cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

My vie

‌ 𝐹𝑖𝑙𝑙 𝑚𝑒 𝑜𝐹 𝑌𝑜𝑢𝑟𝑆𝑒𝑙𝑓 𝑎𝑛𝑑 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐸𝑥𝑖𝑠𝑡𝑒𝑛𝑐𝑒

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
109 748
Obunachilar
-5 73424 soatlar
+36 9477 kunlar
+105 16930 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

رمان آنتی عشق #پارت 95 -مهراب کیه؟ به توچی... به تو چی... به تو چی... !!! -یکی از هم کلاسی هام... -آهان... بعد چرا دیوونه ات کرده؟ میشا قربونت برم یه چیزی جور کن... زود باش.. مکث نکن... فکر کن فکر کن... مهراب کیه... -کارم داشت مدام اس میداد منم کلافه شدم فکرکردم باز اونه که دیدم تویی... -دیدی منم چرا به من پیام دادی؟ کنه ... کنه ... کنه... ! با حرص گفتم: خوب شماره ای که ارسال شده رو ندیدم.... پیامم نخوندم یهو Reply و زدم... واقعا هیچ چیز بهتر از صداقت نیست. هامین: اکی... برای فردا همزمان شروع میکنیم به حرف زدن قبول؟ -باشه.... امیدوارم همه چیز خوب پیش بره... نفس عمیقی کشید و گفت: منم همینطور... -خوب کاری نداری؟ -نه... سلام برسون. خداحافظ. -همچنین. خداحافظ. و تماس و قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم که صدای پیام گوشیم بلند شد. مهراب بود. میخواستم سرمو بکوبونم به دیوار... هرچند به هامین ربطی نداشت ولی خوشم نمیومد. یعنی چه!!! ================================= »»»»هامیـــن«««« به محض خداحافظي با ميشا گوشي رو گذاشتم تو جيبم و از پنجره ي بزرگ سالن خونه ي عمو راشيد فاصله گرفتم تا دوباره برگردم سر جام . هنوز چند دقيقه بيشتر نبود كه از برنامه ي مامان واسه فردا شب خبر دار شده بودم كه سريع به ميشا خبر دادم تا اگه خبر نداره در جريان باشه . بالاخره بايد كمي فكر ميكرديم تا حرفامون و واسه فردا شب آماده كنيم . دوباره روي مبل يك نفره اي كه چند لحظه قبل نشسته بودم نشستم . فكرم رفت سمت اس ام اس ميشا ، مهراب ! ...شايد دوست پسرش بود ! سري تكون دادم و حواسمو دادم به حرفاي بقيه . مامان همچنان داشت درباره ي نحوه ي برگزاري مراسم نامزدي من و ميشا واسه زن عمو فرنوش حرف ميزد . بي حوصله سرمو چرخوندم سمت ديگه كه تو همين لحظه ندا هم اومد به سمتم و روي دسته ي مبلم نشست ، ظاهرا عادتش بود رو دسته ي مبل بشينه . تو خونه ي ما كسي جرات اين كار و نداشت چون مامان غر ميزد كه نشين اونجا ميشكنه ، هر چند شكستنش بعيده ... ولي مامانه ديگه ... ندا با لبخند گفت : _ با كي حرف ميزدي ؟... ابرويي انداختم بالا و گفتم : با يكي ... فهميد از سوالش خوشم نيومده سريع حرف و عوض كرد : _ مياي اتاقمو بهت نشون بدم ... شونه اي بالا انداختم و اونم دستمو گرفت و به سمت اتاقش كشيد . كنجكاوي خاصي در مورد اتاقش نداشتم . اما گويا اون ذوق زيادي داشت تا اتاقشو نشون