cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

window dweller 🪟

+ پس ساکن دریچه تویی. http://t.me/HidenChat_Bot?start=5090678264

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
597
Obunachilar
-224 soatlar
-167 kunlar
-8030 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

ـ window dweller 🪟 ـ ـ #Part ⑤⑤ 🧧 ـ ² لب زدم: منم. مکث کرد، لحنش عوض شد و گرمی نشست توی صداش: سلام نیا! خوبی؟! بغض گلومو پر کرد: آره... خوبم... پشت تلفن بود، ولی انگار داشت از پشت خط صورتمو نوازش و چک میکرد چیزیم نشده باشه: واقعا؟؟! مطمئن باشم؟؟؟ لبخند زدم و اشکی از گوشه چشمم چکید: آره... - خیلی دلم برات تنگ شده! + منم... - جون به جون شدم تا بالاخره صداتو شنیدم! همش نگران بودم چیزیت نشده باشه! خندیدم: کی به کی میگه؟! تو از همه بیشتر باید مراقب خودت باشی نه من! خندید: نخیر! خندیدم: اونجا همه چیز رواله؟! حس کردم سر تکون میده: آره. اومدیم تو یکی از خونه ها مستقر شدیم. جای دنجیه... همسایه هاشم خوبن، بچه ها یکی یکی دارن میان تو محله های مختلف نزدیک ما زندگی کنن. + خوبه خوشحالم. - آره. منم. سکوت... بعد از چند ثانیه لب زدم: میام پیشت زود، باشه؟ مکث کرد: قول؟ این حجم نرم بودن خانم قاسمی وقتی با همه جدی برخورد میکنه، منو به وجد می آورد: آره عزیز دلم... قول میدم... کل احساساتمو ریختم تو صدام و با کل احساساتش جواب داد: منتظرت می مونم. مراقب خودت هستی دیگه؟ لباس گرم می پوشی؟ لبخند پهنی زدم: آره... هستم. تو هستی؟ - آره. خوبه هوا اینجا البته. + خداروشکر. صدای مجتبی از پشت سرش میومد، انگار صداش میزد که بیاد برن جایی. ناراحتی قلبمو فشرده کرد... کاش میشد بیشتر باهاش حرف بزنم... صداش اومد: الان میام! و بعد چند ثانیه باز لحنش گرم شد: من باید برم جلسه... ببخشید نیا. خندیدم: نه بابا... و از درون بغضمو قورت دادم: مراقب خودت باش. مکث کرد: میگم که... لب زدم: میگی که؟ صداش آروم شد: خیلی دوسِت دارما... چشمام بی اختیار خیس شدن: منم... منم خیلی بهار... توروخدا قول بده چیزیت نشه! باشه؟! باز مکث: باشه... قول میدم مراقب خودم باشم. لبخند زدم: مرسی.. - پس... خدافظ. + خدافظ. قطع نکرد... قطع نکردم... تا بخوام چیزی بگم انگار که گوشی رو گذاشته باشه روی قفسه ی سینش، صدای قلبش توی سرم پیچید... توپ توپ... توپ توپ... محکم... تند... خیلی تند... اشک صورتمو خیس کرد و نگرانی اینکه یه روز این صدا قطع بشه کل وجودمو گرفت... یک دقیقه بعد تلفن قطع شد، حالا صدای قلب خودمو خوب می شنیدم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ توی قبرستون، بالای قبر عاطفه، نم نم بارون میزد. چتر مشکیشو گرفته بودم روی سرم و خیره به اسمش، نفس عمیقی کشیدم... اسدی خم شد روی سنگ قبر و شروع به ادا و مسخره بازی کرد: کاش بابات جای تو میمرد! تو دلم جواب دادم: الهی آمین. - کاش من میمردم تو نمیمردی دخترم! هم عمت رفت هم تو... من تنها شدم... نگاه سنگین مسعودی رو روی خودم احساس کردم، چترو بستم و گذاشتم خیس بشم تا طبیعی تر جلوه کنم... چمباتمه زدم زمین و بلند بلند صدا زدم: عاطفه... عزیز دل من... بمیرم برات! محکم می کوبیدم به سنگ و صداش میزدم... قطره های بارون انگار اشکای من بودن... روی سنگ صورتمو تکیه دادم و لب زدم: انتقامتو میگیرم! قول میدم! سعی کردم نخندم... همه چیز شبیه فیلما شده بود. دست اسدی رو کمرم نشست که لرزیدم: ببین کی اینجاس بابا... ببین... اصلا بهش همچین رفتارایی نمی اومد. مدام حس میکردم نقش بازی میکنه! خودشو به اینور اونور میزد در صورتی که خون هزاران آدم گردنش بود و انگار چیزی به اسم قلب تو سینش نداشت. الکی گریه کردم... زدم به قبر... عاطفه رو صدا کردم و با زبونی بریده فحش نثار انقلابیون کردم! خسته شدم... سعی کردم بی صدا گریه کنم. از دور صدای قدم های بلندی به گوش رسید که سر بلند کردم... اول از کفشاش تا شونه های کتش بالا اومدم و بعد صورتش... کلهر رو به روی من با غم نگاهمون میکرد. دستمو مشت کردم، عجیب چشم ازش گرفتم و به نقش، قبر عاطفه رو نوازش کردم... این مرد چرا نمی فهمید من همجنسگرا ام؟! مسعودی خبر داد بهتره برگردیم چون اسدی جلسه داره، بلند شدیم که ماشین رسید تا مارو ببره، کلهر جلو اومد و به من خیره شد. همه ی اینا خیلی تند میگذشتن! لب زد: سلام. لب زدم: خداحافظ. دست جلو اورد تا دستمو بگیره که پسش زدم: چیکار می کنین؟! نفسشو محکم بیرون داد: نقشه تونو متوجه شدم، بذارین منم باهاتون بیام! برق از سرم پرید: نه. نمیشه. موهای مشکیش ریخته بود رو پیشونیش: لطفا! صدا بالا بردم: نه! صدا بالا برد: تنها نمیشه که! صدای اسدی اومد: چه خبره؟! بی توجه بهش سر کلهر داد زدم: من اونقدری قوی هستم که از خودم مراقبت کنم! شما همینجا می مونی! مسعودی جلو اومد، از کنارش رد شدم! وقتی سمت ماشین قدمای محکم مو می کشیدم توی دل خودم داد زدم: از این مرتیکه متنفرم... ادامه داره. کمه ولی قبولش کنین ✨ • ـ Paranoia ـ •
Hammasini ko'rsatish...
