cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

ســخن هــاݺ࣮ د🫀ـل

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن با مردم بی درد ندانی که چه دردی است..🖤😌 ᯓ𝐒𝐓𝐎𝐑𝐄📽 ᯓ𝐏𝐑𝐎𝐅𝐄📸 ᯓ𝐒𝐄𝐇𝐑📝 ᯓ𝐓𝐄𝐗𝐓♥️ ᯓ𝐌𝐔𝐒𝐈𝐂🎧 تاریخ تولد کانال 1402/10/10

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
2 383
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-1157 kunlar
-1 16330 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

❤️🧸👸🏻 #𝑃𝐴𝑅𝐼_4𝐾
Hammasini ko'rsatish...
2👍 1🥰 1😢 1👌 1
بفرمایین آی هم ادامه رومان 😍🥰 رمان تقریبا رو ب خلاصی اس دوستا حمایت کنین تا رمان بعدی هم ب شما نشر کنم😌 لینک پخش کنین که بیشترر بشیم دوستا 😍🥰 ری اکشن هم متفاوت بدین انرژی بگیرم 😍😍ای روزا بیخی کم‌شدن ری اکشنا شما 😕😒💔 ╭╾─🕊🖤𝗝𝗼𝗶𝗻 ╰───❀ @harfe_delam220 🖤🔗
Hammasini ko'rsatish...
💋 1
چشمان سیاهش نويسنده: شادخت هرات پارت: صدو پانزده قطع کردم و برفتم اتاق جوجه ها شهرام بیدار بود و بازی میکرد بهار خانم‌ خواب بودن بهار شیر دادم خودی شهرام بازی کردم شیر دادم و پس خوابید مه هم از مونده گی به پایین تخت هر دو خوابیدم گریه اوووف دگه بیدار شدم ساعت پنج صبحه پوففف شهرام و بهار خودی هم گریه میکردن اول بهار چپ کردم و شهرام خواب کردم برفتم نماز خوانده و برفتم کمی پایین پاک کاری و بهم چینی باز بالا یک آهنگی از بلک پینک هم گذاشته و کار میکردم ایشته مونده شدم ساعت هم هشته و قراره پرستاری که گپ زدم هشت و نیم بیایه  قهوه آماده کردم لباس ها جوجه ها تبدیل کردم و ببردم طبقه پایین بعد از پانزده دقیقه دروازه به صدا آمد ساعت دقیق هشت و نیم بود بَه بَه عجب وقت شناس دروازه باز کردم به دختره میخورد بیست یا بیست و یک ساله باشه موها سیاه چشم و ابرو هم سیاه اندام باریک قد بلند در کل خیلی بانمک بود باهم دست دادیم و داخل شد و قهوه بردم شیشته و صحبت میکردیم مه: خب مه چون میرم پوهنتون شما باید تا وقتی مه میایم از شهرام جان و بهار جان مراقبت کنین! و اصلا سهل انگاری قبول نمیکنم و اخراج میشین ای دو نفر مهم ترین افراد زنده گی مه هستن پس امید وارم به تفاهم برسیم دختری که فهمیدم اس یو لیز ( liz) است گفت لیز: اوکی مه میتونم از ای دو کوچولو مراقبت کنم و یک چیز دگه مه: بفرما لیز: شما فقط تا وقتی از پوهنتون بیایین به مه لازم دارین؟ مه: بلی لیز: خب اگه خواسته باشین مه میتوانم تمام وقت اینجی باشم و در کنار نگهداری از بچه ها آشپزی و پاک کاری هم میکنم فقط یک جای خواب میخواستم با خود فکر کردم بد هم نیه یک کمک دستی داشته باشم اممم خب باشه یک هفته اگه باز نشد اخراج میکنم مه: خب باشه ولی کار ها خو درست انجام بدین که مه حساس هستم دختره خوشحال شد و گفت لیز : بله خانم هرچی شما بگین مه: خورشیدم فقط مر به اسم صدا کنین لیز : باشه لبخند زده یکی از اتاق ها پایین بدادم بریو موبایل مه زنگ آمد دخترا بودن مرجان و دریا جواب دادم هردو تا گفتن خانه ما آمده بود بهرام و خواهش میکرده که اگه جا خورشیده میفهمین بگین ای دوتا هم چیزی نگفته بودن
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 1
