cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

خشم شب

『﷽』 تاریخ شروع: 1402/8/23 ژانر:درام؛معمایی؛رازآلود؛جنایی [هرروزبه جز روزهای تعطیل دوپارت ساعت17] به قلم:فاطمه.د

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
725
Obunachilar
+6024 soatlar
+1557 kunlar
+27630 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

کنار عمه پشت لب تاب قرار گرفتم و با دیدن آریا تو صفحه مانیتور کمی جاخوردم ولی نه...! اون آریا نبود‌، آریا موهای کوتاه تری داشت و از مرد رو صفحه مانیتور هم کمی لاغر تر بود. عمه که تعجب منو دید گفت: _نشناختی؟... ارشیاست. با شنیدن اسم ارشیا از تعجب برق از سرم پرید. مگه میشه آدم انقدر در عرض شش سال تغییر کنه که فامیل نزدیکش هم نشناسنش اون پسر لاغر اندام و عینکی بچه مثبت که همیشه تو ذهن من کجا و این به قول سمانه حورالعین کجا! با تردید و تعجب نگاه به عمه کردم و گفتم: _نههههه! عمه درحالی که با صدا می‌خندید در آغوشم کشید و گفت: _چرا اینقدر تعجب کردی؟! دوباره نگاهم به ارشیا افتاد که با لبخندی که دندونهای سفید و یکدستش رو به نمایش می گذاشت بهم خیره شده بود و وقتی نگاهم رو دید گفت: _یعنی اینقدر تغییر کردم؟ خجالت زده لبخندی زدم و به سادگی گفتم: _ببخشید ولی آخرین تصویری که ازتون یادم میومد... شما پسر لاغر اندام با یه عینک بزرگ ته استکانی بودید. صدای قهقهه ارشیا از اون طرف و صدای خنده عمه از این طرف تازه منو متوجه رک بودن حرفم کرد و با خجالت لبخندی زدم و ببخشیدی گفتم. عمه بین خنده اش گفت:_چشمهاش رو لیزیک کرده و الان چند سالی هم هست که ورزش مداوم می کنه واسه همین اینقدر تغییر کرده. ارشیا گفت: مگه عکسمو ندیده بودی؟! نگاهم به همه کشیده شد. _نه... راستشو بخواید من ندیده بودم. عمه گفت: عکسشو تو مهمونی ویلای قمصرتون نشون دادم فکر کنم شما بیرون بودی ندیدی. صدای ارشیا مارو متوجه خودش کرد: _تو فیسبوک مامان هم هست. سری جنباندم و لب زدم: _ راستش خیلی وقته تو فیسبوک نرفتم. نگاهم به چهره گیرا و تا حد زیاد دلبرش مات موند. دروغ نگم قلبم از هیجان دیدنش به تپش افتاده بود... در یک کلمه فوق العاده شده و این برخلاف تصورم از شش سال قبل بود... ادامه رمان رو بیا اینجا بخون https://t.me/+gT2uxPLz7txkNTI0 دختره بعد چند سال پسر عمش رو میبینه بهش میگه آخرین تصویری که ازتون دارم یه پسر لاغر با یه عینک ته استکانی و بچه مثبت بودید اما با دیدن چهره جدیدش مات و عاشق پسره میشه😂😍 پاک نشه ❌
Hammasini ko'rsatish...
دلبر زیبای من🔥

‌ غِیراَز 'تٌ' نَباٰشَدهیچکَس‌یٰاردِلَم•💍❤️🔗!! 👩‍❤️‍👨️ ژانر: فول عاشقانه‌، هیجانی🔞 شما با بنر واقعی عضو شدید✅ پایان خوش💞