🔥 13❤‍🔥 3
ـ window dweller 🪟 ـ ـ #Part ⑤⑤ 🧧 ـ ¹ اتاقی که واردش شده بودم مثل اتاق عاطفه پر از وسایل شیک و گرون قیمت بود. چند دست لباس روی تخت و بوی نسکافه ی روی میز ریه هامو پر کرده بود. جلوی آینه وایسادم و به خودم با لباسای بهار خیره شدم. انگار که خودشو پوشیده باشم، احساس گرمای عشقشو روی تن و بدنم داشتم. دست کشیدم روی گردنبندش روی گردنم... قشنگ بود. امیدوار بودم با همین لباسا و یادگاری که برام دور گردنم بسته بود، تا وقتی میرفتم بیرجند دووم بیارم. سمت تخت رفتم و دراز کشیدم... خاطره ی اولین سکس ام با عاطفه و شکنجه های روحیم توی این خونه... باعث شد لرز چند دقیقه ای بگیرم. یک آن حالت تهوع بدی بهم دست داد و انگار منتظر بودم تک دختر اسدی بی هوا وارد اتاق بشه و شروع کنه به امر و نهی کردن. چون سرد بود، زیر پتو رفتم. چون اینجا عمارت اسدی بود، امنیتی احساس نمیکردم که باعث بشه بخوابم. خیره به یه گوشه فقط فکر کردم... نشد با مسعودی تو خلوت صحبت کنیم، بار دیگه که تنها شدیم ازش در مورد تاریخ رفتنم میپرسم. دست به سینه و طاق باز، خیره شدم به سقف. لبخند تلخی زدم و آب دهنمو به زور قورت دادم... همچنان از حس وجود عاطفه توی این عمارت میترسیدم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ روز سومی که اینجا بودم، طبق معمول صبحونه رو با اسدی و یه کت و شلواریِ جدید خوردم. مسعودی بالاخره بهمون ملحق شده بود. پشت میز سالن غذا خوری، حرفاشونو گوش میدادم و هنوز نتونسته بودم با بهار تماس بگیرم. پدر مهربونِ گروه، از همون روز اول که همو دیدیم تا امروز نبود. خیره شدم بهش و لیوان آب پرتقالمو سر کشیدم. این اسم جدیدی بود که براش گذاشته بودم. نگاهمون به هم گره خورد که لبخند زد، پلک شو طولانی باز و بسته کرد و وقتی اسدی ساکت شد، صدا بلند کرد: من خانم برزینو میبرم اتاق کارم تا باهاشون راجب کارایی که لازمه انجام بدم صحبت کنم. اسدی سر بلند کرد و نگاهشو بینمون گردوند: باشه. برین. لب گزیدم و نفس عمیقی کشیدم... استرس اینکه الان قراره با بهار تلفنی حرف بزنم باعث شده بود نتونم آخرین نون تست کره ایمو بخورم. مسعودی بلند شد: با اجازه. بلند شدم: مرسی از صبحونه. اسدی با لبخند نگاهم کرد، مثل هر روز موقع هر وعده ی غذایی. نگاهاش اشتهامو کور میکردن. توی این سه روز، نه تونستم درست بخوابم و نه راحت غذا بخورم. مدام توی تخت اورثینک میکردم و منتظر دیدن مسعودی سر میز غذا بودم. حالا وقتش شده بود... همراهش از سالن بیرون رفتم. سمت در رو به حیاط راهنماییم کرد: بغرمایین. از در خارج شدیم، در جلویی عمارتو دور زد: حالتون چطوره؟ نگاهش کردم: نبودین از پریروز... خندید: بالاخره... کارا زیادن. + امکان صحبت کردن با تلفنو دارم؟ - حتما. + با... خانم قاسمی! - همونو گفتم. الان قراره همین کارو کنین. بی اختیار پهن خندیدم: خوبه... مرسی. و وقتی به سمت چپ مستطیل بلند عمارت رسیدیم، پشت سرش وارد اتاق کارش شدم. اتاقی شبیه به اتاق کار اسدی ولی نه به اون اندازه پر زرق و برق! عکس شاه کنار ساعت روی دیوار، کتابخونه های پر از کتاب و میز و صندلی های براق. خیره به فرش خوش نقش زیر پام لب زدم: کی وقتشه برم بیرجند؟! سمت میزش رفت و تلفن: طبق نقشه ای که با بقیه ریختیم، شما الان با خانم زینت ملایری صحبت می کنین تا متوجه اطلاعات گروه بشین و ازش بخواین بیرجند ببینینش. کاغد و خودکاری کنار تلفن گذاشت: اما در اصل الان با خانم قاسمی تلفنی حرف می زنین. بعدش باید با توجه به چیزایی که من نوشتم توی برگه ی زیر برگه ی شما، نکات و آدرس گفته شده از طرف ملایری رو لیست کنین تا به آقای اسدی گزارش کنیم. سر تکون دادم: لازم نیست واقعا با زینت حرف بزنم؟ جلو اومد: نه. شکی نمی کنن وقتی به من همه چیزو سپردن. سمت میز راه افتادم: باشه پس. سر کج کرد: بعد از تماس تون، لیستو تحویل میدین به من و برای سفر آماده میشین. اینطور که می بینم به صلاحه زودتر از اینجا برین. ابرو بالا دادم: چرا؟! لب زد: تا تبدیل به عاطفه ی دوم نشین. منظورشو گرفتم... آب دهنمو محکم قورت دادم و نگاهای حال بهم زدن اسدی یادم اومد. سر تکون داد: عصر میریم سر مزار دخترش. لطفا نقش بازی کردن تونو حفظ کنین. لب زدم: باشه. اضافه کرد: شماره ی خانم قاسمی زیر تلفنه. لبخند زدم: مرسی. لبخند زد، از اتاق بیرون رفت و درو بست. واقعا ازش حس پدرانه می گرفتم... شماره رو با دستای لرزون از زیر تلفن بیرون کشیدم و شبیه کسی که شماره ی کراششو گیر اورده، گرفتمش جلو چشمم. یه بار خوندمش و لبخند زدم.. شماره گرفتم، قلبم تند میزد! خیلی دلتنگش بودم... بوق اول، بوق دوم، بوق سوم... با شنیدن صداش روح انگار از تنم جدا شد: بله؟! جدی... محکم... مثل همون چیزی که بقیه ازش همیشه می دیدن! • ـ Paranoia ـ •
Hammasini ko'rsatish...
