- خواستگاری که میگفتی این بود؟
متعجب خیره مامان شده ام. لبهایم بی هیچ آوایی تکان میخورند. صدای مادر تیام نگاهم را به سمتش میکشاند:
- تیام بیا بریم. این خانواده سالها پیش باباتو از ما گرفتن. حالا اومدی دختر بگیری ازشون.
او میگوید و همه چیز در لحظه رخ میدهد. مامان به سمتش حمله ور میشود و بازویش را محکم تکان میدهد. من و تیام مات مشغول تماشای این کشمکش هستیم. عمو و زنعمو درگیر جدا کردن آنها شده اند.
- خواهرمو چیکار کردی لعنتی؟ میدونی سی ساله مادرم قید منو زده؟ میدونی سی ساله برای یه قبر خالی فاتحه میخونه؟ قاتل روانی من که میدونم کار تو بود
حالا تیام است که جلو میرود و میانشان می ایستد.
- بسه دیگه. هیچ معلومه چی میگید؟ من اصلا نمیفهمم جریان چیه. آروم باشید لطفا.
مامان به سمت در میرود و آنرا میگشاید:
- از خونه ی من گمشید بیرون.
تیام نگاهی به من می اندازد و من از عالم و آدم دلخورم. مادرش بار اول به مراسم خواستگاری نیامده بود و حالا هم که آمد، زخم کهنه ی سی ساله پیدایش شد. دلخور به سمت اتاق پا تند میکنم و به محض بستن در اشک هایم جاری میشوند.
تیام خبر ندارد پیش مراسم سری قبل مادرش با من قرار گذاشته و پیشنهاد پول داده بود. خیال میکرد من شکارچی پول های پسرش هستم.
سر و صداهای خوابیده نشان از رفتنشان میداد. روی تخت نشسته بودم که با لرزش موبایلم به سمتش خیز برداشتم.
(نمیذارم ازت بگیرنم دلبر. نگران هیچی نباش. من به جای جفتمون غصه ها رو میخورم)
دلم میلرزد و خیال میکنم تیام همیشه میماند و عشقمان جاودانه است.
*
https://t.me/+pqhJnXaQVCU5ZDA0
سه سال بعد
تندیس اهدا شده را در دست میفشارم و جلوی میکروفون می ایستم:
- ممنونم از اعتمادی که به من کردید و من رو لایق این جایزه ی ارزشمند دونس...
نگاهم به مردی گره میخورد که از در وارد شده است و خبرنگار ها به سمتش خیز برداشته اند.
او اینجا چه میکرد؟ هیراد که گفته بود مدتی است به آلمان رفته.
- آقای احتشام خوش اومدید
- آقای احتشام فکر نمیکردیم به مراسم بیاید.
- امسال خانم امیری برنده شدن. راسته که قبلا نامزد شما بودن؟
مجری مراسم خطاب به خبرنگارها میگوید:
- عزیزان لطفا نظم رو بهم نزنید. خانم امیری معذرت میخوام از وضعیت پیش اومده.
تیام احتشام همین بود. حواس ها را به خود پرت میکرد و انسان ها را مجذوب خود. اما اینبار نمیگذاشتم. میدان دست من بود و آمده بودم انتقام تمام این سه سال را بگیرم. رفته بود و تمام عزت نفسم را خرد کرده بود. رفت و نفهمید فرزند از دست داده مان را... آمدم بودم انتقام تمام لحظات را بگیرم.
پوزخندی به نگاه گره خورده اش می اندازم و بالبخند خیره ی هیراد میشوم:
- از همگی ممنونم. همچنین دوست دارم از همین جا از کسی که همیشه کنارم موند تشکر کنم... کسی که امروزمو از اون دارم... هیراد جان همسر عزیزم ممنونم ازت...
شوک را به او وارد کرده ام که سرخی چشمانش از همین جا هم دیده میشود. میگویم و با قدرت از پله ها پایین میرود. این هنوز اول راه است...
https://t.me/+pqhJnXaQVCU5ZDA0
https://t.me/+pqhJnXaQVCU5ZDA0