cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

اوژنی .

ببوسش تا بمیرم .

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
677
Obunachilar
-124 soatlar
-47 kunlar
+3330 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

شات آرامش توی چنل پرایوت اپ شد، امیدوارم از خوندنش لذت ببرید .
Hammasini ko'rsatish...
https://t.me/+ITSy4HOORUwwNjI0 فیک دوم آشفته جان نویسنده حرمانه بفرمایید پیشش
Hammasini ko'rsatish...
جورچین

جورچین 🥀 می‌ پرسی کی‌ام؟ چند تکه استخوان در انتظار پایانِ روز های تکراری...

3
طبق نظرسنجی اکثریت با چنل ناشناس موافقت کردن، بنابراین کامنت ها بسته شد و چنل ناشناس رو مجدد زدم . https://t.me/+L-e9GE5zb6gzNWU0 بفرمایید
Hammasini ko'rsatish...
7
https://t.me/+1BThCG_lFdUyN2I0 پیش این دختر خوش ذوقمونم برید
Hammasini ko'rsatish...
سیاره‌ی‌عشق🪐

+هر کجا که او بود بهشت عدن بود. _من او را بارها و بارها انتخاب می کنم، او هم من را... بنویس‌برایِ‌من: http://t.me/HidenChat_Bot?start=6143017907