🔥 7❤‍🔥 3
پارت داریم امشب
Hammasini ko'rsatish...
🔥 4💋 2❤‍🔥 1😭 1
آتیشا بیشتر نمیشن؟
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
🔥 11❤‍🔥 1
ـ window dweller 🪟 ـ ـ #Part ④⑤ 🧧 ـ ⁵ دستشو روی صورتش گذاشت: میکشمش... توی دلم جواب دادم: قبلش من تورو. و خیره به بقیه لب زدم: کشتن قاسمی یعنی باخت!! نباید احساسی برخورد کنیم. باید ازش استفاده کنیم و همه اعضای گروه شونو بگیریم! همه نگاهم میکردن. من همیشه بیشتر از سنم جلوه میکردم و حالا انگار جای اسدی، نقش رهبری رو به عهده گرفته بودم: من خیلی فکر کردم... منم دلم انتقام میخواد! دستمو مشت کردم: اون زنیکه بی همه چیزو خوب میشناسم! خیلی سر سخته! هرکاری کنی وا نمیده! نفسمو محکم بیرون دادم: ولی... من فهمیدم چجوری میشه گولش زد. شناختمش. اون زمانی که پیشش بودم تونستم بشناسمش. بلد شدم چجوری کاری کنم که بهم اعتماد کنه. یکی از مردها، فنجون چای یا قهوه شو بالا اورد و به لباش رسوند: معلومه که دیشب تا صبح بیدار بودین و به این چیزا فکر کردین... مکث کرد و پوزخند زد: خانومِ... اسم شریف تون؟ صدای مسعودی بالا رفت: خانم برزین! و البته کسی که شما چند برابرش سن دارین ولی عقلش بیشتر از شما رشد کرده. پوزخند مرد نامرئی شد و مسعودی رو به اسدی لب زد: شرمنده. نشد ساکت بمونم. اسدی چیزی نگفت. لبخند پیروزمندانه ای زدم و سمت مرد قدم برداشتم. صدای تق تق کفشای پاشنه بلندم، صافی کمرم و نگاه تیزم، باعث شد به سمت عقب خودشو بکشه و فنجونشو روی میز بذاره. با چشمای درشت نگاهم کرد که لب زدم: میخواین من برگردم خونه و شما نقشه بریزین! چطوره؟! از لحنم رنگ به رنگ شد و هیچکس صداش در نیومد. میتونستم از پشت لبخند رضایتمند مسعودی رو حس کنم. دست به سینه شدم و سر تکون دادم: هوم؟! صدای اسدی بالا رفت: بسه! دعوا نکنین! بلند شد و سمت مون راه افتاد. خیره شد بهم: نقشتو بگو و بعد برو بالا استراحت کن. تو مثل دخترم می مونی... مثل عاطفه... لحن مهربون و دلسوزانه اش حالمو بهم میزد: نمیخوام اذیت بشی. همینکه تنها یادگار دخترمو میفرستم وسط کلی گرگ خودش خیلیه! اگه به خودم بود، دست مشت شدمو می کوبیدم توی دهنش و انقدر لگد میزدم توی تخماش تا مجبور بشه گچشون بگیره! مرتیکه... برای من نقش بازی نکن! منکه میدونم توی کی هستی! منکه میدونم... توم میدونی آخرین بار عاطفه کی مرد! ما که می دونیم تو اون گوریل کیر کلفتو فرستادی تو اتاق تا به دخترت تجاوز کنه! ما که می دونیم قبل بهار کی اونو کشته! یادگار؟! یادگاریو میکنم تو تک سوراخ کثیفت! به زور لبخند زدم: شما لطف دارین. من تصمیمو گرفتم. اشاره کردم به مسعودی: و فکر کنم بخش زیادی از نقشه مو آقای مسعودی گفتن بهتون. سر تکون داد و نشست روی مبل تک نفره جلوی بقیه: میدونم بخشی شو، ولی میخوام خودت تعریف کنی. با چشم اشاره کرد به مردای رو به رومون. فهمیدم... اینجا یه سری آدم لال نشستن که من باید قانع شون کنم. تنها زبون دارشون که یکم پیش زبونشو بریدم، بالاخره دل کند از فنجونش و منتظر نگاهم کرد. دستامو بالای تاج مبل تکیه دادم: من با یکی از دوستای بهار قاسمی آشنام. میتونم برم پیشش و از زیر زبونش بیرون بکشم کجان. طوری وانمود میکنم انگار قراره باهاشون همکاری کنم. با قاسمی حرف میزنم... بینشون نفوذ میکنم، در حالی که شما کاری به کارشون ندارین و اونا فکر میکنن رها شدن، من تک تک شونو شناسایی میکنم. راه افتادم سمت صندلی اسدی: اسامی کامل شونو براتون میفرستم، از نقشه هاشون با خبر میشم و کنترل شونو دست میگیرم. زمانش که برسه و توی یه مکان همه جمع بشن میتونیم با یه بمب کوچیک همه رو بفرستیم رو هوا و... آب دهن جمع شده ام از استرس حرفی که زدم، باعث شد مکث کنم: خودمونو راحت کنیم از دستشون! صدای یکی دیگه از چهار مرد لال بالاخره بلند شد: چقدر طول میکشه؟ نگاهش کردم: بحث کیفیت و کمیت اگه باشه، مهم نتیجه ی کاره. عجول نباشین. - مطمئنین جواب میده؟! + بله. اما طول میکشه. - اونا خبر دارن از ارتباط ما و شما؟ + خیر. - اگه خودتون هم توی این جریان کشته بشین چی؟! لبخند زدم، شبیه روح های مظلوم ادا در اوردم: اونوقت میرم پیش عاطفه و دیگه دلم براش تنگ نیست. سکوت باز توی اتاق حاکم شد. اسدی خیره شده بود به میز. مسعودی بعد از چند دقیقه جلو اومد: آقای اسدی.. قاتل عاطفه سر بلند کرد: کسی ابهامی نداره؟! کسی چیزی نگفت. نگاهشون کردم و رضایتمند لبخند زدم. خب... مرحله اولو به خوبی رد کردم. اسدی لب زد: ممنون از وقتی که گذاشتی. برو بالا استراحت کن. مسعودی رو نگاه کرد: همراهیش میکنی؟ یه اتاق دور از اتاق عاطفه. خاطرات اذیتش نکنه. مرتیکه ی تخمی! بازی و ادا انقد در نیار برا من! ادای آدمای با درک و کمالات بهت نمیاد! توی دلم پوزخند زدم... بهتره هرچه سریع تر برم بیرجند، هیچ بعید نیس که هرچقد بیشتر بمونم مثل عاطفه منو مثل دستمال برای منافع خودش جلوی این و اون بندازه! تشکر کردم و خداحافظی، همراه مسعودی راه افتادیم از اتاق بیرون و به هم لبخند پیروزمندانه ای زدیم. ادامه داره.. • ـ Paranoia ـ •
Hammasini ko'rsatish...
🔥 21❤‍🔥 1
ـ window dweller 🪟 ـ ـ #Part ④⑤ 🧧 ـ ⁴ و دست جلو برد تا اشاره کنه من اول برم. تشکر کردم و قدم جلو برداشتم. با موهای باز، مانتوی بلند و شلوار جین، کفش های پاشنه بلند بهار و چمدونی که دادم دست کارگر جدید. از پله ها بالا رفتیم و جلوتر بقیه رو دیدم که برای خوشامد گویی به من جلو اومده بودن. یک دست مشکی... چند نفر جدید و صورتا همه شبیه مرده ی متحرک. اینجا واقعا شده بود قبرستون! جلو تر توی سالن اول، عکس بزرگ عاطفه توی قاب طلایی، رو به روم، چشمامو روی چشماش قفل کرد. بی اختیار وایسادم و بقیه هم به تبع من ایست کردن. خیره شدم به صورتش، موی مرتب و مصری، چتری، چشمای کشیده، دماغ کوچیک و لب های متوسط رژ زده، لبخندی پر غرور، گردنبندی درخشان و پیرهنی برق دار با رنگ سرمه ای و پس زمینه ی سیاه. نفس عمیقی کشیدم. روبان مشکی گوشه ی قاب خودنمایی میکرد و یادآور لحظه ای بود که جنازشو روی زمین دیدم... یادآور تموم لحظه های قبلمون، آزاراش، اذیتاش... دختر آسیب دیده ای که آسیب میزد. دختر آسیب دیده ای که تشنه ی محبت بود اما خیلی سیاستمندانه گداییش میکرد. دلم براش تنگ نشده بود. دلم براش میسوخت و جای خالیش حس وحشتناکی میداد. نه حس لحظه ای که عزیزی رو از دست بدی. حس لحظه ای که با یک نفر زیاد وقت گذروندی و یک دفعه مرده باشه! جلوی چشمت... انگار کل وجودش یکهو خفه بشه! و از همه عجیب تر، به دست کسی که عاشقشی، به خاطر تو تموم این اتفاقا افتاده باشه. مسعودی دست گذاشت پشت کمرم: عیبی نداره خانم برزین... بریم. به زور چشم از قاب گرفتم و راه افتادم. هنوز دستش پشت کمرم بود. شبیه موقعی که بعد طلاق از مامان و بابام، بابا دست گذاشت پشت کمرم و منو هل داد سمت ماشین که زودتر بریم و مامانو نبینم. قرار بود یک هفته تمام پیش خودش باشم و این اولین لمس پدرانه ای بود که توی اون سن، عمیق حسش کردم و الان... مسعودی داشت برام تکرارش میکرد. خیره شدم بهش و به این فکر کردم که شاید این حس من به خاطر حمایتگر بودن اون باشه. پدرا معمولا حمایتگری بیشتری دارن و اون اینجا، تنها کسیه که میدونه حقیقتا من برای چی اینجام و گفته هوامو داره. من با ترس و لرز، جون خودم و بهارو به اون سپرده بودم. برای همین هم لمس اون به حالت پدرانه اش، به من حس دلگرمی میداد. وارد اتاق اسدی شدیم. تا حالا اتاق خودشو از نزدیک