cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

رمان دلسنگ و دلتنگ| زهرا تیموری

✍زهرا تیموری نویسنده رمان‌های: 🦋شریک آرزویم باش( قابل دانلود در گوگل) 🦋 رسپینا(چاپی) 🦋 فیک(زیر چاپ) 🦋 دل سنگ و دل تنگ (در حال تایپ) ⏳به صرف سیگار مالبرلو(بزودی...) آیدی نویسنده: Zahra_Teimouri لینک نقد گروه:https://t.me/+-95t9tgwiSMxNjBk

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
867
Obunachilar
-424 soatlar
-497 kunlar
-16530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#پارت_۲۲۵ #رمان_دل‌سنگ‌ودل‌تنگ #زهرا_تیموری✍ بی‌تاب و بی‌قرار شدم. سارن ضجه زد و سرفه‌‌ کرد. - نباید می‌فهمید. نباید اون دفتر و می‌خوند. بعد از خوندن دفتر خفگی حبس می‌گیره و خودش رو دار می‌زنه. سامان من قاتلم... قاتل شاهرخ... قاتل مادرم... قاتل پدرم... به خاطر من همه‌ی این آدم‌ها مردن. من نبودم همه‌شون زنده بودن. - این‌جور نیست.‌ تو مقصر نیستی. خودت و عذاب نده. - وجدان راحتم نمی‌زاره. دکترم گفت زندگیم رو برای یه نفر تعریف کنم تا راحت شم. تو حالا همراز منی و رازم رو می‌دونی. - من همرازتم. دوستتم و تنهات نمی‌زارم. کمک می‌کنم تا خوب شی. کمک می‌کنم تا فراموش کنی و قوی باشی مثل ستاره‌ مادرت و تموم ستاره‌هایی که با رفتن‌شون بازهم توی آسمون‌ می‌درخشن. **** " سارن" من عاشق شدم تا پدر و مادرم را هر دو و باهم درک کنم. من به راه رفتن، نگاه کردن، خندیدن و فکر کردن مسیح هم گیر می‌دادم. من خود پدرم شده بودم. یک پارانوییدی که خوره به جان دیگران و خودش می‌انداخت. کسی که افکارش بی‌اجازه وارد می‌شدن. آزار می‌دید و آزار می‌داد. بعد از هفت سال پدرم را عمیقاً از گوشت و پوست و جان درک می‌کردم. او حساسیت کنترل نشدنی داشت و عاشقانه مادرم را دوست می‌داشت. مثل من...چمدان‌ بستم. آراس اعتراف کرد. - نقشه‌هامون واسه دزدی و رابین‌هود بودن‌مون همه الکی بود. - چرا؟ - دزد از اون آدم‌ها نمی‌تونه بزنه. - پس اون پولا؟ - دزدیه دزدیه. فقط آدماش فرق می‌کردن. - از کیا می‌دزدین؟ - به هر کی که تیغ‌مون می‌برید. - پس کشیک دادن‌های من چی بود؟ - یه فیلم برای باور کردن تو بود. - به خاطر جانان گذشته‌تو ترک کن...دلم برای همتون تنگ میشه. برای تو، جانان، عمه، بابک... و عشقی که باید برایش مداوا می‌شدم؛ اگر مداوا جواب نمی‌داد در پیله‌ی تنهایی‌ام تا همیشه می‌ماندم. ۱۴۰۳/۳/۳ توی این تاریخ رُند و ماه گرم رسیدیم به انتها...مثل تموم قصه‌هایی که شروع و پایانی دارن حکایت دلسنگ و دلتنگ هم به اتمام رسید...رمانی زمانبر با روایتی از سه راوی در دو زمان حال و گذشته که چهارمین تجربه‌ی من در نوشتن می‌شد. امیدوارم خوش به دلتون نشسته باشه و سالیانی طولانی ملکه‌ی ذهن‌تون بشه. از خدا ممنونم بابت توفیقی که در نگارش این داستان نصیبم کرد. "با استراحتی دیگه و حال و هوایی تازه استارت رمان به صرف سیگار مالبرو زده میشه."
Hammasini ko'rsatish...