بده . به هر حال از سماق مكيدن تو پذيرايي بهتر بود ، آرمين و آذين نيومده بودن و من احساس ميكردم حوصله م داره سر ميره . وارد اتاقش شديم و در و بست . همه ي وسايل اتاقش سفيد بود . اتاق شيكي بود . به استثناي تخت يه نفره ش بيشتر شبيه اتاق زن و شوهرا بود تا اتاق يه دختر جوون . انتظار داشتم با كلي عروسك يا يه عالمه رنگ مواجه بشم . به نظرم اتاقش به شخصيت خودش كه دختر پر انرژي اي بود نميخورد . روي تختش نشست و گفت : _ اتاقم چطوره ؟ _ قشنگه ... به كنارش اشاره كرد و گفت : _ بيا اينجا بشين . كنارش رو تخت نشستم . هنوز نگاهم به در و ديوار اتاقش بود ولي نگاهش رو صورتم سنگيني ميكرد . به سمتش برگشتم و با خنده گفتم : _ چيه ؟ نيگا نيگا ميكني ؟! نفس عميقي كشيد و گفت : _ مامانت همش داره از مراسم نامزديت حرف ميزنه .... _ مراسم نامزدي دوست نداري ؟! چند لحظه با بهت بهم خيره شد و بعد گفت : _ واقعا ميخواي به همين زودي عروسي كني ؟! ... اينقدر ميشا رو دوست داري كه هنوز نيومده دارين نامزد ميكنين ؟! چي بايد بهش ميگفتم ؟! دوست نداشتم از تصميماتي كه با ميشا گرفته بوديم حرفي بزنم ، از طرفي هم نميتونستم حرفشو تاييد كنم . ترجيح دادم يه جواب خنثي بهش بدم : _ من و ميشا حرفامونو زديم ، تصميمامونو هم گرفتيم ... به وقتش تو هم ميفهمي ... تعجب كردم ، تو چشماش اشك جمع شده بود و با رنجيدگي نگاهم ميكرد . وقتي نگاه پر سوال منو ديد سريع سرشو برگردوند و گفت : _ وقتي فرانسه بودي با هم ارتباط داشتين ؟ ...شما كه 12 سال از هم دور بودين ... با لبخند گيجي گفتم : _ ناراحت شدي ؟! سريع از جا بلند شد و با لحن حق به جانبي گفت : _ من ؟ نه ناراحت نشدم .....ولي اخه ميشا اصلا بهت نمياد ... _ از چه نظر ؟! _ يه نگاه به خودت بنداز ... ميشا هيچ سنخيتي با تو نداره ، نه ظاهرش ، نه افكار و عقايدش ... سريع حرفشو قطع كردم ، _ مگه افكار و عقايدش چه جوريه ؟! چند لحظه دستپاچه شد ، انگار دنبال يه جواب ميگشت . با من من گفت : _ امممم ....چه جوري بگم ، يه جورايي اُمُلِه ...به كلاس تو نميخوره ... جان ؟! ...اُمُل ؟!!! از نظر من ميشا در مقايسه با دختراي ايراني خيلي هم افكار امروزي و متجددي داشت . از جام بلند شدم و با لبخند كجي نگاهش كردم و گفتم : _ تو اصلا ميدوني اُمُل يعني چي كه ميگي ؟!.... ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄ 『@my_vie 』 ادامه ی رمان در پارت های بعدی ... ممنون از همراهیتون دوستان عزیز ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄ 『@my_vie
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
برای مـن صبــح یعنے دوباره خواستنت، بیشـتر دوسـت ‌داشـتنت...🤍 صبح بخیر روشنی بخش زندگی من ❤️❤️💗💗 ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄ 『@my_vie
Hammasini ko'rsatish...