سلام وقتی میخواید بیاید ناشناس و صحبت کنید،‌ یادتون نره که تربیت خانوادگی خودتون رو زیر سوال نبرید .
Hammasini ko'rsatish...
14
با چنل ناشناس راحتترید یا کامنت ها؟Anonymous voting
  • چنل ناشناس
  • کامنت ها
0 votes
چون برای بعضی دوستان مشکل داشت پارت ها مجدد گذاشتم امیدوارم مشکل حل شده باشه
Hammasini ko'rsatish...
9❤‍🔥 1
و بعد از گذشت این زمان، وقتی دوباره از طریق این غار به جهان خودش برگرده سی سالش شده... در حالی که بینیش رو مماس پوست گردنش کرده بود گفت: _ بعدش چی میشه؟ _شاهزاده پنج سال توی اون جهان که متعلق به انسان های پیشرفته تری بود، صبر میکنه...و درست توی تولد بیست سالگیش تصمیم میگیره به اون غار سری بزنه...اما وقتی به دیدن غار میره...میفهمه انسان ها اون غار و زمین اطرافش رو به کل نابود کردن و تنها راه برگشت شاهزاده رو از بین بردن... حالا اون باید دنبال راه دیگه ای بگرده اما توی این راه سرنوشتش به مردی گره میخوره که تمام قلب شاهزاده رو زیر و رو میکنه... _ اون مرد کیه؟ لبخندی زد و به رو به روش خیره شد انگار حالا ارزش این داستان رو میفهمید: _ همزاد همون مرد روستایی توی این جهان... _ خب...بعدش چی میشه؟ به سمتش برگشت و توی چشمهاش خیره شد: _نمیدونم، همیشه وسطش خوابم میبرد مامانم هیچوقت کاملش نکرد...قبل از کامل کردنش مرد... انگشتش رو به لب پایین آرمان کشید و خیره توی چشماش زمزمه کرد: _ به نظرت همزادت الان چیکار میکنه؟ _ مقدمات کشتنت و فراهم میکنه...شاید همزاد تو هم ازش بدش میاد...همزادتم مکانیکه؟ _ نمیدونم من کلا معتقدم تو زندگی بعدیم آدم نرمالی نیستم. _ مگه الان هستی؟ اخم بانمکی کرد و نیشگونی از سینه ش گرفت: _ من نرمال نیستم ولی تو عاشقم شدی...پس اینا رو به همزادت یاد بده. آرمان که دردش گرفته بود خندید و سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد: _الان میفهمم چرا ازت بدش میاد... _ چون احمقه. _ موافقم...ولی در مورد همزاد تو هم صدق میکنه. _ آرمان... مثل خودش انگشتش رو به لب مرد مقابلش کشید و جواب داد: _ بله عزیزم؟ _ این داستان و برای بچه هامون تعریف کن. با صدای شیرینی خندید و توی چشمهاش زل زد: _ سام بیخیال این موضوع شو...ما حتی نمیتونیم درست و حسابی ازدواج کنیم اونوقت چطوری بچه دار شیم؟ با بیخیالی نگاهش کرد و با شیطنت گفت: _ میدزدیم. چشمهاش تا حد ممکن درشت شد، چراغ روی میز رو خاموش کرد و تک خنده ای کرد: _ بگیر بخواب شاهزاده تفکراتت کم کم داره خیلی غیر قانونی میشه. سام هم مثل خودش خندید و تنش رو محکم در آغوش گرفت، تمام جهان همین بود، همین جسم کوچکی که بین بازو هاش به خواب میرفت، پرستاری که قلبش رو به پاک ترین شکل ممکن حفظ کرده بود، پرستاری که با قلبی شکسته پا به زندگی این مرد گذاشته بود و شبهای جفتشون رو پر از ستاره کرده بود... **** به ساک ها و چمدون هایی که یکی پس از دیگری از پشت پرده ی مشکی رنگ خارج میشدن خیره شده بود. مثل تمام این روزها که فکرش درگیر بود، گیج و بی حال خودش رو به این شهر رسونده بود شب گذشته بهش خبر دستگیری فرهاد و پسر عمش که دو روز پیش اتفاق افتاده بود رو داده بودن. برای همچین اتفاقی ناراحت به نظر میرسید و شاید باید قبل از اینکه خودش هم شکست بخوره کاری میکرد. باید به این شهر میومد تا ارتباط پسرش با خانوادهش رو از بین ببره...و این تازه شروعش بود. _ قربان میتونم کمکتون کنم؟ نگاهش رو به یکی از خدمات فرودگاه که سوال رو پرسیده بود داد: _ نه من بار زیادی ندارم... _ از شرق اومدین؟ _ بله...من مدت زیادیه که از فرانسه دور بودم. با رسیدن ساک زرشکی رنگش قدمی به جلو برداشت و ساک رو گرفت، مرد نفسی گرفت و با لبخند گفت: _ به چیزی نیاز ندارین قربان؟ به سمتش برگشت و با لحن آرامی جواب داد: _ یه تاکسی برام بگیر... _ به اسم کی؟ _ متین. _ به مقصد؟ لبخند کوچکی زد و در حالی که با قدم های بلند به سمت خروجی فرودگاه میرفت گفت: _یونیت دی هبیتیشن... "اولین بهار ما رسیده بود، با زیباییش، با نسیم های وقت و بی وقتش، با نم نم باران های بهشتیش... و حالا این بهار...به کجا میرسید؟ یا بهتر بگم، ما رو به کجا میرسوند؟" آرمان ۲ می ۱۹۹۲
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 13
