187
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-297 kunlar
-27430 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
.
عشق را باید با تمامِ گستردگی اش پذیرفت.
تنها در جسم نمیتوان پیدایش کرد
بلکه در جسم و روح و هوا،
در آینه، در خواب، در نفس کشیدنها ..
انگار به ریه میرود
و آدم مدام احساس میکند بزرگ و بزرگتر میشود.
همیشه بهم میگن خیلی قشنگ می نویسی چرا ادامه نمیدی؟!....
من که همیشه دستم به نوشتن نمیره...
مث کسی که میخواد بره ولی پای رفتن نداره..
مثل کسی که عاشقه ولی دیگه دلش رمقی نداره..
مثل کسی که چیزی رو خیلی دوست داره اما توان به دست اوردنشو نداره...
می دونی! نمی دونم چرا اینا رو نوشتم یاچرا شروع کردم حتی نمیدونم چطور قراره تموم بشه
ولی میخوام بگم آدم از یه جایی به بعد کم میاره دیگه خسته میشه نمیدونه دل خوش کنه به کدوم اتفاق به کدوم خاطره یا اصلاً به کدوم یکی از آدم هایی که توی زندگیشن...
اصن چی میشه که یه آدم به این نقطه میرسه؟ چی میشه که تمام شور و اشتیاقش یهو فروکش میشه.. چه جور ی آدم می تونه تمام خاطرات عواطفو یهو قورت بده.. اصن چی میشه که یه آدم این همه خسته میشه...
یه جا خوندم نوشته بود عشق چیزی که تو رو زنده نگه میداره.....
راست می گفت.. با تموم خستگیام با تموم دل برید گیام تموم ناراحت شدنام با تموم گریه هام تنهاییام اونجایی که هیچکس درکم نکرد و کنارم نموند اونجایی که هیچ کس مثل خودم برام نبودو واقعی دوسم نداشت ...اونجایی که حرف از موندن زدن ولی به وقتش پشتمو مث ی دره خالی کردن.. اونجایی که هزارتا حرف قشنگ تو روم زدن ولی اصلا شبیه اون حرفااا نبودن...اونجایی که تار موهای سفید و تو موهام دیدم و با کندن هر کدومشون یه خاطره و درد از جلو چشام رد شد ... اونجایی که با خیلی حرفا دلم شکست و دم نزدم و همه شدن اشک هایی که از چشمام سرازیر شدن... اونجایی که پر گلوم بغض بود ولی خندیدم...اونجایی که دیگه حوصله خودمم نداشتم و بزرگترین آرزوم برای خودم آرامش بود...اونجایی که تختم و اهنگام شدن بهترین دوستام ...هووووف چقد سختههه که از درون ذره ذره آب میشی و کسی نمیبینه..
آره با وجود همه اینا زنده موندم شاید همون عشقِ که تا حالا سرپا نگه داشته منو....
ساعت از دو گذشته...
نمیدونم چه اصراری دارم که با این دستخط چپرچلاقم همین امشب شروع به نوشتن کنم..
چرا منتظر نموندم، تا حالم بد بشه و دست به خودکار ببرم و پدر این دفتر رو در بیارم. از جملات تکراری و حرفای کهنه.
شاید می خوام ثابت کنم تو
حال خوبمم میتونم بنویسم...
《 حال خوبم!؟》
نمیدونم دارم خودمو گول میزنم یا واقعاً حالم خوبه..
خیلی حرفان که رو دلم سنگینی می کنن ولی نمیدونم چطور بیارمشون رو این برگه... نمیدونم شاید هنوز موقعش نشده..
بگذریم!! احساس می کنم این روزا تو خنثی ترین حالت ممکنم..
انگار حس و حالم دست خودم نیست
الانم بلد نیستم چطور توصیفش کنم.. همیشه توصیف کردن برام سخت بوده. چرا واقعا؟؟
مگه میشه آدم از خودش گفتن اینقدر براش سخت باشه؟
شایدم هنوز خودمو نمیشناسم یا اگه میشناسم هنوز خودمو پیدا نکردم..
ولی این حال هر چیزی که هست مطمئنم موندگار نیست مثل بقیه روزهای تلخ می گذره و میره به قول معروف دائماً یکسان نباشد حال دوران...یه روزی میرسه که منم از ته دل میخندم..
تکه تکه میشوم.... ذره ذره غرق میشوم در افکار مشوشم...
هجوم بی رحمانه چرا ها تمرکزم را به هم میریزد...
پرت می شوم در قعر دره ای که از این جهان جداست
قلبم درد میکند حس خفگی و بغض امانم را میبرد..
میفهمی؟! خیلی چیزا قرار نبود اینگونه اتفاق بیفتد
قرار نبود امروز اینجا باشیم..
اما..
چه خوبست
قبل از خواب
زمـزمه کنیـم
خدایا...✨
آخر و عاقبت
کارهای ما را
ختم به خیر کن
آرامش شب نصیبتان💫
فردایتان پـراز خیرو بـرکت 🌹
#شبتون_خوش 🌸
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
💜🍃🌸🍃🌸
✨
سقوط هم میتونه زیبا باشه
اگه از چشماش
به قلبش سقوط کنی
🍃🌸
لازم نیست حتما سن و سالی ازت بگذره
که پیر بشی بعضی از غم ها تو زندگی به
راحتی پیرت میکنه.
وقتی شبیه گریه شدی آسمان شکست
پشت همیشه قرص خدا ناگهان شکست
ساعت میان عقربه هایش مردد است
صبح َست یا که عصر و َ یا شب ؟ ... زمان شکست
امشب کرج حوالی ِ میدان هفت ِ تیر
مردی میان خاطره هاش از میان شکست
" دیوانه ی محبت جانانه ام هنوز "
این را شنید وُ مَرد دلش با " بنان " شکست
حتی دعا و نذر تو را ماندنی نکرد
شوق ِ سه شنبه های شب ِ جمکران شکست
گلدسته های مسجد شهرت خمیده اند
در انحنای بغض ِ موذن اذان شکست
دستم به ارتفاع غمت کاش میرسید
در نیمه های راه ولی نردبان شکست
دارم درون شعر ِ خودم گریه می کنم
قلبم گرفت، سوخت جگر ، استخوان شکست
فردا تمام شهر مرا جار میزنند
او مرد ِ روز سخت نبود و ُ جوان شکست