"واقعیتِ یک رویا" مهین عبدی
چاپشده:شهرپاییزی/جادهمهگرفته📚 در دست چاپ👇 حامی📚 رویاییدرشب📚 رقصنگاهت ۲جلدی📚 قاصدکپرواز📚 مرزعشقوجنون📚 آوازهایبیقرار📚 رسواییتلخوشیرین📚 فتانه📚 نیلوفریبرایمرداب📚 مستبیگناه📚 میراثهوس📚 لابیرنت و کاریزما فایل واقعیت یک رویا انلاین
Ko'proq ko'rsatish5 470
Obunachilar
-1524 soatlar
-637 kunlar
+38430 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
داخل کانال vip پست 232 هستیم.
☆●☆●
جهت عضویت در کانال vip ✨🩵 با مبلغ 43000 هزار تومان.
واریز مبلغ به شماره کارت زیر
مهین عبدی
5894631175681162
و ارسال شات واریزی
پیام به آیدی زیر👇👇👇👇
@ashiyaneh_1
. ( 7 ماه جلوتر از این کانال )
❌واقعیتِیکرویا فایلی ندارد قرارداد چاپ دارد.
هر گونه کپی برداری از پستها حرام و به منزلهی دزدی میباشد. ❌
56200
#پست۸۱
#واقعیتیکرویا
#مهینعبدی
بهجت به زحمت از جا بلند شد و پشت دست روی صورتش کشید.
-من میرم اما زنداداش نوبه دیگه این تویی که میافتی به دست و پای ما!
فائقه دست عطیه را رها کرد.
-بهجت طوری حرف نزن که انگاری من موش دوندم این وسط! از وقتی عروس خونواده شما شدم گوشام کر شد و زبونم بسته!
بهجت نگاه تند و تیزی سمت فائقه انداخت.
-چقدرم که بهت بد گذشت!
دستانش را به دو طرف باز کرد و خانه را نشان داد. خانهای که وسایلش از مرغوبترین اجناس بود.
-این خونه و زندگی رو از صدقه سری داداشای من داری. که اگه به عرضه ناصر بود باید پادویی این مغازه اون مغازه میکرد!
فائقه هوفی کشید و دست به لبهی مبل گرفت. سکوت کرد که اگر نمیکرد میگرنش عود میکرد و چه بسا حالا هم سرش پر از درد گربه رقصانی میکرد و گویی بادی در جمجهاش به وزیدن گرفته بود!
-چادرتو بپوش دخترهی خیره سر که هر چی خفت و خواریه از توئه شومِ که نصیب من و پدرت و اون خواهر و برادرِ بخت برگشتته!
عطیه اما سری به طرفین تکان داد و با چشمانی پر شده زیر لب آرام اما محکم گفت:
-میمونم... میخوام با فتاح حرف بزنم!
چشمان فائقه به ضرب باز شد و گوشهی چشم بهجت تیک گرفت!
عطیه سر بالا گرفت. انگشتان دستش را درهم گره زد و صدایش را رساتر رها کرد.
-من با مشکلات و دعواهای شما کاری ندارم! اگه بعد چند سال اومدم اینجا، اگه پا رو غرورم گذاشتم و کلی حرف شنیدم و دم نزدم فقط بخاطر دلم بود که به خودم ثابت کنم ارزش این همه تحمل کردنو داشته یا نه؟! اومدم و میمونم تا دایی و فتاح بیان. تا به فتاح بگم حرفایی رو که اون نگفت و من میخوام بگم!
53760
نحوه سفارش کتاب #جاده_مه_گرفته
پر فروش
پر مخاطب✨🩵👌
67900
#پست۸۰
#واقعیتیکرویا
#مهینعبدی
-اومدی پی التماسِ چی بهجت؟ اگه پسر من زن بگیر بود که تا الان میگرفت و حتمی میاومد سراغ دخترت عطیه! اما تو این چند سالی یبار زبون وا نکرد بگه من دختر عمهمو میخوام! انگشت گرفتم سمت صدتا دختر اما یکلام گفت نه که نه! الانام پیداش بشه و این معرکه رو ببینه که...
