A touch of darkness |لمس تاریکی
🌑🥀a touch of darkness 🥀🌑 ناشناس: https://t.me/HarfinoBot?start=96056327be45ca9 چنل سیو عکس : https://t.me/picandmovie
Ko'proq ko'rsatish495
Obunachilar
+124 soatlar
+67 kunlar
+4830 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
#چپتر25
#پارت243
پرسفونه گفت:"نه."
و با تکانِ مچش، درخت انگوری از زمین بیرون آمد و دور پاهای مینت پیچید. وقتی نیمف شروع به فریاد زدن کرد، درخت انگور دیگری روی دهانش بسته شد و او را ساکت کرد.
_"این قدرتمندترین کسیه که من تا به حال بودم."
الهه انگشتهایش را به هم زد و مینت کوچک شد و شکل گرفت تا جایی که نیمف خوشهیکل چیزی بیش از یک گیاه نعناع سرسبز نبود.
چشمهای آدونیس با ناباوری گشاد شد. "اوه خدای من! تو...تو..."
پرسفونه به گیاه نزدیک شد و آن را از زمین کند، بعد برگشت و با زانو به کشاله ران آدونیس ضربه زد.
مرد فانی افتاد و روی زمین به خودش پیچید. پرسفونه لحظه ای او را تماشا کرد و از
دیدن رنجَش راضی بود و گفت: "دیگه منو تهدید نمیکنی وگرنه نفرینت میکنم."
آدونیس بین نفس نفس زدنهایش حرف زد. "تو... نمی تونی... لطف... آفرودیت رو...داشته باشی!"
پرسفونه پوزخندی زد و سرش را به پهلو کج کرد. تا موقعی که شاخه انگور باریکی به اطرافش
رسید و صورتش را نوازش کرد و مرد شروع به جیغ زدن کرد.
پرسفون بازوهایش را به شاخههایی خشک تبدیل کرده بود و از آنها به سرعت شاخ و برگ رشد می کرد.
دردش را که فرامش کرد، بر سرش فریاد زد تا او را برگرداند.
وقتی دید که الهه از خواسته هایش متاثر نشده، به التماس روی آورد. "لطفا"
اشک از چشمهایش سرازیر شد. "لطفا. من هر کاری که بگی می کنم. هر کاری."
پرسفونه پرسید"هر کاری؟"
_"آره! فقط منو برگردون!"
پرسفونه درخواست کرد:"یه لطف کع تو زمان آینده خوددار باشی."
_"هر چی تو بخوای! آزادم کن ! همین الان آزادم کن!"
اما پرسفونه این کار را نکرد و وقتی آدونیس متوجه شد که او هیچ حرکتی برای برگرداندن بازوهایش انجام نمی دهد، ساکت شد.
_"آدونیس می دونی رافلزیا چیه؟"
مرد به او خیره شد و حرفی نزد.
_"منو مجبور نکن حرفم رو تکرار کنم فانی. میدونی یا نه؟"
پرسفونه طلسمش را رها کرد و قدمی تهدیدآمیز به جلو برداشت.
چشمهای آدونیس گشاد شد و تکان خورد و زمزمه کرد: "نه."
_"حیف شد .این یه گل انگلیه که بوی گوشت در حال پوسیده شدن رو می ده. مطمئنم که داری
تعجب می کنی که این چه ربطی به تو داره. این یه شرطبندیِ که اگه زنی رو بدون رضایتش لمس کنی، تو تبدیل به یکی از اونا میکنم."
🔥 8👍 2❤ 2❤🔥 1
#چپتر25
#پارت252
مینت گفت: "بیا بازی نکنیم، الهه .البته بهتره بگم انتقام. تعجب کردم که به هادس نگفتی من تو رو به تارتاروس فرستادم."
آدونیس از جا پرید"اوه اون بهت گفت الهه؟"
اما چپ چپ نگاه کردنهای مینت و پرسفونه او را دوباره ساکت کرد.
پرسفونه گفت: ترجیح می دم تو مبارزههای بجنگم."
_"با چی؟کلماتت؟"
مینت خندهای طعنه آمیز کرد.
پرسفونه گفت: "می فهمم که بهم حسادت می کنی. اما این عصبانیت تو نابجاعه."
درهر صورت، او باید از هادس خشمگین باشد، یا شاید از خودش عصبانی باشد که وقتش را صرف مردی کرده است که او را دوست نداشت.