پسر بزرگتر چنگی به باسنش زد و با دست دیگش آروم یکی از انگشت هاش رو واردش کرد. آرمان آه کوتاهی کشید و به بوسیدنش ادامه داد، سام به نوبت دو انگشت دیگش رو هم وارد کرد و توی ورودیش حرکت داد، بعد از چند دقیقه، دستش رو پشت کمرش گذاشت و روش خیمه زد، آرمان که آماده شده بود نفسی گرفت و گفت: _ سام کاندوم توی کابینت آشپزخونس. پاهاش رو بالا داد نیشخندی زد: _ یه بار کاندوم نذاریم هیچی نمیشه. _ حرفشم نزن...غیر بهداشتیه. آرمان با تعجب ازش فاصله گرفت و خواست از تخت پایین بره که کمرش از پشت کشیده شد و دوباره روی تخت افتاد، سام بدون اینکه بهش اجازه ی حرکتی رو بده از پشت خودش رو روی تنش انداخت و بدون مکث عضوش رو کامل واردش کرد. _آخخخ...ساااام. دادی که از درد کشید انقدر بلند بود که برای یک لحظه جفتشون رو ترسوند، سام با شرارت گازی از گوشش گرفت و غرید: _ با من مخالفت نکن. در حالی که از شدت درد ابروهاش رو به هم گره زده بود ناله ای کرد و گونش رو به تخت چسبوند: _ خیلی...آهه درد داره عوضی. _ عادت میکنی. _ از اولش میدونستم نباید پیشنهاد ازدواجت و قبول کنم. خندید و بوسه ای به پشت گردنش زد: _ این و نگو آرمان...تو مرد رویاهای منی. با درد لبخندی زد و آهی کشید، شنیدن همچین چیزی رویایی ترین حس رو براش به ارمغان میاورد. _ راست میگی؟ _ نه دروغ میگم. _ یااا تو ادب نمیشی؟ با خنده گفت و خواست برگرده که سام تنش رو محکمتر به تخت چفت کرد: _ غلط کردم...حرکت کنم؟ _ آه فاک یو آره... به آرامی حرکتش رو شروع کرد و بوسه های شیرینش رو از سر گرفت، آرمان با صدای خفه ای ناله هاش رو آزاد کرد و اجازه ی لذت بردن رو به جفتشون داد. دو هفته ای که گذشت حتی برای این دو نفر هم انقدر سخت بود که نتونسته بودن با خیال راحت با هم وقت بگذرونن، انقدر درگیر نگرانی ها و درد هایی که میکشیدن بودن که از ته دل به این لمس ها و بوسه های داغشون نیاز داشتن. بعد از گذشت ده دقیقه عضوش رو بیرون کشید و موقعیتشون رو عوض کرد، آرمان به پشت دراز کشید و ناله ی بلندی کرد: _ اوففف زود باش... _ پاهات و دور کمرم حلقه کن. با اخمی که مثل همیشه در حین رابطه روی ابرو هاش مینشست گفت و عضوش رو دوباره وارد کرد، آرمان پاهاش رو دور کمر مرد انداخت و چنگی به ملافه ی روی تخت زد، سام روی تنش خم شد و در حالی به ضرباتش سرعت میداد شروع به مارک کردن پوست گردنش کرد. بعد از هم آغوشی ای که بیست دقیقه طول کشید هر دو با هم به اوج رسیدن، سام نفسش رو بیرون داد و آروم کنارش دراز کشید، تنش رو از پشت در آغوش گرفت و بوسه ای به گودی گردنش زد. _ خوبی مون امور؟ در حالی که هنوز درد رو توی پایین تنهش احساس میکرد سرش رو تکون داد و چشماش رو بست: _ خیلی خوبم. لبخندی زد و پتوی نرم و ابریشمی رو روی تنش کشید، شونه ی برهنهش رو بوسید و چشمهاش رو بست. _ سام... _ جانم؟ _ یادته میگفتی من همزاد دارم؟ با به یاد آوردن خاطرات قدیمیشون لبخندی زد و ابروهاش رو بالا داد: _ آره یادمه ولی ازش خوشم نمیاد! _چرا؟ _ آخرین بار که بهت گفت از این شاهزاده ی فرانسوی دوری کن...فهمیدم توی یه دنیای دیگه...همزادت خیلی از همزاد من بدش میاد. با این حرف خندید و دستش رو گرفت، در حالی که نوازشش میکرد گفت: _ این اولین باری نبود که یه نفر در مورد همزادم با من حرف زد...بچه که بودم هر شبی که پدرم نمیومد خونه...مادرم برای آروم کردن من و آرش یه داستان قدیمی تعریف میکرد...میخوای بشنویش؟ _ حتما... نفس عمیقی کشید و با سفر کردن به گذشتش به دوران کودکیش رفت و با صدای آرومی تعریف کرد: _ این افسانه میگه... چیزی حدود صد سال پیش یه شاهزاده ی چوسانی عاشق یه مرد روستایی میشه...ولی نمیتونه باهاش باشه چون شاهزاده یه پسر پونزده سالست و اون روستایی یه مرد سی و پنج ساله که همسر و دوتا بچه داره...شاهزاده که توی نا امیدی غرق شده، یه شب تنهای تنها بدون هیچ محافظی به جنگل میره تا خودش رو بکشه...اما به طور اتفاقی یه زن عجیب رو ملاقات میکنه...ساحره ای که هنر های عرفانی داره و میخواد شاهزاده رو از کشتن خودش منصرف کنه...اون بهش غاری رو نشون میده که دروازه ای به یک جهان دیگست و به شاهزاده میگه که زمان برای این دو جهان متفاوت حرکت میکنه...و اگر میخواد به عشقش برسه...باید حداقل پونزده سال رو توی اون جهان زندگی کنه...این پونزده سال توی جهان خودش تنها یک ساعت و نیم طول میکشه
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 11
