آن سوی مرزها

ولی شاید باورتون نشه تمام وجودم پر از ترس بود یعنی قشنگ اضطراب ازش رو تو تمام وجودم احساس می کردم با این حال خیلی مزه داشت این بچه برام

اینجا داشتم نازش می کردم نگاه چه قدر ذوق می کرد همینطوری داشتیم باهاش کیف می کردیم خواهرم گفت دوربین عکاسیو بیارم تا دوربینو دید یهو پرید رفت واقعا رفتنش ناراحتم کرده بود خیلی مزه داشت حیوون

دوست جدید پیدا کردم

به صورت آموزشی رفتن دریا بعدِ بازی بچه ها لباساشونو شستن و مثلا پهن کردن کیوتچه ها 😍 صحبت استوری درباره ی این بود که پسر بچه ها کمتر تمایل و علاقه داشتن به انجامش

وای چقدر این کلاسای آموزشی والد و فرزند به صورت تیمی خوبه

برنامه ی خانوادگی‌مون در آینده هر صبح جمعه :))))

خیلی سعی کردم مقاومت کنم در برابر یه بستنی اما در نهایت گفتم حالا که خیلی زود ۴۹ سالم میشه و زندگی هم دو روز دنیا بیشتر نیست یه بستنی که اشکالی نداره خوردنش بالغ درونمو گول زدم بچه ها :)))

این گوشه✨

این گوشه✨