cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

🌪رامِـشـگَـرِ طـوفـان🌪

الهی به امید تو... •رامِشگَرِ طوفان: آنلاین •کینه کِش: فایل فروشی •خانمِ اقیانوس: فایل فروشی به قلم: راز انصاری •پایان خوش• کانال محافظ لینک و عیارسنج رمان های فروشی: https://t.me/raz_ansari پیج اینستاگرام نویسنده: https://instagram.com/raz_novels

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
13 869
Obunachilar
-2924 soatlar
-2267 kunlar
-1 24830 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#پارت182 لب گزیدم و سر در سینه اش پنهان کردم. در گلو خندید و بر روی پاهایش کمی جابجایم کرد. برای اینکه حرصم بدهد با ته مایه خنده گفت: _چرا شبیه بچه گربه ها سرت‌و به سینم میکشی؟ نکنه واسه اینکه منو بوسیدی؟ مشتی به سینه اش کوبیدم و خفه جیغ کشیدم. همچنان انگشتانش بر شکمم بودند و ناگاه شروع به قلقلک دادنم کرد. پلک هایم پریدند و با لبخند نالیدم: _طوفان! اکنون که چشمانم باز بودند، عمیق در مردمک هایم نگریست و موهایم را پشت گوش راند. لحظات زیبا و شور انگیزی را سپری می کردیم که زنگ موبایلم حواسم را پرت کرد. نا مادری ام، پروانه پشت خط بود و عجیباً غریبا! شاید در طول سال کلا دو سه بار بیشتر این اتفاق نمی افتاد. کمی خود را بالا ‌کشیدم و طوفان حرکاتم را زیر نظر گرفت. جواب دادم: _بله؟ _سلام چطوری؟ کجایی؟ _سلام، سر کار...چیزی شده؟ کمی من و من کرد اما صدایش بشاش بود: _نه...یعنی چطور بگم...وقت داری حرف بزنیم؟ طوفان در ظاهر شاید خود را مشغول ماساژ پهلو و شکمم نشان میداد اما یقین داشتم صدای پروانه را از آن سوی خط میشنید. _آره...اتفاقی افتاده؟ _اتفاق خوب....بلاخره یه خدا زده ای که از قضا بی نیازه از همه چی، از تو خوشش اومده و میخواد بیاد خواستگاریت.
Hammasini ko'rsatish...
😱 28 12🔥 3😍 1
#پارت181 گدازه های داغ از قلبم درون سینه فرو ریخت و به ناگاه طوفان بازدم پر حرارتش را بر صورتم رها ساخت. پوستم گر گرفت و به سختی نفس کشیدم. آرام سر به عقب بردم و لعنت بر من سست عنصر! پلک هایم را بر هم فشردم و گوشه لبم را از درون به دندان گرفتم. ثانیه ای طول نکشید که لب پایینم با مکیده شدن توسط لب های طوفان از زیر دندانم رها شد. با آرامش و فراغت لب هایم را می بوسید و این بار من بودم که به خود آمدم و هم پایش شدم. گردنش را بین انگشتان دستم گرفتم و بوسه بازی مان دقایقی طول کشید اما نه او میل پا پس کشیدن داشت و نه من توان عقب رفتن. لبانش داغ بودند و خیسی شان ابدا برایم منزجر کننده نبود. با کف دستش که کم از کوره آتش نداشت پهلویم را چنگ زد و با دست دیگرش مرا بیش از قبل به سینه خود فشرد. برای اولین بار بود که شور عجیبی در دلم رخنه کرد و دوگانگی در وجودم پیش آمد. استرس و هیجان از یک سو، آرامش و اشتیاق از سوی دیگر. همچون قبل بازدمش را بر صورتم رها کرد و با بوسه ای بر خال بالای لبم، صورتش را اندکی از صورتم فاصله داد. همچنان چشم هایم بسته بود و شاید خجالت می کشیدم از کاری که کردم. هرم نفس هایش همچنان حس شدنی بود و نوک بینی اش را به بینی ام مالید. با دستور لب باز کرد: _نگام کن ببینم!
Hammasini ko'rsatish...
56😍 7🔥 2👏 2😱 1
#پارت180 انگشتانش را ماهرانه بر شکمم می رقصاند و هرم نفس های داغش بر گونه ام خالی می شد. ماساژ دادنش فوق العاده لذت بخش بود. گرمای بخار آب و لمس شدن شکمم توسط طوفان باعث شده بود آرام و قرار جایگزین درد وحشتناک پریودی ام شود. سرم بر شانه اش بود و نیمرخ دلنشینش مقابل دید ام. چشمانش بی اندازه گیرا بودند و فک استخوانی اش با وجود ریش و سبیل جذابیت بیشتری پیدا کرد. هر لحظه بیشتر از قبل حالم خراب میشد و تمام وجودم مملوء از خواستنی های نامعقول شد. چشم هایش میخ پایین بود اما به ناگاه سر بلند کرد و تیر نگاهم را گرفت. دستش از حرکت نایستاد و این بار دم و بازدم هایش را سنگین تر و سوزان تر حس کردم. نگاهش اما