برهنه زیر باران🍂
«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» رهی... سدسکوت،فایل بوینارنگی،فایل آنارشی،vipکامل منبهیام،vipکامل برهنهزیرباران(درحالنگارش) فصلسردباغچه(درحالنگارش)
Ko'proq ko'rsatish20 918
Obunachilar
-4224 soatlar
-2177 kunlar
-75330 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
#پارت130
جیغ و نالههای نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود.
_ آییی… آییی درد داره…
_ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو میبندم. دیگه تموم میشه.
پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند!
این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف میزد و دخترکوچولو را دلداریاش میداد که درد نکشد؟!
ناریه خطاب به بیبی گفت:
_ دیدید گفتم اینجا خبراییه بیبی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بیحیایی، آقا رو از راه به در میکنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش!
بیبی رنگ به رو نداشت.
چه خبر شده بود؟
یعنی واقعا امیرپارسا، نوهی خلفِ علیشاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمهی وزه و پرشورش وقت میگذراند؟
همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچکس به حسابش نمیآورد؟؟
به گونهی خود کوبید:
_ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو میخوره…؟؟
_ دل که این چیزا حالیش نمیشه بیبی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… مرد سی ساله یه خواستههاییام داره. من که میگم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمیمونه. حتی زنش!
اگر یزدانخان میفهمید پوست پناه را میکَند.
اگر هلن بانو میفهمید سکته میکرد!
امیر اینبار جدی شده بود.
که غرید:
_ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیشتر خون میآد.
_ آیییی درد داره… آیییی نمیخوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ توبرو بیرون!
پیرزن به گونهی خود کوبید!
عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که میتوانست با امیرپارسا اینطور صحبت کند!
_ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون!
صدای ملوس پناه را شنید که نفسزنان میگفت:
_ من دیگه نمیتونم! دیگه نمیخوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره!
همان لحظه صدای قدمهای محکم یزدان و پشت سرش هلنبانو آمد. بیبی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز میکرد:
_ شوهر من اینجا داره چیکار میکنه؟؟
یزدان یکدفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنهی مقابل، همه خشکشان زد.
امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمیاش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید.
خون روی زمین ریخته بود.
_ شماها… شما…
امیرپارسا کتشلوار تن داشت.
عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانهاش را با یک اخم کوچکِ خود میلرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبهی عقدش خوانده شود!
اخمآلود پرسید:
_ چه خبر شده همه ریختید اینجا؟
عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است…
یزدان میدانست دلِ پسرش از مدتها پیش گیر این دختر است.
ولی پناه لایق شازدهی او نبود!
یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بیکس کجا….
عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد!
بیبی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش میکرد دست باندپیچی شدهی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد.
پناه حالا بغض داشت.
امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربهی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت…
نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او ماند…
بوی تن دخترک زیر شامهاش بود…
پناه موبایلش را درآورد.
با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت:
_ تصمیممو گرفتم… میخوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم میمیرم… کمکم میکنی؟
_ کجا؟؟
صدای امیر باعث شد از جا بپرد…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
تو گرگومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمیخواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمیخواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست میشدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم…
سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همهچی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخمخوردهی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خالهی خودشم بهش رحم نمیکردن نبودم!
ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمیتونستم فراموشش کنم. میگفتن زنشو ترک کرده. میگفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته.
ولی من میخواستم انتقام بگیرم! میخواستم اون عمارت و آدماشو به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
23700
Repost from N/a
-شرط موندنت توی این خونه، محرم شدنت با یکی از پسرهای منه....!
دخترک ناباور نگاهش کرد...
-اما حاج عمو... من که نمی خوام همیشه اینجا باشم....؟!
حاج یوسف دستی به محاسنش کشید و با لحن مهربانی گفت: دو تا پسر عذب تو خونه دارم و شما هم خانوم بسیار زیبایی هستی و این می تونه باعث بشه که تحریک بشن البته خودت اذیت میشی دخترم...!!!
دخترک اخم کرد: به فرض من زن یکی از پسراتون شدم حاج عمو اونوقت خدایی نکرده اون یکیشون تحریک نمیشه....؟!
مرد تبسمی کرد: نه دخترم شما وقتی محرم یکیشون شدی و ناموس اون یکی برادر محسوب میشی...!!!
