cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

'𝑴𝒀 𝑳𝑰𝑻𝑻𝑳𝑬 𝑪𝑶𝑳𝑶𝑵𝑬𝑳🗝'

𝐓𝐡𝐞 𝐟𝐢𝐫𝐬𝐭 𝐰𝐞𝐚𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐨𝐟 𝐚 𝐜𝐨𝐥𝐨𝐧𝐞𝐥 𝐃𝐞𝐞𝐩 𝐟𝐞𝐞𝐥𝐢𝐧𝐠𝐬🖤🚬 𝐭𝐡𝐞 𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫⛓: 𝐍𝐚𝐫𝐞𝐧𝐣𝐢 / 𝐌𝐥𝐢𝐤𝐚 𝐼𝑆 𝑇𝑌𝑃𝐼𝑁𝐺... https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1147678-iP3Z6UM

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
685
Obunachilar
-224 soatlar
-77 kunlar
-130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

ایام امتحانات پارت بزارم مطالعه میکنید؟ (لطفا صادقانه جواب بدید)Anonymous voting
  • اره بزار میخونیم
  • نه میخوام واسه امتحانا بخونم نیستم
0 votes
عزیزان دل نظرمیخوام ازتون میشه لطفا جواب بدید؟
Hammasini ko'rsatish...
امیدوارم مورد پسند زیبارویانم باشه✨🩶 لینک ناشناس / چنل ناشناس
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 1
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_سوم رهامِ‌هادیان.. چهره خواب آلود و قدم‌هایی که دنبال خودم میکشیدم و سمت پذیرش بردم و سعی میکردم حدالامکان مسیر و درست تشخیص بدم تا تنم به ستون و دیوار نخوره،سکوی بزرگ و دختر جوونی که پشت سیستم نشسته بود امید میشد برام که بپرسم چه بلایی سر این پسر اومده،دست آخر عمه دق میکرد از دست این بچه،منم تا آخر عمر بخاطر بیخوابی با تخت خواب عزیزم رابطه نصفه و نیمه و یطرفه داشتم _سلام خانوم پرهام هادیان کدوم اتاقه؟ صفحه کلید زیر دستش و لمس کرد و با فشردن چند دکمه دوباره نگاهم کرد _اتاق دویست و هفده چشمم رو تابلوهای بالای در هر اتاق چرخید،با دیدن رقم صدگان یک فهمیدم باید تا طبقه دوم تن کرختم و بکشم،فحشی نثار روح پرهام کردم و قدمام و سمت پله ها بردم،استرسی از بابت حالش نداشتم،جنبه خوردن نداشت،با اینکه میدونست زیاده روی میکرد و هرماه گرفتار بیمارستان میشد،از دفعه اول و دوم به بعد وقتی حال بد عمه رو میدیدم برام تجربه شد بسپرم اگر دوباره چنین اتفاقی افتاد پرهام اولین نفر به من زنگ بزنه،الانم همراه دوستاش تا اینجا اومده بود و من وظیفه داشتم بیام دنبالش به طبقه دوم که رسیدم اول سمت راست و انتخاب کردم که از شانس خوبم شماره مورد نظر سریع به چشمم خورد،وارد اتاق شدم و با دیدن پرهام که زیر سرم بود انگشتام و لا به لای موهام بردم و کلافه چنگ زدم _اخه من چند بار باید یه حرف و تکرار کنم پرهام مشخص بود ضعف داره،کنار تخت ایستادم و دست به سینه نگاهم تیز چشم‌های نیمه بسته روبروم و هدف گرفت _پسرجان صدبار گفتم زیاده روی نکن،تو شد یبار به حرف من گوش بدی؟ انگار حتی آوازه حرف‌های من به گوشش نرسیده بود،بی توجه به صحبتای من زمزمه کرد که دقیقا حرفش و نفهمیدم،فقط شنیدم سراغ کسی رو گرفت،لاله گوشم و نزدیک تر بردم _امیر کجاست؟ لب‌هام به خط صافی تبدیل شد و چشمای پف کرده از خوابم مثل خودش نیمه بسته شد _اینهمه حرف زدم آخر سراغ رفیقت و میگیری؟دس خوش بابا یه دستم و تکیه گاه آرنج دیگری کردم و ته ریشم و لمس کردم _من کسی و ندیدم بیرون تا خواست چیزی بگه صدای باز و بسته شدن درسرویس داخل اتاق رو شنیدم،گردن کشیدم تا بفهمم رفیق امیرنام پرهام کیه که چشمم به دو گوی عسلی گره خورد،به بادومی ترین حالت میدرخشید،ورم ناشی از کم خوابی که داشت مظلومیت اون چشم‌ها رو هزاربرابر کرده بود،هنوزم همون کلاه و لباس،یه زنجیر نقره ای درشت به گردن داشت که باعث تعجبم شد،چرا تو دفتر متوجهش نشدم؟