cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

❤️مریم بیدارمغز/رمان لحظات عاشقانه❤️

خوش آمدید 😍 ❤رمان لحظات عاشقانه❤ نویسنده: مریم بیدارمغز پارت گذاری: پنج پارت در هفته (ساعت و روز نامشخص) لینک کانال: https://t.me/+YyDOb_rnU5VkMGY0 پیج اینستاگرام و ارتباط با نویسنده👇 https://instagram.com/maryam.bidarmaghz80

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
2 688
Obunachilar
-824 soatlar
-787 kunlar
+5530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#پارت_206 #لحظات_عاشقانه❤️ #مریم_بیدارمغز -چی داری میگی؟ همسر کیارش هستم یعنی چی؟ آرام دوباره صورتش را عقب می کشد و برسام به اجبار دست هایش را از گونه‌ی دخترک برمی دارد. -در عرض این سه روز که ندیدمت چه اتفاقی افتاده که این خزعبلات تحویل من میدی؟ یادته رفته؟ چند روز پیش تو داشتی.. آرام کلامش را قطع می کند. -هیس یکی ممکن صداتو بشنوه.. ببین هر چی بین منو و تو بوده از امروز دیگه تموم شده.. من همه چیز رو خودم برای کیارش توضیح دادم و اون هم بهم گفت کار به گذشته‌ی من نداره و مهم نیست چه اتفاقی بین من و تو افتاده.. برسام نیشخندی می زند. -اگه داری شوخی می کنی، شوخیشم هم قشنگ نیست.. -من حرف هامو زدم حالا می خوای تو گوش کن یا باور کن یا نکن برام اهمیت نداره.. دست هایش را به پشت گردنش می برد و گردنبندی که او هدیه داده بود را باز می کند و کنارش می گذارد. -از امروز من و تو با هم غریبه‌ایم پس لزومی نداره دیگه این پیش من باشه.. امیدوارم اینو یه روزی گردن دختری کنی که عاشقته.. تا می خواهد از جایش بلند شود، برسام بازویش را می گیرد و او را به خود نزدیک می کند. او همیشه آرام بود و هیچ وقت صدایش را برای دخترک بلند نمی کرد، اما این بار از تحملش با حرف هایی که او به زبان آورده بود خارج بود. -آرام انقدر مزخرف نگو و بعد بدون هیچ توضیحی می ذاری میری...
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_205 #لحظات_عاشقانه❤️ #مریم_بیدارمغز -میشه دیگه این طوری صدام نکنی؟ و بالاخره با هر جان کندنی بود، اولین جمله را به زبان آورد. برسام نگاهش می کند. نه اخم می کند و نه عصبانی می شود. تا می خواهد دست هایش را بگیرد، دست هایش را عقب می کشد. -آرام خوبی تو؟ دوست نداشت این چنین و با این حالت با او برخورد کند، اما مجبور بود. وقتی جان او در خطر بود و یک حرف و کار او باعث می شد همه چیز تمام شود دیگر دل شکستن مهم نبود. نگاه از او می گیرد، می ترسید با نگاه کردن با او از چشمانش از همه چیز آگاه شود. -آرام نه، خانم فتاح.. برسام مات به دخترک مقابلش نگاه می کند. او چه داشت می گفت؟ از چه چیزی حرف می زد؟ حتماً یک شوخی مسخره بود. -آرام؟ چی داری میگی؟ آرام خیلی خودش را کنترل می کند تا چیزی نگوید تا همه چیز باز خراب شود. به نظر تا این جا موفق بوده.. تن صدایش را کمی بلند می کند. -مگه نگفتم خانم فتاح؟ من قرارِ همسر قانونی کیارش بشم و پس درست نیست با اسم... برسام صورتش را می چرخاند و واردش می کند به او نگاه کند. -آرام منو نگاه کن؟ با تو هستم منو نگاه کن و با این چرت و پرت ها انقدر منو دیوونه نکن.. لب هایش می لرزند. نگاه به صورت غمگین و گرفته‌ی برسام می کند.
Hammasini ko'rsatish...
تصور من از آرام و برسام همچنین چیزیه🫠🥲
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailable
رفتنت هم نتوانست مرا راهی کند من به جای خالی ات هم قول ماندن داده ام #عادل_رستمکلایی