-پس الان به عنوان دختر دایی ناموسشون نیستم....؟!!!
حاج یوسف نگاه جدی کرد و با حفظ همان تبسم گفت: ناموسشونی اما دخترم حضور شما در اون خونه بدون هیچ نسبتی درست نیست...!
-نسبت از این بالاتر که دختر داییشونم...!!!
حاج یوسف نگاه جدی بهش کرد: درست شما دختر داییشونی اما نامحرمین... اونا آتیشن و شما پنبه...!!!
دخترک چشمانش را در حدقه چرخاند: باشه حاج عمو...خب اومدم و محرم یکی از پسراتون شدم اونوقت چه تضمینیه که پسرت توقع تمکین ازم نداشته باشه...؟!
حاج یوسف ذکری زیر لب گفت: لا اله الا الله... دخترم نداره...! من تضمین میدم توقع نداره و این محرمیت فقط به خاطر حضور تو، تو اون خونه هست که من عذاب وجدان شما روی گردنم سنگینی نکنه....
ریتا نفس کلافه ای کشید...
-باشه حاج عمو... حالا که تضمین می کنید حرفی نیست...!!
حاج یوسف لبخند زد.
برای محرمیت امیریل را در نظر داشت، چون بهش اعتماد کامل را داشت...
-می تونی با امیریل محرم بشی... بهش اعتماد دارم دخترم...!!!
نازگل لحظه ای ماند.
امیریل؟! ان مرد مذهبی و خشک که دایما به خاطر موهایش چشم غره هایش را تحمل می کرد، به شدت بیزار بود...
اما نتوانست حرف او را زمین بزند...
-قبوله حاج عمو....
-پس مبارکت باشه دخترم...!!!
https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
7400
Repost from N/a
_ انگشترت کو؟
آرام زمزمه کرد
_ فروختم
چشمای آرزو گشاد شد
_ چرا؟!
دلارای با خجالت سر پایین انداخت
این دختر چی میدونست از بدبختیاش؟
_ باید ... باید میرفتم غربالگری
پول نداشتم
آرزو بهت زده گفت
_ خب از کارتت برمیداشتی!
دلارای کلافه آه کشید
کاش با آرزو دوست نشده بود
فرقشون زمین تا آسمون بود
_ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده
آرزو چشماشو ریز کرد
_ چرا این طرفا اومدی؟
مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر میشینی؟
دلارای خجالت زده سر پایین انداخت
اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه میگفت به تو چه؟
دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد
_ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن
اومدم برای نظافت
آرزو وارفته پچ زد
_ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟
دیگه نتونست طاقت بیاره
گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن
دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود
دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد
_ من باید برم آرزو جان
فردا تو مدرسه میبینمت
آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش
داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود
پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود
پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تجاوز شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه
سه ماه بعد دخترک باردار بود
پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد
شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریهی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود
دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد
آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد
_ بیچاره
دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد
بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود
میدونست احتمالا برادر آرزوعه
با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد
_ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟
در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن
بهت زده سر بالا آورد
صدا آشنا بود
ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش
جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد
" درد داری؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو
وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بین پاهات خشک بشه و بعدش دوباره بهت نزدیک شم دخترحاجی
وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری...
باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی
حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من"
آلپارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد
_ خشک شدی بچه جون؟
من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت
ماشینو درست میسابی
صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش
خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم!
سرِ دلارای گیج رفت
صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد
"بعد از آخرین باری که بهت تجاوز کرد مجبورت کرد اندام جنسیتو بشوری؟
هیچ DNA روی بدنت باقی نمونده ازش"
اینبار صدای پلیس بود
" دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟
این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تجاوز کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ "
وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت
چشماش پر از اشک شده و بدنش میلرزید
این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟
همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟
مردی که بهش تجاوز کرد؟
بابای بچهاش!
ارسلان با بی اعصابی جلو رفت
صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد
_ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت
آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟
بابای تولهسگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟
طاقت نیاورد
قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد
بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید
چرا اکسیژن کم بود
دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت
خودش بود
چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ!