ندیده بودم. دیوارای زرشکی، مجسمه و گلدون های سفید و ظریف کاری شده، پنجره ی بزرگ با پرده ی مخمل مشکی و میز بزرگ سلطنتی که مبل سلطنتی تر از خودش اون پشت خودنمایی میکرد. میز پر بود از برگه، پر بود از عکس. عکسایی که تا اومدم بهشون نگاه کنم، با صداش به خودم اومدم: میکشمش! تیکه تیکه اش میکنم!!! جلو رفت و یکی از عکسای روی میزو برداشت و جلوی چشمام، صورت بهارو تکون داد: این جنده پولی رو جلوی چشم همه زجر کش میکنم! ضربان قلبم بالا رفت... یخ زد دستام و با شنیدن صدایی از سمت چپ، متوجه وجود چند نفر دیگه توی اتاق شدم. نگاهشون کردم، چهار نفر نشسته بودن روی مبل های نیمه راحتی و مارو نگاه میکردن. سمت چپ اتاق هم دست کمی از سمت راست نداشت، نمی تونستم به جزئیات توجه کنم، به مرد های کراواتی خیره بودم اما بهارو می دیدم.. - آروم باشین آقای اسدی... همونی میشه در آخر که میخواین! مسعودی اشاره کرد بشینم. نه کنار مردهای سمت چپ، بلکه روی صندلی جلوی میز اسدی. سر تکون دادم و نشستم. دستامو به هم فشار دادم و خیره شدم به کسی که میخواست قاتل اولین و آخرین دختری که دوسش داشتم بشه: داغشو به دل خانوادش بد می شونم!! جیگرم وقتی خنک میشه که چند نفرو با چاقو بندازم به جونش و بگم مثل گوشتی که بندازی جلوی گربه، پاره پارش کنن!! بدنم درد میکرد ولی باید جلوی غلبه کردن احساسات منفی به مثبتو می دادم! من الان دشمن بهار جلوه میکنم! من... الان باید بازیگری کنم تا اونو زنده نگه دارم! بلند شدم: آروم باشین آقای اسدی... دستمو گذاشتم پشت کمرش و سعی کردم مثل دخترش باهاش رفتار کنم: انتقام عاطفه رو می گیریم! سمت صندلی هدایتش کردم و کمک کردم بشینه. دست و پاهاش به وضوح می لرزیدن. ولی مطمئن بودم همش به خاطر غم از دست دادن دخترش نیست. اسدی خیلی سال پیش خودش عاطفه رو کشته بود. همون موقعی که اونو از سن کم میفرستاد تا با فرنگی های رشوه گیر بخوابه و راضی شون کنه، اونو کشته بود. خیلی واضح! خیلی مشخص و از قصد! برای منافع خودش! پس کسی که دخترشو ذره ذره جلوی چشماش کشته بود و از اون یه هیولای روانی ساخته بود، نمیتونست اینجوری از مرگش بهم بریزه. احتمالا دلایل دیگه ای هم وجود داشتن. شاید چون یه دختر هیفده ساله زورش از همه ی اونا بیشتر بود و تونسته بود یکی از اعضای مهم شونو بکشه! شاید چون باورش نمیشد نمیتونه یه موجودی که یک سوم خودشه رو نابود کنه... و به احتمال زیاد، اینکه عاطفه ای نبود تا ازش سو استفاده کنه هم، اونو زجر میداد. • ـ Paranoia ـ •
Hammasini ko'rsatish...
🔥 13❤‍🔥 1
ـ window dweller 🪟 ـ ـ #Part ④⑤ 🧧 ـ ³ آه کشیدم و چند ثانیه بعد از من آه کشید. طاق باز شدم و کل کف دستشو روی صورتم گذاشتم و لبامو برای بوسیدن پوست نرمش باز کردم... دست بالا بردم و انگشت کشیدم روی رگای دستاش و انگشتاش و ناخنای کشیدش. قفل شون کردم روی چشما، دماغم و لبای در حال بوسیدنم.. خیلی دوست دارم بهار، خیلی دوست دارم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ - خانم؟؟ مشکلی نیست؟؟ سر بلند کردم از روی شیشه و به راننده خیره شدم: بله؟! تکرار کردم: مشکلی نیست شیشه رو پایین بکشم؟؟ سر تکون دادم: مشکلی نیس. چیزی نگفت و شیشه ی سمت خودشو پایین کشید. باز سر چسبوندم به پنجره و یک ساعت و نیم پیشو مرور کردم. سرم روی پای بهار، دستش روی صورتم و کل وجودم پر از شکوفه... جلو تر رفتن و یادآوری لحظه ای که از ماشین پیاده شدیم، جدا شدن دستم از دستش و نگاه آخرمون تا موقعی که بیام بیرجند، لبخندم... لبخندش... نگرانی توی چشمامون و بعد چمدونی که از مجتبی گرفتم و صدای راننده "بریم. دیر شده خانم." که منو از فصل شکوفه هام جدا کرد، باعث شد خداحافظو ادا کنم و ببینم