مینت داد زد"تو هیچ چی نمیفهمی! .تو تمام این سالها من کنارش بودم، فقط برای اینکه زیر سایهت پژمرده شم، همونطور که اون تو را تو تموم پادشاهیش به رخ می کشید، انگار که از قبل ًملکهش بودی!"
مینت درست می گفت، او نمی فهمید.
نمی توانست تصور کند که دادن زندگی، دادن عشق، به کسی که هیچوقت هیچوقت آن را جوا نداده چه حسی دارد.
بعد مینت با صدای لرزان ادامه داد "قرار بود تو عاشقش بشی، نه برعکس."
پرسفونه یکه خورد. پس، مینت از شرایط قرارداد آگاه بود.
از خودش پرسید که اینها را هادس به او گفته یا وقتی که آفرودیت شرطش را تعیین کرد در آنجا حاضر بوده.
از فکر اینکه مینت او را موقعی که عاشق هادس شده تماشا کرده بود، خجالت زده شد، چون متوجه حیله و فریبش شده بود.
پرسفونه گفت: "هادس عاشقم نیست."
مین تسرش را تکان داد:"دخترِ احمق. اگه نمیتونی ببینیش، پس شاید لیاقتش رو نداری."
پرسفونه دوست نداشت که او را احمق خطاب کنند. خشم در رگهایش شعله ور شد و دستهایش را مشت کرد.
به نظر می رسید مینت از ناراحتیاش سرگرم شده .
صدای پرسفونه میلرزید: "هادس بهم خیانت کرد."
_"چطوری؟ چون اون ترجیح داد در مورد قراردادش با آفرودیت بهت چیزی نگه؟ با وجود
اینکه چند روز بعد از ملاقات با اون مقاله مسخرهای در موردش نوشتی، اصلا تعجب نمی کنم که اون بهت اعتماد نکرده. احتمالا می ترسید که اگه بفهمی، مثل همین بچهای که هستی رفتار کنی."
مینت در موقعیت خطرناکی قرار گرفته بود.
نمیف گفت:" تو باید بخاطر اینکه بیشتر وقتت رو تو دنیای ما صرف می کردی سپاسگزار باشی. وقتی که اونجا بودی قدرتمندترین چیزی بود که تا به حال بودی"
درآن لحظه بود که پرسفونه می دانست احساسی دارد که واقعا شرور است.
لبخندی روی لبهایش نشست و مینت ناگهان به خودش آمد و احساس کرد که چیزی تغییر کرده.
👍 7❤ 4❤🔥 3
نوچ نوچ نوچ انتظار داشتم نسبت به این پارت یه شوق و ذوقی نشون بدین😒💅🏻
*یه انرژی بدین دارم له میشم زیر این حجم از کار
همه تابستون دارن برای من فقط اسمش تابستونه😭😂
❤ 23❤🔥 3
#چپتر25
#پارت240
Chapter
XXV
: لمسی از زندگی
پرسفونه تاموقعی که زیر دوش نرفته بود، دستبند طلاییاش را برنداشت.
زیر آب داغ ایستاد و بعد در کف وان سر خورد. وقتی دستبند را درآورد، علامتش از بین رفته بود. همیشه این لحظه را متفاوت تصور می کرد. در حقیقت، پرسفونه تصورمی کرد که قدرتش و هادس را به دست میاورد.
تصور می کرد که بهترین های دو دنیای دنیا را بدست میاورد.
درعوض، او هیچ کدامش را نداشت.
می دانست که این تنها قسمتی از زمان قبل از آمدن مادرش برای بردنش است.
بغضی در گلویش نشست، اما نگهش داشت و خودش را از حمام بیرون کشید.
او زندانی خودش بود.
حق با هادس بود و سنگینی حرفهایش در شب در دلش نشست و جریانی دوباره از اشک را شروع کرد.
در لحظهای- الهه نمی دانست چه موقعی - لکسا با به تختش رفت، پرسفونه را میان بازوهایش کشاحر و در آغوشش گرفت.
اینطوری بود که پرسفونه به خواب رفت.
وقتی صبح روز بعد از خواب بیدار شد، لکسا بیدار بود و در حال تماشای او بود.
بهترین دوستش موهایش را از روی صورتش زد و پرسید: "خوبی؟"
الهه به آرامی گفت: آره. "
_"رابطهتون...تموم شد؟"
پرسفونه سری تکان داد و اشکهایش را به زور دور کرد. از گریهکردن خسته شده بود.
چشمهایش ورم کرده بود و نمی توانست با بینی اش نفس بکشد.
لکسا گفت:"متاسفم، پرسفونه."
و خم شد تا او را بغل کند.