چشمان سیاهش نويسنده: شادخت هرات پارت : صد و چهارده ماکان: ههه راست میگم خب احمق باشه یک ماه بگرده باز حساب کار دست یو میایه مه : خوبه دگه ماکان: کجاین کوچولو ها صدایی نا نمیایه؟ مه: خوابن بری فردا مام یک پرستاری بیارم که نه پوهنتون دارم نمیشه که تنها باشن ماکان: ها دگه خوبه کاری نداری؟ مه: نه عزیزم مواظب خو باش بابای ماکان : چشم تو هم خیلی مواظب خو باش هوش مه پیش تونه مه: نه نگران نباش خداحافظ ماکان: باشه خدانگهدار قطع کردم اوووف مر به رو مبل خو برده بود گردن مه درد میکنه ای کینه به نصف شب زنگ میزنه؟ موبایل هو وردیشتم بهزاد بود ای خدا انالی بریو چی بگم؟ اصلا جواب بدم یانه؟ جواب دادم مه: الو؟ بهزاد جان سلام بهزاد: یعنی دست مه درد نکنه مه: چ.... چری؟ بهزاد: مه فکر کردم خواهر منی مه بین تو آدینه و هانیه فرق نگذاشتم ولی تو به مه هیچی نگفتی که میری! مه: بخدا بترسیدم به بهرام بگی که کجایم و بچه ها مه از مه بستونه ایر گفته و بلند بزدم زیر گریه بهزاد: باشه بابا شوخی کردم ناراحتم ولی خیلی نه درک میکنم مه: راست میگی؟ بهزاد: ها خوبی؟ چکار میکنی؟ مه: از اونجی که اینجی نصفه شبه خواب بودم بهزاد: عه جدی؟ مه با خمیازه: بلی بهزاد: خوبه برو مزاحم نمیشم بابای مه: نه مراحمی خداحافظ داداشی بهزاد: خدانگهدار مه: صبر بهزاد: بلی؟ مه: اممم....به بهرام که چیزی نمیگی؟ بهزاد: نه بابا حقیو است حالی همیته باشه آدم میشه مه: خخخ باشه شب خوش بهزاد: شب بخیر
Hammasini ko'rsatish...
😍 1
چشمان سیاهش نويسنده: شادخت هرات پارت: صد و سیزده مه هم برفتم به اتاق خو و به پوهنتونی که ثبت نام‌ کرده بودم زنگ زدم توضیحات لازم گرفته و قطع کردم خب باید به زمانیکه به پوهنتون میرم یک پرستار بگیرم اوووف در خانه زده شد بترسیدم کینه ای وقت ؟ ساعت شش شام است برفتم در باز کردم یک پیر زنی بود خیلی مهربون معلوم میشد و مسلمان بود مه به انگیلیسی : سلام بفرمایین؟ پیرزن : سلام عزیزم برات غذا آوردم گفتم خسته ای بخوری ایرانی گپ میزد مه: سلام خیلی ممنونم خسته که نیستم تازه اومدم ولی بازم ممنونم زنه دست خو پیش آورده گفت زنه: من سهیلا هستم عزیزم مه هم دست یو گرفته گفتم مه: خورشید هستم خانم سهیلا سهیلا خانم: عزیزم سهیلا بگو مه: چشم سهیلا از دم دروازه پَس شدم مه: بفرما سهیلا جان سهیلا جان: نه عزیزم مزاحم نمیشم میرم که پسرم اومده خونه مه: نه گلم مراحمی هر جور راحتی! سهیلا جان: باشه گلم من رفتم بازم بهت سر میزنم خدانگهدار مه: حتما بیاین به سلامت رفت مه هم برفتم داخل به چند جا زنگ زدم بلاخره یک پرستاری پیدا کردم که بتونه جوجه ها مه هوش کنه زنگ آمد ماکان بود تصویری مه: سلام لالا گل مه ماکان: سلام خوبی؟ جوجه ها خوبن؟ مه: شکر ماخوبیم تو خوبی هانیه جانم بابا و مادر خوبن؟ ماکان: شکر خوبن بیرونم‌ چون که به هانیه نگفتم خبر دارم کجایی چون به هر حالت بهرام برادر یو است مه: خیلی معذرت دگ که بخاطر مه به هانیه دروغ گفتی😔 ماکان : نه خواهر قشنگم فدای سرت مه: بابا گفتن آمده دنبال مه گشته؟ ماکان: ها بیامد مثل دیوونه ها اسم تو صدا میزد و دنبال تو میگشت واقعا دل مه یخ کرد مه : هههه بد جنس
Hammasini ko'rsatish...
