cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

•● گــــیـــــلا vip ●•

. . ‌. . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
28 087
Obunachilar
+66124 soatlar
+1 2967 kunlar
+2 22830 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Photo unavailable
دوستم یه والیپیر از شاه و فرح و کنارشم پاسارگاد گذاشته بود اصالت ایرانی قشنگ زده بود تو گوشیش بهش گفتمممم خره والتو از کجا اوردیییی دلمون رفت ایرانییییی گفت بفرما ایرانی این کاناله کلی والیپیره ایرانی داره: @wall_irani
Hammasini ko'rsatish...
من، وهاب جرجانی... شیخِ متعصب و بلند آوازه‌ای از یک طایفه بزرگ اماراتی! تجارت طلا انجام میدم و کلی زن عربِ داف هرشب توی تختم میاد... اما وقتی اومدم ایران، چشای معصومِ اون دختر یه حس دیگه بهم داد! زن داشتم اما اون دختر و میخواستم... وقتی بکارتش و گرفتم، فهمید زن دارم! اما دیر بود و...🔞❌ https://t.me/+n6WV7bPBlqc2YmQ0 https://t.me/+n6WV7bPBlqc2YmQ0 #شیخ‌عرب و #دختردبیرستانی
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- لب دریا با بیکینی داری دعا میکنی خانوم؟ با شنیدن صدای زمختی سریع برگشتم عقب. مرد اخمویی جلوم ایستاده بود‌. - س...سلام اقا، شما این وقت شب اینجا کاری دارید؟ لبش چین خورد و پاش رو گذاشت رو صخره ای که ایستاده بودم. با ترس عقب تر رفتم. نکنه متجاوز باشه؟ - من اینجا چیکار میکنم یا تو؟ روی صخره ایستادی و هیچی تنت نیست جز یه لامبادا! میخوای به روح دریا بدی؟ از حرفش سرخ شدم و خجالت زده دستامو‌دو طرف باسنم گذاشتم. - من...مهاجر غیر قانونی ام قایقی ک باهاش اومدم غرق شد. - عجب. نکنه اون قایقه باهاتم خوابید نه؟ هی حرف میزد و من هی بیشتر خجالت میکشیدم. - شما کی هستید؟ می خواید به من تجاوز کنید نه؟ پوزخندی زد و بلند خندید. دست انداخت و منو کشید تو بغلش که جیغی کشیدم ولی اون محکم دهن منو گرفت. - نه من پلیس مرزم. مهاجرهارو میگیرم. دستش روی باسن لختم حرکت کرد و نیشگونی از تنم گرفت که دلم ضعف رفت. - تو خیلی قشنگی. خیلی هم نرمی. - منو زندونی میکنید؟ فشار دستش روی باسنم زیاد شد جوری که نفسم داشت از دردش میرفت که روی سنگا درازم کرد. چشمای سبزش توی شب خیلی برق میزدن و منو میترسوندن. - میشه از روم بلند شید دارم میترسم. انگشتو روی لبم گذاشت. - این دریا و ساحل مال منه تو الان توی ملک منی و لامصب من خیلی هورنیم. فکر میکردم توهم زدم ولی وقتی دیدمت فهمیدم نه. زیادی واقعی. باسنمو بیشتر فشار داد که به گریه افتادم. - مگه نگفتید پلیسید پس ولم کنید. - نه من نگفتم. بذار پای مست بودنم، حالا مثل یه دختر خوب پاهات رو باز کن. - من باکرم. - مهم نیست، من با پنیر هم دوست دارم. دنبال حرفش قهقهه زد و جوری خودشو بهم کوبید که.‌‌... https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0 https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0 https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0 https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0 هاکان پسر دورگه ی ایرانی و ترک جذابی که از دخترها خیلی خوشش نمیاد تموم زندگیش سرگرم کار و کسب اعتبار بوده اما یک شب دختری رو لب دریا میبینه که زیباییش اونو مسخ میکنه و زمانی که مسته باهاش همخواب میشه اما فردا که بیدار میشن تازه با فهمیدن حقیقت ... #بزرگسال_هات 💦
