cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

🐟هزاران ماهی تنها🐟 فاطمه قیامی

می‌نویسم تا زنده بودنم را معنا ببخشم ممنونم که کپی نمی‌کنید💚

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
31 531
Obunachilar
-9924 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
+23730 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

بخشی از vip👇 سهند با خشم شانه‌اش را گرفت کشید: -تو این وقت شب با این پسره اینجا چیکار می‌کنی؟ لباسش تن تو چیکار می‌کنه؟ نیکی چشم گرد کرد: -الان اون باید یقه‌تو بگیره چرا کنار خواهرشی که ساکته! تو چی میگی خدایی؟ خودت اینجا چیکار می‌کنی اصلا؟ در صورت تمایل به عضویت در vip با هفته‌ای ۱۱ پارت (در حال حاضر ۵۶ پارت جلوتره) فقط تا ۲ روز می‌تونید به جای مبلغ 34 هزار با ۲۹ هزار تومن عضو بشید. در صورت تمایل مبلغ رو به شماره کارت👇 💳5859831049471161 به نام قیامی واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی ادمین بفرستید👇 @Romanparvane
Hammasini ko'rsatish...
من ناف بریده ی خان بودم! یه دختر تحصیل کرده که زیر بار حرف زور نمی ره. اومدم خواهرمو از یه ازدواج اجباری نجات بدم که خودم گیر افتادم! من... ماهرخ... عروس امیر محتشم خان بودم! مردی خشن و مستبد که یه طایفه رو رهبری می‌کنه! اون یه وحشیه و من تا خود حجله ی عروسیمم دست از تلاش برای فرار برنمی‌دارم تا اینکه... https://t.me/+VF04rJpEBgMzZjdk رمان جدید شادی موسوی #براساس‌داستان‌واقعی
Hammasini ko'rsatish...
👍 1🤔 1
من ناف بریده ی خان بودم! یه دختر تحصیل کرده که زیر بار حرف زور نمی ره. اومدم خواهرمو از یه ازدواج اجباری نجات بدم که خودم گیر افتادم! من... ماهرخ... عروس امیر محتشم خان بودم! مردی خشن و مستبد که یه طایفه رو رهبری می‌کنه! اون یه وحشیه و من تا خود حجله ی عروسیمم دست از تلاش برای فرار برنمی‌دارم تا اینکه... https://t.me/+VF04rJpEBgMzZjdk رمان جدید شادی موسوی #براساس‌داستان‌واقعی
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی 🧚🏾‍♀️🧜🏻‍♂️ https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🧚🏾‍♀️🧜🏻‍♂️ -تا حالا جفت گیری سنجاقک ها رو از نزدیک دیدی؟ روی تخت چوبی سنتی در حیاط خانه مادرش نشسته بودیم ،کلافگی از سر و رویش می بارید -نه والا سعادت نداشتم یک چشمم به حوض پر از ماهی و فواره اش بود آخ که جان می داد پا در آب شلب شلب کنان با ماهی ها بازی کنم اما از ترس بد اخلاقی اش چسبیده به او روی تخت نشسته بودم با هیجان شروع به تعریف کردم : -سنجاقک نر، سر ماده را می‌ بندد و شکمش را زیر خودش حلقه می‌ کند اینجوری هر وقت موقع جفت گیری نگاهشون بکنی شکل قلب به نظر میان به خاطر همین سنجاقک ها رو به عنوان نماد عشق بازی و شهوت می شناسند بعد با چشمایی که از خوشی برق می زد و دستانی که در هم حلقه شده بود پرسیدم: -به نظرت خیلی رمانتیک نیست ؟ نوچ کلافه ای کرد و گفت : -بیشتر به نظرم بی عرضگی من رو ثابت می کنه گیج از حرف غیر منتظره اش با تعجب پرسیدم : -وا تو که همیشه خدا میگی من الم و بلم و جینبلم ادایش را در آوردم : -مثل من تا حالا نیومده و از این به بعد نخواهد اومد حالا به دو تا سنجاقک بدبخت حسودی می کنی؟ چشم چپش که پرید ناخودآگاه از آغوش گرمش عقب کشیدم در این چند ماه دیگر خوب شناخته بودمش به وقت عصبانیت دچار تیک عصبی میشد غر زیر لبی اش را شنیدم : -پسر، خاک بر سرت با این زن گرفتنت هاج و واج از این جوشش ناگهانی اش غر زدم -شنیدم چی گفتیااااا -درد شنیدم ، مرض شنیدم ،اصلا گفتم که بشنوی ؟ دختر نیم وجبی شش ماه من رو میبری لب چشمه تشنه بر می گردونی یک روز خانم سرش درد می کنه ،یک روز پریود شده ،یک روز باباش مثل عمر و عثمان ما رو می پاد یک روز داداش غول تشنش غیرتی میشه یک روز آمادگی چهار تو ماچ و بوسه رو نداری حالا میای با شوق و ذوق از جفت گیری سنجاقک ها برام ور ور می کنی الان یه نماد شهوتی بهت نشان بدم که تا دو روز لنگ بزنی هین ترسیده ای کشیدم: -خیلی بی تربیتی اما آیین بی توجه گردنم را به سمت خودش کشید و به قصد بوسیدن لبانم جلو آمد که صدای عصبانی گراهون در حیاط پیچید -سراب ورپریده جوری از جا پریدم که چانه ام محکم به دماغش خورد و صدای تق بدی داد صدای آخ بلندش در بد و بیرای گراهون گم شد -خوشم باشه مرتیکه ،تو ملاعام تنگ خواهر من نشستی چی براش جیک جیک می کنی؟ شانه اش را گرفت و کشید با چشمانی از حدقه در آمده زد زیر خندید : -دمت گرم آبجی زدی ترکوندیش که از لابه لای انگشتان آیین که بینی اش را سفت چسبیده بود خون می چکید روی زمین با نگاهی برزخی زیر لب توپید -بر پدرت دختر 🔥🔥🔥 آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری که یک بیمارستان عاشقش بودند شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣 اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب عقد کنه 🔥🔥🔥 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