که اون دلش نیومد جوابمو بده و فقط با نگاهش بدرقه ام کرد. بشینم توی ماشین، زودتر از اونا حرکت کنیم و ببینم نگاهشو روم، وقتی دور و دورتر میشیم و اون صاف وایساده و با دلتگی خیره به منه... دست بالا آوردم و جای دست اون، دست خودمو کشیدم روی پیشونی، ابروها و چشمام. برام اهمیتی نداشت راننده ببینه و فکر کنه دیوونه ام. اصلا گیرم که دیوونه باشم. به هیچکسی ربطی نداره. سر پایین بردم، دو تا دستمو قاب صورتم کردم و سعی کردم انقدر اورثینک نکنم. آروم باش نیایش. آروم باش... میگذره اینم. میگذره. گذشت، تقریبا تا صبح فردا توی راه بودیم و وقتی رسیدیم، کون نشیمنگاهمو از دست داده بودم. خیلی فکر مردم، خیلی مرور کردم و خسته، بعد مدتی نه چندان طولانی اما به نظر دور، خیره شدم به درختای بلند حیاط عمارت اسدی و منتظر شدم تا برسیم و مثل دفعه های قبل پیاده بشم، ولی اینبار بدون عاطفه و بیشتر دلتنگ بهار، با وارد شدن به کاخ سیاهی، روی پل شکسته ی این ماجرا قدم بذارم. ماشین ایست کرد که قبل باز کردن در، یکی از کارکنا دوید جلو و درو برام باز کرد. نگاهش کردم، آشنا نبود. درو کامل باز کرد برام و وقتی از ماشین خارج شدم، چشم تو چشم شدم با مسعودی و اسدی. رو به روی من پایین پله ها، با لباس مشکی و نگاهی تحسین برانگیز. طوری که با خودم مرور کردم که چی پوشیدم؟ همه چیز از نظر ظاهری مرتبه؟ استرس... استرس... آروم باش زن. فقط کافیه نمایش بازی کنی! بهار به این کار تو نیاز داره! اسدی زودتر از مسعودی جلو اومد و وقتی سلامو با صدای بلند لب زدم، به طرز بی مقدمه ای دستاشو برای در آغوش گرفتنم باز کرد: یادگارِ عاطفه ی عزیزم... صداش ظاهر بغض آلود و دلتنگ داشت، اما بوی شیادی میداد. به زور منو به خودش چسبوند و بغلم کرد. بوی عطر تندش شبیه بوی ادویه هایی بود که مامان بزرگم توی آش می ریخت. حالم داشت بد میشد... سعی کردم سینه هامون تماس نداشته باشن و به بهونه ی حرف زدن، تند خودمو از بغلش بیرون کشیدم: من... تسلیت میگم... نقابِ نیایش بازیگرو به چهره ام زدم و سعی کردم به حالت خیلی طبیعی بغض کنم: اینجا بدون عاطفه... نمیشه نفس کشید... دست گذاشتم روی گلوم: مدام... صورتش جلوی چشمامه... اسدی زد زیر گریه و من هم سعی کردم باهاش همراه بشم. نگرانی ناشی از دوری بهار و اینکه هر لحظه ممکنه بلایی سرش بیارن، باعث شد راحت گریه کنم و به هق تق بیوفتم. مسعودی از دور نگاهم میکرد و حتما خیالش از بابت این بازیگری راحت بود. لب زدم تا مطمئن تر بشه: رفتم... نتونستم بمونم... فرار کردم از دستشون... تهرانو بدون عاطفه نمیتونستم آقا... نمیشد... اسدی سر تکون داد: میدونم... میدونم. دیدن گریه هاش هرچقدم که اگه از درون دروغین بودن، حس عجیبی میداد. ترسناک بود چون حس انتقامشو قوی تر میکرد و خیالو راحت میکرد، چون توی لحظات احساسیش میتونستم ازش سو استفاده کنم. اشکامو با پشت دست پاک کردم و هرچی احساسات داشتمو ریختم توی چشمام تا دلشو به دست بیارم و بتونم بهارو نجات بدم: ولی... وقتی دیدم شاید بتونم توی انتقام کمک تون کنم، سعی کردم به حسم غلبه کنم و برگردم... من حاضرم واسه پس گرفتن حق خون عاطفه تو هر لونه ی زنبوری برم آقای اسدی! لبخند زد و چشماش خیس بودن همچنان: میدونم... خوشحالم که برگشتی... میدونم که میتونی از پسش بر بیای! انتقام دخترمو از اون قاسمی جنده می گیریم! دستم خیلی بی اختیار مشت شد اما به بازیگری ادامه دادم: آره... می گیریم! خیلی زود! صدای مسعودی بالا رفت: اگه بعد همه ی اینا خالی شدین و اجازه بدین، بریم داخل صحبت کنیم. نگاهش کردم. مژه های خیسمو تکون دادم و دماغ بالا کشیدم. اسدی لب زد: درسته درسته... بریم. • ـ Paranoia ـ •
Hammasini ko'rsatish...