3🥰 1
00:11
Video unavailableShow in Telegram
تـٌو ڪہِ باشیٍ” شَب هَم ڪہِ بیایَد دِلَم؛ بہِ بودَنتْ قٌرصهِ... 💋♥ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌙✨شبتون عاشقانه✨🌙 00:00 ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄ 『@my_vie
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 2 2😘 1
رمان آنتی عشق #پارت 94 بابام یه دبیر باز نشسته بود که بعد از سی سال تدریس ریاضی... حالا تمام عشقش به همون باغچه ی کوچولو بود که سر جمع بیست وجب هم نمیشد.عاشق اقلام سنتی بود. حوض فیروزه ای... رومیز های بته جقه که خودش میرفت از بازار میخرید و تختی که رو به روی حوض وسط حیاط قرار داشت. یه درخت خرمالو داشتیم و یه باغچه ی کوچولو... حیاطمون بزرگ نبود ... اما عاشق این خونه بودم. البته منهای همسایه هاش. این محل عین یه روستای کوچیک وسط تهران بود که هرچی اتفاق میفتاد صداش تا ده تا محل اون ور تر هم میرفت. اهی کشیدم وفکر کردم این مردم کی میخوان پاشونو از زندگی دیگران بکشن بیرون... بابا منو دیدو گفت: به به خانم میشا خانم. لبخندی زدم وبه سمت بابا رفتم. تا خواستم سلام کنم بابا تند گفت: چیه بابا ؟ چرا رنگت پریده؟ تا دم دهنم اومد بگم پسر رفیقت همش مزاحممه و تهدیدم میکنه... اما دلم نیومد نگرانش کنم.برای قلبش ضرر داشت. اوه داروهاشو یادم رفت بگیرم. فردا یادم باشه... یه لبخندی زدم وگفتم:هیچی بابایی... من خوب خوبم... بابا با نا ارومی گفت:مطمئنی بابا؟ -یعنی فکر میکنی دارم دروغ میگم؟ بابا لبخندی بهم زد دستشو رو سرم گذاشت و مقنعه امو اروم دراورد وگفت: این چه حرفیه دخترم... من به گل همیشه بهارم اعتماد که سهله .... ایمان دارم. یه ولوله ی قشنگی تو جونم ریختن.... حس خوبی بود. اعتماد و ایمانی که بابا بهم داشت می ارزید به همه ی حرف ادم های این دنیا. یه لبخند زدم که بابا با نگرانی گفت: وای... -چی شد؟ بابا: مقنعه ات خاکی شد... خندیدم وگفتم:فدای سر بی موت بابایی... بابا با شوخی گفت: علنا به من میگی کچل؟ -کچلا پول دارن بابایی... حالا کچلم نه.... یه ذره کم داره.... بابا قیافشو تو هم کرد وگفت: یعنی من کم دارم پدر صلواتی؟ خندیدم وگفتم: نه قربون اون کم داشته ات بشم... و صورتشو بوسیدم. با صدای حسود مامان خانم که اسممو صدا کرد.به سمتش چرخیدم و گفتم: طاهره شوهرتو برداشتم برای خودم.... برو دنبال یکی دیگه باش... بابا خندید وگفت: مادرتو اذیت نکن.... مامان اخم نازی کرد وگفت: خوبه خوبه این میگه اونم خوشش میاد... بیا تو کمک من کن... و پشت چشمی نازک کرد و وارد خونه شد. شاخک های حسودیش عود کرده بود باید میرفتم کلی ماچش میکردم تا اکی میشد. بابا زیر گوشم گفت: برو از دلش دربیار... میدونم منو بیشتر دوست داری... خندیدم و خواستم کتونی هامو دربیارم که بابا صدام زد: میشا؟ -بله بابا؟ تو چشماش خیره شدم... شاید خیلی راحت میشد توش خوند که یه جورایی بهم افتخار میکنه. یه حس غرور خوب و خوشگل قلقلکم داد.هنوز منتظر بودم که بگه بهم ... اما نگفت... با این حال به همین نگاهشم راضی بودم. بابا خندید وگفت: هیچی دخترم... خدا حفظت کنه... -با دعای خیر شما... بابا خندید و صدای داد مامان اومد که گفت: میشا اینقدر زبون نریز... بیا کمک من.... جفتمون خندیدیم و منم وارد خونه شدم .... مامان اعلام کرد برای فردا شب مهمون داشتیم.یا خدا... باید به هامین خبر میدادم که روز اساسی رسید. امیدوار بودم هامین حرفهایی که قرار بود بزنه رو خوب حفظ کرده باشه. خدا کنه جنگ اعصاب نداشته باشیم. سرمو با درس و مرتب کردن اتاق گرم کرده بودم... مهراب هم هر ازگاهی اس میداد... منم جوابشو میدادم. یعنی کل اتاق و خاک که سهله گل گرفته بود.... با شنیدن صدای اس از دست مهراب کلافه شدم و بدون اینکه به صفحه ی گوشی نگاه کنم و پیغام مهراب و بخونم ... نوشتم: مهراب دیوونم کردی... کار دارم بای. و ارسال رو زدم. انگشتم خاکی بود صفحه ی گوشیم خاک شده بود . اصلا هیچی واضح نبود. مالیدمش به شلوارم و تمیزش کردم که دیدم رو صفحه یهو نوشت: Delivered:Hamin لبهامو گزیدم... برگشتم سمت اس قبلی که دیدم نوشته: سلام مرضی خوبی؟ (ایکون خنده) برای فردا اماده هستی؟ مرضیه و مرض... وای... خدا خدا میکردم تو پیامم ننوشته باشم مهراب... از شانس خوشگلم نوشته بودم! هامین پیام داد : مهراب کیه؟ حالا بیا جواب اینو بده ... اخه یابو... واسه ی چی نگاه نکردی؟ دیدم داره زنگ میخوره... خدا مرگم بده این چه کنه ایه... خوب بی افمه... اصلا عشقمه... به تو چی؟ جواب دادم وگفتم: بله؟ با اون سر وصدای شلوغی که می اومد گفت: سلام خوبی؟ -مرسی... تو خوبی همین خان... تلافی مرضی گفتنش... خاک بر سر مرضیه هم نمیگفت.... مرضی!!! -فکرکنم پیامتو اشتباه به من فرستادی... نه بابا زنگ زدی اطلاع رسانی کنی که من اس ام اسمو اشتباه فرستادم؟ خسته نباشی واقعا. -مهراب کیه؟ به توچی... به تو چی... به تو چی... !!! -یکی از هم کلاسی هام... ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄ 『@my_vie 』 ادامه ی رمان در پارت های بعدی ... ممنون از همراهیتون دوستان عزیز ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄ 『@my_vie
Hammasini ko'rsatish...