بهجت روی زمین خودش را رها کرد و بدنش را به چپ و راست تکان داد.
همچو کسانی که گویی عزیزی از دست داده بودند و مویهزاری میکردند!
-به حضرت عباس که آخر سر رستم این دختر و میکشه! ببین کی گفتم زنداداش! سر این دخترو میذاره لب باغچه و بیخ تا بیخ میبره اون وقتی من آروم نمیشینم و میآم روزگار همهتونو به خاک و خون میکشم!
فائقه ذکری زیر لب گفت و لعنتی بر شیطان رجیم فرستاد! احساس میکرد امروز سقِ آسمان سیاه بود برای بلا باریدن!
از روی مبل بلند شد. نگاهی داخل پذیرایی چرخاند. خبری از عطیه نبود.
سمت آشپزخانه رفت و دقیقهای بعد در حالیکه مچ دست عطیه را سفت و محکم گرفته بود او را همراه خودش کرد. عطیهای را که سر پایین گرفته و صورتش از اشک خیس بود...
حالا کمی از کرمپودرش رفته و رنگ نزارش بقول بهجت مشخص بود...
عطیهای که انگاری مسخ شده بود در بلاتکلیفیِ دلش و عقلش و دلش را خیلی قبلتر از اینها باخته بود که این مدل خِفَت شدن را به جان میخرید و برایش مهم نبود!
تمام جانش شده بود فتاح و خاطرهی آن روزِ...
تمام فکر و ذهنش شده بود نگاههای فتاح و زمزمههای عاشقانهی او در اوج بلوغ و نوجوانیاش!
عقلش تا همان سن گویی رشد کرده بود و عامدا همه چیز را نادیده میگرفت...
-پاشو بهجت. پاشو دست دخترتو بگیر و از راهی که اومدی برگرد که اگه نری الانا فتاح و ناصر پیداشون میشه و اون وقتی من دیگه جلودار نیستم... پاشو که دیگه نه من اعصابی برام مونده نه حوصلهای!
71360
Repost from نشر علی
Photo unavailable
عناوین پرفروش نشر آرینا و ماهین در هفته گذشته
#پرفروش
#پرمخاطب
#نشرماهین
#نشرآرینا
66900
داخل کانال vip پست 232 هستیم.
☆●☆●
جهت عضویت در کانال vip ✨🩵 با مبلغ 43000 هزار تومان.
واریز مبلغ به شماره کارت زیر
مهین عبدی
5894631175681162
و ارسال شات واریزی
پیام به آیدی زیر👇👇👇👇
@ashiyaneh_1
. ( 7 ماه جلوتر از این کانال )
❌واقعیتِیکرویا فایلی ندارد قرارداد چاپ دارد.
هر گونه کپی برداری از پستها حرام و به منزلهی دزدی میباشد. ❌
68600
#پست۷۹
#واقعیتیکرویا
#مهینعبدی
فائقه آرنجش را لبهی مبل گذاشت و پیشانیاش را به انگشتهایش تکیه داد.
چشم بست و پچ زد:
-چیکار کنم بهجت؟ چه خاکی بریزم تو سرم؟ تو فکر میکنی ناصر روز خوش به ما نشون میده هر وقتی حرف قدیما شد؟ تو فکر میکنی کم به جون این بچه فتاح غر زد؟ کم به جون رستا که حالا شوهر داره غر زد که حق نداری باهاش تو خلوتی بمونی؟ تا اسم آقا رستم میآد شروع میکنه ناسزا گفتن که رستم باعث و بانی شد اون چند واحد آپارتمونم تو فلان جا دیگه سود نکنه!
بهجت صدای گریهاش را رها کرد.
