cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

〘رقــص بــ‌ا اوهــ‌ام‌⚚〙‌

﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود📵 پارت‌گذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
14 358
Obunachilar
+4024 soatlar
+7867 kunlar
+5 24130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

امشب کارو تموم میکردم. یعنی باید امشب کار تموم میشد. در غالب خدمتکار وارد خونه اوستا ، دوست داداشم شده بودم و الان که ساعت ۱۰ شب رو نشون میده من ، آروشا با لباس خوابی که دار و ندارمو به نمایش گذاشته روی تخت اوستا نشستم. روی تختی که قراره هر جور شده امشب شاهد معاشقه من و اوستا باشه. درسته دخترونگیم واسم خیلی مهمه، اما به چه کارم میاد اگه قرار باشه به کسی جز اوستا تقدیمش کنم؟! صدای در اتاق اومد و پشت بندش قدم های محکم و با صلابت اوستا، مرد من داخل اتاق طنینی دلنواز ایجاد کرد. اما بعد از چند ثانیه کوتاه صدای قدماش نیومد، انگار از سر بهت ایستاده بود. سرمو بالا بردم و نگاهم رو چهره بهت زده اوستا نشست. با عشوه از روی تخت بلند شدم و به طرفش رفتم. وقتی تو دو قدمیش قرار گرفتم، با ایستادن روی پاشنه پام بوسهٔ ریزی روی چونه مردونه اش زدم که باعث شد پر از بهت و عصبانیت لب بزنه: _آروشا....تو ...اینجا چیکار میکنی... _میخوام باهات باشم، من عاشقتم اوستا. لطفاً همین یک بار منو ببین به جای دوست دخترای رنگارنگت. منی که به خاطرت حاظرم پا رو خط قرمزم بزارم!!. در جواب به حرفام تنها پوزخندی زد و با گرفتن دستم برای اینکه منو از اتاقش بیرون کنه گفت: _ببا برو بچه، تو رو چه به عشق و عاشقی و خط قرمز. یالا برو نمیخوام به خاطر همچین چیزی رفاقتم با داداشت به هم بخوره. عصبی از بی توجهیش به خودم و حرفام طی حرکتی با آزاد کردن دستم لباس خوابم رو از تنم درآوردم و این اوستا بود که برای دقایقی مات بدن خوش تراش و سفیدم شد!!. نفهمیدم چیشد که طی حرکتی کوتاه و سریع روی تخت فرود اومدم و این لب های اوستا بود که شروع به طواف تنم کرد!!. https://t.me/+T2PX0jkY4JMzMWI0 https://t.me/+T2PX0jkY4JMzMWI0 https://t.me/+T2PX0jkY4JMzMWI0 و این شد شروع ماجراهای دور و دراز من و اوستایی که بعد از اون شب غیرتش رو من غوغا به پا کرده بود!!!.
Hammasini ko'rsatish...
- دختر ۹ سالمو می‌فروشم! عروسکم رو محکم تر به خودم فشردم و چسبیدم به لباس کهنه ی مامانم که گریه می‌کرد و مرد جوون با هیبت بیشتر یقه ی بابامو فشرد: - مرتیکه مفنگی یک کیلو جنس منو گم کردی می‌خوای با بچه ۹ سالت طاق بزنی نون خورت کم شه؟ زنت و کل ناموستم بفروشی بهم پول اون جنس در نمیاد صدای داد و هوارش تو محله می‌پیچید و همسایه ها جلو در خونه اومده بودن اما کسی جرات نداشت جلو بیاد... بابامو به قدری زده بود که خون از دهنش میومد بیرون ولی دلم به حالش نمی‌سوخت چون یادم نمی‌رفت چطور مامانم و میزد! اما مامانم طاقت نیاورد و بدو سمت اون مرد رفت و جیغ زد: - ترو خدا آقا آرکان نزنش داره می‌میره سمت مامانم برگشت که ترسیده با تموم بچگیم دویدم سمت مرد و یادمه گفتم: - بابامو بزن ترو خدا ولی مامانمو کاری نداشته باش اذیتش نکن تو چشمای عسلی درشتم خیره شد بابامو هول داد رو زمین که نالش بلند شد و اون مرد بی‌توجه روی پاهاش نشست تا هم قدم بشه: -اسمت چیه؟ - دنیا لبخندی زد: -گفتی دخترت ۹ سالش؟! با این حرفش چسبیدم به مامانم که لبخندی زد: - بیا جوجه بیا با تو کاری ندارم سری به چپ و راست تکون دادم که نفسی کشید و از جاش بلند شد، عینک آفتابیش رو به صورتش زد و خیلی جدی گفت: - دخترتو میبرم، برو دعا کن این بچرو داشتی وگرنه زنده نمی‌موندی صدای جیغ مادرم بلند شد: - آقا بچست آقا به خدا هنوز عادت نشده رحم کنید این مرد معتاد به چیزی گفت آقا آقا کنیزی میکنم و گریه منم حالا بلند شده بود از گریه مادرم و اون مرد سمت خروجی رفت و به آدمی که مثل سرباز کنارش بود اشاره ای زد که اومد سمت من... و صدای جیغ و گریه منو مادرم بیشتر شد اما صدای مردونش دوباره اومد که با مادرم بود: - ولش کن بچتو تا وقتی عادت نشه بهش کاری ندارم باور کن تو خونه ی من زندگی بهتری در انتظارش و این شروع زندگی من با مردی بود که پونزده سال ازم بزرگ تر بود... https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk (هشت سال بعد) - تولد تولد تولد مبارک... دنیا فوت من شمع هجدتو قبلش آرزو کن تولد هجده سالگیم که کم از به عروسی نداشت و همه دوستان بودن با لبخند آرزویی کردم شمعمو فوت کردم و صدای سوت دست بلند شد. نگاهمو دادم به آرکان که گوشه ای ایستاده بود و با لبخند بهم خیره بود، لبخندی بهش زدم لب زدم: - مرسی بابت تولد چشماشو روی هم گذاشت و بالاخره جشن تولد تموم شد و خسته روی تختم افتادم که در اتاقم باز شد و با دیدن ارکان سریع رو خودم نشستم که خیره بهم لب زد: - از امشب دیگه اینجا نمی‌خوابی متعجب لب زدم: - وا چرا؟! کمی مکث کرد اما در نهایت گفت: - دیگه وقتش بیای تو اتاق من بخوابی یخ بستم، مات موندم که ادامه داد: - اون جوری نگاه نکن دنیا، دیگه بزرگ شدی هجدهت پر شده از اولم قرارمون همین بود بغض داشتم و نیشخندی زدم : - منظورت قرارت با بابام؟ انگار دوست نداشت راجب این موضوع حرف بزنه باهام، اصلا چطوری وقتی مثل دختر خودش بزرگم کرده بود حالا می‌تونست بهم دست بزنه؟ سمتم اومد و در اتاقمو بست که ترسیدم و چسبیدم به دیوار اتاقم اون کمی جا خورد اما سعی داشت آروم باشه: - گوش بده جوجه من از چهارده سالگیت بعد اولین عادتت خواستم بهت دست بزنم اما دیدم بچه ای واقعا ظلم اما الان بزرگ شدی خانوم شدی ، دیگه نمیتونم دیگه نمیشه بهم نزدیک تر شد اما من حالا اشکام رو صورتم می‌ریخت: - آرکان نه، ترو خدا این‌بار اخم کرد: - عقدمی دنیا بفهم اینو جدی شد و این یعنی کوتاه نمیام می‌شناختمش بزرگم کرده بود! روی تختم نشست و دستی رو صورت اشکیم کشید و ادامه داد:- وقتش خانم‌شی دیگه جوجه، خانم من دستشو چنگ زدم هیچ وقت مثل حالا احساس ترس ازش نداشتم و نالیدم: - میترسم بزارش واسه یه شب دیگه حداقل من کنار بیام یکم آرکان من میترسم یهو این طوری آخه آخه... به یک باره هق هقم شکست و خودمو پرت کردم تو آغوشش چون جز خودش کسی و نداشتم دستی به کمرم کشید: - جان؟ جوجه؟ اذیتت نمی‌کنم... مثل همیشه هواتو دارم مثل همیشه‌‌... https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk
Hammasini ko'rsatish...