Repost from N/a
این رمان خوراک کسایی که عاشق رمان #تاریخی هستند ❤️‍🔥 داستان از یه محافظ ملکه شروع میشه که حاضره جون خودشو بذاره اما یه تار از سر موی ملکه کم نشه 👸 از اون طرف پسر داستان رهبر یه گروه شورشی علیه سلطنت هست که می خواد خاندان سلطنتی قتل عام کنه 🥷 حالا چی میشه اگر این دو عاشق هم شند ؟!🔥 برای خواندن این داستان #تاریخی و #هیجانی 👇 https://t.me/+qNmVzM3rhUIxMGJk ۲۱
Hammasini ko'rsatish...
پسره هوسِ بغل دختره رو کرده، میخواد بزور بغلش کنه😂😔 پارت واقعی🔥 لیارا بی‌خیال می‌گوید: - نمی‌دونم… ‌ - تاریک تر بشه هوا … یخ می‌زنیم از سرما ..لیارا انگار که تازه متوجه اوضاع پیش آمده شده باشد ، با حالتِ‌زاری می‌گوید : - وایـي … می‌میریم ‌ دانیل لبخند می‌زند .. با لبخند خبیثی دست هایش را باز می‌کند : - این‌جا گرمه! … میای این‌جا، بغلم! ‌‌ لیارا متعجب از صراحت کلام دانیل ، دهانش باز و بسته می‌شود و آرام می‌گوید: - چی؟ با اعتماد به نفس حرفش را تکرار می‌کند : - امشب و که هستیم باید بیای بغلم ، سرما می‌خوری بیبی… ‌ لیارا گیج شده ، خودش را در هودی‌ دانیل جمع می‌کند : - ممنون، هودی هست ..خیلی هم گرمه ‌ دانیل ابرو بالا می‌اندازد … به لباسش اشاره می‌کند: - ولی من سردمه! ‌ هول کرده ، سعی می‌کند هودی اش را در بیاورد: - خـ..ب ، شما هودی رو بپوشید ! مانتوِ من گرمه ❌🔥 ❌🔥 ❌🔥 دانیل مافیایه دو رگه ی روسی و ایرانی بخاطر ی مشکلی که تو ایران پیش میاد واسش مجبور میشه بیاد ایران. که بعد دیدن لیارا ازش خوشش میاد و...
Hammasini ko'rsatish...
آدنـلـیــوب

«آدنلیوب» به معنی کسی که انقدر یه نفر رو دوست داره که بقیه آدما به چشمش نمیان. نویسنده: #لونا آدنلیوب: آنلاین - ‌شروق: آفلاین @Character_photo : شخصیت های رمان ارتباط مستقیم: @Adenliob پارت گذاری: هر شب ساعتِ ۰۰:۰۰