👍 3
Hammasini ko'rsatish...
دورهمی عاشقانه

بازی حکم منچ کلمه.... قانون نداریم رفتار هرشخص نشانه شخصیت خودش هست

👍 2
دوستان عزیز به چنل عاشقونه ما خوش اومدید😍😍 خوشحال میشیم عضو گروه ما بشید امیدوارم لحظات خوبی کنار هم داشته باشیم🙏🙏❤️❤️🌹🌹 لینک گروه دورهمی عاشقانه 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
Hammasini ko'rsatish...
👍 2 1
رمان آنتی عشق #پارت 93 با دیدن عطر خوشگلی که تو یه شیشه ی الماس مانند یاقوتی بود نفس عمیقی کشیدم... چقدر بوی ملایمی داشت. وای در لحظه عاشقش شدم. یه کمی بخودم زدم و گفتم: مررررررسی.... مهراب خندید وگفت: الان وقت زدن این بود؟ نمیگی شاید میخواستم دوست دخترمو سوار کنم؟ حالا چه جوابی بهش بدم؟ با خنده گفتم: مشکل خودته... من با این قضیه کنار میام.. مهراب: وای چقدر روشنفکر واقعا.... خندیدم و با کلی تشکر و شوخی از ماشین پیاده شدم.مهراب رفت ومنم چشم میچرخوندم کسی منو ندیده باشه. به سر کوچه رسیدم که با دیدن ریخت نحس عرفان یه نفس عمیق کشیدم و با حرص گفتم: بازم که شما؟ عرفان پوزخندی زد وگفت: شما؟ با ادب شدی میشا خانم... کولمو شونه به شونه کردمو از جلوش رد شدمو وارد کوچه شدم با غیظ گفتم : برو رد کارت... عرفان پشت سرم راه افتاد وگفت: هان... حالا شدی همون مرضیه ی .... با شنیدن این اسم از دهن اون سرمو چنان به سمتش چرخوندم که خودش هم اصلا توقع نداشت. لبخندی بهم زد وگفت: من که میدونم این ناز کردنا بالاخره تموم میشه... پس اینقدر با من بازی نکن... با صدای بلندی گفتم:این تویی که... یه لحظه به خودم اومدم... وسط کوچه عربده که نمیکشن دختر! صدامو یواش کردم و ولوم دادم پایین وگفتم:خواهش میکنم بس کن ... من جوابمو خیلی وقته بهت دادم... برو دنبال زندگیت... من اونی نیستم که تو دنبالشی... خواستم به سمت خونه برگردم. فقط خدا خدا میکرد م سر ظهری کسی نخواد ویوی کوچه رو از نظر بگذرونه... بخصوص همسایه ی دست چپی خانم عزتی اقای مصطفوی که عادت داشت سیگارشو با پنجره ی باز بکشه و حین دید زدن کوچه اون زیر پیراهن سفید یقه گرد و شیکم گنده اشو به کل محل نشون بده ... حس کردم یکی دستمو گرفت و تا به خودم بجنبم بیخ دیوار بودم. دوباره همون صحنه ی قبل اما .... یه چاقوی ضامن دار به جای لباش به سمتم گرفت. اب دهنمو قورت دادم. با وجود اینکه تمام تنم به لرزه افتاده بود گفتم: فکر کردی من از یه نصفه چاقو میترسم؟ تیغه اشو روی گونه ام کشید وگفت: پس از چی میترسی؟ ونفس عمیقی کشید و با چشمهایی که تصنعی خمارشون کرده بود گفت:اممم... بوی خوبی میدی... از سرمای تیزی تیغه ی چاقو لرزم بیشتر شد. اما تو چشماش یه نگاه شیطنت امیز دیدم که با ترسم فقط بازی شو مهیج تر میکردم. دلم میخواست اهنگ مغموم گیم اُور و خودم با ریتم سوت براش بزنم که بفهمه من با این چیزا نمیترسم... دهنم خشک شده بود اما یه جورایی مطمئن بودم با اون چاقو هیچ غلطی نمیکنه. با این حال تمام زورمو