-پای من آسیب دیده خسارتش ازدَرشمابیشتره اقای محترم. ارسالوکه زدم بعدچندثانیه پیام بعدیش اومد، لبموفشردم تاصدای حرصیم بلندنشه: -اگه دست وپات ودنده هاتم بشکنن نصف پول درمنم نمیشه! -به من چه ربطی داره ،درخرابتومیخای من درست کنم زشته واقعا. به ثانیه نکیشدجواب دادنش، -ندی ازبابات میگیرم . باپیام بعدیش چشام گردشد،شماره کارت فرستاده بودبایه مبلغ فضایی. -شوخیه؟ بااین پول میتونم خونه بخرم! جواب ندادانگارواقعاجدی بود،بادندون به جون پوست کنارناخن شستم افتادم، عجب گیری افتادم. بااسترس وخشمی که داشت بیشترمیشدپیام دیگه ای براش فرستادم، -هرکاری میخای بکن ،من پول زوربه کسی نمیدم. صفحه گوشی روخاموش کردم وگذاشتم رومیز عجب رویی داره مرتیکه ، باسروصدای شایان ومامان که داشتن میومدن لبخندمصنوعی زدم. یه امروزو نباید ناراحت بشن ،لوسیفر زرمیزنه دیگه دراین حدهم نیس بره به بابابگه . https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk داشتم قیمه خوشمزه مامان پزمیخوردم که دینگ صدای گوشی بابا اومد، حس بدی وجودموپرکرد. قاشقشو کناربشقاب گذاشت ،باباهم ازشانس من گوشیش همه جاهمراهشه ازتوجیب شلوارش دراورد،بادقت مشغول نگاه کردن شد. باتعجب بلندبلندشروع به خوندن کردکه یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نزد، حالم بدشد ،بابهت به دهن بابا نگاه کردم. جدی جدی به باباگفته بود: -سلام بابت خسارت دَرملک شخصی جناب لوسیفر درتاریخ .... مبلغ....به شماره حساب....تا۴۸ساعت مهلت دارین واریزکنید. باتعجب یه باردیگه میخونه ،سرموتودستم میگیرم باورم نمیشه عجب خریه این. شایان گوشیوازبابامیگیره بابهت میگه: -این چه کوفتیه دیگه. https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk بــــــــله دوتا دیوونه اوردم براتون شیفته اشون میشین😍😂😂یه رمان مهیج وجذاب باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب پیشنهاد میکنم ازدستش ندین😍❤️
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
#پارت۳۵۰ -خواستگاری این‌قدر‌ یه هویی؟کاری کردی پسر؟ اویس کاسه‌ی خالی شده را در بشقاب گذاشت و با چشمان متحیر و لب‌های خندان تای سفره را هم بست. -مگه می‌خوام چکار کنم مادر من؟ -نمی‌دونم که...تو اون بیابون ، دوتا کانکس کنار هم...پنبه و آتیش...وگرنه تو که اهل زن گرفتن نبودی! لهجه‌ی شیرین عربی مادرش لبخند بدجنسش را وسعت می‌داد: -یه سری اتفاقا افتاده که نمی‌تونم دختره رو تنها ولش کنم. آوردمش تو اتاق خودم... نگاه‌ ام‌ّحارث مات صورت اویس شد: -بدون محرمیت؟ اویس وسایل را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت: -نترس! از دیشب تا صبح نخوردم دختر مردم‌و! اگرچه سعی داشت با شوخی دل مادرش را آرام کند اما درونش آشفته بازار بود. -یعنی فقط به خاطر اینکه ازش حمایت کنی می‌خوای من‌و‌ برداری ببری خواسگاری؟ اویس با احساس اون دختر بازی نکن مادر... اویس برای برداشتن باقی وسایل برگشت: -می‌گی چکار کنم؟ ولش کنم که اون لاشخورا تیکه‌تیکه‌ش کنن؟ اونجا یه محل کار مردونه‌ست با ۴۹ تا مرد هار! نگرانی در نگاه‌ ام‌حارث نشست. چرا اویس در چشمان مادرش نگاه نمی‌کرد؟ مگر می‌شد از دختر دشمنش حمایت کند؟ -اون دختر روح تمیزی داره. شیرم‌و حلالت نمی‌کنم اگر بخوای با ناموسش بازی کنی اویس! اویس وسایل را روی کابینت کوبید و دستانش را همانجا حایل کرد. مادرش نمی‌فهمید چگونه دارد روان به هم ریخته‌ی اویس را می‌فشارد. -اون بیچاره که طرح تو رو برنداشته. نکنه به خودت وابسته‌ش کنی... نکنه دلش‌و بشکنی اویس! سعی کرد خودش را آرام کند. سعی کرد و خواست که این آرامش را‌ ام‌ّحارث هم ببیند. از آشپزخانه بیرون زد و پایین پای مادرش نشست. با همان شلوارک‌های معروف و رکابی ورزشی‌اش: -قرار نیست با ناموس اون دختر بازی کنم. قراره ازش محافظت کنم! زیر نگاه ترسیده‌ی‌ اُم‌ّحارث دستش را گرفت و آن را بوسید: -اویست رو اینقدر نامرد دیدی؟ -پس چرا می‌گی همه چیز موقتیه؟ -این‌و پای فرصت برای شناخت بذار... خداروچه دیدی!؟ شاید واقعاً عروست شد! برق اشک میان چشمان زن جهید و تلخ لبخند زد: -چی بهتر از این؟ من آرزومه تو با یه دختر خوب به سر و سامون برسی... اگر قرار بود تو انتخابت دخالت کنم خیلی وقت پیش فِزّه رو بی‌صلاح خودت نشون می‌کردم! تک‌خنده‌ای ناباور روی لب‌های اویس شکل گرفت و مردمک‌هایش گشاد شد: -حرفای خطرناک می‌زنی مادر من... دست‌ ام‌ّحارث کنار گونه‌ی صاف اویس نشست: -گفتم این بچه چشه اینقدر ناآرومه... چشه اینقدر بی‌تابه... بعد عمری ریشات‌و زدی که داماد بشی؟ داماد شدن؟ چرا خودش اینگونه به آن فکر نکرده بود؟ همه چیز توافقی بود دیگر. موقت بود و حتی این را هم به مادرش گفت. اما استفاده از این کلمه در وصف اویس کمی احوالاتش را دچار تزلزل کرد. -حالا چی می‌گی؟ زنگ می‌زنی به مادرش؟ ام‌ّحارث با مهربانی پلک بست. ‌امیدش این بود قلب پاک آن دختر بتواند سیاهی را از سینه‌ی اویس دور کند: -پس چی که زنگ می‌زنم؟ شماره‌ی خونه‌شون‌و همین الان برام بگیر! اویس تلفنش را از جیب شلوارک بیرون اورد و مادرش ندانست... خبر نداشت پسر یکی یک‌دانه‌اش قرار است چه بر سر آن دخترک چشم‌سبز بی‌گناه بیاورد... https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌❌ همه چیز طبق برنامه‌ریزی پیش می‌رفت. قدم‌به‌قدم بهشون نزدیک شدم آروم‌آروم به هدفم رسیدم من حق خودم رو می‌خواستم... دکل‌نفتی که همه‌ی عمرم رو برای طرح زدنش حروم کردم و حالا یه حروم‌لقمه‌ به راحتی اون‌و از من دزدیده بود. نامزد خودم! دختر اسفندیار تریاکی اون رو از من دزدید و زن مولتی‌میلیاردرترین مرد اهواز شد تا طرح رو با نام خودش به فروش برسونه. اما من اینجا بودم درست بیخ گوششون من اومده بودم حقم رو بگیرم و "وفا"...دختر طرد شده‌ی بهمن‌خان این موقعیت رو دودستی تقدیم من می‌کرد همون دختری که به خاطر ماه‌گرفتگی صورتش در سایه زندگی می‌کرد ، حالا قرار بود با من ، و توی یه کانکس صحرایی زندگی کنه! کی می‌تونه اویس نواب رو دور بزنه؟ قسم خوردم حقم رو ازشون پس بگیرم و حالا که امپراطوری خودم رو بنا کردم ، حس می‌کنم بزرگ‌ترین باخت عمرم رو دادم! دیگه‌ اثری از اون دختر گوشه‌گیر که با چشمای سبزش عاشقانه تو چشمام نگاه می‌کرد نیست! از دستام سر خورد و رفت اما... کی می‌تونه باور کنه اُوِیــس نــوّاب به همین راحتی از اون دختر می‌گذره؟ یه مرد دیگه؟ حتی نزدیک شدن یه حشره‌ی نَــر به اون دختر ، یه حُکم قتله تو دستای مـــن! ❌❌❌❌ https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 اثر جدیدی از #آرزونامداری_هانیه‌وطن‌خواه 🔥 ورود افراد زیر 18 سال ممنون🔞⚠️