گیرنده تر از آوای نفس هایش بود. چشمانم بین مردمکان تیره و لب های مردانه اما خوش رنگش در نوسان بودند. سرش ثانیه به ثانیه پایین تر آمد و در میلی متری لب هایم متوقف شد. قلبم بی امان خود را به جدار سینه می کوبید و عمل تنفسم مختل شد. دوباره همچون دیروز لب هایش را بر روی خال بالای لبم نهاد و چند لحظه عمیق بوسید. هدفش را از این کار درک نمی کردم! گوشه بالایی لبانم را می بوسید اما لبانم را نه! حرارت بازدمش و لمس انگشتانش بر شکمش عقلم را زایل کردند. نمیدانم چه فعل و انفعالاتی در سرم رخ داد که لب هایم را اندکی بالا کشیدم و نرم بر لب های طوفان فشردم.
Hammasini ko'rsatish...
50🔥 4😱 3😍 1
#پارت180 انگشتانش را ماهرانه بر شکمم می رقصاند و هرم نفس های داغش بر گونه ام خالی می شد. ماساژ دادنش فوق العاده لذت بخش بود. گرمای بخار آب و لمس شدن شکمم توسط طوفان باعث شده بود آرام و قرار جایگزین درد وحشتناک پریودی ام شود. سرم بر شانه اش بود و نیمرخ دلنشینش مقابل دید ام. چشمانش بی اندازه گیرا بودند و فک استخوانی اش با وجود ریش و سبیل جذابیت بیشتری پیدا کرد. هر لحظه بیشتر از قبل حالم خراب میشد و تمام وجودم مملوء از خواستنی های نامعقول شد. چشم هایش میخ پایین بود اما به ناگاه سر بلند کرد و تیر نگاهم را گرفت. دستش از حرکت نایستاد و این بار دم و بازدم هایش را سنگین تر و سوزان تر حس کردم. نگاهش اما گیرنده تر از آوای نفس هایش بود. چشمانم بین مردمکان تیره و لب های مردانه اما خوش رنگش در نوسان بودند. سرش ثانیه به ثانیه پایین تر آمد و در میلی متری لب هایم متوقف شد. قلبم بی امان خود را به جدار سینه می کوبید و عمل تنفسم مختل شد. دوباره همچون دیروز لب هایش را بر روی خال بالای لبم نهاد و چند لحظه عمیق بوسید. هدفش را از این کار درک نمی کردم! گوشه بالایی لبانم را می بوسید اما لبانم را نه! حرارت بازدمش و لمس انگشتانش بر شکمش عقلم را زایل کردند. نمیدانم چه فعل و انفعالاتی در سرم رخ داد که لب هایم را اندکی بالا کشیدم و نرم بر لب های طوفان فشردم.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت179 لب های پر حرارتش شقیقه ام را نشانه رفتند: _خجالت نداره که دختر قشنگم...طبیعت بدنته. این دلگرمی اش کافی بود تا پررو و لوس شوم‌. انگشت اشاره و شستم را به هم چسباندم و دیده باریک کردم: _یه اوچولو خجالت کشیدم فقط! در گلو خندید و بینی ام را فشرد. به آنی کمی فاصله گرفت و سوی دربی که پشت سرمان بود رفت. لحظاتی بعد با یک کیسه آب گرم برگشت و درونش را با آب جوشیده چای ساز پر کرد. کنارم برگشت که پرسیدم: _چیکار میکنی؟ تنم را چرخاند و بر روی پاهای خودش کشاند. اکنون کاملا در آغوشش بودم و هراسان زیرلب گفتم: _طوفان....یه موقع کسی میاد داخل. کیسه آب گرم را بر کمرم و مماس با دسته مبل گذاشت: _تا من اجازه ندم کسی نمیاد...آب گرم و ماساژ دردت رو تسکین میده. دست دیگرش را روی شکمم گذاشت و از بافت ضخیمم عبور داد که مچش را فشردم: _طوفان؟ خیره به چشمانم مردانه خندید: _جان؟ نترس! پریودی نمیتونم کاری کنم. فقط میخوام ماساژت بدم. غضب آلود خنده ام را خوردم و سر در سینه اش فرو بردم. حرارت آب جوش بر کمرم از یک سو و داغی همچون آتش کف دست طوفان بر روی شکمم از سوی دیگر حواسم را پرت می کرد. اولین لمسش با بدنم بود و برخلاف من که از استرس و بیدار شدن حس های زنانه ام در وجودم جنجال به پا بود، او ریلکس و پر آرامش دل به کارش میداد.
Hammasini ko'rsatish...
😍 36 18👏 3🔥 2😱 2🤣 2
این روزا بازار همستر کامبت داغ داغه! میتونید از طریق این ربات سکه جمع کنید و وقتی لیست شد و قیمت گذاری شد، از طریق صرافی تبدیل ارز به ریال کنید....سریع شروع کنید چون آخرای خرداد لیست میشه....جا نمونید...😉👇🏻 https://t.me/haMster_kombat_bot/start?startapp=kentId6284369490
Hammasini ko'rsatish...
Hamster Kombat

Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!

