cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

پارتیزان

حرمان و پارتیزان🖤 در خاطرت نبود جنگ را بردی اما مرا باختی... عاشقانه، کلاسیک، غمگین

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
576
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-57 kunlar
-1830 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

آیا شما در این مورد جدی هستید که غمگین بخونید؟😆😢Anonymous voting
  • بله صد درصد🥰🥰
  • خیر
  • ما با آشفته هم نظر هستیم😆🥰🥰
0 votes
sticker.webp0.25 KB
‎ اشفتهعهعع یه چیزی غمدار بنویس😭🫠😂
Hammasini ko'rsatish...
صحبت های عزیز نویسندگان امید جان🥰🥰
Hammasini ko'rsatish...
عرض سلام و خسته نباشید خدمت تمامی نویسنده ها و مخاطبین محترم امیدوارم اگر امتحان،کنکور یا مشغول به کاری هستید همگی به خوبی سپری شده و موفق باشید بعنوان مدیر گپ لازم دونستم چندتا نکته رو یادآور بشم درباره روند پارت گذاری نویسنده های " Dark writers " نکته اول نویسنده ها مثل شما مخاطبین عزیز مشغول به کار،زندگی،تحصیل هستن اگر نویسنده ای مدت طولانیه که پارت نذاشته میتونید از همون نویسنده داخل ناشناس خودش اعتراض کنید اگر جوابگو نبود میتونید چنل رو ترک کنید نکته دوم من همیشه به نویسنده ها گفتم که خواننده های فیکتون هیچ وظیفه ای در قبال اینکه به شما انرژی‌ و نظر بدن ندارن شما لطف میکنید فیک میخونید چون دوست دارید اون فیکو نظر میدید الانم لازم دونستم به شما بگم که این ارتباط دو طرفه بصورت کاملا دلی هست نویسنده ها لطف دارن ایده هاشونو باشما به اشتراک میذارن نکته سوم اگر فکر می‌کنید که فیک های گپ ما تکراری یا مورد پسند و خوب نیست میتونید این ایده ها رو انتخاب نکنید و چنل رو ترک بفرمایید ایده ی مافیایی به شدت زیاده چه در گپ ما چه گپ دوستان عزیزمون اما خب مهم نوع نگارش‌ هست مهم اینه که داستان ها باهم تفاوت داره ایده مافیاست اما روند داستان شبیه به هم نیست،همچنین ما فیک های زیادی داریم که به هیچ عنوان ایده هاش تکراری نیست اگر اینها هم به چشمان گرانقدر شما نمیاد میتونید ترک کنید آخرین مطلبی که میخوام بگم در مورد آشنایی با رایتر هاست به هیچ عنوان به دلایلی لازم نمیدونم صمیمیتی بین رایتر و خواننده باشه اگر لازم باشه در آینده یه اتفاقاتی رقم خواهیم زد و میتونیم در صورت سالم بودن این ارتباط قولش و بهتون بدیم همچنين اگر ببینم داخل ناشناس یا کامنت خواننده های گرامی دارن به یک فیک یا یک نویسنده توهین میکنن با احترام اول اخطار میدم برای بار دوم حذفتون میکنم
Hammasini ko'rsatish...