لکسا می ترسید چیزی بگوید، می ترسید که پرسفونه دوباره گریه کند.
با این وجود، الهه احساس متفاوتی داشت. عزم دوباره ای برای به دست گرفتن کنترل زندگیاش داشت.❤ 20❤🔥 3
#چپتر25
#پارت241
انگار زندگیاش فقط منتظر اشارهای بود، تلفنش لرزید و وقتی به پایین نگاه کرد، پیامی از طرف
آدونیس دید که نوشته بود :تیک تاک.
پرسفونه مهلتش را فراموش کرده بود.
قرار بود آدونیس تا فردا به کارش برگردد. پرسفونه که میدانست این کار غیرممکن است، گزینه دیگری نداشت جز اینکه بتواند آن عکس ها را از او بگیرد و در این صورت دیگر چیزی برای باج گیری از او نداشت.
پرسفونه گفت:" لکسا، جیسون یه برنامه نویس نیست؟"
_"آره... چطور؟"
_"یه کاری براش دارم."
* * *
پرسفونه در باغ خدایان در محوطه دانشگاه منتظر بود.
باغ هادس را انتخاب کرده بود، بیشتر برای این که در اینجا حریم خصوصی بیشتری از شر چشمهای کنجکاو و فالگوشها، داشت.
الهه صبح را صرف گفتن تمام اتافقاتی که در مورد آدونیس افتاده بود به لکسا کرد و از جیسون پرسید که می تواند کامپیوترِش را هک کند و عکس هایی را که برای باج گیری استفاده
می کرد حذف کند.
میزانِ شادی جیسون از این درخواست خنده دار بود.
در طول مدت هک، اطلاعات زیادی از جمله جاسوسِ آدونیس را کشف کرد.
پرسفونه تلفنش را چک کرد. آدونیس به تازگی پیام داده بود که رسیده است.
وقتی سرش را بالا برد، مینت و آدونیس را دید که از جهت مخالف به هم نزدیک می شدند؛ مینت عصبانی به نظر می رسید، آدونیس تعجب کرد.
آنها در چند قدمی اش ایستادند.
مینت با بدخلقی گفت" این اینجا چیکار میکنه؟"
آدونیس پرسید " اون اینجا چیکار میکنه؟"
اوگفت: "برای اینه که مجبور نشم حرفهامو دوباره تکرار کنم .من میدونم که مینت همون عکس هایی رو که با اونا داری ازم باجگیری می کنی گرفته."
تلفن پرسفونه ویبرهایی کرد و قبل از اینکه حرفش را ادامه دهد، چکش کرد:"یا بهتره بگم که باجگیری میکردی.از الان، کامپیوترت هک شده و عکسها هم حذف شدهن."
رنگ آدونیس پریده و مینت همچنان عصبانی به نظر می رسید.
آدونیس گفت: "تو نمی تونی این کارو بکنی... غیرقانونیه!"
پرسفونه گفت:"غیرقانونی مثل باجگیری؟"
پرسفون گفت و او را ساکت کرد. پرسفون توجهاش را به مینت معطوف کرد.
مینت پرسید "فکر میکنم خودت فرار میکنی بعد به من می گی؟"
_"چرا باید اون کار رو بکنم؟"
سوال پرسفونه واقعی بود، اما به نظر می رسید
که بیشتر مینت را آزار می دهد.