😍 1
چشمان سیاهش نويسنده: شادخت هرات پارت: صد و دوازده دریا و مرجان و آقا ساحل به میدان هوایی منتظر مه بودن مه: سلام خوبید؟ مرجان: شکر ما خوبیم آقا ساحل: تشکر شما خوبید؟ مه: الحمدالله دخترا بقل خو گرفته و رو هر دوتا بوسیده و گفتم مه: حتما به مه سر بزنین باز به شما زنگ میزنیم مواظب خو باشین زود خود خو به هواپیما رسوندم و بالا شدم بهار جان و شهرام خان خوابیده بودن خبر از حرکت ما آمد و کمر بند ها بسته شد اووووف بلاخره برسیدیم زود تاکسی گرفتم و به طرف خانه جدید خو رفتم یک خانه دو طبقه با یک باغچه کوچولو طبقه اول سه اتاق داشت به دهلیز بزرگ طبقه دوم دو اتاق داشت و دهلیز هم بزرگ طبقه بالا رفتم وسایل ها خو جا به جا کردم و برفتم اتاق دگه یک تخت یک نفره بود با کاغذ دیواری طلایی برفتم گوشی خو وردیشتم و انترنتی دوتا تخت بچه سفارش دادم و همراه کمد برفتم آشپز خونه هیچ موادی نبود که به خو غذا آماده کنم برفتم فروشگا بیرون شدم جوجه ها رم داخل کالسکه گذاشتم قدم زدم تا برفتم یک سیمکارتی خریدم زود رفتم خانه داخل موبایل خو انداخته و انترنت یو هم تیار کردم و زنگ زدم بابایی خو مه: سلام بابایی مه برسیدم خوبید؟ مادر ماکان و هانیه جان مه خوبن ؟ بابا : علیک سلام شکر تو خوبی؟ همه گی ما خوبیم تو شهرام ناز مه و پرنسس بهار مه خوبن؟ مه: الحمدالله خوبیم الهی شکر بابا: الهی شکر مه: چه خبر؟ بابا: سلامتی بهرام بیامد و همه جا دنبال تو گشت و رفت و حتی گریه هم کرد و خیلی هم معذرت خواست قلب مه شکست خدا بهرام مه گریه کرده؟ مه: خوب باش.....باشه حقیو ....است بابا: ها دگه خبر نداره که اونجی هستی خودی بابا خوگپ زدم و باز به تلگرام آیدی دریا بزدم و زنگ زدم جواب نداد مرجان هم
Hammasini ko'rsatish...
🥰 1
چشمان سیاهش نويسنده: شادخت هرات پارت: صد و یازده سهیل: پر رو مه هم خندیده دگه برسیدیم خانه عروس خانم و آقا داماد خدا حافظی کردم و این دفعه جلو نشیشتم به پشت شیشتم مر ببردن به خانه تشکری کردم و برفتم خانه لباس عوض کردن حموم و خوابیدن اوووف خیلی استرس دارم داخل موتر استم و به طرف آزمایش گاه میرم بری تست  DNA شهرام و بهار هم به پیش مه هستن و خوابن با خود خو کلنجار میرم و پوست لب خو میجوم دیروز بهرام زنگ زد که وقت تعیین کنیم مه هم گفتم فردا برسیدم جایی که قراره بهرام خان به اشتباه ها خو پی ببره . بهرام داخل موتر خو است و مه هم بهار و شهرام بقل مه هستن و بیدارن و بازی میکنن سخت بود بمه دوتا همزمان بگیرم ولی اصلا نشون ندادم بهرام بدون نگاه کردن به بچه ها داخل شد کارا مربوطه حل شد و گفتن دوساعت بعد جواب میایه مه هم برفتم داخل موتر خو بهرام هم برفت داخل موتر خو شیشه ها موتر مه دودی بود پس راحت بچه ها شیر دادم و خوابیدن و بیدار شدن پنج دقیقه دگه معلوم میشه فلشی که فیلم رحمتی کثافت بود وردیشتم به داخل کیسه مانتو خو کردم و بهار شهرام بقل خو کردم از موتر پایین شدم بهرام هم مر دید و پایین شد اول مه میرفتم بعد هم بهرام برفتم به بخش پذیرش مه: سلام جواب تست  DNA خو میخواستم آماده شده؟ خانمه: بلی میشه اسم خو بگین مه: البته خورشید و بهرام خانمه: آماده یه بفرمایین گرفته باز کردم و جواب یو خواندم لبخند زدم ولی زود جمع کردم بهرام هم با گوشی گپ میزد مه هم از فرصت استفاده کردم جواب همراه فلش دادم به دست یو بدون کدام گپی بیرون شدم داخل موتر شدم زود به خانه رفته با مادر و بابا و ماکان خداحافظي کردم هانیه بازار بود برفتم میدان هوایی
Hammasini ko'rsatish...
1
زان دِ ملنگ که په ما راشه.. •🫣❤️‍🩹•
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 1 1🥰 1👌 1
هایده🎤 فیکسه خش کردین واکنش بدین♥️
Hammasini ko'rsatish...
2❤‍🔥 1👌 1😍 1🙉 1
تخت خوابت گر طلا باشد و فرشت حریر؛ بالشت وجدان اگر راحت نباشد خواب نیست… -🦋❤️-
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 1👍 1 1🥰 1👌 1🌚 1