لبخندِ پر تمسخر آلپارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد
_ دلارای ...
https://t.me/+D4cjzcqASWRmNjZk
https://t.me/+D4cjzcqASWRmNjZk
https://t.me/+D4cjzcqASWRmNjZk
https://t.me/+D4cjzcqASWRmNjZk
https://t.me/+D4cjzcqASWRmNjZkدلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇
https://t.me/c/1352085349/65.
👍 1
19010
Repost from N/a
شبی چند؟
شبی ۵۰۰
_نوچ گرونه اونقدرم قیافه نداری
این ۷ ماشینی بود که با شنیدن قیمتم گازشو میگرفت میرفت
نا امید خواستم برم به همون تویله که ازش اومدم که یک BMW
نقرهی رنگ کنار پام ترمز زد
_چند؟
_شبی ۵۰۰
من اینکاره نبودم در اصل این قیمت و میگفتم که به خودم بقبولونم تلاشمو کردم کسی نخواست
_اوکی سوار شو
متعجب تگاهش کردم
_مطمئنید؟
_آره مگه همین قیمتت نبود میخوایی دبه کنی؟
_نه یعنی چیزه...
از روی ناچاری سوار شدم
_چند سالته
صدای بم و خشکش جداره های گوشمو پاره میکرد
_۲۱سالمه
_اووم چند وقته تو این کاری؟
_مفتشی یا فضول تو میخوایی بکنی منم میخوام بدم حرفیه؟
_نه حرفی نیست....
اخم کرده نگاهمو از پنحره دادم بیرون کا دستش روی رون پام نشست بی اختیار تنم منقبض شد
_حرفی ندارم چند وقتا لنگاتک باز میکنی اما میخوام بفهمم سالمی؟
_سالمم
_تنگ یا گشاد؟
دستش و بین پام فرستاد
_ت....ن...گم
_از کجا میدونی تنگی
_ب.....ا....کره.....ام
_چی؟؟؟؟
چنان زد روی ترمز که اگر کمربند نبسته بودم مغزم تو شیشه پخش میشد.
_باکرهی؟
نفسم بالا نیومده بود که با صدای بوق مکرر دوباره ماشین و راه انداخت و.....
❌
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
گفتی باکرهی پس این شکم چیه
ترمیمی؟
دور تن لختم چرخید
_نه من......نمیدونم چهار ماه میش یک عمل داشتم توی اتاق عمل بهم تجاوز کردن و بعدم ترمیم غافل از اینکه تخم جنشون تو شکمم کسی مسیولیتشو قبول نکرد ننه بابامم منو از خونه پرت کردن بیرون من موندم این طفلک....
_گفتی تن فردشی کنی
_خب باس از یه جا خرج خورد و خوراکمون در بیاد.....
_اوممبخواب رو تخت پاهات و باز کن خودت و بچه ات از من
_از تو یعنی چی؟؟؟؟
لحن خشنش زیر گوشم نشست
_چرا فکر کردی خرم؟ من هنوزم آه و ناله هاتو یادمه ریحان درسته بیهوش بودی اما زیر تنم اخ و ناله میکردی
فکر کردی اونقدر بی غیرتم بزارم دختری که دست من زن شده بره زیر این و اون
آره
چنان فریاد کشید که ترسید عقب رفتم
_تو تو همکنی هستی...
_من همونیم که با لذت برام آماده شدی اونم تو بی هوشی حالا میخوان بفهمم تو بیداری چیکارا میکنی و.....
6110
00:16
Video unavailable
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها æ¹⁸
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
2.11 MB
1 49300
#پارت_479
_آقا مسته، الان شبیه دیوونه هاست، زود برو بالا تا ندیدتت!
یاسمین اخم درهم کشید:
_یعنی چی؟ با من چیکار داره.
_گفتم که مسته، هوش و حواسش سرجاش نیست!
_ یعنی انقدر که بیاد تو و منم نشناسه؟
_بیا برو بالا تو اتاقت. درم قفل کن. امشب اصلا وقت خوبی برای این حرفا نیست!
یاسمین با بغض سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. متین کلافه پشت سرش قدم برداشت اما... قبل از اینکه دخترک پا روی پله ی اول بگذارد در به طرز بدی باز شد. یاسمین سر جایش ایستاد و متین هم انگار مقابل در خشک شد.