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#پارت۳۵ -زیپ لباسم گیر کرده، می‌شه کمکم کنی؟! برای بالا کشیدن زیپ، زور می‌زدم که آهسته نزدیکم آمد و صدای قدم‌های کُند و با طمأنینه‌اش، حوصله‌ام را سر برد. -عجله کن خاتون! الانه که آقات بیاد و ببینه هنوز آماده نیستم و قشقرق به پا کنه! در کم‌ترین فاصله ایستاد و دست به سمت زیپ لباسم برد و من موهای ریخته را از روی صورتم کنار زدم و سر بالا بردم که به محض رسیدن نگاهم به آینه، اسیر چشم‌های سیاه و آشنای مردی شدم که همین دیشب حلقه دستم کرده بود! سخت تکان خوردم. با یادآوری اینکه پشت لباسم باز بود و نگاهش روی تنم می‌چرخید، قدمی جلو رفتم تا از او که پشت‌سرم ایستاده بود، دور شوم که هم‌زمان با من جلو آمد و دست‌هایش را محکم‌تر به زیپ گرفت. در یک حرکت، زیپ بدقلقِ لباسم را تا ته بالا کشید و گفت: -از این به بعد موقع عوض کردن لباس، مطمئن شو که در اتاق رو بسته باشی. چون ممکنه کبلایی برای کاری بالا اومده باشه و تو صدای «یاالله» گفتنش رو نشنیده باشی! رسماً ماتم برده بود که باتأکید گفت: -متوجه شدی؟ فقط سر تکان دادم و دنبال نفس‌هایم گشتم. عماد بالاخره رضایت داد و عقب رفت. راه را به سمت در اتاق که خودش آن را بسته بود، گرفت و گفت: -نیم‌ساعت دیگه راه می‌افتیم سمت خونه‌ی پدرم. -فکر نمی‌کنی یه عذرخواهی به من بدهکار باشی؟ روی پاشنه‌ی پا چرخید و با سوال نگاهم کرد. -عجیبه که نمی‌‌دونی به‌خاطر تنها گذاشتن عروست اونم تو شب عروسی، یه عذرخواهی بدهکاری! -من معمولاً نقد حساب می‌کنم. مبلغ چقدره؟ داشت دستم می‌انداخت. این مرد واقعاً کمر بسته بود به کشتن غرور و احساسم و من زن نبودم اگر مقابلش درنمی‌آمدم و تسلیمش نمی‌کردم! قدمی جلو رفتم و با تأسف گفتم: -پول رو خیلیا دارن عمادخان، اما شهامت عذرخواهی کردن رو کم‌تر کسی داره. -من اگه دلیلی برای عذرخواهی کردن ببینم، خودم پیش‌قدم می‌شم و در اون صورت، نیازی هم به گفتن و یادآوری کردن شما نیست، عروس‌خانوم! حرصم گرفت. -عذرخواهی باشه طلب من از تو! فقط بهم بگو چرا دیشب تنهام گذاشتی؟ کدوم دامادی با زنی که با هزار امید و آرزو بهش بله گفته، این کارو می‌کنه که تو کردی؟ یک قدم مانده به در مکث کرد و تلخ خیره‌ام شد. _قلبم جای دیگه‌ست… بهتره به تو یه خونه زندگی کردنمون اصرار نکنی! _ تو چی داری می‌گی؟ اگه قلبت جای دیگه‌ست، پس چرا با من ازدواج کردی؟ چیزی نمانده بود اشکم دربیاید. در را باز کرد و بی‌رحمانه گفت: _ یه چیزایی هست که بهتره هیچوقت نفهمی! https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk قصه‌ درست از جایی شروع می‌شه که ترمه قسم می‌خوره پسر بز‌‌رگ‌ترین دشمن زندگیش رو عاشق خودش بکنه و روی عاشق کردن عمادالدین زرمهر بازاری شرط می‌بنده! مردی که استاد دانشکده‌ی حقوقه و همه به جدیت و سرسخت بودنش می‌شناسنش... عماد یه آدم معمولی نیست که به سادگی عاشق بشه و ترمه راه سختی برای نفوذ کردن به قلب این مرد داره... تا اینکه متوجه یه حقیقت شوکه‌کننده دربار‌ی عماد می‌شه😳❌❌ https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk پارت واقعی رمان🔥
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_نباید کسی بفهمه من بالا سرتم...لال میشی! فهمیدی ارکیده با ترس بهم زل میزنه و حتی میتونم قطرات عرق از ترس رو صورتش رو ببینم. میخواد داد بزنه که ناچار میشم از بالشت برای خفه کردنش استفاده کنم... چشمم به اون سینه های مخملیش میفته که منو به نُه ماه پیش برمیگردونه... وقتی زیر مردونگی من تکون میخورد و اون سینه هاش ،بالا پایین میپریدن... دو تا پام رو کنار پهلوش گذاشتم و روش خم شدم.. دخترک ساده لوح فکر میکرد قراره امشب هم از اون شبای رویایی باشه،غافل از اینکه آخرین نفس هاش زیر دستای من داشت هدر می‌رفت. آروم دستمو از رو دهنش  برداشتم و تهدیدش کردم : _ هیششش صدات در بیاد... اسلحه مشکی رنگو روی سرش گذاشتم و لب زدم : _ یه گلوله حواله تو هرزه میکنم، تا همه این جریانا تموم شه ... ترسیده لب زد: _ ایمان...ایمان این وقت شب چی میخوای ازم؟   با انگشتم عرق روی پیشونیشو پاک کردم و صورتمو بهش نزدیک کردم. میدونستم به اون یه نفسی که بینمون فاصله بود بد جوری قسم میخورد اما من،اون شب ایمان همیشگی نبودم. جنس اصل،از اون نابای ناب زده بودم تا بتونم با کمال بی‌خیالی زن و بچمو نابود کنم. _حرفی برای گفتن نداری؟