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_204 #لحظات_عاشقانه❤️ #مریم_بیدارمغز دلش برای او تنگ بود. ای کاش می توانست دوباره او را در آغوش بگیرد. چه طور به او می گفت؟ چگونه بازگو می کرد؟ مگر دلش را داشت؟ ای کاش همان دیشب به کیارش گفته بود این کار از او ساخته نیست. هر چند گفتنش فایده‌ای نداشت، او باز کار خودش را می کرد. لبخندی مصلحتی به او که با تعجب نگاهش می کرد می زند. انقدر درگیر و فکر حرف ها و تهدید های کیارش بود که تازه زخم های صورت او را دید. در دل صد بار کیارش را لعنت کرد. دستش را بلند کرد تا روی گونه‌ی او بگذارد که بین راه پشیمان شد و دستش را پایین آورد. برسام تعجب کرد و بلافاصله پرسید: -چی شده؟ آرام گیج و حیران باز آن لبخند مسخره را می زند و بی ربط می پرسد: -خیلی درد داری؟ برسام با عشق نگاهش می کند. -تو رو دیدم دیگه نه.. تموم درد هام تموم شد.. لبش را دندان می گیرد که ناگهان صدای گریه‌اش بلند نشود‌. برسام دولا می شود و اشک های روی گونه هایش را پاک می کند. -حالا چرا گریه می کنی؟ می بینی که من خوبم.. آرام آب دهانش را فرو می دهد. -برسام... -جانم؟ سخت بود چیزی که می خواست به زبان بیاورد. چگونه به او می گفت دیگر دوستت ندارم یا تو را نمی خواهم؟ مگر حرف او را باور می کرد؟ و مهم تر مگه دل شکستن بلد بود؟
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Photo unavailable
شجاعت و جسارت و از پدرم به ارث بردم. هم تو زندگی و هم پیشه ی وکالت.. همیشه هم تو روند پرونده هام موفق بودم. همیشه تا اون شب.. شبی که با سر و شکل خونی و داغون التماسم کرد که تو دفتر راهش بدم. یک هفته پرستارش شدم تا زخم های تنش خوب شد. ماهیت شغلم تغییر کرد. حتی بعدترش پایه ی ثابت درد و دل هاش.. یه گوش شنوا که هر چی غم از عالم و آدم داشت با همه ی توان شنید و دم نزد.. حتی وقتی که حس کرد اون پسر با همه ی صداقتش دلش و برده، سکوت کرد.. آخر دیر فهمیدم که او...... #یه_قصه_ی_حال_خوب_کن https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Photo unavailable
روجا دختر ۱۹ ساله ی تخس و شیطون که خوره ی فیلم و سریاله مدام توی زمینای بابابزرگش، بزرگ چالاکی ها، آتیش میسوزونه. یکی از همین آتیشایی که به پا میکنه کل زندگشیو دچار بحران عجیبی می‌کنه، سرِ یه کنجکاوی کردن با یه مرد مرموز درگیر میشه. مردی که راه افتاده و کل زمین های اطراف شهرشون رو میخره تا تجارت پدربزرگش رو زمین بزنه.. مردی که یه کینه و دشمنی عمیق با خانواده ی چالاکی ها داره و روجا نوه محبوب خسروخان، جون میده برای رسیدن به هدفش! https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0 https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0 عروس بلگراد شاهکار جدید اکرم حسین‌زاده
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_203 #لحظات_عاشقانه❤️ #مریم_بیدارمغز نمی دانست تا چند روز دیگر قرار است، این جا باشد. ولی حس خوبی نداشت، حالش یک طوری بود. چشمانش را می بنندد تا به اتفاقات ناگوار فکر نکند. چند دقیقه‌ای می گذرد و بوی عطر بهاری که به مشامش می خورد، لبخندی کنج لبش جا خوش می کند. این بو را خوب می شناخت، خودش برایش خریده بود. می خواهد چشمانش را باز کند اما ترس داشت که مبادا با باز کردن چشمانش همه چیز یک خیال باشد. دستی روی بازویش نشست که بلافاصله پلک هایش را باز کرد. تصویر دخترک مقابل چشمانش نقش بست. باز هم باور نداشت، به حضور او آن هم در این جا شک داشت. دستش را بلند کرد و روی گونه‌ی دخترک گذاشت. با تعجب به او نگاه کرد. -آرام؟ قطره اشکی از گونه‌ی دخترک چکید و با بغض جوابش را داد. -بله.. گوشه‌ی لبش هنوز زخم بود. -واقعاً خودتی؟ آرام سرش را تکان داد. -خود خودمم.. برسام این بار ابایی از او نداشت، کنار او اشک هایش ریخت. -اما می ترسم باز خواب باشی.. -این بار نیست، واقعی واقعیه.. برسام نگاه از چهره‌ی او گرفت و پاهایش را جمع کرد و کمی نزدیک تر به او نشست. آرام با دلتگی و با بغضی که گلویش را گرفته بود به حرکات او نگاه می کرد.
Hammasini ko'rsatish...
ممنونم از مرضیه عزیزم که همیشه به من و رمان من لطف داره🥹❤️ @marzi0108
Hammasini ko'rsatish...
خب تعداد بله ها بیشتر بود😍😇
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.