#خشم_شب #پارت_394 سهیل آروم گفت:من الان باید چیکارکنم؟ _به خواهرت بگو چیزی نمیده هیچ یه چیزیم از ما میگیره خندم و خوردم و بعداز عکس گرفتن میهمان هارفتن و اصل کاری ها موندیم مهتاب گفت:بریم یکم داخل محوطه هوای داخل سنگین شده خاله سریع گفت:افرین عروس گلم گل گفتی بریم یکم هوا بخوریم... کسرا با دیدن ۲۰۷مشکی که پاپیون قرمز بزرگی روش بود دستشو روی قلبش گذاشت و گفت:واااایی خدا لبخندی به ذوقش زدم که در ماشینو باز کردو نشست بعد چندثانیه با پوشه مشکی رنگ پیاده شدوگفت:این چیه افسون سند ماشینه؟؟ مسیح تکیه داد به دیواروگفت:هم سند ماشینه هم یه چیزدیگه +بازش کن سریع بازش کردو دوتا برگه آورد بیرون و گفت:خب اینکه سند ماشینه این یکیم..... با مکث نگاهم کرد که لبخندی زدم و چشمامو بازو بسته کردم دستی به گردنش کشیدو گفت:این..واقعیه؟ مسیح سری تکون داد و گفت:چند روز بود خواب و خوراک نداشتیم تا بتونیم این کارو انجام بدیم خداروشکر موفق شدیم به موقع بهت برسونیمش مهتاب آروم گفت:چیشده الان من متوجه نمیشم! همه کنجکاو به کسرا خیره شده بودن که اومد سمتمو محکم بغلم کرد و آروم گفت:ازت ممنونم افسون ممنونم خندیدم و گفتم:وظیفم بود خان داداش کوچکترین کاری بود که میتونستم انجام بدم و لطفتو جبران کنم عمو گفت:ای بابا بگین چه خبره دیگه ازمن جداشدو برگه رو دوباره نگاه کردوگفت:این...همون جواز کسب هستش که باطل شده بود....والان به لطف افسون و مسیح دوباره میتونم برگردم سرکارم
Hammasini ko'rsatish...
9😍 2
#خشم_شب #پارت_393 باخجالت گفت:اگه تونبودی که باهم آشنانمیشدیم بازوشو فشردم که کسرا گفت:مهتاب اومده ازچشمت افتادم افسون خانم؟؟؟ خندیدم و رفتم توبغلش محکم بغلم کردکه گفتم:خوشبخت بشی داداش _خوبه که هستی افسون معذرت میخوام که گاهی اوقات اذیتت کردم +توبهترین داداش دنیایی کسرا مسیح بازومو کشیدوگفت:خیله خب بسه دیگه ولش کن کسرا زنمو انقدر فشار نده کسرا چپ نگاهش کردوگفت:نه باباااا قبل اینکه زن توبشه خواهرمن بوده چپ نگاهش کنی چشاتو از کاسه درمیارم فهمیدیی یارو جعبه کوچیکو گرفتم سمت مهتاب و گفتم:خب حالا دعوا نکنین اینم از طرف ما خدمت شما مهتاب جعبه رو گرفت و گفت:چرا زحمت کشیدی افسون جان +کاری نکردم عزیزم مهسا از اون طرف بلند گفت:باز کن ببینیم خواهر داماد چی کادو داده مهتاب چشم غره ای به مهسا رفت و در جعبه رو باز کرد و با مکث سوییچ رو آورد بالا کسرا چشماشو ریز کرد و گفت:این سوییچ ماشینه؟؟؟ مسیح دستشو دور کمرم حلقه کردوگفت:۲۰۷صفرکیلومتر جلوی در پارکه....چرخش براتون بچرخه داداش کسرا اخم ریزی کردوگفت:افسون ولی این... پریدم وسط حرفش و گفتم:میدونم داری از ذوق میترکی الکی قوپی نیا مهتاب سریع گفت:ولی این هدیه خیلی گرونیه +فدای یک تار موهاتون دختر کارای سند و کردم فقط مونده امضا که به نام یکیتون بشه خودتون به توافق برسین مهسا زد به شونه سهیل و گفت:یادبگیر خواهرررر داماد ماشین صفر انداخته زیرپاشون
Hammasini ko'rsatish...
8😍 2
Repost from N/a
ببینید دختره بدجنس رمانمون با اینکه عاشق امید شده ولی چجوری بهش جواب میده😂😭 - غزاله... فکراتو کردی؟ میدونستم منظورش چیه اما خودمو به اون راه زدم و با ابروهای بالا رفته پرسیدم: - راجب چی؟ - راجب خودمون... قرار یک ماه پیشمون و یادت نرفته که... گفتی فقط به یه شرط حاضری باهام زندگی کنی و جدا نشی. اهوم کشداری گفتم و کمی از نوشیدنیم نوشیدم. میدونستم این بی تقاوتیم خیلی حرصش میده اما خودشو کنترل میکنه! در آخر طاقت نیاورد و گفت: - خب جوابت چیه؟ خبیث جواب دادم: - جوابم به زودی میاد دم در و تو تحویلش میگیری... درخواست طلاق! چند دقیقه فقط با بهت بهم خیره شد و تنها صدایی که سکوت بینمون و می‌شکست صدای گوش نواز قطرات بارون بود. یکدفعه انگار به خودش اومد و طغیان کرد: - تو جدیی غزاله؟ آخه چرا؟ من که همه تلاشمو کردم لعنتی... من نمیزارم تو از پیشم بری. با اخم بلند شدم و غریدم: - تو خودت این حق انتخاب و به من دادی پس بهتره سر حرفت بمونی - هیش آروم گربه چموشم... من اینجام نترس! امید و غزاله دختر عمو و پسرعمویی که به خاطر مسائلی به اجبار با هم ازدواج کردن. امید عاشق غزاله‌س و برای بدست آوردن قلبش هر کاری میکنه و اما....🔥‼️ https://t.me/+h-gt9qeOGRg1MzE0 ۱۸
Hammasini ko'rsatish...
کنار عمه پشت لب تاب قرار گرفتم و با دیدن آریا تو صفحه مانیتور کمی جاخوردم ولی نه...! اون آریا نبود‌، آریا موهای کوتاه تری داشت و از مرد رو صفحه مانیتور هم کمی لاغر تر بود. عمه که تعجب منو دید گفت: _نشناختی؟... ارشیاست. با شنیدن اسم ارشیا از تعجب برق از سرم پرید. مگه میشه آدم انقدر در عرض شش سال تغییر کنه که فامیل نزدیکش هم نشناسنش اون پسر لاغر اندام و عینکی بچه مثبت که همیشه تو ذهن من کجا و این به قول سمانه حورالعین کجا! با تردید و تعجب نگاه به عمه کردم و گفتم: _نههههه! عمه درحالی که با صدا می‌خندید در آغوشم کشید و گفت: _چرا اینقدر تعجب کردی؟! دوباره نگاهم به ارشیا افتاد که با لبخندی که دندونهای سفید و یکدستش رو به نمایش می گذاشت بهم خیره شده بود و وقتی نگاهم رو دید گفت: _یعنی اینقدر تغییر کردم؟ خجالت زده لبخندی زدم و به سادگی گفتم: _ببخشید ولی آخرین تصویری که ازتون یادم میومد... شما پسر لاغر اندام با یه عینک بزرگ ته استکانی بودید. صدای قهقهه ارشیا از اون طرف و صدای خنده عمه از این طرف تازه منو متوجه رک بودن حرفم کرد و با خجالت لبخندی زدم و ببخشیدی گفتم. عمه بین خنده اش گفت:_چشمهاش رو لیزیک کرده و الان چند سالی هم هست که ورزش مداوم می کنه واسه همین اینقدر تغییر کرده. ارشیا گفت: مگه عکسمو ندیده بودی؟! نگاهم به همه کشیده شد. _نه... راستشو بخواید من ندیده بودم. عمه گفت: عکسشو تو مهمونی ویلای قمصرتون نشون دادم فکر کنم شما بیرون بودی ندیدی. صدای ارشیا مارو متوجه خودش کرد: _تو فیسبوک مامان هم هست. سری جنباندم و لب زدم: _ راستش خیلی وقته تو فیسبوک نرفتم. نگاهم به چهره گیرا و تا حد زیاد دلبرش مات موند. دروغ نگم قلبم از هیجان دیدنش به تپش افتاده بود... در یک کلمه فوق العاده شده و این برخلاف تصورم از شش سال قبل بود... ادامه رمان رو بیا اینجا بخون https://t.me/+gT2uxPLz7txkNTI0 دختره بعد چند سال پسر عمش رو میبینه بهش میگه آخرین تصویری که ازتون دارم یه پسر لاغر با یه عینک ته استکانی و بچه مثبت بودید اما با دیدن چهره جدیدش مات و عاشق پسره میشه😂😍 پاک نشه ❌
Hammasini ko'rsatish...
دلبر زیبای من🔥