نه؟ دیدنت که با اون مرتیکه بودی... این بچه هم حتما از اون بوده که انداختیش گردن منو آویزون منو زندگیم شدی آره؟ _ایمان... نصف شبی زده به سرت این مزخرفات چیه که می گی؟ من جز تو با کسی نبودم خودت که بهتر میدونی... بی احساس ،دستم رو ماشه لغزید و صدایی که تموم اون شب تو مغزم پخش میشد بلاخره پخش شد... https://t.me/+AbE1kh2sdRI2NWI0 https://t.me/+AbE1kh2sdRI2NWI0 https://t.me/+AbE1kh2sdRI2NWI0 خواهر زنشو حامله می‌کنه و درست موقعی که بچش میخواد به دنیا بیاد ،اونارو میکشه🚫
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
بی هوا روی میز خمش کرد و دستش را زیر دامن کوتاه و پر چین دخترک فرستاد.❗️ _آخ کیوان...آخه اینجا؟... باسنش را به چنگ گرفت و نفس ماهرو از درد و لذت رفت. _دقیقا همینجا قشنگ من!یه تنبیه درست و حسابی برای شما لازمه!⚠️💦 انگشتان مردانه اش از روی شورت اندامش را لمس کرد و ماهرو خمار شده گونه اش را به میز چسباند و بی قرار تکان خورد. _الان نه کیوان...بچم...بچم بیدار می شه...وای... با دست آزاد هر دو دست دخترک را گرفت و انگشت میانی اش بیشتر درون او حرکت کرد. _اون بچه صداش در اومده تا حالا که اونو بهونه می کنی؟من امشب امکان نداره از خیر تو بگذرم شیرینکم!⛔️ خم شد و از گردن تا کمر ماهرو را نرم بوسه زد تا بیشتر تحریکش کند و با دست دیگر نقاط حساسش را لمس می کرد. _اوم کیوان...آروم تر آخ...وای وای...🙈 تکان خوردن های بیش از حدس حواس کیوان را پرت می کرد که بی هوا سیلی محکمی بر دو لپ باسنش کوبید و گفت: _آروم بگیر توله...آروم بگیر ببینم...❌❌ دخترک ناله کرد و به سختی سعی کرد جلو تکان های بی اختیار تنش را بگیرد. فاصله زیادی تا ارضا شدن نداشت که کیوان دستش را فوری عقب کشید و ماهرو نالید: _نه نه کیوان نه... نیشخند مرد روح و روان دختر را بازی می داد و او با شدت سینه اش بالا و پایین می شد. _کیوان لطفا...لطفا... _لطفا چی قشنگم؟چی می خوای طلای ناب من؟ _تو رو...تو رو می خوام...خواهش می کنم... گفت و هنوز حرفش تمام نشده کیوان چنگ به باسنش زد و بی تعلل خود را درون دخترک ریز اندام کوبید...❌🔞 https://t.me/+LUWujcFPaKExMmFk https://t.me/+LUWujcFPaKExMmFk https://t.me/+LUWujcFPaKExMmFk
Hammasini ko'rsatish...
من، وهاب جرجانی... شیخِ متعصب و بلند آوازه‌ای از یک طایفه بزرگ اماراتی! تجارت طلا انجام میدم و کلی زن عربِ داف هرشب توی تختم میاد... اما وقتی اومدم ایران، چشای معصومِ اون دختر یه حس دیگه بهم داد! زن داشتم اما اون دختر و میخواستم... وقتی بکارتش و گرفتم، فهمید زن دارم! اما دیر بود و...🔞❌ https://t.me/+n6WV7bPBlqc2YmQ0 https://t.me/+n6WV7bPBlqc2YmQ0 #شیخ‌عرب و #دختردبیرستانی
Hammasini ko'rsatish...
من، وهاب جرجانی... شیخِ متعصب و بلند آوازه‌ای از یک طایفه بزرگ اماراتی! تجارت طلا انجام میدم و کلی زن عربِ داف هرشب توی تختم میاد... اما وقتی اومدم ایران، چشای معصومِ اون دختر یه حس دیگه بهم داد! زن داشتم اما اون دختر و میخواستم... وقتی بکارتش و گرفتم، فهمید زن دارم! اما دیر بود و...🔞❌ https://t.me/+n6WV7bPBlqc2YmQ0 https://t.me/+n6WV7bPBlqc2YmQ0 #شیخ‌عرب و #دختردبیرستانی
Hammasini ko'rsatish...
من، وهاب جرجانی... شیخِ متعصب و بلند آوازه‌ای از یک طایفه بزرگ اماراتی! تجارت طلا انجام میدم و کلی زن عربِ داف هرشب توی تختم میاد... اما وقتی اومدم ایران، چشای معصومِ اون دختر یه حس دیگه بهم داد! زن داشتم اما اون دختر و میخواستم... وقتی بکارتش و گرفتم، فهمید زن دارم! اما دیر بود و...🔞❌ https://t.me/+n6WV7bPBlqc2YmQ0 https://t.me/+n6WV7bPBlqc2YmQ0 #شیخ‌عرب و #دختردبیرستانی
Hammasini ko'rsatish...