cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

قرارداد.

+شاید یکی از ما زد زیر قولش و حرفاشو فراموش کرد. -قول هامون رو می نویسم و امضا می کنیم ولی اینکه به پاشون بمونیم یا نه، آخر داستان مشخص می شه. . لیست فن فیکشن ها. #داستان #قرارداد

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
441
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

مشتاق نظراتتون هستم.🖤
Hammasini ko'rsatish...
🔥 15
امیر: خب، من بهش فکر کردم... اگه من کسی بودم که این پیشنهاد بهش داده می شد، در ازای چی حاضر می شدم قبولش کنم. آرامش رهام باعث شده بود استرس امیر نیز کمتر شود و او بتواند راحت تر جملاتش را بیان کند... از طرف دیگر، بوی قهوه هایی که ربکا برایشان آورد بود نیز به رایحه ی موجود اضافه شده و ذهن را بیشتر متوجه آرامش فضا می کرد. امیر: راستش اگه من بودم، هیچ جوره همچین ریسکی نمی کردم... درسته پرهامم گفت که شما اهمیتی به ازدواج و اسم کسی تو شناسنامه اتون نمی دین ولی باید یه دلیل دیگه داشته باشین که بخواین اینو قبول کنین... نه؟ رهام: درسته... فکر می کنی دلیلم چیه؟ امیر: اعتماد داشتنتون به پرهام. رهام دلیل دیگری داشت که تنها خودش و پرهام از آن با خبر بودند و قرار نبود فردی دیگر نیز آن را بفهمد. رهام: کاملا درسته... من به خاطر اعتمادم به پرهام این پیشنهادو قبول می کنم ولی همونطور که گفتم، باید یه منفعتی هم برای من داشته باشه... قرار بود تو در مورد این که این منفعت چی می تونه باشه. امیر: آره، در موردش فکر کردم. امیر چند ثانیه مکث کرده و خیره به رهام، ادامه داد. امیر: اگه هرکس دیگه ای بود، فکر می کردم در ازای قبول کردن این پیشنهاد سکس می خواد اما برای شما اینطور نیست... مگه نه؟... شما استاندارد های متفاوتی دارین. رهام با نیشخندی که در حال کنترل کردنش بود، جواب داده و امیر را به ادامه دادن تشویق کرد. رهام: می شه گفت. امیر: قطعا کسی هم نیستین که ازم بخواین در ازای این ازدواج کار خاصی براتون انجام بدم... شاید کارای خونه و آشپزی... نه؟ رهام: قطعا همچین چیزی نمی خوام. امیر راضی از حدس های خودش، لبخندی زده و پیشنهاد نهایی اش را به زبان آورد. امیر: پس فکر می کنم تنها کاری که من می تونم براتون انجام بدم، یه همراه خوب بودنه. رهام که به خوبی متوجه منظور امیر نشده بود، با چشم های ریز شده از او خواست توضیح دهد و امیر با اشتیاق بیشتر ادامه داد. امیر: راستش من یکم تقلب کردم... از پرهام در موردتون یه چیزایی کوچیکی پرسیدم. رهام: چیا پرسیدی؟ امیر: در مورد علایقتون و تفریحاتتون... به این نتیجه رسیدم که شما نیاز دارین یکم از اون دیواری که دور خودتون کشیدین فاصله بگیرین... من خودمم درونگرام... برای همین فکر میکنم ترکیب دوتا درونگرا خیلی بهتر از ترکیب یه درونگرا و یه برونگراس... پس پیشنهاد من به شما اینه که در ازای این ازدواج که مشکل منو حل می کنه، منم با کمک خودتون تجربه های جدید برای هردومون می سازم... نظرتون چیه؟ رهام که در واقع از پیشنهاد امیر شگفت زده شده بود، چند ثانیه ای در سکوت و در برابر نگاه خیره او، در مورد فکر کرده و بعد جواب داد. رهام: خوشم اومد... ولی از الآن بهت می گم که از سورپرایز شدن خوشم نمیاد... هرکاری بخوای بکنی، قبلش بهم خبر بده. امیر که از قبول شدن پیشنهادش توسط رهام و نزدیکی اش به حل نسبی مشکلش خوشحال شده بود، با لبخند سرش را تکان داد... رهام نیز با لبخندی کم رنگ، یکی از فنجان ها را برداشت و به امیر اشاره کرد تا دیگری را بردارد. رهام: پس یه روز رو مشخص می کنیم که بریم سراغ کارای مجوز ازدواج و بقیه مراحلش... کی وقتت آزاده؟ امیر: فعلا کاملا زمانم آزاده... هرموقع شما بگین می تونم بیام. برخلاف بحث موجود، رهام سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود را پرسیده و امیر را شکه کرد. رهام: چرا دوم شخص جمع خطابم می کنی؟ امیر: تو فارسی اینجوری احتراممون رو نشون می دیم. رهام پوزخندی زده و فنجان نیمه خالی اش را پایین برد. رهام: احترام اصلی رو رفتار نشون می ده نه جمع بستن افعال... در ضمن، من یک نفر نه چند نفر... مفرد خطابم کن. امیر با شنیدن در مورد حساسیت عجیب رهام کوتاه خندید و با لبخندی کم رنگ، اطاعت کرد. امیر: چشم. رهام: چه همسر حرف گوش کنی. رهام به قصد سبک کردن هرچه بیشتر جو و البته صمیمیت بیشتر با امیر هر از گاهی شوخی می کرد و راضی از متوجه شدن او، همراهش می خندید. رهام: حالا من یه پیشنهادی برات دارم. امیر که در حال نوشیدن قهوه اش بود، با شنیدن جمله ی رهام فنجانش را روی میز گذاشته و با دقت به او خیره شد. رهام: نظرت چیه باهم زندگی کنیم؟ تعجب امیر به وضوح از چهره اش مشخص شده و باعث نیشخند رهام شد. امیر: شوخی می کنی؟ رهام: نه... مگه نگفتی می خوای برام تجربه های جدید بسازی تا از دیواری که دور خودم ساختم فاصله بگیرم؟ امیر با سردرگمی سرش را تکان داده و منتظر ادامه دادن رهام ماند. رهام: نمی دونم پرهام بهت گفته یا نه اما من از 18 سالگی تنها زندگی می کنم و حتی قبل از اون هم که خونه ی والدینم بودم، ارتباط چندانی باهاشون نداشتم... پس با کسی زندگی کردن رو دقیق تجربه نکردم... چطوره از اینجا شروع کنیم؟ امیر: بهم زمان می دی در موردش فکر کنم؟ رهام: ایندفعه فقط یک روز بهت فرصت می دم تا بهم جواب بدی.
Hammasini ko'rsatish...
🔥 27
#Contract_04 - 2020.02.08. ربکا: امروز چطور بود دکتر؟ رهام که به او اجازه ی ورود داده بود، از پشت پنجره فاصله گرفته و آخرین پک را به سیگارش زد... بعد از خاموش شدن سیگار به خاطر فشرده شدنش به زیر سیگاری، نگاه رهام روی ربکا نشست. رهام: روز خوبی بود... برای تو چطور؟ ربکا: الآن خیلی بهتر شد. ابروی رهام بالارفته و برای چند ثانیه به لبخند شیطنت آمیز ربکا نگاه کرد. رهام: چطور؟ ربکا: خوشگله. ربکا بعد از بیان جمله اش چند قدم به رهام نزدیک شد و با فاصله ای یک متری، رو به روی او ایستاد. رهام: کی؟ ربکا: پسری که این ساعت به دیدنتون اومده. رهام که تا حدی حدس حضور امیر را زده بود، با همان ابروی بالا رفته به ربکا خیره ماند تا بیشتر توضیح داد. ربکا: آقایی به اسم امیر مقاره اومده و می خواد شما رو ببینه... ایشون گفتن از مراجعینتون نیستن و شما بهشون گفتین این ساعت بیان تا سرتون خلوت باشه. رهام: درسته... کجای این به خوشگل بودنش ربط داشت؟ ربکا: بوی بدن و عطرشو حس کردم... می دونم که از بو های مورد علاقه ی شماست... پس حدس زدم که این پسر به چشمتون خاص میاد. ربکا که موفق شده بود رهام را شگفت زده کند، لبخندش را حفظ کرده و با شیطنت ادامه داد. ربکا: همون بحث فرومون ها از نظر روان شناسیه که قبلا برام توضیح دادین. رهام راضی از هوش دختر رو به رویش، لبخندی زده و دستش را روی بازوی او گذاشت و همانطور که با ملایمت نوازشش می کرد، جواب داد. رهام: تو خیلی باهوشی ربکا... اینکه بخوام چیزی رو ازت مخفی کنم، سخته و من نمی خوام سر همچین چیزی تلاش کنم... پس بهت می گم. رهام ثانیه ای مکث کرد تا کنجکاوی ربکا را شدیدتر کند و با دیدن انتظار او از حالات چهره اش، ادامه داد. رهام: پسری که دیدی، واقعا زیباست... از اولین لحظه ای که دیدمش، متوجه شدم که قراره توی زندگیم نگهش دارم... حالا بماند به چه نسبتی... مهم اینه که الآن بیشتر از این منتظرش نذاریم. ربکا با تکان دادن سرش تایید کرده و همانطور که عقب عقب می رفت، اضافه کرد. ربکا: ولی من کنجکاو شدم دکتر... منتظر یه گپ مفصل در موردش می مونم. رهام با نیشخند ربکا را بدرقه کرده و در انتظار ورود امیر، پشت میزش نشست... قبل از ورود او، چند بار از اسپری خوشبو کننده ی هوا اسپری کرد اما نه در حدی که بوی سیگار را کاملا از بین ببرد؛ می خواست واکنش امیر نسبت به آن را بسنجد... به دقیقه نکشید که دوباره چند تقه به در زده شدند و بعد از صدور اجازه ی ورود، ایندفعه امیر وارد اتاقش شد. مثل همان روزی که به خانه اش آمده بود، موهای بلندش را پشت سرش بسته و با جمع کردنشان، میزان دقیق بلندی اشان را پنهان کرده بود. امیر: سلام، عصر بخیر دکتر... حالتون خوبه؟ امیر بعد از بستن در پشت سرش همانطور که احوال پرسی می کرد، چند قدم به جلو آمد و با لبخندی مودبانه، منتظر جواب رهام ماند. رهام: عصر توام بخیر... زندگی می گذره، حال تو چطوره؟... بشین. رهام که با ورود امیر از روی صندلی اش بلند شده بود، با اشاره ی دستش او را به سمت مبل سه نفره ای که مخصوص نشستن مراجعینش بود، هدایت کرد و خودش روی مبل یک نفره ی مخصوص خودش نشست... با نشستنش و نزدیکی نسبی اش به امیر، بوی ترکیبی بدن و عطرش را به خوبی حس کرده و با نفسی عمیق، مقداری هر چه بیشتر از آن را تنفس کرد... فرومون های آن پسر غریبه، روانش را به بازی گرفته بودند. امیر: منم خوبم... اینجا چه بوی خوبی می ده... می شه اسم خوشبو کنندتون رو بدونم؟ رهام: قبل اینکه بیای سیگار کشیدم... ترکیب اون و سیب سبزه. امیر: ترکیب جالبیه. امیر چشم هایش را برای دم هرچه عمیق تر بست و باعث شد رهام با اشتیاق برای چند ثانیه، خیره نگاهش کند. امیر: کاش همین ترکیبو می ساختن. رهام: که متاسفانه نساختن... من بهت نمی گم چه سیگاری بود یا خوشبو کننده برای کدوم شرکته... عوضش هرموقع هوس نفس کشیدن این رایحه رو کردی، بیا اینجا. رهام با پایان جمله اش ابرویش را بالا انداخت و باعث لبخند او شد. امیر: حتما دکتر... بعدا برای نفس کشیدن رایحه ی مطبتون ازتون وقت می گیرم. امیر قصد داشت به همان زودی بحث را شروع و تمام کند اما ظاهرا رهام مخالف بود... چرا که از امیر در مورد نوشیدنی انتخابی اش پرسیده و به ربکا سفارش کرد برایشان دو فنجان قهوه آماده کند... دقیقا زمانی که امیر به آن نتیجه رسیده بود که رهام قصد اتلاف وقت را دارد، رهام سورپرایزش کرده و خودش بحث را باز کرد. رهام: اینکه الآن اینجایی یعنی در مورد چیزی که گفته بودم، فکر کردی... درسته؟ امیر سورپرایز شده بود اما هرچه زودتر به خودش مسلط شده و جواب سوال رهام را داد. امیر: درسته. رهام: می شنوم. رهام بدون گرفتن نگاهش از امیر، به پشتی مبل تکیه داد و به او فضا و فرصت مورد نیازش را داد.
Hammasini ko'rsatish...
🔥 21👍 3
امیدوارم از پارت سوم هم لذت برده باشید و اونطور که باید، در مورد معماش، کنجکاو شده باشید... مشتاق شنیدن نظراتتون هستم.🖤
Hammasini ko'rsatish...
🔥 16
پرهام: ببین امیر، من حاضرم برات این کارو کنم ولی به دو دلیل نه... یکی اینکه خودت گفتی نمی خوای و یکیم اینکه من می دونم قراره تو آینده ازدواج کنم... دلیل دوم رو نادیده می گرفتم ولی وقتی خودتم نمی خوای، اصرار نمی کنم... ولی در مورد رهام اینطور نیست. امیر: منظورت چیه؟ پرهام نگاهی به رهام انداخت و با دیدن پلک زدن او به نشانه ی تایید کردن، جواب سوال امیر را داد. پرهام: رهام مطمئنه که هیچوقت قرار نیست ازدواج کنه و اهمیتی به این موضوع نمی ده... توام که نمی تونی کس دیگه ای رو پیدا کنی، اگرم پیدا کنی، چطور می خوای بهش اعتماد کنی... حداقل به من اعتماد داری، مگه نه؟ با سکوت پرهام، امیر متوجه شد که باید جواب دهد و در نتیجه، علاوه بر جواب دادنش، سوالش را نیز بیان کرد. امیر: معلومه که بهت اعتماد دارم... ولی داداشت چرا باید موافق این کار باشه؟... منظورم اینه که خودشون گفتن این ازدواج جوریه که باید به نفع هردو طرف باشه... این کار برای داداشت چه منفعتی داره؟ قبل از آن که پرهام فرصت کند به امیر جواب دهد، امیر با سوال بعدی اش، باعث شکه شدن او شد. امیر: اصلا من و تو می دونیم ایشون دوست داره این کارو کنه یا نه که داریم سرش بحث می کنیم؟ پرهام شکه شده بود ولی بعد کوتاه خندید که باعث خنده ی امیر نیز شد. پرهام: اینکه اشکالی نداره... ازش می پرسیم و بعد بحث می کنیم. هر دو به سمت رهام برگشتند و با لبخند کم رنگ او مواجه شدند. پرهام: خب، نظرت چیه داداش؟ رهام: همونطور که پرهام گفت، اینکه اسمت وارد شناسنامه ام بشه، چه الآن چه بعدا، مشکلی برای من ایجاد نمی کنه. رهام طبق عادت بین صحبت هایش مکث کرد اما امیر از آن استفاده کرده و جمله ای که در ذهن داشت را با ابروی بالا رفته به زبان آورد. امیر: ولی این ازدواج باید براتون یه سودی داشته باشه تا قبولش کنین... اشتباه می کنم؟ رهام شگفت زده از هوش پسری که با ابروی بالا رفته و لحن سرشار از کنجکاوی و شیطنتش قصد حرف کشیدن از زیر زبانش را داشت، در سکوتی چند ثانیه ای، نیشخند زد و نگاهی به پرهام که با چشم های گشاد تر از حالت معمول به امیر خیره شده بود، انداخت. رهام: درسته. پرهام: باورم نمی شه. با ابراز هیجان پرهام، نگاه هر دو نفر به سمت او برگشت تا توضیحش را بشنوند. پرهام: فکر می کردم فقط خودم رهامو می شناسم ولی انگار امیر تو چند دقیقه شناختت داداش. پرهام قسمت آخرش جمله اش را رو به رهام به زبان آورده و بدون دادن توضیحی دیگر، با هدف تنها گذاشتن آن دو نفر، از جایش بلند شد. پرهام: اشکالی نداره برم بالکن اتاقت؟ رهام با حرکت سرش اجازه داد و راضی از تصمیم پرهام برای تنها گذاشتنشان، منتظر ورودش به اتاق خود مانده و دوباره نگاهش را به امیر داد. امیر: خب، در ازای این ازدواج چی می خواین؟ رهام: این مشکل توئه، درسته؟ امیر که کمی گیج شده بود، حالات چهره اش را کنترل کرده و تنها با حرکت سرش، تایید کرد. رهام: پس فکر کن و ببین اگه این پیشنهاد به تو داده می شد، در ازای چی حاضر به انجامش می شدی... هرموقع به نتیجه رسیدی، بیا و بهم بگو... اگه ازش خوشم اومد، قبول می کنم. امیر: اگه نیومد؟ رهام: بهت فرصت می دم بازم روش فکر کنی. امیر ناخودآگاه پوزخند زد و ایندفعه با شیطنتی که هیچ ایده ای در مورد چگونگی و چرایی ایجادش نداشت، ادامه داد. امیر: پس در هر صورت می خواین کمکم کنین ولی با یه کم سختی... اینا چالشن، درسته؟ رهام: درسته... می خوام ببینم تو شرایط سخت چه واکنشی نشون می دی... به درد وقتی می خوره که تو زندگی مشترکمون مشکلاتی پیش بیان که نیاز به حل شدن داشته باشن. امیر که متوجه شوخی رهام شده بود، کوتاه خندید و سرش را پایین انداخت... رهامی که خودش نیز لبخند زده بود، چند ثانیه به او خیره ماند و بعد از اطلاع دادن به امیر، برای برداشتن یکی از کارت هایش، وارد اتاقش شد... با ورودش به اتاقش، متوجه سیگار کشیدن پرهام در بالکن شد و تصمیم گرفت ابتدا به وضعیت پسری که منتظرش بود، رسیدگی کند... بعد از برداشتن کارت و برگشتنش پیش امیر، به جای گذاشتن آن روی میز، آن را رو به روی او نگه داشتو همانطور که از بالا نگاهش می کرد، منتظر گرفته شدنش ماند. رهام: اینجا شماره تماس و آدرس مطبم نوشته شده... ترجیح می دم حضوری ببینمت تا صحبت کنیم... اگه تصمیم گرفتی بیای، اطراف ساعت 4 عصر بیا که هیچ مراجعی نداشته باشم. امیر که با آمدن رهام سرش را بالا برده و با دقت در حال گوش دادن بود، با اتمام توضیح رهام متقابلا ایستاد و کارت را با ملایمت از دستش گرفت. امیر: یادم می مونه... ممنونم از کمک هاتون... من دیگه می رم... از طرف من از پرهام هم خداحافظی کنین. در عرض چند دقیقه رهام امیر را بدرقه کرده و او نیز در بالکن، سیگار به لب، به پرهام پیوست. پرهام: رفت؟ رهام: رفت. پرهام: خب؟ رهام: خودشه.
Hammasini ko'rsatish...