سلام رفقا حالتون چطوره؟ این روزا بازار همستر داغ داغه! میتونید از طریق این ربات سکه جمع کنید و وقتی لیست شد و قیمت گذاری شد، از طریق صرافی تبدیل ارز کنید....جا نمونید...😉 https://t.me/haMster_kombat_bot/start?startapp=kentId6284369490
Hammasini ko'rsatish...
Hamster Kombat

Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!

سلام رفقا حالتون چطوره؟ این روزا بازار همستر داغ داغه! جا نمونید...😉 https://t.me/haMster_kombat_bot/start?startapp=kentId6284369490
Hammasini ko'rsatish...
Hamster Kombat

Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!

🔥 1
#پارت178 حیران تماشایش کردم ولی از تک و تا نیافتاد و ظاهرا قاطع بود. شوخی می کرد حتما! زیر خنده زدم و با مشت بازویش را هدف گرفتم: _حالا اینقدرام خشن نباش میترسیم ازت. _خشن نیستم...دارم حقیقت رو بهت میگم جوجه کوچولو...هیچ احد الناسی حق نداره به قلمرو و اموال من نگاه چپ بندازه...چه برسه به دستبرد و بر زدن! از گفتن چیزی که دیشب شنیده بودم منصرف شدم. دو ساعتی را سرگرم پروژه جشنواره بودیم و استکان قهوه را روی میز گذاشتم. کمرم را با کش و قوس تکان دادم که دست طوفان بر پهلویم نشست. _خسته شدی؟ _نه...کمرم درد میکرد...الان خم بودم بدتر شده. _چرا؟ وسیله سنگین جا به جا کردی؟ نوچی گفتم و مظلوم نگاهش کردم. باید می گفتم پریودم؟ هرچقدر هم که گفته باشم پریود طبیعت بدن یک زن است اما در اولین بار و اولین برخورد نزدیک، شرم حضور داشتم از بازگویی آن برای طوفان. دزدکانه نگاهش کردم و نوک انگشتان اشاره ام را با حالت بچگانه ای به هم کوبیدم: _یه مشکل فنی کوچیک دارم. لبخندش جان گرفت و مرا به سینه اش فشرد. کف دست داغ و بزرگش پر آرامش بر کمرم رقصید و بم لب زد: _عروسک من پریود شده؟ صورتم را روی سینه اش بالا پایین کردم و نگاه دزدیدم. دستش را تا موهای بازم رساند و نوازشش را از سر گرفت.
Hammasini ko'rsatish...
47😍 3👏 2
#پارت177 عینکش را از روی چشم برمیدارد و میزش را دور میزند. به یک قدمی ام که میرسد دستانش را باز می کند و مرا به آغوش میکشد: _صبحی که با دیدن تو شروع بشه قطعا پر از خیره. از این همه احساسات و انرژی اش به وجد می آیم. سوی مبل راحتی هدایتم میکند و جفتم می نشیند. لبخند تار و ریزی بر لب دارد و یک دستش دور شانه ام چفت است. دست دیگرش انگشتانم را می رباید و لب می زند: _دیشب خوش گذشت؟ لب هایم را جمع میکنم و چانه بالا میکشم: _نه اصلا...واقعا دلم میخواست به جای اون مهمونی اجباری با تو و بچه ها وقت بگذرونم. آستین هایش را بالا میزند که بازوان درشتش بیشتر به چشم میخورند و با چشمان ریز شده میپرسد: _اون پسره هیز که دور و ورت نیومد دیگه؟ چه میشد اگر کمی اذیتش می کردم؟ مثلا حرف های مونا را برایش میگفتم؟ کرم های درونم به جریان افتادند و دهانم به ناگاه لق شد: _غیرتی شدی؟ تک ابرویش بالا رفت و با انگشت ضربه ای به پیشانیم زد: _اگه حساسیت روی سرمایه های مهم زندگیم غیرت به حساب میاد...بله! ابروهایم را پر غرور بالا دادم و کمی لب هایم را جمع کردم تا خنده ام را بخورم: _بعد اگه یه روز بفهمی اون پسره هیز به یکی از سرمایه های مهم زندگیت چشم داره چی میشه؟ ریلکس و بی پروا پا روی پا انداخت و جدی گفت: _از اون روز به بعد دیگه چیزی به اسم چشم نخواهد داشت!
Hammasini ko'rsatish...
54😍 5🔥 3
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.