Hammasini ko'rsatish...

👍 1
Repost from N/a
چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج می‌زند؟! علیرضا که می‌گفت همه چیز قراردادی و صوری است، می‌گفت موقت است! https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمی‌شوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت: "زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!" و من هیچ‌وقت عاشقی را با خودخواهی و بی‌رحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه می‌آمدم با دلش، باید کوتاه می‌آمدم... و حالا... حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشه‌ای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگی‌ام برود. اما... پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند می‌زند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟ - سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟ عاقد می‌پرسد و نمی‌دانم چرا جان از پاهای من می‌رود. روی نزدیک‌ترین صندلی می‌نشینم و علیرضا بالاخره سر بلند می‌کند! بالاخره نگاهم می‌کند. نگاهم به چشمانش، بی‌صدا فریاد می‌زند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا... دوباره سر به زیر می‌اندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانه‌هایم را زیر پایش له می‌کند! - بله! دنیا دور سرم می‌چرخد و هیچ‌کس حال من را نمی‌بیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده‌. عاقد این‌بار از علیرضا می‌پرسد و من نفس نمی‌کشم! زمین نمی‌چرخد، زمان نمی‌گذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت... علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقه‌اش نگاه می‌کند؛ حلقه‌ای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بی‌هم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش... - بله! بله می‌گوید و از این‌جا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازه‌ای در انتظارِ دفن شدن، همان‌جا می‌نشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش می‌اندازد. عسل توی دهان هم می‌گذارند و من چه جانی دارم که این‌ها را می‌بینم و هنوز هم زنده‌ام؟ نمی‌دانم... خواهر عروس، پسرکِ دو ساله‌ی ارغوان را می‌آورد و آن را به آغوش علیرضای من می‌سپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقه‌ای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگی‌اش گرفته، مغرورانه نگاهم می‌کند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمی‌بیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و می‌خندد؟ آن‌قدر محو او هستم که نمی‌فهمم ارغوان کِی سمت من می‌آید. - می‌بینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟ پوزخند می‌زند: - البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه! با ته‌مانده‌ی جانم، میان بی‌نفسی لب می‌زنم: - دلتو خوش نکن، موقته! پوزخند لعنتی‌اش کش می‌آید: - تا همین‌جاشم تو خوابت نمی‌دیدی پروا خانوم! تا این‌جا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم می‌کنم. یه کاری می‌کنم طلاقت بده، شک نکن! دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا می‌اندازم و او سرش آن‌قدر گرم پسرک است که من را نمی‌بیند. از محضر بیرون می‌روم، برای اولین ماشین دست بلند می‌کنم و سوار می‌شوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم می‌آید:"ببخش که نمی‌تونم بیام دنبالت. فردا صبح برمی‌گردم خونه..." با درد می‌خندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! می‌خواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمره‌ی شب رویایی‌شان باشم؟ نه، نمی‌توانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمی‌خواهم مثل احمق‌ها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله می‌شود! برایش می‌نویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمی‌شم. دارم می‌رم درخواست طلاق بدم..‌." با صدای ترمز شدید ماشین... https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️ #طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال
Hammasini ko'rsatish...