🔥 30👍 4
#Contract_03 - 2020.02.05. امیر که تا حدودی متوجه منظور رهام شده بود، با تکان دادن سرش تایید کرد و با کلافگی ای که به خاطر مشخص نبودن تکلیف زندگی اش بود، سرش را به مبل تکیه داد. پرهام: صبر کن... رهام؟... منظورت اینه که باید با کسی ازدواج کنه که اهمیتی به اینکه اسم کس دیگه ای تو شناسنامه اش ثبت می شه و بعدا طلاق می گیرن نده... درسته؟ رهام که با خطاب شدنش توسط پرهام نگاهش را به سمت او چرخانده بود، راضی از متوجه شدن پرهام، نیشخندی زده و جواب داد. رهام: درسته. پرهام: پس باید کسی رو پیدا کنه که ازدواج کردن براش اونقدری که برای ما مهمه، مهم نباشه... یه جورایی انگار با طرف قرارداد می بنده نه اینکه ازدواج می کنه... آره؟ هوش و گیرایی پرهام همیشه رهام را شگفت زده و او را موفقیت پرهام، مطمئن می کرد. رهام: کاملا درسته. پرهام خیره به رهام چشمکی زد که باعث شد رهام از قبل در مورد شیطنتی که می خواست به جریان بیفتد، اطلاع پیدا کند اما فرصت نکرد کوچک ترین تلاشی برای متوقف کردن پرهام انجام دهد؛ چرا که او فورا به سمت امیر برگشته و با صدا زدن او، باعث شد امیر چشم هایش را باز کرده و سرش را به سمت پرهام بچرخاند. پرهام: امیر؟ امیر: بله؟ پرهام: شنیدی که چی گفتم؟ امیر: آره، شنیدم... خب، حالا همچین کسی رو از کجا پیدا کنم؟... برم رو دیوارا آره بزنم یکی که اهمیتی به ازدواج نمی ده بیاد ازدواج کنیم ولی ازدواج نکنیم و به جاش قرارداد ببندیم؟ استرس و نگرانی امیر باعث شده بودند قسمتی از وجودش که مسئول طنز تلخ بود، فعال شود و همین جملاتش، پرهام را به خنده انداختند. پرهام: تا وقتی اون فرد جلوته، چرا باید آگهی بزنی؟ امیر نگاهی به پرهام انداخت و پوزخند زد ولی ابروی بالارفته ی او، باعث شد به شک بیفتد... قبل از جواب دادن، نگاهی کوتاه به رهام انداخت که متوجه ابروی بالارفته ی برادر بزرگتر نیز شد. امیر: صبر کن ببینم... منظورت خودت نیستی. امیر با متوجه شدن منظور پرهام، با چشم های گشاد شده به پرهام خیره ماند. امیر: دیوونه شدی پرهام؟ رهام و پرهام از واکنش امیر خنده اشان گرفته بود ولی خودشان را کنترل کردند که مبادا در آن شرایط استرس زا، استرس و نگرانی امیر را چند برابر کنند. پرهام: نه رفیق... بیا منطقی حرف بزنیم. پرهام بعد از این جمله اش صاف نشست و امیر نیز به تقلید از او، تکیه اش را از مبل گرفت. پرهام: تو هنوز نمی دونی کی پشت سرت چیا گفته... درسته؟ امیر: درسته. پرهام: تا اینو نفهمی نمی تونی مشکلو حل کنی و در نتیجه نمی تونی به این زودی کار جدید پیدا کنی... درسته؟ امیر: آره. پرهام: اگه تا یه ماه یه شغل جدید مربوط به رشته ات پیدا نکنی، دیپورت می شی... می خوای برگردی ایران؟ امیر: قطعا نه. پرهام: پس می مونه همین راه حلی که رهام پیشنهاد داد. امیر: ولی تو داری خود داداشتو پیشنهاد می دی. پرهام نتوانست خودش را کنترل کند و کوتاه خندید. پرهام: به اونم می رسیم... یکم صبر داشته باش. امیر با حرص چند ثانیه ای به پرهام خیره شد ولی با یادآوری حضور رهام، خودش را کنترل کرده و منتظر ادامه دادن او ماند. پرهام: تو یه ماه حتی نمی شه یه پارتنر جدید پیدا کرد و بهش همچین پیشنهادی داد... حالا فکر کن تو بخوای یه آدمی رو پیدا کنی که پارتنرت نباشه ولی حاضر شه همچین شرطی رو قبول کنه... این همه آدم تو نیویورک هست ولی مطمئن باش کمتر کسی پیدا می شه که حاضر شه این شرطو قبول کنه... چطور می خوای تو یه ماه همچین کسی رو پیدا کنی؟... در ضمن، یک ماه تمام فرصت نداری، کارای گرفتن مجوز ازدواج و عقدنامه و غیره هم هستن... من ازشون سر در نمیارم ولی هستن. پرهام با آرامش کلامی ای که یه تقلید از آرامش رهام بود، توضیح داد و در آخر، سوالی را از امیر پرسید که ذهن او را درگیر کرد. پرهام: با وجود همه ی اینا، می خوای چیکار کنی امیر؟... خودت راه حلی داری؟ امیر در برابر سوال پرهام سکوت کرد تا فکر کند و این سکوت، به پرهام ثابت کرد که او قرار است به هدف خودش برسد... در طرف دیگر، رهام بدون توجه به امیر، مشکلش و هر اتفاق دیگری که افتاده بود، غرق در افتخار به برادر کوچک ترش، چند ثانیه ای به او خیره ماند و بدون هیچ مقاومتی، لبخند از روی رضایتش را به او نشان داد... پرهام با دیدن نگاه مفتخر رهام متقابلا لبخند زد ولی شیطنت اجازه نداد به سادگی بگذرد و در کنار لبخندش، چشمکی نیز به برادرش نشان داد. امیر: حق با توعه پرهام... من نمی تونم تو یه ماه همچین کسی رو پیدا کنم. توجه دو برادر دوباره به امیر جلب شد و رهام برای شنیدن ادامه ی مکالمه ی جدی بین برادرش و دوست او، تمام حواسش را به آن دو، معطوف کرد. پرهام: پس می مونه همین پیشنهاد من. قبل از اینکه امیر فرصتی برای بیان افکارش داشته باشد، پرهام پیش دستی کرده و ادامه داد.