🔥 12❤‍🔥 1
ـ window dweller 🪟 ـ ـ #Part ④⑤ 🧧 ـ ² - مگه میشه یادم بره؟ نقاشی صورتت تو اتاقمه.. + خوشحالم... خیلی... از بغلش بیرون اومدم و سعی کردم با چشمام بهش لبخند بزنم، نگاهشو بین من و بهار و مجتبی که وایساده بودیم جلوی در گردوند: همیشه دلم میخواست برای یه مدت کوتاهی هم که شده، بعد از فوت فراهانی، دورم شلوغ باشه... حس کنم بچه دارم... چشماش پر از اشک شده بود: ممنونم که گذاشتین این حسو داشته باشم... حالا اگه، یه روزی از همین روزا برم پیش شوهرم اون دنیا، دیگه حسرت اینجوری روی دلم نمونده. صدامون با هم بلند شد: عهه این چه حرفیه...؟! بهار جلو اومد و دست نگینو گرفت: شما هم مثل یه مادر مهربون این چند وقت هوای مارو داشتی، اگه نبودی واقعا نمیدونستیم کجا پناهنده بشیم.. قرار نیس ارتباط مون قطع بشه، اگه شرایطش پیش بیاد و خطری دورمون نباشه، حتما تماس میگیریم. مجتبی اضافه کرد: نامه هم میتونیم به هم بدیم. سر تکون دادم: شایدم یه روز اصلا پیش تون برگشتیم دوباره. اشکای شوق و دلتنگی نگین روی گونه های برجسته اش سر خوردن و تو بغل بهار فرو رفت: باشه عزیزای من... باشه... دلم یهو از قسمت معده شروع به پیچ زدن کرد... استرس... به زور خفه اش کرده بودم و باز بیدار شده بود! چنگ میزد به وجودم... خراش و زخم مینداخت... داشت داغونم میکرد... میخواست اینبار انگار خودش خفه ام کنه! با لبخند زورکی درو باز کردم و بدون هیچ حرفی، وقتی اونا مشغول حرف زدن بودن، وارد حیاط شدم و سمت حوض قدم برداشتم. سردی هوا حالمو بدتر کرده بود... مثلا اومدم هوا بخورم، الان بدتر میلرزیدم! نشستم دم حوض و پشت به در خونه، توی خودم مچاله شدم... مسعودی مدام میگفت حواسش هست به ما، ولی اگه بهارو میگرفتن و باز میبردن کمیته چیکار میکردم؟؟ یا... اگه خودمو زیر شکنجه میبردن و مجبور به اعتراف میشدم..؟ من نمیدونم در مقابل دردای وحشتناک جسمی چه واکنشی نشون میدم! خیره شدم به حوض... سه تا ماهی قرمز به آب اضافه شده بودن. میرقصیدن انگار جای اینکه شنا کنن. از قصد سه تا بودن... جای من و مجتبی و بهار، برای نگین. توی حوض دنبال قشنگ ترین ماهی گشتم تا بگم اون بهاره، یه دونه سفید... با خط های قرمز کم رنگ... از همه قشنگ تر میچرخید توی آب و چشم عسلیش به سبز میزد. توی آب هم انگار فصل عوض میشه... فصل شکوفه ها. - یکم دیگه راه میوفتیما. سر بالا بردم و خیره شدم به بهار، نگاه میکرد به ماهی خودش. اونم خوب شناخته بود خودش کدومه. لبخند زدم، پر از استرس: آره. چمباتمه زد کنارم: مراقب خودت باشیا... نیا خانوم. نگاهمو دوختم به نیمرخ قشنگش: تو هم. چشم از ماهیش گرفت و دوخت به من: جلوی مجتبی نمیتونم راحت ازت خدافظی کنم... حتی شاید تا موقعی که بیای نتونم بهت زنگ بزنم... خودت باید اینکارو کنی. یه وقت... نگرانی توی صداش موج میزد: بی خبرم نذاری! نفسمو محکم بیرون دادم: همه تلاشمو میکنم که هم زود بیام هم باهات تماس بگیرم... مراقب خودمم هستم. قول میدم! لبخندش شبیه پهن شدن گرما از آسمون توی سرمای زمستون بود... برفای اضطرابو آب کرد... برای چند دقیقه: خوبه. دست بالا اورد و دور از چشم مجتبی و نگین که توی خونه حرف میزدن، دستمو گرفت. انگشتاشو لای انگشتام قفل کرد: دلم واست تنگ میشه... خندیدم: چی میگی؟! خیره شدم به داخل حوض: من از الان دلم تنگ شده.. لبخند زد، نگاهش کردم و لبخند زدم. سرشو روی پام گذاشت که دست لا به لای موهاش کشیدم... حیف بود این خرمن مشکی زیر روسری بمونه... خواستم سر خم کنم و ببوسم سرشو که صدای مجتبی نذاشت: بریم دیگه. با چمدونا از در زد بیرون و همراه نگین سمت مون راه افتاد. بهار بلند شد اما هنوز دستش توی دستم بود: چقد راهه تا برسیم؟ تک برادرش به ساعت نگاه کرد: شاید نیم ساعت. انگار که برامون زمان خریده باشن، نفس راحتی کشیدیم. دستمو ول کرد: بریم پس. برای آخرین بار نگینو بغل گرفتیم. خداحافظی کردیم، از در بیرون رفتیم و سریع توی ماشین نشستیم. نباید کسی منو همراه بهار می دید. مجتبی گفت کلهر برگشته تهران... اما برای احتیاط، وقتی نشستم توی ماشین، خم شدم پایین تا کسی یه وقت منو نبینه. حرکت کردیم و یه کاسه آب ریخت نگین پشت سرمون. دست تکون دادیم و رفتن از اون خونه، با وجود زمان کمی که داخلش زندگی کردیم، باعث میشد... حس دل کندن بدی توی وجودم پیچ بزنه... دوباره عمارت اسدی... بعدش خونه ی بیرجند و وانمود کردن برای اینکه بهارو دوس ندارم.. ترسناکه... من از الان دلتنگم. بهار نشست کنارم، به بهونه ی استتار کردنم و مراقب شرایط بودن. سرمو گذاشتم روی پاش و چشمامو بستم.. دست کشید توی موهام و انگشتاش ابروهامو نوازش کردن. سعی کردم بخوابم. سعی کردم از وجودش لذت ببرم... گفتم زود میام بیرجند، ولی واقعا مشخص نبود کِی بتونم پیشش برگردم. • ـ Paranoia ـ •
Hammasini ko'rsatish...