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
امشب کارو تموم میکردم. یعنی باید امشب کار تموم میشد. در غالب خدمتکار وارد خونه اوستا ، دوست داداشم شده بودم و الان که ساعت ۱۰ شب رو نشون میده من ، آروشا با لباس خوابی که دار و ندارمو به نمایش گذاشته روی تخت اوستا نشستم. روی تختی که قراره هر جور شده امشب شاهد معاشقه من و اوستا باشه. درسته دخترونگیم واسم خیلی مهمه، اما به چه کارم میاد اگه قرار باشه به کسی جز اوستا تقدیمش کنم؟! صدای در اتاق اومد و پشت بندش قدم های محکم و با صلابت اوستا، مرد من داخل اتاق طنینی دلنواز ایجاد کرد. اما بعد از چند ثانیه کوتاه صدای قدماش نیومد، انگار از سر بهت ایستاده بود. سرمو بالا بردم و نگاهم رو چهره بهت زده اوستا نشست. با عشوه از روی تخت بلند شدم و به طرفش رفتم. وقتی تو دو قدمیش قرار گرفتم، با ایستادن روی پاشنه پام بوسهٔ ریزی روی چونه مردونه اش زدم که باعث شد پر از بهت و عصبانیت لب بزنه: _آروشا....تو ...اینجا چیکار میکنی... _میخوام باهات باشم، من عاشقتم اوستا. لطفاً همین یک بار منو ببین به جای دوست دخترای رنگارنگت. منی که به خاطرت حاظرم پا رو خط قرمزم بزارم!!. در جواب به حرفام تنها پوزخندی زد و با گرفتن دستم برای اینکه منو از اتاقش بیرون کنه گفت: _ببا برو بچه، تو رو چه به عشق و عاشقی و خط قرمز. یالا برو نمیخوام به خاطر همچین چیزی رفاقتم با داداشت به هم بخوره. عصبی از بی توجهیش به خودم و حرفام طی حرکتی با آزاد کردن دستم لباس خوابم رو از تنم درآوردم و این اوستا بود که برای دقایقی مات بدن خوش تراش و سفیدم شد!!. نفهمیدم چیشد که طی حرکتی کوتاه و سریع روی تخت فرود اومدم و این لب های اوستا بود که شروع به طواف تنم کرد!!. https://t.me/+T2PX0jkY4JMzMWI0 https://t.me/+T2PX0jkY4JMzMWI0 https://t.me/+T2PX0jkY4JMzMWI0 و این شد شروع ماجراهای دور و دراز من و اوستایی که بعد از اون شب غیرتش رو من غوغا به پا کرده بود!!!.
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- دختر ۹ سالمو می‌فروشم! عروسکم رو محکم تر به خودم فشردم و چسبیدم به لباس کهنه ی مامانم که گریه می‌کرد و مرد جوون با هیبت بیشتر یقه ی بابامو فشرد: - مرتیکه مفنگی یک کیلو جنس منو گم کردی می‌خوای با بچه ۹ سالت طاق بزنی نون خورت کم شه؟ زنت و کل ناموستم بفروشی بهم پول اون جنس در نمیاد صدای داد و هوارش تو محله می‌پیچید و همسایه ها جلو در خونه اومده بودن اما کسی جرات نداشت جلو بیاد... بابامو به قدری زده بود که خون از دهنش میومد بیرون ولی دلم به حالش نمی‌سوخت چون یادم نمی‌رفت چطور مامانم و میزد! اما مامانم طاقت نیاورد و بدو سمت اون مرد رفت و جیغ زد: - ترو خدا آقا آرکان نزنش داره می‌میره سمت مامانم برگشت که ترسیده با تموم بچگیم دویدم سمت مرد و یادمه گفتم: - بابامو بزن ترو خدا ولی مامانمو کاری نداشته باش اذیتش نکن تو چشمای عسلی درشتم خیره شد بابامو هول داد رو زمین که نالش بلند شد و اون مرد بی‌توجه روی پاهاش نشست تا هم قدم بشه: -اسمت چیه؟ - دنیا لبخندی زد: -گفتی دخترت ۹ سالش؟! با این حرفش چسبیدم به مامانم که لبخندی زد: - بیا جوجه بیا با تو کاری ندارم سری به چپ و راست تکون دادم که نفسی کشید و از جاش بلند شد، عینک آفتابیش رو به صورتش زد و خیلی جدی گفت: - دخترتو میبرم، برو دعا کن این بچرو داشتی وگرنه زنده نمی‌موندی صدای جیغ مادرم بلند شد: - آقا بچست آقا به خدا هنوز عادت نشده رحم کنید این مرد معتاد به چیزی گفت آقا آقا کنیزی میکنم و گریه منم حالا بلند شده بود از گریه مادرم و اون مرد سمت خروجی رفت و به آدمی که مثل سرباز کنارش بود اشاره ای زد که اومد سمت من... و صدای جیغ و گریه منو مادرم بیشتر شد اما صدای مردونش دوباره اومد که با مادرم بود: - ولش کن بچتو تا وقتی عادت نشه بهش کاری ندارم باور کن تو خونه ی من زندگی بهتری در انتظارش و این شروع زندگی من با مردی بود که پونزده سال ازم بزرگ تر بود... https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk (هشت سال بعد) - تولد تولد تولد مبارک... دنیا فوت من شمع هجدتو قبلش آرزو کن تولد هجده سالگیم که کم از به عروسی نداشت و همه دوستان بودن با لبخند آرزویی کردم شمعمو فوت کردم و صدای سوت دست بلند شد. نگاهمو دادم به آرکان که گوشه ای ایستاده بود و با لبخند بهم خیره بود، لبخندی بهش زدم لب زدم: - مرسی بابت تولد چشماشو روی هم گذاشت و بالاخره جشن تولد تموم شد و خسته روی تختم افتادم که در اتاقم باز شد و با دیدن ارکان سریع رو خودم نشستم که خیره بهم لب زد: - از امشب دیگه اینجا نمی‌خوابی متعجب لب زدم: - وا چرا؟! کمی مکث کرد اما در نهایت گفت: - دیگه وقتش بیای تو اتاق من بخوابی یخ بستم، مات موندم که ادامه داد: - اون جوری نگاه نکن دنیا، دیگه بزرگ شدی هجدهت پر شده از اولم قرارمون همین بود بغض داشتم و نیشخندی زدم : - منظورت قرارت با بابام؟ انگار دوست نداشت راجب این موضوع حرف بزنه باهام، اصلا چطوری وقتی مثل دختر خودش بزرگم کرده بود حالا می‌تونست بهم دست بزنه؟ سمتم اومد و در اتاقمو بست که ترسیدم و چسبیدم به دیوار اتاقم اون کمی جا خورد اما سعی داشت آروم باشه: - گوش بده جوجه من از چهارده سالگیت بعد اولین عادتت خواستم بهت دست بزنم اما دیدم بچه ای واقعا ظلم اما الان بزرگ شدی خانوم شدی ، دیگه نمیتونم دیگه نمیشه بهم نزدیک تر شد اما من حالا اشکام رو صورتم می‌ریخت: - آرکان نه، ترو خدا این‌بار اخم کرد: - عقدمی دنیا بفهم اینو جدی شد و این یعنی کوتاه نمیام می‌شناختمش بزرگم کرده بود! روی تختم نشست و دستی رو صورت اشکیم کشید و ادامه داد:- وقتش خانم‌شی دیگه جوجه، خانم من دستشو چنگ زدم هیچ وقت مثل حالا احساس ترس ازش نداشتم و نالیدم: - میترسم بزارش واسه یه شب دیگه حداقل من کنار بیام یکم آرکان من میترسم یهو این طوری آخه آخه... به یک باره هق هقم شکست و خودمو پرت کردم تو آغوشش چون جز خودش کسی و نداشتم دستی به کمرم کشید: - جان؟ جوجه؟ اذیتت نمی‌کنم... مثل همیشه هواتو دارم مثل همیشه‌‌... https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#پارت۳۵۰ -خواستگاری این‌قدر‌ یه هویی؟کاری کردی پسر؟ اویس کاسه‌ی خالی شده را در بشقاب گذاشت و با چشمان متحیر و لب‌های خندان تای سفره را هم بست. -مگه می‌خوام چکار کنم مادر من؟ -نمی‌دونم که...تو اون بیابون ، دوتا کانکس کنار هم...پنبه و آتیش...وگرنه تو که اهل زن گرفتن نبودی! لهجه‌ی شیرین عربی مادرش لبخند بدجنسش را وسعت می‌داد: -یه سری اتفاقا افتاده که نمی‌تونم دختره رو تنها ولش کنم. آوردمش تو اتاق خودم... نگاه‌ ام‌ّحارث مات صورت اویس شد: -بدون محرمیت؟ اویس وسایل را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت: -نترس! از دیشب تا صبح نخوردم دختر مردم‌و! اگرچه سعی داشت با شوخی دل مادرش را آرام کند اما درونش آشفته بازار بود. -یعنی فقط به خاطر اینکه ازش حمایت کنی می‌خوای من‌و‌ برداری ببری خواسگاری؟ اویس با احساس اون دختر بازی نکن مادر... اویس برای برداشتن باقی وسایل برگشت: -می‌گی چکار کنم؟ ولش کنم که اون لاشخورا تیکه‌تیکه‌ش کنن؟ اونجا یه محل کار مردونه‌ست با ۴۹ تا مرد هار! نگرانی در نگاه‌ ام‌حارث نشست. چرا اویس در چشمان مادرش نگاه نمی‌کرد؟ مگر می‌شد از دختر دشمنش حمایت کند؟ -اون دختر روح تمیزی داره. شیرم‌و حلالت نمی‌کنم اگر بخوای با ناموسش بازی کنی اویس! اویس وسایل را روی کابینت کوبید و دستانش را همانجا حایل کرد. مادرش نمی‌فهمید چگونه دارد روان به هم ریخته‌ی اویس را می‌فشارد. -اون بیچاره که طرح تو رو برنداشته. نکنه به خودت وابسته‌ش کنی... نکنه دلش‌و بشکنی اویس! سعی کرد خودش را آرام کند. سعی کرد و خواست که این آرامش را‌ ام‌ّحارث هم ببیند. از آشپزخانه بیرون زد و پایین پای مادرش نشست. با همان شلوارک‌های معروف و رکابی ورزشی‌اش: -قرار نیست با ناموس اون دختر بازی کنم. قراره ازش محافظت کنم! زیر نگاه ترسیده‌ی‌ اُم‌ّحارث دستش را گرفت و آن را بوسید: -اویست رو اینقدر نامرد دیدی؟ -پس چرا می‌گی همه چیز موقتیه؟ -این‌و پای فرصت برای شناخت بذار... خداروچه دیدی!؟ شاید واقعاً عروست شد! برق اشک میان چشمان زن جهید و تلخ لبخند زد: -چی بهتر از این؟ من آرزومه تو با یه دختر خوب به سر و سامون برسی... اگر قرار بود تو انتخابت دخالت کنم خیلی وقت پیش فِزّه رو بی‌صلاح خودت نشون می‌کردم! تک‌خنده‌ای ناباور روی لب‌های اویس شکل گرفت و مردمک‌هایش گشاد شد: -حرفای خطرناک می‌زنی مادر من... دست‌ ام‌ّحارث کنار گونه‌ی صاف اویس نشست: -گفتم این بچه چشه اینقدر ناآرومه... چشه اینقدر بی‌تابه... بعد عمری ریشات‌و زدی که داماد بشی؟ داماد شدن؟ چرا خودش اینگونه به آن فکر نکرده بود؟ همه چیز توافقی بود دیگر. موقت بود و حتی این را هم به مادرش گفت. اما استفاده از این کلمه در وصف اویس کمی احوالاتش را دچار تزلزل کرد. -حالا چی می‌گی؟ زنگ می‌زنی به مادرش؟ ام‌ّحارث با مهربانی پلک بست. ‌امیدش این بود قلب پاک آن دختر بتواند سیاهی را از سینه‌ی اویس دور کند: -پس چی که زنگ می‌زنم؟ شماره‌ی خونه‌شون‌و همین الان برام بگیر! اویس تلفنش را از جیب شلوارک بیرون اورد و مادرش ندانست... خبر نداشت پسر یکی یک‌دانه‌اش قرار است چه بر سر آن دخترک چشم‌سبز بی‌گناه بیاورد... https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌❌ همه چیز طبق برنامه‌ریزی پیش می‌رفت. قدم‌به‌قدم بهشون نزدیک شدم آروم‌آروم به هدفم رسیدم من حق خودم رو می‌خواستم... دکل‌نفتی که همه‌ی عمرم رو برای طرح زدنش حروم کردم و حالا یه حروم‌لقمه‌ به راحتی اون‌و از من دزدیده بود. نامزد خودم! دختر اسفندیار تریاکی اون رو از من دزدید و زن مولتی‌میلیاردرترین مرد اهواز شد تا طرح رو با نام خودش به فروش برسونه. اما من اینجا بودم درست بیخ گوششون من اومده بودم حقم رو بگیرم و "وفا"...دختر طرد شده‌ی بهمن‌خان این موقعیت رو دودستی تقدیم من می‌کرد همون دختری که به خاطر ماه‌گرفتگی صورتش در سایه زندگی می‌کرد ، حالا قرار بود با من ، و توی یه کانکس صحرایی زندگی کنه! کی می‌تونه اویس نواب رو دور بزنه؟ قسم خوردم حقم رو ازشون پس بگیرم و حالا که امپراطوری خودم رو بنا کردم ، حس می‌کنم بزرگ‌ترین باخت عمرم رو دادم! دیگه‌ اثری از اون دختر گوشه‌گیر که با چشمای سبزش عاشقانه تو چشمام نگاه می‌کرد نیست! از دستام سر خورد و رفت اما... کی می‌تونه باور کنه اُوِیــس نــوّاب به همین راحتی از اون دختر می‌گذره؟ یه مرد دیگه؟ حتی نزدیک شدن یه حشره‌ی نَــر به اون دختر ، یه حُکم قتله تو دستای مـــن! ❌❌❌❌ https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 اثر جدیدی از #آرزونامداری_هانیه‌وطن‌خواه 🔥 ورود افراد زیر 18 سال ممنون🔞⚠️
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-پای من آسیب دیده خسارتش ازدَرشمابیشتره اقای محترم. ارسالوکه زدم بعدچندثانیه پیام بعدیش اومد، لبموفشردم تاصدای حرصیم بلندنشه: -اگه دست وپات ودنده هاتم بشکنن نصف پول درمنم نمیشه! -به من چه ربطی داره ،درخرابتومیخای من درست کنم زشته واقعا. به ثانیه نکیشدجواب دادنش، -ندی ازبابات میگیرم . باپیام بعدیش چشام گردشد،شماره کارت فرستاده بودبایه مبلغ فضایی. -شوخیه؟ بااین پول میتونم خونه بخرم! جواب ندادانگارواقعاجدی بود،بادندون به جون پوست کنارناخن شستم افتادم، عجب گیری افتادم. بااسترس وخشمی که داشت بیشترمیشدپیام دیگه ای براش فرستادم، -هرکاری میخای بکن ،من پول زوربه کسی نمیدم. صفحه گوشی روخاموش کردم وگذاشتم رومیز عجب رویی داره مرتیکه ، باسروصدای شایان ومامان که داشتن میومدن لبخندمصنوعی زدم. یه امروزو نباید ناراحت بشن ،لوسیفر زرمیزنه دیگه دراین حدهم نیس بره به بابابگه . https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk داشتم قیمه خوشمزه مامان پزمیخوردم که دینگ صدای گوشی بابا اومد، حس بدی وجودموپرکرد. قاشقشو کناربشقاب گذاشت ،باباهم ازشانس من گوشیش همه جاهمراهشه ازتوجیب شلوارش دراورد،بادقت مشغول نگاه کردن شد. باتعجب بلندبلندشروع به خوندن کردکه یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نزد، حالم بدشد ،بابهت به دهن بابا نگاه کردم. جدی جدی به باباگفته بود: -سلام بابت خسارت دَرملک شخصی جناب لوسیفر درتاریخ .... مبلغ....به شماره حساب....تا۴۸ساعت مهلت دارین واریزکنید. باتعجب یه باردیگه میخونه ،سرموتودستم میگیرم باورم نمیشه عجب خریه این. شایان گوشیوازبابامیگیره بابهت میگه: -این چه کوفتیه دیگه. https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk بــــــــله دوتا دیوونه اوردم براتون شیفته اشون میشین😍😂😂یه رمان مهیج وجذاب باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب پیشنهاد میکنم ازدستش ندین😍❤️
Hammasini ko'rsatish...
🦋توصیه ی ویژه🦋 سردار ماندگار ! صاحب هلدینگ ماندگار ها کسی که از بچگی دلباخته ی چیدا دختر عموی طناز و زیبارو شه !درست زمانی که دست تقدیر اینهارو بهم رسونده با هم نامزد کردن وچیدا عاشقش شده ..سردار در کمال ناباوری با دختر خاله اش النا وارد رابطه میشه و چیدا  را رها میکنه !چیدا بعد از فهمیدن خیانتش اون رو ترک می کنه!اما  بعد از سه سال مجبور میشه برگرده !برای گرفتن حق و  حقوقش! https://t.me/+62duIs7Qw1RjMzI0
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.