1
Repost from N/a
سلیم دیوونه میخواد زن بگیره، میخوان بهش دختر الله‌داد رو بدن دختر خانزاده گدا رو. با شنیدن صدای پسر بچه‌های داخل کوچه‌های روستا، صورتم را در بالشت زیر سرم مخفی کردم و با صدای بلند گریه سر می‌دهم. _ها...حالا بشین گریه سر بده اونوقت که بهت گفتم بشین تو خانه مو افشون نکن با اسب در به درت نتازون توی کوه و دشت واسه خاطر همین موقع‌ها بود. مادرم که حال زارم رو می‌بینه دلش به رحم میاد، دست از سرزنش برمی‌داره و می‌گه: _آخ از بخت بدت مادر لعنت به اون روزی که این پسره‌ی دیوانه تو رو دید. لعنت به قلب سیاه فریدون که هست و نیستمون رو بالا کشید و حالا با تهمت ناروا، می‌خواد تو رو بدبخت کنه و بنشونه پای سفره‌ی عقد کسی که همه‌ی عالم و آدم میدونن دیوانه‌س https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0 https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0 از اسب پیاده شدم صدای هلهله و کل از گوشه به گوشه عمارت خانی به گوش می‌رسید من زار میزدم و زنان روستا کل. وقتی به زور به داخل اتاق سلیم هولم دادند همان جا بر روی زمین سر خوردم . _زن من شدن اینقد ادا و اصول داره دختر یا تو خیلی ناز داری؟ با شنیدن صداش قدمی عقب رفتم و سکسکه‌ام گرفت‌. عمارت اربابی با وجود این دیوونه برام ترسناک بود. با دیدن هیبت مردونه‌اش روی زمین افتادم. _زبونت رو موش خورده دختر الله‌داد تا حالا که خوب وزوز میکردی. چیزهایی که قبلا گفته بودی رو به گوشم رسوندن... دلم مي‌خواست در رو باز کنم و تموم راه تا خونه رو یه نفس بدوم و خسته نشم. از ترس تمام تنم می‌لرزید. _‌از من ترسیدی؟! خوبه! ترس برات خوبه خانم كوچولوی سلیم... ما قراره شب طولانی در پیش داشته باشیم چرا اونجا نشستی بیا بغل من! سکسکه‌ام قطع نمیشد و اون از ترس من لذت میبرد _ نکنه چون بهم میگن دیوونه ازم میترسی؟ داستان و خزعبلات این رعیت‌ها به گوشت رسیده؟ دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه. انگار دیگه صبرش به سر اومده بود. به کنارش رو تخت اشاره زد و بی‌حوصله گفت: _ بیا اینجا بشین دخترخوب... بدو! زمین سرده... می‌خواستم دنیای یکی دیگه رو بسوزونم ولی حواسم نبود برای انتقام باید دوتا قبر بکنم، در تله‌ای گیر افتادم که خودم پهنش کرده بودم. با پای لرزون به سمتش رفتم. با هدایت دستش روی تخت دراز کشیدم. روی بدنم خیمه زد، از این فاصله حتی ترسناک‌تر هم بود. با دست اشکای ریخته از چشمام رو پاک کرد و روی لب‌هام زمزمه کرد: _ سلیم دیوونه، سلیم ترسناک، مال بیرون از این اتاقه... اینجا پیش تو و برای تو من میشم شوهر...وظیفه‌ی زن اطاعت بی‌چون وچرا از شوهرشه. حتی اگه تمام عالم و آدم بگن شوهرش دیوانه‌س!... مگه نه شازده خانوم؟؟؟! https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0 https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0 https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0 https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0
Hammasini ko'rsatish...