‌ غِیراَز 'تٌ' نَباٰشَدهیچکَس‌یٰاردِلَم•💍❤️🔗!! 👩‍❤️‍👨️ ژانر: فول عاشقانه‌، هیجانی🔞 شما با بنر واقعی عضو شدید✅ پایان خوش💞

Repost from N/a
_ اون #دخترمه! شیش سال دختر داشتم و نمیدونستم! چرا؟ آب دهانم را قورت دادم. چیز های زیادی بود که سیروان آن ها را نمیدانست. در سکوت کنارش نشستم و به رو به رو خیره شدم. صدایش را کمی بالا برد: چرا این همه سال #دخترمو ازم قایم کردی؟ چطور تونستی؟ باز هم جوابی ندادم که بلند شد و فریاد زد: حرف بزن دیگه، بگو چرا شیش سال من حتی نمیدونستم که یه دختر دارم؟ برای خوندن قصه دردناک سیروان و نیلش بزن روی لینک زیر🥀🌔🥺 https://t.me/+WaoD7xUrC_o5YzNk ۱۵
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
ببینید دختره بدجنس رمانمون با اینکه عاشق امید شده ولی چجوری بهش جواب میده😂😭 - غزاله... فکراتو کردی؟ میدونستم منظورش چیه اما خودمو به اون راه زدم و با ابروهای بالا رفته پرسیدم: - راجب چی؟ - راجب خودمون... قرار یک ماه پیشمون و یادت نرفته که... گفتی فقط به یه شرط حاضری باهام زندگی کنی و جدا نشی. اهوم کشداری گفتم و کمی از نوشیدنیم نوشیدم. میدونستم این بی تقاوتیم خیلی حرصش میده اما خودشو کنترل میکنه! در آخر طاقت نیاورد و گفت: - خب جوابت چیه؟ خبیث جواب دادم: - جوابم به زودی میاد دم در و تو تحویلش میگیری... درخواست طلاق! چند دقیقه فقط با بهت بهم خیره شد و تنها صدایی که سکوت بینمون و می‌شکست صدای گوش نواز قطرات بارون بود. یکدفعه انگار به خودش اومد و طغیان کرد: - تو جدیی غزاله؟ آخه چرا؟ من که همه تلاشمو کردم لعنتی... من نمیزارم تو از پیشم بری. با اخم بلند شدم و غریدم: - تو خودت این حق انتخاب و به من دادی پس بهتره سر حرفت بمونی - هیش آروم گربه چموشم... من اینجام نترس! امید و غزاله دختر عمو و پسرعمویی که به خاطر مسائلی به اجبار با هم ازدواج کردن. امید عاشق غزاله‌س و برای بدست آوردن قلبش هر کاری میکنه و اما....🔥‼️ https://t.me/+b37MH0aA6iUyYWU0 ۱۸
Hammasini ko'rsatish...