❤ 38❤🔥 5
Repost from N/a
🔥بهترین VPN صیانت با بهترین قیمت⛈
پرسرعت سفارشی 🖥
⭐ 𝗣𝗲𝗿𝗺𝗶𝘂𝗺 𝗦𝗵𝗼𝗽 🛡 𝗣𝗲𝗿𝗺𝗶𝘂𝗺 𝗦𝗵𝗼𝗽
بیانسه، ملکه موسیقی↯🍎
دیلی جیجی حدید↯🧊
دیوید تننت↯🍓
دنیای گیف↯💧
کتابام آمیگدال من↯🍎
رفتن به کره جنوبی↯🧊
ادیت و خبر↯🍓
ادیت انیمه↯💧
گیف کره ای↯🍎
منبع انیمیشن جدید↯🧊
بنگتن ممورایز↯🍓
لیریک بی تی اس↯💧
ترجمه آهنگ بیتیاس↯🍎
منبع بکگراند وتم↯🧊
مکالمه انگلیسی آسان↯🍓
پژمان جمشیدی↯💧
آپدیت سیدنی سویینی↯🍎
پرونده جنایی واقعی↯🧊
تیکه کتاب مانگ↯🍓
لوازم آرایشی کیوت↯💧
روانشناس شو↯🍎
آخرین پروازِ مرگ↯🧊
تکست مود↯🍓
لوازم آرایشی مناسب↯💧
دخترِ بهار↯🍎
کاپل لزبین↯🧊
دزیره ناپلئون↯🍓
بیوت عوض کن↯💧
ترجمه لمس تاریکی↯🍎
دیلی پینترستی↯🧊
تکست های مود↯🍓
تم شیشهای تلگرام↯💧
دستبافت های من↯🍎
اکسسوریهای وارداتی↯🧊
کلاب بیتیاس وآرمی↯🍓
دردهایی به رنگ شاد↯💧
سلینا مری گومز↯🍎
آرشیو تیلور سویفت↯🧊
لی سونگی↯🍓
آواکادو↯💧
مجمع شیپران سریالی↯🍎
تم انیمه متنوع↯🧊
ترجمه مصاحبه زین↯🍓
آرشیو وان دایرکشن⚘💧
ملکه آوریل لاوین↯🍎
میکاپ سریال کره ای↯🧊
بازی برنامه هک شده↯🍓
شعری برای تو⚘💧
توویت مردم↯🍎
کلاب اوتاکوها↯🧊
تحلیل آلبوم BTS↯🍓
آموزش زبان کره ای⚘💧
استارت تعطیلات انیمه ای↯🍎
منهتن-نیویورک↯🧊
کلماتی از جنس درک↯🍓
تئوری ترسناک ⚘💧
آپدیت شان مندز↯🍎
انیمیشنLGBT↯🧊
دیلی بیال فنا↯🍓
نقطه امنت اینجاست⚘💧
تکست مود↯🍎
وایپ ویدئو هاش↯🧊
جادو، ماجراجویی/عاشقانه↯🍓
رمان خون خاکستر ⚘💧
اگر شرور بودیم↯🍎
اکسسوری شاپ رز↯🧊
دانلود فیلم/سریال↯🍓
وبتون و کمیک↯💧
شرکت در لیست شبانهº.🐚
بابت فایل خیلی بدقولی شد متاسفانه🫠
اما خب هر موقع یه اتفاقی میفتاد نمیتونستم کاملش کنم
ببینم تو این دو روز میتونم تکمیلش کنم یا نه😬
💔 11❤ 5
#چپتر24
#پارت238
هادس صحبت نمی کرد.
_" من هدف آسونی بودم؟ به روحم نگاه کردی و کسی رو دیدی که از عشق و از دوست داشتن نا امید بود؟ تو منو انتخاب کردی چون می دونستی که نمی تونم شرایط قراردادت رو انجام بدم؟"
_"اینطوری نیست."
هادس بیش از حد آرام بود.
پرسفونه داد زد "پس بگو چطوریه!"
_"آره، من و آفرودیت قرارداد داریم، اما قراردادی که باهات بستم هیچ ربطی به اون نداره."
الهه دستهایش را روی سینهاش جمع کرد و آماده رد کردن این جمله بود که ادامه داد:"من شرطهام رو بر اساس چیزی که تو روحت دیدم بهت پیشنهاد دادم، زنی که تو قفس ذهن خودشه."
پرسفونه به او خیره شد.
هادس گفت: "تو کسی هستی که گفتی قرارداد غیرممکنه...اما تو قدرتمندی، پرسفونه."
"مسخرهم نکن "صدایش لرزید. "هیچوقت قدرتمند نیستم."
صداقتی که در صدای هادس بود به او احساس بیماری میداد.
_ "دروغ گو"
چشمهای هادس تیره شد. "من خیلی چیزها هستم، اما دروغگو، نه."
الهه گفت:" نه فقط یه دروغگو، بلکه یه فریبکار که خودش هم بهش اقرار کرده."
خدا گفت: "من تا الان فقط بهت جواب دادهم .من بهت کمک کردم تا قدرت رو پیدا کنی و با این حال ازش استفاده نکردی. من راهی بهت دادم تا از زیر سطله مامانت بیرون بیای، اما تو حقترو پس نگرفتی."
پرسفونه پرسید "چطوری؟. تو برای کمک به من چی کار کردی؟"
هادس فریاد زد"من تو رو پرستیدم! .چیزی رو که مامانت ازت دریغ کرد...یه پرستنده"
پرسفونه برای لحظه ای در سکوت و حیرت زده ایستاد.