چشم های ارسلان نیمه باز بود و بزور روی پا ایستاده بود! چشمش در همان حال به متین افتاد و بعد دخترک که از دیدنش چشم گرد کرد. مست بود اما باز هم همان ارسلان بود!
_اینجا چه غلطی میکنی متین؟
رنگ از رخ متین پرید:
_ آقا من اومدم که...
نگاهش یک ثانیه سمت یاسمین برگشت و وقتی به خودش آمد مشت محکم ارسلان توی صورتش خورد. متین روی زمین افتاد و ارسلان در همان حال وحشیانه یقه اش را چنگ زد. یاسمین جیغ خفیفی کشید و سمتشان دوید.
_با زن من تنها تو این خونه چه غلطی میکردی؟
صدای فریادش چهارستون خانه را لرزاند. متین بزور نفس میکشید...
_اقا من یه لحظه اومدم بهش سر بزنم. آقا تو رو خدا!
داشت زیر فشار پنجه های او خفه میشد. یاسمین به بازوی ارسلان چنگ انداخت و متین سریع صدایش را بالا برد.
_دیوونه تو برو بالا. برو...
یاسمین گریه میکرد:
_ ارسلان ولش کن. به خودت بیا...
متین محکم مچ دست های ارسلان را گرفت. واقعا داشت خفه میشد:
_آقا تو رو خدا!
یاسمین وحشت زده مشت محکمی به بازوی ارسلان کوبید:
_دیوونه ی روانی ولش کن. کشتیش... خفه اش کردی.
_یاسمین برو.
یاسمین بی هوا جیغ کشید " ارسلان" و یک آن متین حس کرد هوا با شدت وارد ریه هایش شد.
ارسلان ایستاد و وقتی چرخید، دخترک یک قدم رفت. تنش میلرزید. داشت سکته میکرد...
_ارسلا...
متین بزور روی پا ایستاد اما قبل از اینکه کاری از دستش بربیاید ارسلان مثل گرگی زخمی چنگ انداخت به گلوی دخترک...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
برای نجات جونم به یه مرد خطرناک پناه بردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
بیش از 800 پارت آماده برای خواندن⛔️
با خوندن پارت اول این رمان به اوج هیجان داستان پی میبرید😁👌
تمام بنرهای این رمان پارت واقعی ان که میتونید با سرچ به صحتش پی ببرید.❤️
72620
یک سال است همسرش هستم ...!
زندگی که هیچ حسی از طرف او ندارد .. نمی دانم از سر اجبار یا دلسوزی و ترحم تحملم میکند ..!
ولی چیزی که عجیب بود این است که روزها بر عکس این یک سال شب زود می آمد .. لبخند میزند حتی با من حرف هم میزد ..!
این یک ماه آنقدر عوض شده بود که فکر میکردم شاید سرش به جایی خورده باشه ..
-محمد..؟
-جانم..
-میخواستم بگم ..من اون روز..اون روز به حاج بابا گفتم... هدفم چوقلی نبود من نمیخواستم خودم و بهت تحمیل کنم ..اما..
-مانا عزیزم اون موقع منم عصبی بودم حالا که فکر میکنم این یک سال اونقدر که فکر میکردم بد نبود ..من الان از زندگیم راضی ام ..
لبخند میزنم اما ته دلم نمیدانم به او چرا اعتماد ندارم ...!
او تا همین ماه پیش از من متنفر بود ..این روی خوش نشان دادنش، این مهربان بودنش ..حتی هم آغوشی اش ..همه برایم در عین لذت اما ترس داشت..!
پنجره را باز میکنم ..سر صبح است صدای جیک جیک گنجشکان باغ حاج بابا را در کرده ...
لبخند میزنم همخوابگی با او بوسه هایش عاشقانه هایش..به آنها که فکر میکنم گونه هایم داغ میشوند ..
میخواهم برگردم که صدای پای پنجره متوقف ام میکند ..
-رز عزیزم خیلی نزدیکه پنج شنبه شب پیشتم .. شک ندارم باور کردن ..دیروز حاج بابا زمین و بنامم زد پولم جوره ..آخر هفته پیشتم عشقم..!
دستانم کنار تنم می افتد میخواهم دیشب و کل این ماه را بالا بیاورم ..
پس همش سراب بود ..فریبم داده بود ...!