-پیرم دراومد! گوش پسرتو بگیر و حالیش کن این دختره چش سفید من هنوز خواب و خیال خام میبینه! حالیش کن نه خودش به خیری رسید نه این دختر من! اومدم التماست کنم و این دختر و بهت نشون بدم بلکه خودت با چشا خودت ببینی به چه حال و روزی افتاده! به لعابِ کرمِ کوفتیِ صورتش نگاه نکن که! رنگش شده زرد و نزار! شده عینهو سِل گرفتهها. پسرتو به زبون بگیر مزه دهنشو بپرس بلکه این خرِ شیطون وایسه سر راه معرکه گرفتهی زندگی اینا و آروم بگیره!
فائقه پیشانیاش نبض گرفته بود. نیکوبید و میکوبید...
"-حرف تو گوشِت فرو کن عروس! اگه آسمون به زمین اومد و زمین به آسمون، اگه دو صباح دیگه بهجت اومد پیِ وصله زدن پسرت و دخترش محضِ خوابوندنِ بیآبرویی، شل نشی و آیه تو گوشِ پسرت بخونی! نه رستم آدمه این وصلته نه ناصر! این دو تا مَثَله مار و پونهان! دختر بهجت بیشوهر بمونه بهتر از بله گفتن به پسرِ توئه! گوش بگیر ببین کی این حرف و بهت گفتم!"
به زحمت میان پلکهایش فاصله انداخت. هنوز رفتار امیرحسین را درک نکرده بود که حالا بهجت خِرَش را چسبیده بود!
81640
داخل کانال vip پست 232 هستیم.
☆●☆●
جهت عضویت در کانال vip ✨🩵 با مبلغ 43000 هزار تومان.
واریز مبلغ به شماره کارت زیر
مهین عبدی
5894631175681162
و ارسال شات واریزی
پیام به آیدی زیر👇👇👇👇
@ashiyaneh_1
. ( 7 ماه جلوتر از این کانال )
❌واقعیتِیکرویا فایلی ندارد قرارداد چاپ دارد.
هر گونه کپی برداری از پستها حرام و به منزلهی دزدی میباشد. ❌
71200
#پست۷۸
#واقعیتیکرویا
#مهینعبدی
فائقه آه از نهادش برآمد و روی مبل وارفت. بهجت تکانی به بدن فربه و گردش داد.
از روی مبل بلند شد و مقابل فائقه روی زمین نشست.
نگاهی سمت آشپزخانه انداخت تا خیالش آسوده شود از نیامدن عطیه!
عطیهای که حالا با خشم اشک میریخت اما دل که اینها حالیاش نبود!
دلش مانده بود پیِ بوسهی ناشیانهی فتاح و دستهای پر از لرزش او روی پیراهنش!
صورت سمت فائقه گرفت و پچ زد:
-خسته شدم انقدر پی دعانویس رفتم و تو حلق این و اون پول یامفت ریختم! این دختر سنش از سی رد شده فائقه! ترسم برم داشته یابو بمونه و برسه سن چهل سالگیش و اون وقت حتی نتونه یه بچهام پس بندازه! رستم چندباری زیر مشت و لگد گرفتش اما حالیش نشد که! چندباری خودکشی کرد اما هر بار خدا به رومون نگاه کرد سر بزنگاه رسیدیم!
فائقه دست روی شانهی بهجت گذاشت.
-چی میخوای بگی بهجت؟ آسمون ریسمون نباف!
بهجت دست بالا برد و روی سرش گذاشت.
-چی بگم که اگه بگم میشه مایهی ننگ! میشه تف سر بالا! میشه خون و خونریزی!
فائقه عرق کرده بود. بدنش میلرزید و...
-بهجت دست دخترتو بگیر و برو از اینجا. برو تا فتاح نیومده و آتیش این معرکه گر نگرفته! برو تا فقط من بدونم و تو عطیه و خدا و این شیطونِ لعن شده!
بهجت اشک ریخت...
-رستم شده شمر ذیالجوشن زن داداش! راست میره، چپ میآد به جون ماها غر میزنه و فحش حواله میکنه به صد جد و آباد من! به این رنگ و لعاب ما نیگاه نکن که جیگرمون خون شده خون!
93650
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.