cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

عـــروس صیغه

https://t.me/raysharoman بر اساس زندگی واقعی 🌤 • • • پایان خوش

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
4 838
Obunachilar
-7524 soatlar
+1957 kunlar
+2 20130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

من مرسنام یه دختر که عاشق رنگ صورتیه و همه دنیاش خلاصه میشه تو کافه ی صورتیش که با دوستای دانشگاهش باز کرده و کتاباش و عطره بهارنارنج کوچه پس کوچه های شهر شیراز. دختری که از عشق هیچی نمی دونه و از جنس مخالف به شدت متنفره ولی همیشه اونطوری که ما می خوایم پیش نمیره یه زمانی به خودت میای می بینی عاشق اون شدی که حتی فکرشم نمی کردی! یه پسره مرموز که از قضا مشتری ثابت کافه اته و بدون اینکه بدونی به طور مشکوکی زیر نظر دارتت. تو یک نگاه عاشقش شدم نه عاشق ظاهرش، عاشق رفتارش.شاید عجیب باشه ولی با یه رفتار دل منه سیراب محبت رو برد. منی که برخلاف زندگی به ظاهر قشنگ و دخترونه ام پر از دردم ، اون شد بهترین شونه برای رهایی از این همه درد و غصه.. https://t.me/+tJpjqaVS3QI5NTJk https://t.me/+tJpjqaVS3QI5NTJk
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
_عمو تارخ شورت من دست شما چیکار میکنه؟ با دیدن لباس زیر گیپورم دست #دوست_بابا صورتم سرخ شده بود و خجالت دستمو سمتش دراز کردم که شورتمو تو هوا گرفت! _بوی توت فرنگی صورتیتو میده! همونی که دیشب دهنم بوده! با اینکه رد #کبودیای لباش رو تنم از دیشب جا مونده بود باز نمیتونستم بهش نگاه کنم و با نشستن دستش رو #زیپ شلوارم نگاهمو پایین انداختم که دستشو هدایت کرد زیر شلوارم! _شورت نپوشیدی که!تن خودت میخاره؟ دستشو فشرد به #لای پاهام که.....👅🔞💦💦 https://t.me/+c_btvWOCSCUzMzlk رابطه دختر ریزه میزه با دوست هات باباش😈🔥
Hammasini ko'rsatish...
من تابانم دختر شهروز شیره ای، پدر معتادم میخواست منو به ساقی محل بفروشه اما یه مرد خشن و ترسناک پیش قدم میشه برای خرید من. منو خرید و مجبورم کرد تا وقتی زنش حاملست ، من هرشب بهش سرویس بدم...💔 https://t.me/+noPaXhM7bwQzZTdk
Hammasini ko'rsatish...
🔞 بـــامـــداد خُـــماری 🔞

بندازیش رو تخت پاهاشُ بدی بالا رو بهشت خیسش زبون بکشی و سیلی بزنی👅🤤🤤💦💦 ♕روزانه یک پارت قرار داده میشه به جز جمعه ها♕