روی لبه ی تخت نشستم داخل آمده بود با لبخند فریبنده ی این ماهش ..بگذار دل خوش باشد..فقط یک هفته مانده تا این سراب به اتمام برسد ..!
پیراهنش را اتو میزنم و به دستش میدهم.
به خودش رسیده ...جذاب است لعنتی!
همین حالا قلبم بهانه میکند گوشه ای نشسته و نگاه میکند.... پا زمین میکوباند،التماس میکند که هر طور شده جلویش را بگیر و نذار برود تو را بخدا...
اما نه من آن دختر عاشق یک سال پیشم نه او آن اخموی راستگو...هر دو بازیگرای خوبی شده ایم ..!
کمکش میکنم و دکمه هایش را میبندم ...چه بوی خوبی میدهد این مرد نامردم ...!
عقب میروم ..نگاهم میکند متوجه ام نگاهش را میدزد ولی من با لبخندی که خود میدانم چه دردی پشتش است به او نگاه میکنم..
-جذاب شدی...!
سرش بالا می آید..میدانم لبخندش زوریست..
-از خودته خانومم...یه هفته دیگه پیشتم اگه سفر کاری نبود با هم میرفتیم.
پوز خند میزنم چه راحت دروغ میگوید نگاه به دست چپش میکنم نرفته حلقه اش را دراورده..
حق دارد زنی دیگر تا چند ساعت دیگر به استقبالش می آید که سالهاست عاشقش است..
-قبل رفتن این و امضا کن..!
-چیه این ...؟
-چیزی که خیلی وقته منتظرشی و البته قبل رفتن راحت میشی ..
-درخواست..درخواست طلاق توافقی چرا مانا...؟
-دیگه این یه کار و مرد باش بکن واسه من ..به کسی چیزی نمیگم ..
-مانا عزیزم..
اشکم میچکد ..
-نیستم ..نبودم..هیچ وقت....!
قلب لعنتی هنوز هم عاشق است که منتظر است بگوید:
- دیدی امضا نکرد..دیدی پشیمون شد نرفت ..
اما نشد قلب احمق بیچاره ام ..
امضا کرد ونگاهم نکرد...سرش پایین بود ...!نمی دانم شرمنده بود یا چه دسته ی چمدان را گرفت پشت به من ایستاده بود حتی برای آخرین بار در آغوشم نکشید ..
-خواستم مانا اما نشد ..نتونستم ..من رزا رو دوست دارم هر شب که باهات بودم عذاب کشیدم..
کاش حداقل دم رفتن نمیگفت ..گفت و نفهمید چطور همان ذره عشق را هم در من کشت ..
اگر چه چرخ روز گار سالها بعد چرخید و جایمان عوض شد ..!
https://t.me/+JtUgz6TTL5pkYmE0
https://t.me/+JtUgz6TTL5pkYmE0
👍 1
95340
#پارت۵۵
-تفنگاتونو بیارید پایین! با چه جراتی رو سر زن من اسلحه می کشین؟
صدای عربده اش حتی منی را که مخاطبش نبودم وحشت زده کرد!
-ولی خان... این زن بی ابرو خواسته شما رو سرافکنده..
حرفش تمام نشد که با شدت سیلی امیر محتشم روی زمین پرتاب شد.
-اسم زن منو میاری دهنتو اول آب بکش!
مثل بید می لرزم. تمام مردان تفنگ هایشان را پایین می آورند.
-کسی رو زن من اسلحه بکشه رو من اسلحه کشیده! به اون توهین کنه به من کرده! کسی اینجا به چیزی که گفتم اعتراض داره؟
پشتش سپر گرفته ام و تکان نمی خورم. پیراهنش را از پشت در چنگ گرفته و جرات اینکه مقابلم را نگاه کنم ندارم.
-منم همینو فکر می کنم!
دستم میان دستان گرمش قرار می گیرد و من می دانم که نجات پیدا نکرده ام... که حالا هدف خشم او قرار گرفته ام!
-خان... ناراحت نشو... ناموس تو ناموس ماست. برای خاطر تو خون می ریزیم. هرچی شما امر کنی!
بدون اینکه سر برگرداند می غرد:
-ناموس من ناموس منه! تا من زنده ام کسی برای ناموس من سینه سپر نمی کنه!