_"یعنی می خوای بهم بگی که منو مجبور به بستن قرارداد کردی در حالی که می تونستی فقط بهم بگی که برای به دست آوردن قدرتم به پرستنده نیاز دارم؟
_"این در مورد قدرت نیست، پرسفونه! هیچوقت درباره جادو یا توهم یا حتی طلسم نبوده .این در مورد اعتماد به نفسه. در مورد ایمان به خودته!"
_"اینا تو هم پیچ خوردهن ، هادس...."
هادس با عصبانیت گفت:"بله؟ بهم بگو، اگه می دونستی، چی کار می کردی؟ الهی بودنت رو به
کل جهان اعلام میکردی تا پرستنده و در نتیجه قدرتت رو به دست بیاری؟"
اوجواب را می دانست و هادس هم همینطور.
❤ 16❤🔥 2
#چپتر24
#پارت239
_"نه، چون تو هیچوقت نتونستی تصمیم بگیر که چی می خوای، چون برای شادی مامانت ارزش بیش از حدی قائل هستی."
_"تا قبل از تو آزادی داشتم، هادس."
هادس پرسبد:"فکر می کردی قبل از من آزاد بودی؟ تو وقتی به نیوآتن اومدی دیوارهای شیشه ای رو با یه نوع دیگه از زندان عوض کردی."
پرسفونه با عصبانیت گفت:"چرا همیشه بهگ نمیکی که چقدر رقت انگیزم؟"
_"این چیزی نبود که من ..."
پرسفونه حرفش را قطع کرد"اینطور نیست؟ بذار بهت بگم که چه چیز دیگهای منو رقت انگیز میکنه. من عاشقت شدم."
اشک چشمهایش را می سوزاند. هادس حرکت کرد تا او را لمس کند،اما او دستش را پس زد. "نکن!"
هادس مکث کرد و به نظرش رسید که پرسفونه از آن چیزی که میتوانست تصور کند، درد بیشتری دارد.
الهه چند لحظه برای صحبت کردن منتظر ماند تا مطمئن شود که صدایش یکنواخت و بدون لرزش است.
_"اگه تو میباختی، چی گیر آفرودیت میومد؟"
هادس آب دهانش را قورت داد و با صدایی آهسته و خشن جواب داد. "اون خواست که یکی از قهرماناش به دنیای بالا برگردونده شه."
پرسفونه لب هایش را روی هم فشار داد و سری تکان داد. باید می دانست.
اوگفت: "خب، تو برنده شدی و عاشقت شدم. ارزشش رو داشت؟"
_"اینطوری نیست، پرسفونه!"
پرسفونه از او فاصله گرفت و رویش را برگرداند و هادس صحبت کرد. "تو حرفای آفرودیت را در مورد کارهام باور می کنی؟"
الهه کم مکث کرد و به سمتش برگشت. آنقدر عصبانی بود که بدنش میلرزید.
اگر هادس میکخواست به او بگوید که دوستش دارد، باید آن را می گفت. پرسفونه نیاز به شنیدن آن کلمات داشت.
درعوض خدا سرش را تکان داد و گفت: "پرسفونه تو زندانی خودتی."
چیزی در درونش شکست. دردناک بود و مثل آتش در رگهایش می گذشت.
ناگهان زیر پاهایشان،سنگ مرمر لرزید.
نگاهشان به هم برخورد کرد و بعد شاخههای سیاهِ انگور بزرگی از زمین بیرون آمدند و به دور خدای مردگان پیچیدند تا اینکه مچ دستش و قوزک پاهایش را مهار کرد.
لحظهای هر دو مات و مبهوت ماندند.
پرسفونه زندگی را آفریده بود، با این حال، چیزی که از زیر زمین به بالا آمده بود به نظر نمی رسید که زنده باشد.
پژمرده و سیاه بود و نه درخششی داشت و نه زیبا بود.
پرسفون نفس عمیقی کشید. برخلاف قبل،جادویی که حالا احساس می کرد قوی بودو باعث شده بود بدنش از درد خفیفی که داشت شروع به نبض زدن کرد.
هادس به مچ های بسته شده اش نگاه کرد و شاخههای دورشان را امتحان کرد.
وقتی به پرسفونه نگاه کرد، قهقههای خالی از خوشحالی زد، چشمهای سیاهش سرد و بی روح بودند.
_"خب،بانو پرسفونه. مثل اینکه برنده شدی"
~پایان چپتر 24~
❤ 28👍 2
سلام سلااام😁
بابت این چند مدت بیخبری معذرت میخوام بچهها
اما حالم اصلا خوب نبود و امروز بهترم
دلم تنگ شده بود🥲❤️❤️
🔥 11❤🔥 3❤ 3
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.