_نخندم؟ دارم واسه تو میخندم. نگاهش رو به سر تا پاش دوخت و زبونش رو به لب زیریش کشید، شلوار جین مشکی رنگ و پیراهن ساده ی سفیدش با پارچه ی سفیدی که دور گردنش بسته بود، بیشتر از قبل فرشته بودنش رو ثابت میکرد و قلب نامزدش رو با بی رحمی به بازی میگرفت. _ آرمان من و گول نزن...چرا هر چی که میگفت تو یه طوری رفتار میکردی که انگار خوشت میاد؟ کمی خیز برداشت و با گرفتن یقه ی پیراهنش مجبورش کرد تا روش خیمه بزنه، سام دست هاش رو دو طرف تن آرمان گذاشت و آروم روی صورتش خم شد: _ میشنوم. _ راستش رو بگم؟ _ نه دروغ بگو! خندید و مشتی به سینش زد: _خفه شو... _ باشه بگو. _ به خاطر اینکه حرص خوردنت خیلی قشنگ بود...و میدونی وقتی تهدیدش کردی خیلی خندم گرفت... _ چرا!؟ توی چشمهاش خیره شد و با صدای آروم و آرامش بخش همیشگیش جواب داد: _چون تو آدمی نیستی که به خاطر عشقش بخواد دعوا کنه...موضوع من نیستم...تو کلا همچین آدمی نیستی...تو و امیر مثل همین...هر دوتون توی سن کم جایی بزرگ شدین که نباید میشدین...اون و به زور فرستادن فرانسه و تو رو به زور فرستادن به کره...اکثر آسیب هایی که دیدین توی بچگیتون بوده...واسه همین اینکه تهدیدش کردی برام شیرین بود...فهمیدم، تو و امیر آدمایی هستین که وقتی پاش برسه به خاطر عشقتون با کل دنیا می جنگین...البته امیر واقعا ثابتش کرد ولی تو...امیدوارم هیچوقت مجبور به ثابت کردنش نباشی. اخم بانمکی کرد و در حالی که صورتش رو نزدیک تر میبرد زمزمه کرد: _ پس گوشه ی لبات و جلوی چشم هر کسی کش نده...من دلم نمیخواد کسی فکر کنه داره صاحب لبخندت میشه...میدونم آرون آدم خوبیه...ولی اگه بخواد سروان یان بشه، اونوقت منم مجبورم سروان سام قلابی و بیارم روی کار. بینیش رو کنار بینی پسر قرار داد و با بستن چشم هاش نفس عمیقی کشید: _ اولین اشتباه من زمانی بود که نگاهت کردم...اولین روزی که پام و بعد از چند سال توی سئول گذاشته بودم...نگاهم توی اون بیمارستان به صورت بی نقصت افتاد و همونجا فهمیدم باید مال من بشی...من یه عمر تو فرانسه زندگی کردم...فقط یه روز پا به سئول گذاشتم و تو با زیباییت قلب من و تا مرگ کشوندی...بهم حق بده انقدر توی خواستنت خودخواه باشم. دست هاش رو به پشت گردنش کشید و مشغول بازی کردن با گوشش شد: _ بهت حق میدم شاهزاده...واسه همین عجیب بودنته که عاشق اولین اشتباهت شدم. سام که از شنیدن حرف های دوست داشتنی نامزدش غرق عشقش شده بود، سرش رو جلو برد و لب هاشون رو به هم پیوند داد. آرمان دستهاش رو دور گردنش محکم کرد و لب هاش رو به لب های همسر آیندش فشرد، لب بالای پسر رو با بوسه های صدا داری مکید و دهانش رو نیمه باز گذاشت تا به زبون سام اجازه ی چشیدن دهانش رو بده، بعد از چند دقیقه بوسه ی عمیق و شیرین فرانسوی ای که از هم گرفتن، آرمان به آرومی ازش فاصله گرفت و دکمه های پیراهن پسته ای رنگش رو کامل باز کرد، سام بوسش رو به گوشش رسوند و با عجله پیراهن سفید پسر رو از تنش خارج کرد، دستمال گردنش رو هم باز کرد و با قرار دادن دستش روی دو طرف کمرش، تنش رو پایین تر کشید. آرمان که با لمس ها و بوسه های سام هر چه زودتر دلش بودن باهاش رو میخواست تکیش رو به تاج تخت داد و صاف نشست، دستش رو به سمت شلوار سام برد زیپ و دکمش رو باز کرد: _ درش بیار... سام پیراهنش رو از تنش خارج کرد و با در آوردن شلوار و لباس زیرش، روی تخت دراز کشید، آرمان آروم جلو رفت و در حالی که شلوار جین خودش رو از تنش خارج میکرد، عضو مرد رو توی دستش گرفت، کمی با دست ماساژش داد و در حالی که دست دیگش روی عضو خودش بود خم شد و به آرامی عضو سام رو وارد حفره ی داغ دهانش کرد. سام که از احساس لب های پر حجم آرمان دور عضوش پر از شهوت شده بود چشم هاش رو بست و آهی کشید: _ آهه آرمان... آرمان با زیرکی زبونش رو دور عضوش میچرخوند تا به خوبی تحریکش کنه، چند دقیقه ای گذشته بود که با احساس تغییر سایز عضوش عمیق تر شروع به ساک زدن کرد. سام با اخمی که روی ابروهاش نشسته بود، چنگی به موهای مشکی رنگش زد و سرش رو به پایین تنش فشرد. آرمان که به خوبی تونسته بود مرد رو تحریک کنه، زبونش رو به کلاهک عضوش کشید و سرش رو بلند کرد، در حالی که نفس نفس میزد گفت: _ دوستش داشتی؟ انگشتش رو به لب های شیرین و صورتیش کشید و زمزمه کرد: _ این لب ها کارشون و بلدن. لبخندی زد و از جاش بلند شد، روی پاهاش نشست و دست هاش رو روی شونه هاش لغزوند، بدون هیچ حرفی لب هاش رو دوباره روی لب های سام نشوند
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 9
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.