کنار اسبش که می رسیم من قدم هایم سفت می شوند. اسبش بیشتر شبیه به هیولا بود!
-سوار شو خیره سر!
نیم نگاه خشمگینش را که می بینم از خودش، بیشتر از اسبش می ترسم.
پایم را در رکاب می برم و خودش به بالا و روی اسب هدایتم می کند. خودش هم با یک حرکت پشت سرم می نشیند.
-خان... تو رو خدا من می ترسم!
سرم را می چرخانم با اشک به صورت سختش نگاه می کنم...
-از من نترسیدی وقتی پاشدی تا اینجا اومدی از این حیوون زبون بسته می ترسی؟
اشکم می چکد و او با یک هعی بلند اسبش را به دواندن وا می دارد.
جیغ می کشم و انگار اسب رم می کند که روی دوپا بلند می شود و امیر نعره ی بلندی می کشد.
-آروم پیل... آروم!
دستش را دور شکمم می پیچد و در گوشم حکم می کند.
-تکون نخور عصبیش نکن!
از وحشت خشکم زده. به دستش چنگ می زنم و می نالم:
-اسبتم مثل خودت وحشیه!
به سینه ی سفت سنگی اش می چسبم و او مرا بیشتر به خود می فشارد.
-پیل تا بحال به کسی غیر من سواری نداده... اگه نمیندازت زمین چون تو دستای من و تو بغل من سوارشی!
با هر حرف بیشتر و بیشتر ته دلم خالی می شد.
-اگه اسبم مثل خودم وحشیه چون دل کاروانسرا نیست که رام هر کس و ناکس بشه! وحشی هم باشیم حداقل بی وفا نیستیم!
از حرفش خجالت زده می شوم. داشت به من طعنه می زد؟
-من تو این دنیا هیچکسو غیر از مامانم ندارم. اگه منظورم با منه... من بی وفا نیستم. اگه اینجام چون جونمو واسه همون یه نفری که تو دلمه می دم!
با شنیدن حرفم انگار که آتشش زده باشم یک دستش روی شکمم محکم شد و نعره کشید:
-هعی!
اسبش به تاخت دوید و کمتر از بیست دقیقه بعد داخل عمارت افسارش را کشید. پیاده شد و با یک حرکت مرا از روی اسبش پایین کشید.
-پسرم... پسرم خدا رو شکر که اومدی... ما نفهمیدیم چطور از دستمون فرار کرد!
-ماهرخ برای دیدن من اومده بود مادر! شامشو که خورد با ماشین بفرستینش عمارت باباخان من کار دارم شب دیر میام!
حتی نگاهم هم نمی کرد و من از چشمان خون گرفته مادرش می ترسم. دوان دوان پشت سرش می دوم.
-اَمیـ... خان!
قدم هایش کند نمی شود.
-من... نمی خواستم فرار کنم!
سرم پایین بود اما دیدم که برگشت و سنگینی نگاهش را روی شانه هایم انداخت.
-نمی تونی فرار کنی!
حرصم می گیرد اما جوابش را نمی دهم. سر بالا می کنم و به چشمانش زل می زنم.
-لطفا به بابام...
حس می کنم با شنیدن صدای آرام کمی نازک شده ام رنگ نگاهش عوض می شود. نگاهش را به اسبش می دهد:
-یه خان جلوت وایساده! من به کسی جواب پس نمی دم...!
-امیر...؟
نمی دانم چرا صدایش کردم! لحظاتی نفسگیر به چشمانش زل می زنم و او آب دهانش را قورت می دهد سرش را نزدیک می کند و با صدای عمیق و دو رگه ای بند دلم را پاره می کند:
-یه بار دیگه صدام کن و اون وقت به جای اینکه بفرستمت پیش خانوما می ندازمت رو پیل و به تاخت از اینجا دور می شم!
پارت واقعی رمان❌❌
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
من ناف بریده ی خان بودم!
دختری که از رسم و رسوم این طایفه متنفر بود!
اومدم خواهرمو از یه ازدواج اجباری نجات بدم که خودم گیر افتادم!
من... ماهرخ... عروس امیر محتشم خان بودم! و تا خود حجله ی عروسیمم دست از تلاش برای فرار برنمیدارم تا اینکه...
رمان جدید شادی موسوی🤍
#براساسداستانواقعی
👍 3
1 41750
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.