نزدیک شدن تاج ابروهاش بهم باعث شد به خودم بیام دستام و تو هم مچاله کردم،لبخند سنگین همیشگی رو لبم نشست _سلام دستاش و تو جیبش برد و خودش و به تخت رسوند نگاهش بین من و پرهام در گردش بود،مشخصا مثل هر کسی که مارو برای اولین بار کنارهم میدید سعی داشت این حجم از شباهت و هضم کنه دستی به ته ریشم کشیدم و معمای ذهنیش و حل کردم _برادرشون هستم ابروهاش بالا پرید و سمت پرهام برگشت _نگفته بودی داداشت انقد اتو کشیدست سمت من برگشت،خیالش این بود که ریز موهای طلایی گره خورده بهم میتونه مردمک پرلرز اون نگاه و پنهون کنه و به بی رحم بودنش اضافه،حتی پوزخندشم برام خنده دار بود،ناامیدش میکنم اما من اون برداشتی که میخواست و از شخصیتش نداشتم خصوصا حالا که بعنوان تراپیست اصرار این داشت من بیخیالش بشم بقول معروف از سر بازم کنه با همون لب کج شده و چهره مثلا مغرور دست راستش و سمت من گرفت:خوشوقتم،هیچکدوم از تراپیستام و انقدر خودمونی ندیده بودم بعد هم با چشم به لباسام از بالا تا پایین اشاره کرد،نگاه گذرایی حواله خودم کردم،درسته با شلوار و تیشرت از خونه زدم بیرون،چیزی که کاملا مغایرت داشت با لباس محل کارم،اما خب قرار نیست همه جا یک شکل باشم متقابل گوشه لبم کشیده شد:خوشحالم که به خواستت رسوندمت امیرجان با حرص نامحسوسی که داشت چشم ازم گرفت و سمت پرهام برگشت _امیدوارم زودتر اوکی بشی،شبت بخیر بعد هم بی توجه به من از اتاق خارج شد،لحظه اخر زنگ خوردن گوشیش و بلافاصله جواب دادنش توجهم و جلب کرد _الو..جانم کمندم،رسیدی خونه؟ لبام رو به جلو جمع شد و تو ذهنم مرور کردم آخرین باری که بابا رو مامانم میم مالکیت گذاشت کی بود! -فلش بک امیرِمقاره.. تقریبا یک‌ساعت از مهمونی میگذشت،من و کمند مشغول دیدن ویدیو‌های اینستا و نظرایی که دوستاش راجب تعطیلات اخیرمون دادن بودیم،کم کم فضای آروم و موزیک لایت سالن تبدیل شد به جایی تاریک تر از قبر که گهگاهی با نورهای رنگارنگ پر میشد کمند ازم جدا شد و به حالت عادی رو مبل نشست بلند کردن سرم اعتراض و فریاد گردنم و بهم میرسوند دستم و پشت سرم گذاشتم و مشغول ماساژ دادن اون ناحیه پردرد شدم
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 5
نگاهم به متین خورد،حتی تو تاریکی هم میتونستم جثه ریزش و تشخیص بدم،انگار توجه اون بیشتر روی من بوده،اما خیلی از گره خوردن نگاها خوشحال نبود،سرش چرخید سمت دختری که جهت مخالف من بود،سمت کمند برگشتم _چیزی میخوری گیسو بانو؟ با لبخند حرفم و تایید کرد،از جا بلند شدم و خودم و به میز نوشیدنی ها که نزدیک متین و دو سه تا دختر کنارش بود رسوندم مشغول پر کردن دوتا شات بودم،طبق انتظارم پسرعموی عزیز سریعا خودش و به من رسوند خواستم از کنارشون عبور کنم که پیش دستی صبرش برای طعنه نزدن لبریز شد _بانو دستور دادن کم بخوری؟ به ترک زیاده نوشی من اشاره میکرد که از صدقه سری کمند اتفاق افتاده بود قدم خیلی کوتاهی برداشتم و جایی تقریبا نیم سانت نزدیکش ایستادم،قدشم حتی از من کوتاه تر بود،به تای ابروم بالا رفت،لبه کلاه رو صورتم سایه مینداخت،نگاه کوتاهی به نشون کم ارزشی به دخترای کنارش انداختم _تعهد،قول دادن،چیزی ازش میدونی؟ نگاهم و از نوک پا تا صورتش کشیدم و خنده سرشار از تمسخری نثارش کردم،عقب گرد کردم و به جای قبلی برگشتم شات و به کمند دادم و خواستم بشینم که سر و صدایی از گوشه سالن به گوشم رسید،همون پسر چشم و ابرو مشکی که رفتارش برام عجیب و غریب بود،با دقت زیاد زمزمه های رفیقاش برام واضح تر شد _ایندفعه من نمیبرمت بقرآن حاجی جنبه نداری نخور خب
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 6
امشب هستید بریم سراغ لحظات حساس😌
Hammasini ko'rsatish...