🎻 -پارتیزان 📻 -ورق پانزدهم رهام وقتی امیر از اتاقش خارج شد آدام رو صدا زد. _بله قربان؟ _به ستوان ها بگید به نوآ ویل کاری نداشته باشن آدام چشمی گفت و با احترام از اتاق خارج شد، امیر به مو های کوتاهش چنگ زد باید یه فکری می کرد. تا خود صبح خوابش نبرد حتی موقعی هم که بنجامین اتاق رو ترک کرد بیدار بود، می خواست آشوبی توی پادگان به پا کنه که توی نبود رهام توی ضعیف ترین حالت ممکن قرار بگیرن. با فکری که به ذهنش رسید زود تر از همه از تخت پایین اومد و لباسهاش رو پوشید به دور شدن جیپ های نظامی خیره شد و با رفتنشون نیشخندی زد. سمت آشپزخونه ی پادگان قدم برداشت، با دیدن آشپز که در حال چرت زدن بود گفت: _از کاپیتان دستور دارم همراهیتون کنم آشپز که مرد تپل و قد بلندی بود با چشم های نیمه باز گفت: _آذوقه هنوز به پادگان نرسیده امیر به سبد های قارچ نگاه کرد. _من واسه تون سوپ قارچ درست می کنم تا آذوقه ها برسه، اگه مخالفت کنید به کاپیتان میگم امیر توی همون زمان کم هم فهمیده بود حرف رهام برای همه سنده و نیاز نیست مدرکی نشون بده. _فقط قارچ داریم و سیب زمینی _همین کافیه خودش دست به کار شد برای شستن قارچ ها و درست کردن سوپی که طرز طبخش توی سرش بود، آشپز توی سکوت به حرکات امیر خیره شده بود و چیزی نمی گفت امیر همچنان پر جنب و جوش قارچ های شسته شده را داشت خرد می کرد و با ادویه ها بازی می کرد و عطر خوش سوپ توی فضا پیچیده بود. دیگ بزرگی که آشپز زیرش رو روشن کرده بود در حال جوشیدن بود و چند ساعت بعد در حالی که سرباز های جدید از خواب بیدار شده بودن سر و کله شون توی آشپزخونه پیدا شده بود و می خواستن کمکی کنن اما امیر بی تفاوت نسبت به بقیه در حال انجام کار خودش بود نمی تونست به کسی اعتماد کنه، سیب زمینی های پوست کنده رو به قطعات ریز تر خرد می کرد و داخل دیگ می ریخت. حوالی ساعت یازده و نیم ظهر وقتی که آشپز در حال استراحت بود امیر با چشیدن بطری هایی که کنار دیوار قرار داشت آبغوره رو پیدا کرد و به مواد در حال پخت اضافه کرد. آشپز با اخم در حالی که بو می کشید رو به امیر گفت: _چه سوپ خوبی شده انتظار نداشتم که یه سرباز بتونه چنین سوپی بپزه! امیر نیشخندی زد و چیزی نگفت، آشپز بیچاره نمی دونست این سوپ حکم بیچاره شدن همه رو امضا می کنه. موقعی که زمان ناهار شد امیر از پشت دیگ کنار رفت و رو به آشپز گفت: _من دیگه میرم خسته شدم شما باقی کار ها رو انجام بدید دوست داشت به ساواش و تام بگه از اون سوپ جهنمی نخورن اما نمی تونست چون برنامه اش خراب می شد. واسه اش عجیب بود که چطور کسی سراغش نیومده شونه ای بالا انداخت و پشت میز غذاخوری نشست، ساواش و تام رو از دور می دید که کاسه به دست برای گرفتن سوپ ایستاده بودن نیشخندی زد و منتظر موند. ساواش با دیدنش اخم کرد. _کجا بودی تو؟! مشکوک میزنی _مشکوک میزنم؟ دیوونه شدی؟ صبح بهم گفتن توی آشپزخونه سیب زمینی ها رو خرد کنم و هزار تا کلفتی دیگه! ساواش کاسه ی سوپ رو بو کرد. _سوپش که خیلی خوش بو هست امیدوارم طعمش هم خوب باشه، تو چرا نگرفتی؟ _من زود تر خوردم تام و ساواش توی سکوت به خوردن ادامه دادن، امیر با لبخندی که نمی تونست جلوش رو بگیره به سرباز هایی خیره شده بود که داشتن با ولع می خوردن. _خیلی خوشمزه بود! تام زمزمه کرد و تکه نونی رو ته کاسه اش کشید امیر زیر لب زمزمه کرد. _یکی دو ساعت آینده می فهمید با خودتون چی کار کردید! ساواش سر بلند کرد. _چیزی گفتی؟ _نه... کم کم همه به پادگان برگشتن، امیر روی تخت دراز کشید که صدای ناله ی تام بلند شد. _دلم... ساواش روی تخت نیم خیز شد. _چی شده؟! تام با چهره ی درهم دست روی دلش گذاشت. _دلم درد گرفته _چرا مگه چی خوردی؟ تام شونه ای بالا انداخت و در جواب ساواش گفت: _فقط سوپ خوردم امیر لبش رو گزید تا نخنده، قارچ و آبغوره توی مقدار زیاد یه مسهل وحشتناک بود که داشت اثر خودش رو می‌ گذاشت.