#پیام_ناشناس📬 سلام چند وقت پیش یه رمان معرفی کردید خیلی صحنه‌داشت و دیار رئیس مافیای خشنی‌ بود که با نامزد برادر ناتنیش هم‌خواب میشه، میشه لینکش و دوباره بزارید دستم خورد پاک شد🥲😭 -جواب: سلام گلم بله رمانش خیلی +18🔞👇🏻 https://t.me/+tgHfnbrqfNIzMjQ0
Hammasini ko'rsatish...
sticker.webp0.43 KB
Repost from N/a
بین مهمونا شربت می‌گردوندم و به عنوان خدمه وسط مهمونی عیونی بودم... نگاهم و بالا آوردم و با افسوس به مهمونای جمع دادم و به یک باره نگاهم قفل مردی شد! خودش بود... آتا بود! ذوق کردم چند ماهی می‌شد ندیده بودمش و خواستم سمتش برم که دختر مو بلوند زیبای قد بلندی کنارش ایستاد! و من مات موندم و تو خودم جمع شدم، آخه منو چه به آتامان ایزدی! نگاهم و به دخترای اطراف دادم، لباسای زرق برقی و صورتهای بدون نقص و من‌‌‌‌... شلوارلی آبی ساده و تی شرت سفید و موهای بافته شده بدون حتی یه رژ لب و صورت پر از کک و مک... بغض کرده داشتم نگاهش می‌کردم که همون موقع دختر مو بلوند دستاشو بین دست همین قفل کرد و من نفهمیدم چی شد که تمام خاطراتم با آتا جلو چشمام اومد و سینی شربت از دستم افتاد و صدای خورد شدن جاما به قدری بلند بود که توجه همه بهم جلب شد! سکوت کل فضای خونرو گرفت و تمام نگاه ها روم بود که سریع با هول ولت نشستم و خواستم شیشه هارو جمع کنم که دستم بریده شد و اشکام بی اختیار روی صورتم ریخت! و صدای داد خانم موحد صاحب کارم بلند شد:- بی دست و پا چیکار می‌کنی؟ غرور و شخصیتم... نمی‌دونم چی شد که به یک باره کتفم کشیده شد بالا و نگاهم تو نگاه مشکی آتا چفت شد که لب زد: -دستتو بریدی... اشکام فقط روی صورتم ریخته می‌شد که بدون حرف از وسط اون فضای خفقان شده به بیرون کشیدم و سمت اتاقی رفت و هولم داد داخل و غرید:-اینجا چه غلطی می‌کنی؟ با ترس سمتش برگشتم و دستم که خونی بود گرفتم:-بعد این که از شرکت اخراجم کردی باید می‌رفتم برای کار یه جا استخدام می‌شدم دیگه! مات موند و دستی لای موهاش کشید که ادامه دادم:-خوشگله... دوست دختر جدیدتو میگم از من خوشگل تر خانوم تر و خب با خانواده تر نگاه از صورتک گرفت و داد به دست خونیم: -خودتو اذیت نکن الهه. منو تو وصله تن هم نیستیم. تو تهش مامانم قبول کنه خدمتکار خونه شی -می‌دونم می‌دونم تو یه دختر از سطح خودت می‌خوای، می‌خوای مادر بچه هات کمبود نداشته باشن عقده نداشته باشن میدونم هق هقی کردم و ادامه دادم: -اگه بابای منم سرمای دار بود انتخابت بودم؟! -بشین برم باند بیارم دستتو ببندم خواست بره که جلوش سد شدم:-جوابمو بده نگاهش و داد به چشمام و داد زدم: -جوابمو بده میگم جواب بده بدتر از من داد زد:-آره بودی اره لعنت بهت بودی ناباور نگاهش کردم و نیشخندی زدم، پول... پول تو این دنیا پس همه چیز بود. با نیشخند زمزمه کردم:-با دختر همین که باهاش اومدی باهاش خوابیدی؟ مثل من نابلد یا بلد کار مثل من دختر بود یا نه بار اولش تو نبودی حرصی ازم نگاه گرفت و من داشتم خودم و شکنجه می‌کردم؟! -بس کن الهه! من همین الان مشروب خوردم حالت طبیعی ندارم بس کن لعنت بهت یهو میزنه به سرم... -جـــوابـــمـــو بـــده... جوابمو بده! - آره خوابیدم باهاش کل هفته‌ی پیشو روی تختی که تورو می‌بوسیدم خوابیدم و هم خواب شدم خیالت راحت شد؟ واس آزار خودت کفایت می‌کنه یا توضیح بدم برات که اولین بارش نبود که مثل تو ترسو نبود؟ اشکام دیگه قطع نمی‌شد، عقب گرد کردم و به دیوار پشتم تکیه دادم که نفسی گرفت و سمتم اومد: -ولی دوستش نداشتم من تورو دوست دارم نیشخندی زدم و به دست خونیم خیره شدم که اومد جلوم و دستی لای موهام کشید که دستشو پس زدم: -دوست داشتن برای تو معنی نداره تو دنبال پولی قدرتی بهشم می‌رسی ولی منو از دست میدی منی که همه چیمو بهت دادم https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0 https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0 لباسامو برداشتم که همون موقع خانم موحد سر وقتم اومد و با رو ترشی ۱۰۰ تومن گذاشتم کف دستم که نالیدم:-این چیه قرار ما دو ملیون بود! -اون لیوانایی که شکوندی دستی سه میلیون بود دختر جان تو صورت نیشخندی زدم و پولو تو صورت پرت کردم و از اون خونه نفرین شده زدم بیرون و تو تاریکی شب تو کوچه خلوت اشک می‌ریختم و راه می‌رفتم و زمزمه می‌کردم: -خدایا نیستی نمی‌بینی منو دیگه نمی‌بینی! قدم برمی‌داشتم و برام مهم نبود این کوچه ویلایی خیلی تاریک و همون موقع به یک باره صدایی شنیدم! با فکر این که توهم بیخیال راه رفتم اما صدای تکرار شد:-ک..کمک کمک کن. ترسیده نگاه چرخوندم و با دیدن سایه آدمی کنار دیوار کاه‌گلی و درختی آروم سمتش رفتم! یه مرد بود که صورتش خون خالی بود و دستش روی پهلوش نشون از خونریزی زیادش می‌داد که با دیدن من زمزمه کرد: -نجاتم بده نجات... -آقا...؟! من..‌ من کمک باید برم بیارم واستا خواستم برم که که ساق پام و گرفت و جیغم تو کوچه پیچید که با سختی لب زد: -به شماره به شماره ای که میدم زنگ بزن... کمکم کن تا عمر دارم کمکت می‌کنم و این آغاز تحول زندگی من بود چون خودمم نمی‌دونستم اما اون مرد یه آدم معمولی نبود. اون ثروتمندترین آدمی بود که تا حالا تو عمرشون می‌دیدن https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0 https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
+خوشت میاد مردا باهات لاس بزنن؟ داریوش جلوتر می‌رفت، زیر لب غر می‌زد و زمرد مثل کودکی دنبالش راه افتاده بود: _آقا... لطفا... داریوش به یک باره ايستاد، برگشت و زمرد که سر به زیر راه می‌رفت، او را ندید و محکم به قفسه‌ی سینه‌ی ستبرش برخورد کرد. قبل از اینکه زمرد بتواند عذرخواهی کند، داریوش با صدای نسبتا بلندی پرسید: آقا لطفا چی؟ ها زمرد؟ زمرد سرش را بالا گرفت و چشمان درشتش را به داریوش دوخت که قلبِ سنگیِ مرد محکم تپید: _لطفا یکم آروم‌تر راه برین. شما تازه پاهاتون بهتر شده و تونستین از روی ویلچر بلند شین، دکتر گفته که باید بیشتر مراقب باشـ... داریوش با به یادآوردن هیزبازی‌های دکتر که مدام چشمش روی زمرد می‌چرخید، آمپر چسباند و تقریبا عربده کشید: دکتر گوه خورد با... با حس اینکه تمام کسانی که در خیابان هستند حالا نگاهشان میخ او و زمرد شده، تن صدایش را پائین آورد: +...با هفت جد و آبادش. من بهتر وضعیت خودم رو می‌دونم یا اون مرتیکه‌ی لاشی؟ داریوش که می‌دانست زمرد قرار نیست جوابی بدهد، خودش ادامه داد: اصلا واسه چی وقتی اون دکتر عوضی ازت پرسید تو خدمتکارمی، با پشت دست نخوابوندی توی دهنش؟ زمرد با صدای ضعیفی پرسید: چرا باید این کار رو می‌کردم؟ مگه حرف بدی زده بودن؟ داریوش کلافه دستی روی صورتش کشید و عصبی از اینکه این دختر تا این حد ساده است، خندید: +حرف بد؟ زمرد تو زن منی نه خدمتکارم! چرا اجازه میدی یه نفهمی مثل اون به چشم ناجور بهت نگاه کنه!؟ حقش بود می‌گرفتم دهن مرتیکه رو همونجا جر می‌دادم! زمرد لبه‌ی مانتویش را چنگ زد و به سختی جواب داد: شما خودتون گفتین ما قراره از هم طلاق بگیریم! برای همین با خودم فکر کردم اگه مردم از اول متوجه نشن که ما با هم زن و شوهریم برای وجه‌تون بهتر باشه. بالاخره یکی مثل من لیاقت بودن کنار شما رو نداره! قلب داریوش با شنیدن این حرف تیر کشید، دخترک هنوز حرفی که یک سال و نیم پیش به او زده بود را به یاد داشت. آن زمان ازدواج‌شان بیشتر شبیه یک قراداد بود و داریوش هیچ وقت فکرش را نمی‌کرد قرار است قلبش را به این دخترک ظریف و دست و پاچلفتی ببازد، که اگر می‌دانست، هرگز زمرد را تهدید نمی‌کرد که به او دل نبندد! +یکی مثل تو؟! مگه تو چته دختر؟ بغض به گلوی زمرد چنگ انداخت: _خب... من لباسام همه کهنه‌ان، اگه بگم همسر شما هستم براتون بد میشه، ببخشید که لباس بهتری نداشتم بپوشم! داریوش عصبی بود، زن 18 ساله‌اش هیچ وقت از او هیچ چیزی نمی‌خواست و داریوش این را پای این می‌گذاشت که او همه چیز دارد! بدون هیچ حرفی انگشتانش را دور مچ ظریف زمرد پیچید و دخترک را دنبال خودش کشید. با دیدن اولین مغازه‌ی لباس فروشی وارد آن شد. به سمت زمرد چرخید و گفت: تو زبون نداری زمرد؟ نمی‌تونی بهم بگی چی می‌خوای؟ بعد رو به فروشنده‌ای که برای کمک نزدیک‌شان شده بود کرد، با دست محدوده‌ی بزرگی از لباس‌ها را نشان کرد و گفت: از اینجا... تا اینجا... هر چی لباس هست، سایز این خانوم برام بیارین... فروشنده با شنیدن این حرف شوکه شد، درست مثل زمرد: _اما آقا... اینجا مغازه‌ی گرونی به نظر می‌رسه... داریوش در گلو خندید و به سمت او خم شد: +آه جواهر خنگ من! من خان یه روستام، ده‌ها شرکت توی ایران و آمریکا دارم و توی حسابم انقدر پول دارم که حتی نمی‌دونم چند تا صفر داره، بعد تو نگرانی که ممکنه لباس‌ها گرون باشن؟ تو اگه اراده کنی من کل اینجا رو برات می‌خرم، فقط کافیه ازم بخوای! زمرد سرش را بالا آورد: _چرا این کارا رو می‌کنین؟ داریوش بدون توجه به فروشنده‌های درون مغازه خم شد و زمرد را بوسید: چون تو زن منی... جواهرم...! https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 زمرد، جواهرِ داریوش محمودی بود، رئیس مافیای سقوط کرده‌ای که فکرش را نمی‌کرد قرار است دلش را به همسر اجباری‌اش ببازد اما باخته بود. ولی دقیقا زمانی که زندگی داشت روی خوشش را به آنها نشان می‌داد، سر و کله‌ی بزرگ‌ترین دشمن داریوش پیدا شد و جواهرش را دزدید. و حالا بعد از دو سال که داریوش زمین و زمان را برای پیدا کردن جواهرش بهم ریخته بود، زمردش را در یک مهمانی دید، در حالی که کنار دشمنِ داریوش ایستاده بود، همان لباسی که داریوش برایش خریده بود بود را به تن داشت، می‌خندید و... یک نوزاد را در آغوشش نگه داشته بود...🫢🔞 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
Hammasini ko'rsatish...
〘رقــص بــ‌ا اوهــ‌ام‌⚚〙‌

﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود📵 پارت‌گذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah

👍 1
Repost from N/a
از شونزده سالگی زن مردی شدم که دوستم نداشت. از شونرزده سالگی با چشمای خودم دیدم که میون تن زن دیگه ای آروم می گیره. سیزده سال تموم جلوی چشم بقیه ، کنارش موندم اما زیر سقف خونمون ، راه ما از هم جدا بود. من شبا روی کاناپه می خوابیدم و اون خیلی از شبا خونه نبود. حالا بعد از سیزده سال تصمیم خودمو گرفتم. تصمیم گرفتم که برم. ولی انگار این تصمیم من به مذاقش خوش نیومد! https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
Hammasini ko'rsatish...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه

🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا چهارشنبه، روزانه یک پارت.

Repost from N/a
_نباید کسی بفهمه من بالا سرتم...لال میشی! فهمیدی ارکیده با ترس بهم زل میزنه و حتی میتونم قطرات عرق از ترس رو صورتش رو ببینم. میخواد داد بزنه که ناچار میشم از بالشت برای خفه کردنش استفاده کنم... چشمم به اون سینه های مخملیش میفته که منو به نُه ماه پیش برمیگردونه... وقتی زیر مردونگی من تکون میخورد و اون سینه هاش ،بالا پایین میپریدن... دو تا پام رو کنار پهلوش گذاشتم و روش خم شدم.. دخترک ساده لوح فکر میکرد قراره امشب هم از اون شبای رویایی باشه،غافل از اینکه آخرین نفس هاش زیر دستای من داشت هدر می‌رفت. آروم دستمو از رو دهنش  برداشتم و تهدیدش کردم : _ هیششش صدات در بیاد... اسلحه مشکی رنگو روی سرش گذاشتم و لب زدم : _ یه گلوله حواله تو هرزه میکنم، تا همه این جریانا تموم شه ... ترسیده لب زد: _ ایمان...ایمان این وقت شب چی میخوای ازم؟   با انگشتم عرق روی پیشونیشو پاک کردم و صورتمو بهش نزدیک کردم. میدونستم به اون یه نفسی که بینمون فاصله بود بد جوری قسم میخورد اما من،اون شب ایمان همیشگی نبودم. جنس اصل،از اون نابای ناب زده بودم تا بتونم با کمال بی‌خیالی زن و بچمو نابود کنم. _حرفی برای گفتن نداری؟نه؟ دیدنت که با اون مرتیکه بودی... این بچه هم حتما از اون بوده که انداختیش گردن منو آویزون منو زندگیم شدی آره؟ _ایمان... نصف شبی زده به سرت این مزخرفات چیه که می گی؟ من جز تو با کسی نبودم خودت که بهتر میدونی... بی احساس ،دستم رو ماشه لغزید و صدایی که تموم اون شب تو مغزم پخش میشد بلاخره پخش شد... https://t.me/+PEL9MpHpKEpkNmVk https://t.me/+PEL9MpHpKEpkNmVk https://t.me/+PEL9MpHpKEpkNmVk https://t.me/+PEL9MpHpKEpkNmVk https://t.me/+PEL9MpHpKEpkNmVk https://t.me/+PEL9MpHpKEpkNmVk خواهر زنشو حامله می‌کنه و درست موقعی که بچش میخواد به دنیا بیاد ،اونارو میکشه🚫
Hammasini ko'rsatish...
👏 1
سهیل یه مرد خشن و جدیه که همه‌ی دور و بریاش ازش می‌ترسن و بدجوری جذبه داره 😏🔥 https://t.me/+UMhJ8P2bwrtmODdk با اصرار پدرش مجبور به ازدواج با دخترعموش میشه اما اون دخترعمشو دوسداره و باهاش رابطه داره تا اینکه یه روز خبر میرسه عشقش مرده اما درواقع...😱
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.