🌚 4
تا به الان همه پارتا رو خوندید؟🤔 اونایی که خوندن🕊اونایی که نخوندن✍
Hammasini ko'rsatish...
🕊 14 6🌚 1
دخترای قشنگ روزتون مبارک باشه آرزوهاتون دست یافتنی و خنده همیشه رو لبتون بشینه:)🧡 پارت امشب تقدیم نگاهتون منتظر نظراتتون هستم🫠✨ لینک ناشناس / چنل ناشناس
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 7
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_دوم امیرِمقاره.. از قهوه صبحونه به بعد چیزی نخورده بودم و مثل همیشه سردرد امونم و بریده بود،سردی بدنم و خالی بودن معدم و افت فشار و کاملا حس میکردم،سوییچ و برداشتم و از ماشین پیاده شدم،با نگاه آخرم بهش و مطمئن شدن از جای پارک سمت کمند رفتم،انگشتای ظریفش و تو دستم حبس کردم و با قدم های هماهنگ مسیر ورودی باغ و طی کردیم،با یادآوری موضوعی اخمام توهم رفت،خواستم سوال ذهنیم و به زبون بیارم اما پاسخش خیلی زودتر جلوی چشمم نمایان شد _به به پسرعمو،مجلس و با حضورت مزین کردی بعد هم بهمراه رفقای احمق تر از خودش به حرف مسخره تر از هیکلش خندیدن،پلکام و روهم فشردم،ادم باخت نبودم،هیچوقت! فقط گاهی اوقات با خودم فکر میکنم من چرا باید این موجود عجیب الخلقه رو تحمل کنم؟بدون اینکه ظاهرم بهم بخوره و چهرم پریشونی از خودش بروز بده جواب دادم _هر چقدر من نورانی میکنم تو عن میزنی توش زحماتم به باد میره گفتم و با پوزخند از اون چشم‌های پر حرص و به رنگ خون فاصله گرفتم،همون چشما که اولین بار نیست خندش و زهرمارش میکنم تا در ورودی سالن فاصله ای نبود،مثل همیشه زمزمه دختر کنارم انرژی داد بهم _حسودی میکنه چون به گرد پات نمیرسه فشار کمی به دستی که تو دستم بود دادم و این به زبون من یعنی "مرسی که بهم روحیه میدی " در و باز کردم و به رسم ادب اول دخترکنارم و داخل فرستادم،لبخند رو لبش نشون از رضایت میداد مثل همیشه من و کمند مبل‌های گوشه سالن رو انتخاب کردیم،نگاهم تو جمع چرخید،همون همیشگیا بودن،چشمم به دو چشم مشکی افتاد که از روبرو بدون توجه به صحبت دوستای اطرافش خیره به من بود،وقتی مچش و گرفتم و نگاهش و شکار کردم استرسی تو وجودش دیدم و بعد اون نگاه ازم گرفته شد حس میکردم،از وقتی اتفاقات مختلف و تجربه کردم احساسات عمیق ادما رو درک میکردم،اون نگاه.. من و جذب خودش میکرد،آشنا بود،قبلا این حس و نداشتم اونم برام مثل بقیه بود اما از امروز به بعد این حس نسبت به این نگاه در من هست علتش رو هم نمیدونستم.. " حاجی من این چشما رو کجا دیدم؟ " رهامِ‌هادیان.. صدای زنگ خبر از رسیدن پدر میداد،از اپن فاصله گرفتم و سمت صفحه شیشه ای کوچیک گوشه سالن رفتم،با دیدن چهره بابا حدسم به یقین تبدیل شد،دکمه آیفون و زدم،خستگی تو چهرش و درک میکردم اما غم چرا؟در ورودی و باز کردم،به احترامش منتظر ایستادم،بعد از دو دقیقه درحالی که از در آسانسور خارج میشد پیداش کردم،لبخند زدم و با مهری که نسبت بهش داشتم نون سنگک داغی که با پارچه سفید تمیز پیچیده شده بود ازش گرفتم و رو اپن گذاشتم،دست راستم و سمتش بردم _سلام پدرجان خوبی؟ _سلام آقای دکتر خداروشکر تو خوبی؟ دستم و به گرمی فشرد و خسته نباشیدی گفتم،پشت سرش سمت کاناپه رفتم تا کنارش بشینم _خوبم خداروشکر بخوبی شما و مامان ضربه آرومی رو پام زد _چخبر باباجان همه چی خوب پیش میره؟ به نرمی راحتی پشت سرم تکیه دادم و لبخندم عمیق تر شد _همه چی خوبه شما چخبر عباس آقا؟ به مامان که تازه قدم از اشپزخونه بیرون گذاشته بود اشاره کردم _پیش پای شما مامان از لوس کردن من حرف میزد قصد و منظورم از این حرف و که فهمید سعی کرد خنده ای که روی لبش میومد و کنترل کنه مامان روبروی ما نشست و نگاه جدی و پر جذبه ای نثار هردومون کرد _پدر و پسر لنگه همید لبم و تو دهنم جمع کردم،نخودی حرص میخورد،بابا تا خواست قدم پیش بزاره و ناز خانوم خونه رو بکشه صدای زنگی که متعلق به گوشی بزرگوار بود تو پذیرایی پیچید، از جیبش بیرون کشید و نگاهش که به اسم شخص افتاد کلافه رو دسته مبل رهاش کرد اخمام از کنجکاوی توهم رفت،سر کج کردم و با دیدن اسم عمه محبوبه ابروهام بالا پرید _چیزی شده؟بحثی شده بینتون؟جواب بده بابا شاید کار واجب داره ناچار نگاهش بین من و گوشی میگشت،دست آخر دوباره بین انگشتاش گرفت و با لمس دکمه سبز گوشی و کنار گوشش گذاشت _جانم محبوبه من الان رسیدم خونه سرش سمت من برگشت _محبوبه جان بچه تازه رسیده خونه بعد کمی مکث لحنش با هر کلمه تند تر میشد _اخه وقتی اون پسر داره پاش و از در میزاره بیرون نباید بپرسی کجا میره خواهر من در لحظه منظورشون و فهمیدم،موضوع بحث مثل همیشه کسی نبود جز پرهام به بابا اشاره کردم گوشی و بده بهم،عمه به محض اینکه صدای بله من و شنید صحبتای همیشگی رو از سر گرفت _پسرم،رهام جان خواهش میکنم ازت با این پسر حرف بزن بلکه آدم بشه،دو سه ساعت پیش از خونه رفته الانم پیام داده بهم که تا فردا برنمیگرده،این بچه وقت زن گرفتنش رسیده باید یکی و پیدا کنم براش اینطوری نمیشه دو انگشت دست آزادم رو شقیقه نشست و پلکام و روهم فشردم،هر روز صبح درگیر مداوای آدمایی بودم که پیشم میومدن و مثل یه دوست به صحبتام گوش میدادن و عمل میکردن،اما هنوز نتونستم پسرعمه‌م و که مثل برادرم بود سر عقل بیارم
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 8
از جا بلند شدم و بعد عذرخواهی سرسری جمع خانواده رو ترک کردم،با پایین آوردن دستگیره به اتاقم پناه بردم _عمه جان شما نگران نباش من باهاش صحبت میکنم،باشه؟خدای نکرده فشارت بالا پایین میشه اتفاقی برات میوفته پرهامم راضی نیست به این اتفاق،شما برو استراحت کن من فردا یه ساعتی میرم پیشش نفس راحتی که کشید همزمان فکر و خیال منم راحت کرد _باشه پسرم،بعد خدا پرهامم و به تو میسپرم،خیلی مراقبش باش،توام مثل برادر بزرگترش اگه حرفت و گوش نکرد میتونی بزنی تو دهنش تو گلو خندیدم و با انگشت اشاره شقیقم و خاروندم _چشم عمه جان غل و زنجیر کت بسته تحویلت میدم،برو بخواب شبت بخیر بعد از سفارشات نهایی محبوبه خانوم و خداحافظی تماس و قطع کردم و گوشی بابا رو روی میز تحریر کوچیک تو اتاق گذاشتم تن خستم و رو تخت رها کردم و چشمام و بستم خب.. رهام خان،حالا فکر کنیم چطور فردا پرهام جان و قانع کنیم که روی مثلا ماهت و ببینه و ضمن آن به حرفت هم گوش بده و بهش عمل کنه.. خستگی به تنم غلبه کرده بود و نفهمیدم کِی امروز و ترک کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 13