👍 4 1
Repost from N/a
Photo unavailable
🦋🦋🦋 #فَتان -من به اندازه ی موهای سرت دختر دیدم تو زندگیم. پس وقتی یه چیزی می گم بدون که درسته.. -تو مگه موهای منو دیدی؟ شاید کچل باشم! 🧚‍♂🧚 لبم به انحنایی نازک کشیده شد. دوست داشتم به یاد این خاطره ی در سرم شکل گرفته، قاه قاه بخندم. اما امان از بخت سیاهی که از ابتدا جور دیگری نوشته شده بود.. من یک لاقبایِ آویزان تنها برای او یک مرد عبوری بودم! **** قصه از کجا شروع شد؟ از همون پاییز ۱۴۰۱ شلوغی ها، اعتراضات، جوون های زخمی و بگیر و ببندهای خیابونی🤦‍♂ حالا این وسط یه شازده ی زخمی اولین جایی که به ذهنش می رسه برای فرار کردن و پناهندگی دفتر یه خانم وکیله.. البته قضیه به همین راحتی ها هم نیست.. نه فقط نیروهای امنیتی که یه زن هم دنبال این پسره.. زنی که همه ی آدما واسش بازیچه هستن برای رسیدن به خواسته هاش.. این قصه، قصه ی بازیچه هاست! https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8 قراره تا آخر میخکوبتون کنه.. یه جدید تازه از راه رسیده که با همون سه پارت اول غوغا کرده💃 قبول نداری؟ امتحانش مجانیه😉 https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8 ششمین اثر #الهام_فتحی
Hammasini ko'rsatish...
👍 2
بخشی از vip👇 سهند با خشم شانه‌اش را گرفت کشید: -تو این وقت شب با این پسره اینجا چیکار می‌کنی؟ لباسش تن تو چیکار می‌کنه؟ نیکی چشم گرد کرد: -الان اون باید یقه‌تو بگیره چرا کنار خواهرشی که ساکته! تو چی میگی خدایی؟ خودت اینجا چیکار می‌کنی اصلا؟ در صورت تمایل به عضویت در vip با هفته‌ای ۱۱ پارت (در حال حاضر ۵۶ پارت جلوتره) فقط تا ۲ روز می‌تونید به جای مبلغ 34 هزار با ۲۹ هزار تومن عضو بشید. در صورت تمایل مبلغ رو به شماره کارت👇 💳5859831049471161 به نام قیامی واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی ادمین بفرستید👇 @Romanparvane
Hammasini ko'rsatish...
1
اولین بار جلوی یه رستوران دیدمش... نشست روی کابوت ماشینم و مشغول صحبت با گوشیش شد... با همون نگاه اول جذبش شدم... جذب لبخند لوندش! چشم‌های آبی فریبنده‌اش! زیبایی منحصر به فردش! اونجا بود دل و ایمونم و باختم و قلبم برای اولین بار تکون خورد؛ ولی اون خیلی راحت ردم کرد و گفت نامزد دارم! من! پولدارترین تاجر ایران و رد کرد! همینم بیشتر مشتاقم کرد داشته باشمش! من آدم شکست نیستم! باید پیروز میدون باشم! باید به دستش بیارم! https://t.me/+nF3Aa8fpp2wwY2M0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1