🔥 10❤‍🔥 1
ـ window dweller 🪟 ـ ـ #Part ④⑤ 🧧 ـ ¹ - دلم براتون تنگ میشه... نگین این جمله رو برای پنجمین بار از موقعی که بهش گفتیم فردا از پیشش میریم گفت. بهار هم برای پنجمین بار، لبخند زد و جواب داد که: "ما هم همینطور" و وقتی نگین با لبخندی غمگین تر از ما، اتاقو ترک کرد، فصل شکوفه ها چمدونشو مرتب کرد و زیپشو بست، بلند شد و راه افتاد سمت من. در حالی که موهامو جلوی آینه شونه میزدم، نگاهش کردم. لبخندی عمیق زدم به صورتش و لبخندی نگران شد جوابم. با لحنی آروم لب زد: میخوای... یکی رو بفرستم همراهت؟! دست از شونه کردن برداشتم و با کش دور مچم موهامو بستم: کیو بفرستی؟ آخه... خود مسعودی اونجا هست دیگه... لب زد: وایسا. و دست برد پشت یقه اش و انگار که بخواد گردنبندشو باز کنه، با قفل پشتش ور رفت: آره مسعودی اونجاس... زنجیرو باز کرد و وقتی آویزش جلوی چشمم درخشید، لبخندم پهن تر شد. جلوتر اومد و کنار شونم وایساد: بشین رو صندلی برات ببندم. سمت صندلی حرکت کردم. وقتی خواستم بشینم، دو تا دستشو روی شونه هام گذاشت و کمک کرد بهتر ساکن بشم. گرمای دستاس، با لمس شونه هام، نفوذ کرد به قلبم و سرمای استرس و اضطرابو شست. جلوی آینه، نگین ساده ی پسته ای گردبندش روی قفسه ی سینم خودنمایی میکرد و بالافاصله بعد از بسته شدن زنجیر، دستاش دور گردنم حلقه شدن: بهت میاد... لبخندش و قشنگی لباش، لبخندمو عمیق تر کرد. دست بالا بردم و روی دستش گذاشتم، انگشتامو قفل انگشتای کشیدش کردم و لب زدم: نه به اندازه ی تو... و بعد بغضمو فرو دادم و ذهنم یهو پر شد از نگرانی دوباره... من باز تا کی نمیتونم ببینمش؟ - برات لباس گرم میذارم ببری! لطفا بپوششون تا سرما نخوری. هوا سرد تر میشه... خواستم بپرسم: "مگه چقد باید اونجا باشم؟" که ادامه داد: حداقل برای من که... سردتر میشه. خیره شدم بهش که لبخند از روی لباش رفت، دستاشو از دور گردنم جدا کرد و راه افتاد سمت ساک متوسطی که مجتبی برام گرفته بود: ولی شاید این لباسا هم کفاف ندن، اگه مشکلی پیش اومد و یه هفته موندی، با آقای مسعودی صحبت کن و برو خرید. سر کج کردم و با لبخند خیره ی صورتش شدم که به طور بامزه ای، شبیه نگرانی های مادرانه طور، دستاشو کشید روی جیبای شلوارش: میخوای پول بیشتر بهت بدم؟ خندیدم: نه بابا، نمیخواد. نخندید: جدی! بلند شدم: از مسعودی میگیرم نیاز شد. مدل بامزه ای جواب داد: خب از من بگیر که داشته باشی. نگاهی به اتاق خالی انداختم و در باز و نگینی که میشد از راه رو ببینمش، نشسته بود از دور روی مبل، بافتنی می بافت و حواسش به ما نبود. نگاه معناداری به بهار انداختم و سمت در قدم برداشتم: حالا که یه ساعت دیگه باید راه بیوفتیم و بریم... درو آروم بستم و برگشتم سمتش: چطوره یه سری چیز دیگم بگیرم؟ ابرو بالا داد: چی؟! و نگاهشو بین منی که سمتش حرکت میکردم و در بسته گردوند: تو... قبل اینکه حرفی بزنه، دستامو دور کمرش حلقه کردم، چسبوندمش به خودم و لبامو روی لباش گذاشتم. بدون حرف دیگه ای همراهی کرد توی بوسیدن که بعد از چند تا بوسه ی عمیق، دستامو قاب صورتش و لبامو جدا کردم، پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم... چشمای بسته مو باز کردم و با انگشت شصت، گونه هاشو از دو طرف حصار شده نوازش کردم: همه چیز اوکی میشه دردونه خانوم. درست میشه... خنده ای کردم و طاقت نیوردم، باز بوسیدمش و بغلش کردم. دستام قاب کمرش شدن: نمیدونم تا چقد دوریم... دو روز؟ سه روز؟؟ چهار روز؟ یه هفته؟! سرمو به شونش تکیه دادم: ولی هرچی که هست، از دور... تا موقعی که باز برگردم پیشت مطمن باش حواسم فقط پیش توئه. آه کشیدم: یادش بخیر تو زمان آینده... گوشی موبایل داشتیم، میشد پیامک بدیم به هم، اونجوری از حالت با خبر بودم... الان، فقط میتونم تا موقعی که بیام پیشت بیرجند، تک و توک فقط از مسعودی حالتو بپرسم یا شاید اگه بذاره، یه بار بهت یواشکی زنگ بزنم. خندیدم: من پیشت نیستم... ولی... تو جای من مراقب خودت باش. مکث کرد تا بگه: باشه... و بغض تو صداش با اشکام هماهنگ شد و طول کشید تا دست بردارم از اینکه، دل بکنم از بغل کردنش... یادمه... یادم میاد... شاید یک ربع طول کشید تا ول کردم... من از بغل کردنش سیر نمیشدم... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نگینو که بغل گرفتم، احساس میکردم یکی از آدمای خیلی نزدیک بهمو دارم توی آغوشم حس میکنم. مدت زیادی نبود که آشنا شده بودیم، اما رفتاراش، مهربونیش و توجهش باعث شده بود پیشش احساس راحتی کنیم. درسته که سر اون شب همچنان بعضی اوقات حس معذب بودن داشتم، ولی باز نگین، فهمیده ترین کسی بود که میخواستم خیلی موقعا ازش مشورت بگیرم. دست کشید پشت کمرم: مراقب خودت باشیا... یادت نره حرفای منو. لبخند پهنی زدم و دستامو دور کمرش نرم حلقه کردم: یادم نمیره... شما هم یادت نره منو. • ـ Paranoia ـ •
Hammasini ko'rsatish...
🔥 13❤‍🔥 1
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.