Hammasini ko'rsatish...
🔥 24👍 3
و این هم از پارت دوم که همچنان آرومه و مقدمه ای برای پارت های هیجان انگیز بعدی... مشتاق شنیدن نظراتتون هستم.🖤
Hammasini ko'rsatish...
🔥 14
امیر: منظورت چیه؟ پرهام نگاهی به رهام که با نیشخندی کم رنگ منتظر جواب پرهام و واکنش امیر بود، انداخته و بعد از زدن چشمکی رو به او، جواب سوال امیر را داد. پرهام: رهام رواندرمانگره.(روان درمانگر) پرهام ابتدا با جمله ای کوتاه جواب داده و بعد از چند ثانیه فرصتی که برای تحلیل شرایط به امیر داد، صحبتش را ادامه. پرهام: حرف زدن عادیشم طوریه که انگار داره ازت حرف می کشه... باعث می شه حس کنی تو اتاق بازجویی ای... مگه نه؟ امیر که با دقت گوش می داد تا اطلاعاتی در مورد مردی که بدون نگاه کردن به او نیز سنگینی نگاهش را روی خودش حس می کرد، به دست آورد، با سوال آخر پرهام، چند ثانیه مکث کرد تا فکر کند... با بررسی سوالات رهام و لحن صدایش هنگام صحبت کردن، به عنوان موافقت با پرهام، سرش را تکان داد و بالاخره نگاهی کوتاه به رهام انداخت. رهام: امیدوارم پرهام معذبت نکرده باشه. پرهام با خنده به مبل تکیه داد و با کج کردن سرش، به رهام خیره شد. پرهام: معذب شه، چی می شه؟ رهام: استرسش شدیدتر می شه. رهام با رو راستی جواب داده و باعث تعجب هر دو نفر شد. امیر: خیلی مشخصه؟ رهام: از وقتی نشستی با پات ضرب گرفتی و مدام انگشتاتو لمس می کنی... وقتی در مورد مشکلت صحبت می کردی مردمک هات می لرزیدن و گاها نگاهتو ازم می گرفتی. رهام طوری که انگار در حال تدریس برای کلاسی پر از دانشجو باشد، علائم استرس داشتن امیر را بیان کرد و بلافاصله بعد از آن، با لحنی آرام، انگار که لحظه ای پیش در حال تحلیل پسر رو به رویش نبوده، سوال کرد. رهام: چرا تا این حد استرس داری؟ با توجه به آن واقعیت که آن روز اولین دیدار امیر با رهام بود، به هر سختی ای که بود خودش را کنترل کرده و سعی کرد همانند رهام، با آرامش جواب دهد اما چیزی در مورد موفق شدن یا نشدنش نمی دانست. امیر: خلاصه اش اینه که نمی دونم کی باهام چه دشمنی ای داره و چی در موردم گفته شده... مطمئن نیستم بتونم کار پیدا کنم تا دیپورت نشم... تنها روشیم که با عقل جور در میاد همین پیشنهاد شماست ولی برای اونم راه حلی ندارم. امیر با عصبانیتی که به خوبی کنترلش کرد، جواب داده و در آخر، با پوزخند، سوال کرد. امیر: شما بودین استرس نمی گرفتین؟ رهام که از روی زبان بدن و لحن صحبت امیر متوجه تلاشش برای کنترل احساسات مختلف و همزمانش شده بود، همان آرامش را روی چهره اش نگه داشت تا اگر امیر نگاهش کرد، او نیز آرام بگیرد و با همان حال، با دقت به او گوش داد... با اتمام صحبت هایش و سوالش، برای آرام تر کردن هر چه بیشتر او، سرش را به بالا و پایین حرکت داده و بعد از چند ثانیه، به حرف آمد. رهام: تو این مرحله تصمیم اصلی با خودته امیر و ما تنها می تونیم بهت پیشنهاد بدیم و از تصمیمت حمایت کنیم. آرامش صدای رهام باعث شده بود امیر آرام بگیرد و از طرف دیگر، خطاب شدن مستقیم اسمش، با وارد کردن او به شکی کوتاه مدت، عصبانیت را دور کرد. امیر: راست می گین... معذرت می خوام اگه تند رفتم. پرهام که تا آن لحظه سکوت کرده بود، دستش را روی شانه ی امیر گذاشته و آن را فشرد. پرهام: سخت نگیر رفیق... پیش میاد. اما واکنش رهام متفاوت بود... با وجود آن که اولین بار بود که آن پسر را می دید، عذرخواهی کردنش در برابر رفتارش و البته انکار نکردن اشتباهی رفتارش باعث شد کنجکاوی و تمایل رهام نسبت به شناختن هر چه بیشترش، شدت بگیرد. همانطور که رهام همچنان به او خیره بود، امیر از پرهام تشکر کرده و با نگاهش، واکنش رهام را نیز بررسی کرد... رهام با دیدن نگاه امیر، همراه با لبخندی کم رنگ، سرش را یک بار به پایین و بالا حرکت داد تا او را متوجه قبول شدن عذرخواهی اش کند. رهام: حالا می خوای چیکار کنی؟ امیر: تنها چیزی که به ذهنم می رسه اینه که به یه نفر پول بدم تا قبول کنه باهام ازدواج کنه و بعد طلاق بگیریم. رهام: دوستای نزدیکت، به نظرت اونا این کارو برات می کنن؟ با سوال رهام، امیر برای چند ثانیه فکر کرد و بعد سرش را به طرفین تکان داد. امیر: نه... دوستام همشون استریتن و حتی اگه این ازدواج تظاهری باشه، نمی تونم ازشون بخوام قبول کنن اسمم وارد شناسنامه اشون شه. رهام: پرهام چی؟ نگاه رهام و امیر به سمت پرهام چرخید و پرهام متقابلا، بعد از انداختن نگاهی کوتاه به امیر، به رهام خیره شد. پرهام: من چی؟ رهام: تو حاضری این کارو کنی؟ قبل از آن که پرهام فرصت جواب دادن گیر بیاورد، امیر پیش دستی کرد. امیر: پرهام نه. رهام: چرا پرهام نه؟ امیر با لبخند نگاهی به پرهام انداخت ولی اجازه نداد او اعتراض کند. امیر: پرهام تا الآنشم خیلی بهم لطف کرده و پیشم بوده... نمی تونم اینو ازش بخوام. تا پرهام خواست اعتراض کند، امیر ساکتش کرد. امیر: یه بار گفتم نه پرهام. رهام: باید کسی رو پیدا کنی که این ازدواج برای هردوتون منفعت داشته باشه تا بتونید بدون دین و عذاب وجدان انجامش بدین.
Hammasini ko'rsatish...
🔥 29
#Contract_02 - 2020.02.05. امیر با تردید جمله ی آخرش را اضافه کرد ولی با نگاه همچنان مستقیم رهام، به جای سکوت کردن، ادامه داد. امیر: انگار یه نفر داره زیر آبمو می زنه. پرهام که تا آن لحظه اطلاعی از آن موضوع نداشت، نگاه متعجبش را سمت امیر چرخاند. پرهام: منظورت چیه؟... کسی داره اذیتت می کنه امیر؟ امیر نفسی عمیق کشید و با تسلط دوباره بر روی خود، جواب داد. امیر: اذیت که نه ولی نمی دونم دقیقا چیکار کرده... یکی از جاهایی که برای کار رفتم، بهم گفتن یه نفر بهشون گفته سابقه کارم خوب نیست. ابروی رهام با شنیدن این قسمت ماجرا بالا رفت و نگاهی به پرهام انداخت اما با ادامه دادن امیر، دوباره حواسش را روی او متمرکز کرد. امیر: اون شرکتی که توش کار می کردم جای خوبی بود و من با هیچکس هیچ مشکلی نداشتم که بخواد ازم بدش بیاد... خود رئیس شرکت برام نامه نوشت که اگه جای دیگه برای کار رفتم، نشونشون بدم اما هیچکس قبول نکرد. رهام: که این یعنی کار پیدا کردنت طول می کشه. با جمله ی رهام، حواس هر دو نفر به سمت او معطوف شد و منتظر ادامه ی جمله اش ماندند. رهام: و اینم یعنی نمی تونی ریسک کنی و منتظر پیدا کردن کار بمونی. امیر راضی از متوجه شدن رهام، سرش را برای تایید تکان داد و سکوت کرد اما ایندفعه پرهام ابراز نظر کرد. پرهام: اینم یعنی بهتره هرچه زودتر یه کاری کنی که دیپورت نشی تا بعد به فکر کار باشی... درسته؟ امیر: آره فکر کنم. رهام: بهترین راه حلت ازدواجه... کسی رو می شناسی؟ امیر چند ثانیه سکوت کرد و بعد از خیس کردن لب هایش با زبانش، نگاهش را به رهام و جواب داد. امیر: نه... فکرم نمی کنم تو کمتر از یه ماه کسی رو پیدا کنم. امیر نفسی از روی کلافگی کشیده و بعد سوالش را پرسید. امیر: باید چیکار کنم؟ رهام برای چند ثانیه در سکوت وضعیت و واکنش های امیر را آنالیز کرد... اضطرابش از حرکت مداوم پایش و بازی کردن انگشت های دست هایش با یکدیگر مشخص بود و از طرفی لرزش مردمک های چشم هایش، رهام را از افکارش که باعث ترسش می شدند، مطمئن کرده بود ولی طبق چیزی که آن ها خواسته بودند، نظرش را بیان کرد. رهام: باید کسی رو پیدا کنی که حاضره برای یه مدت باهات ازدواج کنه... البته این مدت زمان با توجه به شرایطت می تونه طولانی باشه، از اونجایی که باید بفهمی که دقیقا چه اتفاقی برات افتاده و داره میفته. برخلاف امیر مضطرب و پرهام نگران، رهام آرام بود و طوری به نظر می رسید که انگار ماجرا برایش سرگرمی ای بیش نبود. امیر: حق با شماست... حالا باید فکر کنم ببینم همچین کسی رو از کجا می تونم پیدا کنم. با جواب امیر، رهام از حدسی که در مورد تنهایی آن پسر داشت، مطمئن شد و ایندفعه محض ارضای کنجکاوی اش، سوالاتی که برایش ایجاد شده بودند را پرسید. رهام: اینجا تنهایی؟ امیر که می دانست تنها مخاطب رهام است، نگاهی که به سرامیک دوخته بود را دوباره تا چشم های مرد رو به رویش بالا برده و جواب داد. امیر: تنها که چندتا دوست نزدیک دارم... ولی از خانواده ام کسی اینجا نیست. رهام که با دقت گوش می داد و این دقت از رفتارش مشخص بود، برای تایید صحبت های امیر و نشان دادن متوجه شدنش، هر از گاهی سرش را به بالا و پایین حرکت می داد. رهام: چی شد که اومدی آمریکا؟... می خوای بهم بگی؟ قصد رهام از پرسیدن سوالش در مورد دلیل امیر و سوال هایی که در ذهن داشت، گرفتن اطلاعات بیشتر در مورد پسر زیبای رو به رویش و البته پرت کردن چند دقیقه ای ذهنش از مشکل بزرگش بود. امیر: آره، چرا که نه. امیر برای کشیدن نفسی عمیق و تسلط بر روی خودش چند ثانیه ای مکث کرده و بعد همانطور که انگشت هایش شست دست هایش به صورت دورانی روی هم کشیده می شدند، تعریف کرد. امیر: از دبیرستان به بعد می خواستم تو یه کشور دیگه زندگی کنم و از ایران و آدماش دور شم... تا کارشناسی خوندم و بعد اقدام کردم... تا ارشدمو بگیرم کارای ویزامم راه افتادن و تونستم بیام. رهام: جالبه... حالا چرا می خواستی از ایران و آدماش دور شی؟ امیر: قبلا به پرهامم گفتم... با خودشون، عقایدشون، فرهنگشون، افکارشون و هر چیز مربوط بهشون کنار نمیومدم... نمی تونستم باهاشون خو بگیرم. رهام: حدس می زنم از یه زمان خاصی شروع شده باشه... اینطور نیست؟ امیر ناخودآگاه ابرویش را بالا برد و با تعجب و تردیدی که سعی در مخفی نگه داشتنشان داشت، جواب داد. امیر: درسته... از راهنمایی به بعد شد. بعد از جواب امیر، پرهام کوتاه خندید که باعث جلب توجه هر دو نفر شد... برای چند ثانیه رهام با ابرویی بالا رفته و امیر با تعجب نگاهش کرد که خنده اش را متوقف کرده و بعد از انداختن نگاهی به هر دوی آن ها، نگاهش را روی امیر نگه داشت. پرهام: رهام داره ازت حرف می کشه. امیر با شنیدن جمله ی پرهام اخم کرد و بعد از انداختن نگاهی کوتاه به رهام، دوباره نگاهش را به پرهام داد تا منظورش را توضیح دهد.
Hammasini ko'rsatish...
🔥 20👍 2
امیدوارم پارت اول به اندازه ی کافی در مورد آینده کنجکاوتون کرده باشه و منتظر پارت دوم، بمونید.🖤
Hammasini ko'rsatish...
🔥 18👍 3
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.