توی بازو هام ریختم و شونه هاشو گرفتم و از خودم جداش کردم. یه لبخندبهم زد وگفت: همین کارا رو میکنی که عاشقتم... هر کس دیگه ای بود خودشو خیس میکرد... یک تای ابرومو فرستادم بالا ... الان اگه مارال اینجا ایستاده بود میگفت: ابرو میندازی بالا بالا ... یه پوزخند بهش زدم و گفتم: من که گفتم از این بچه بازی ها نمیترسم.... عرفان: خوبه... خوبه دختر شجاع... پس از کارای ادم بزرگی میترسی؟ جوابشو ندادم. عرفان: خیلی از خود مطمئنی خانم کوچولو... -چرا نباشم؟ عرفان: این بار اخره که محترمانه ازت تقاضای ازدواج میکنم.... خنده ام گرفته بود.محترمانه؟ با چاقو... منم گفتم چشم!باش تا بگم... -هه... محترمانه؟ افرین... ادامه بده... سر شب هم چهار خط از روش مشق بنویس.... بذار محترم تر بشی! عرفان دندون قروچه ای کرد وبا حرص گفت: با من یکه به دو نکن.... -برو گمشو تا جیغ نزدم همسایه ها بریزن سرت... عرفان یه پوزخند زد وگفت: فکر کردم از ابرو ریزی میترسی؟ -نه... خیالت تخت.من جز خدا از هیچی نمیترسم... عرفان یه لبخند کریه زد و گفت: پس کاری میکنم که از همه ی مردا بترسی... کاری میکنم که ابروت بره... نتونی سرتو تو محل بلند کنی... کاری میکنم که... روزگارت سیاه بشه ... مطمئن باش. از لحنش.... صداش... قطعیتش... یه جورایی ته دلم ریخت ... به سمتش چرخیدم وگفتم:نکنه میخوای روم اسید بپاشی؟ توی سوسول عرضه ی یه کبریت اتیش زدن و نداری... وای به حال ... یه خنده ی عصبی کردم وگفتم:هر غلطی که دلت میخواد بکن... و با قدم های تند به سمت خونه راه افتادم. کلید وتوی در چرخوندم وخودمو پرت کردم داخل حیاط. بابا در حال گل کاری بود. یه نفس عمیق کشیدم. ای جان... بوی نم خاک التیام بخش همه ی دردها بود... عاشق این بوی خاکم که با اب تر وتازه میشه... به بابا نگاه کردم که با عشق و علاقه داشت اون گل ها رو تو باغچه ی کوچولومون جا میداد.چقدر دوستش داشتم. حواسش به من نبود... ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄ 『@my_vie 』 ادامه ی رمان در پارت های بعدی ... ممنون از همراهیتون دوستان عزیز ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄ 『@my_vie
Hammasini ko'rsatish...
👍 2
00:14
Video unavailableShow in Telegram
بعضی وقتا لازمه مارک دارش کنی که بدونن بی صاحب نیست... ‌🥰❤️✨ ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄ 『@my_vie
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 3 1🥰 1
Photo unavailableShow in Telegram
میخوام کسی باشم که وقتی بهش فکر میکنی بی‌اختیار گوشه های لبت بره بالا. ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄ 『@my_vie
Hammasini ko'rsatish...
🥰 3😍 2😢 1
00:29
Video unavailableShow in Telegram
خوش به حالم ک یار اومده...🥰😍 ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄ 『@my_vie
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 2🥰 1