Hammasini ko'rsatish...
غم از ما جدا نیست، شما هم همین جور فکر می کنید؟🥀 https://t.me/BluChtBot?start=60a3a101bfd8ac8c8c48
Hammasini ko'rsatish...
‎ چرا حس می کنم پارتیزان غم زیادی داره در آینده؟🫠
Hammasini ko'rsatish...
_من تعیین می کنم _اما بنجامین هم یه سرباز تازه کاره _اون چند ماه زود تر از تو اومده کار با اسلحه رو بهتر بلده ما اینجا نیاز به عروسک چینی نداریم نیاز به سرباز جنگنده داریم! امیر با شنیدن حرفهای رهام تنش داغ کرد، توی دوره ی کاریش بهترین مامور سازمان بود و حالا مجبور بود شبیه احمق ها رفتار کنه. سمت درب اتاق رفت و بیرون اومد در رو چنان محکم بهم کوبید که شیشه ی بالای در شروع به لرزیدن کرد و صدای بدی تولید شد حتی آدامی که در حال چرت زدن بود از جا پرید. در حالی که راه می رفت زیر لب زمزمه کرد. _مرتیکه ی دو قطبی یه حالی ازت بگیرم که خودت بیای التماس کنی بگی غلط کردم که نبردمت!
Hammasini ko'rsatish...
🎻 -پارتیزان 📻 -ورق چهاردهم امیر با لحن عصبی و معترضی گفت: _یه روز خودم با دستهای خودم از کوه پرتت می کنم پایین! بنجامین گیج و متفکر پرسید. _یعنی الان باید بریم غذاخوری یا نریم؟ تام از تختش پایین اومد. _باید بریم، اگه قرار بود بیدارمون کنن می اومدن ما رو با لگد و مشت به زور تا خود صف رژه می بردن بنجامین انگشت اشاره اش رو بالا آورد‌. _آفرین،‌ به خاطر دیشب حتماً ما رو بیدار نکردن ساواش هم از تختش پایین اومد. _به عنوان یه بزرگتر بهتون میگم و کسی که زود تر اومده اینجا، دعوا دیگه درست نکنید چون به ضرر خودمون تموم میشه امکان داره بیشتر از اون چیزی که باید اینجا بمونیم من گروه جکسون رو می شناسم با این که خیلی شر و قلدرن اما آدم های بدرد بخوری هستن، میگن پدر جکسون یکی از نظامی هایی بوده که توی جنگ کشته شده تام مو های پریشونش رو شونه کرد. _تقصیر ما نبود، جکسون کسی بود که کاسه ی ترشی رو به سمت نوآ پرت کرد ولی سعی می کنیم پر مون از این به بعد به پر کسی گیر نکنه ساواش شونه ی تام رو فشار داد. _کار خوبی می کنید! وقتی وارد غذاخوری شدن، نگاه های خیره روشون حس می شدن اما اونها بی توجه سینی های غذاشون رو برداشتن و توی صف غذا ایستادن. ده دقیقه بعد رهام در حالی که باقی ستوان ها پشت سرش بودن وارد غذاخوری شدن، از رفتارش مشخص بود عصبی و ناراحته. امیر از آشپز تشکری کرد و پشت میز نشست نگاهی به طور کلی توی سالن غذاخوری انداخت اما گروه جکسون رو ندید. _نیستن! بنجامین چهره اش رو جمع کرد. _کی نیست؟! _گروه جکسون بنجامین خندید با تأسف به امیر نگاه کرد. _فکر کردی حالا حالا پیداشون میشه؟! دیشب هر کی به جای اونها بود میمرد، محاله این همه توی آبسرد باشی و بعد مریض نشی امیر در حالی که به بنجامین گوش می داد، به رهام نگاه می کرد. رهام هر چند لحظه یکبار به مو های کوتاهش چنگ می زد و با اخم جمله هایی رو بیان می کرد. _نوآ... نوآ حواست کجاست؟! امیر به سمت ساواش برگشت. _چیزی گفتی؟ _گفتم بعد از این که از پادگان رفتی می خوای چی کار کنی؟ امیر دستهاش رو زیر چونه اش گذاشت. _نمی دونم، بهش فکر نکردم _من می خوام هر چی زود تر به همه اثبات کنم تونستم! شما هم عاشق بشید برای خودتون همدمی پیدا کنید... امیر پوزخندی زد و دست به سینه نشست. _زندگی اون قدر هم که تو فکر می کنی قشنگ نیست، عاشق بشی و تموم؟! این امید هایی که تو از عشق داری رو باید ریخت توی چاه و درش رو گذاشت ما آدمها پر از زخمیم مگه مجبوریم کس دیگه ای هم پیدا کنیم که به زخم هامون اضافه کنه؟! من هیچ وقت انزوای خودم رو به قیمت چیز های بیهوده نمیدم و قلبم رو به قیمت کائنات تموم شده تسلیم جمعیت نمی کنم... ساواش لبخند محوی زد. _تو هنوز آدمش رو پیدا نکردی، ما آدمها تا قبل از اون شخص عادت داریم گارد خودمون رو بالا بگیریم و از این حس فرار کنیم... ادامه ی شام توی سکوت تمام شد، آدام به دستور رهام زنگ اضطراری رو زد و تمام سرباز ها به صف ایستادن. رهام پشت تریبون قرار گرفت. _قراره برای پاکسازی محیط اطراف یه سری کمپ بزنیم، تعدادی توی پادگان می مونن یه سری هم با ما به کمپ میان لیست کسایی که قراره به کمپ بیان رو آدام اعلام می کنه آماده باشید گرگ و میش حرکت می کنیم از پشت تریبون کنار رفت و راه ساختمون رو در پیش گرفت امیر با گوش های تیز به اسم هایی که خونده می شد گوش می داد از اتاق اونها فقط اسم بنجامین خونده شد که بنجامین معترض شد. _من تنها برم؟! اون هم با این هیولا؟ هرگز... تام نیشخندی زد و پشت کمر بنجامین کوبید. _خوش بگذره _من یه کاری دارم بر می گردم امیر با گفتن این جمله از بقیه دور شد و راه ساختمان رو در پیش گرفت آدام جلوی در ایستاده بود. _اعلام کن اومدم آدام پوزخندی زد و سری تکون داد. _کاپیتان در حال استراحته _تو کاری نداشته باش، اعلام کن نوآ ویل اومده _کاپیتان گفتن هر کسی اومد بگم بره امیر نگاه چپ چپی به آدام انداخت و توی چشم بهم زدنی هلش داد و دست روی دستگیره در قرار داد و در رو باز کرد. رهام روی صندلی چشم بسته بود و دود سیگارش توی اتاق چرخ می زد، آدام وارد اتاق شد و احترام گذاشت. _ببخشید قربان من سعی کردم... _برو بیرون آدام آدام نگاه پر حرصی به امیر انداخت و از اتاق خارج شد رهام هنوز چشم باز نکرده بود. _می شنوم _منم می خوام باهاتون بیام _اسمت توی لیست بود؟! امیر طفره رفت. _اگه بود که اینجا نبودم _پس نباید بیای! امیر هنوز به رهامی که چشم بسته بود نگاه می کرد. _من اومدم به خودت بگم که میام _کمپ جای سرباز های تازه وارد نیست _این رو کی تعیین می کنه؟! رهام چشم باز کرد که سفیدی چشمهاش به سرخی می زد و خستگی ازشون می بارید، دست برد و سیگارش رو برداشت.
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.