12👍 3😢 2🙏 2🔥 1👏 1💔 1
بی‌تاب و بی‌قرار شدم. سارن ضجه زد و سرفه‌‌ کرد. - نباید می‌فهمید. نباید اون دفتر و می‌خوند. بعد از خوندن دفتر خفگی حبس می‌گیره و خودش رو دار می‌زنه. سامان من قاتلم... قاتل شاهرخ... قاتل مادرم... قاتل پدرم... به خاطر من همه‌ی این آدم‌ها مردن. من نبودم همه‌شون زنده بودن. - این‌جور نیست.‌ تو مقصر نیستی. خودت و عذاب نده. - وجدان راحتم نمی‌زاره. دکترم گفت زندگیم رو برای یه نفر تعریف کنم تا راحت شم. تو حالا همراز منی و رازم رو می‌دونی. - من همرازتم. دوستتم و تنهات نمی‌زارم. کمک می‌کنم تا خوب شی. کمک می‌کنم تا فراموش کنی و قوی باشی مثل ستاره‌ مادرت و تموم ستاره‌هایی که با رفتن‌شون بازهم توی آسمون‌ می‌درخشن. **** " سارن" من عاشق شدم تا پدر و مادرم را هر دو و باهم درک کنم. من به راه رفتن، نگاه کردن، خندیدن و فکر کردن مسیح هم گیر می‌دادم. من خود پدرم شده بودم. یک پارانوییدی که خوره به جان دیگران و خودش می‌انداخت. کسی که افکارش بی‌اجازه وارد می‌شدن. آزار می‌دید و آزار می‌داد. بعد از هفت سال پدرم را عمیقاً از گوشت و پوست و جان درک می‌کردم. او حساسیت کنترل نشدنی داشت و عاشقانه مادرم را دوست می‌داشت. مثل من...چمدان‌ بستم. آراس اعتراف کرد. - نقشه‌هامون واسه دزدی و رابین‌هود بودن‌مون همه الکی بود. - چرا؟ - دزد از اون آدم‌ها نمی‌تونه بزنه. - پس اون پولا؟ - دزدیه دزدیه. فقط آدماش فرق می‌کردن. - از کیا می‌دزدین؟ - به هر کی که تیغ‌مون می‌برید. - پس کشیک دادن‌های من چی بود؟ - یه فیلم برای باور کردن تو بود. - به خاطر جانان گذشته‌تو ترک کن...دلم برای همتون تنگ میشه. برای تو، جانان، عمه، بابک... و عشقی که باید برایش مداوا می‌شدم؛ اگر مداوا جواب نمی‌داد در پیله‌ی تنهایی‌ام تا همیشه می‌ماندم.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_۲۲۴ #رمان_دل‌سنگ‌ودل‌تنگ #زهرا_تیموری✍ انگشتی که خال مشترک‌مون بود رو گرفته... وطن! پیر شدم از غربتت... چشم انتظاریت کورم کرد و به کنعان نرسید یوسفم! زادگاهم، سرزمین پاک مادری منو ببخش! راهی ندارم. همه‌جا بن بسته. امید رفته. نور نمیاد. دلم برای آزادی می‌تپه. دخترم... دلیل موندنم. تو هم منو ببخش! من موج مرده‌‌ شدم. بادهای شدید میون امواجم جمع شده و قراره موج بزرگی رو به ساحل بیارم! "سامان" دلم توی حلقم می‌زد. دستخط ستاره کج و کوله تمام شد. اشک، جوهر خودکار آبی رنگش را پخش کرده بود. سردرگمم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده؟ چکار کرده؟ میان مخاطب‌هایم رفتم. شماره‌ی سارن را گرفتم. نیمه‌های شب بود. - خوندی؟ - آره...باقیش؟ - ظهر بارونی دم مدرسه‌ همه‌ی رفتن. فقط من اونجام. پای درخت خشکیده‌ی بیدمجنون چشم به ته خیابون دوختم. از صبح دلشوره دارم. نمی‌دونم چرا مامانم چند روز بود تا نگاهم می‌کرد برکه‌ تو چشماش جمع می‌شد. بابام نیومده. دیر نمی‌کرد هیچ وقت. خیس خیس بودم. شونه‌هام زیر کوله‌ی سنگین و کتاب‌های توش کم می‌آوردن. دبیرستانی بودم و مثل ابتدایی‌ها بی دست و پا. جرات نداشتم برم خونه؛ چون‌ بابام یه آدم شکاک و باتعصب بود که اگه می‌فهمید جنجال درست می‌کرد. ساعت از دو گذشت. سرما از استخوون‌هام رد شده بوو. بارونی مرگبار می‌کوبید‌. با ترس و سراسیمه کوچه‌‌ها رو طی کردم. می‌ترسیدم جایی باشه و بخواد امتحانم کنه. گونه‌هام یخ بسته بود. راه تموم نمی‌شد. مقصدم کش داشت و به زور به خیابون نزدیکی‌مون رسیدم. کلی ماشین و آدم از دور جمع شده بود. چیزهایی زمزمه می‌کردن. دو طرف کوله‌م رو محکم گرفتن. چرا منو نشون می‌دادن بهم؟ ماشین‌های پلیس و آمبولانس و درست شدن صحنه‌ی بررسی جرم دلم رو ریخت. چراغ‌ گردون‌های قرمز ۱۱۰ قلبم رو از سینه‌م بیرون می‌زد. همکارای بابا منو شناختن. منو بردن داخل. از آسانسور دراومدیم. کلی زن و مرد پلیس و لباس شخصی اون‌جا چکار داشتن؟ اشک‌هام بند نیومدن. پاهام جون نداشتن. می‌ترسیدم. از نگاه‌شون خوف می‌کردم. یکی با دلسوزی بغلم کرد و بردم جلوتر. هق زدم. خون چرا پاشیده بود روی در و دیوار؟ توی خونه‌مون چکار داشتن؟ دنبال بابا و مامانم می‌گشتم... هیچ کدوم نبودن. نگام رو ملحفه‌های سفید و خون‌آلود موند. جیغ زدم و ناله کردم. پدر و مادرم چرا باهم مرده بودن؟ کی می‌تونست هردوشون رو کشته باشه؟ کار کدوم یکی بود؟ پدرم یا مادرم؟ به جز پدرم به هیچکی شک نداشتم. خراش به حنجره‌ش افتاد. سارن مکث کرد. نمی‌تونست واضح حرف بزنه. قلبم بی‌تابی می‌کرد. دست مشت شده‌ام به چونه‌م چسب شده بود. - بابام یه شاه کلت روسی توی گاو صندوقش نگهداری می‌کرد. تمیزش که می‌کرد رعشه می‌گرفتم. همیشه می‌ترسیدم یه روز خشابش رو خالی کنه. مخصوصاً وقتی با مامانم دعواش میشد. بعد از رسوندنم به مدرسه برگشته بود و باز مشاجره‌ و زد و بند با مادرم داشت. پلیسه از خودش چیزهایی درمی‌آورد. می‌گفت پدرم اول مرده...می‌گفت به قتل رسیده... می‌گفت بعد از پدرم، مادرم مرده... می‌گفت مادرم بعد از کشتن پدرم یه گلوله توی گیج‌گاه خودش زده و اونم مرده. سارن هق زد. از بهت در نمی‌آمدم. جمله‌سازی از یادم رفته بود. توی بهت و اندوه گم شدم. یادم رفت آرامش کنم. باورم نمی‌شد ستاره قاتل باشد. ستاره فداکار بود، از خودگذشته، مهربان و پر تلالو. تحمل زندانی به زندان دیگر نداشت و دلتنگ از دنیا رفت. سارن صدای خش دارش را صاف کرد. - سامان؟ اشک از چشمانم چکیده بود. شفاف نمی‌دیدم. صورتم را پاک کردم. - جانم! - همه‌ی داستان و خوندی؟ - تا گریه‌های مادرت خوندم. - اونا گریه‌های مادرم نبود. مغزم فلج شد. - پس مال کی بود؟! با حزن لب زد: - ده روز داشت آزاد شه. به دیدنش رفتم تا دفتر و براش ببرم. تا بفهمه مادرم گناهکار نیست و چقدر دلتنگش بوده. تا ببختش و بدونه چی بهش گذشته. نمی‌شناخت کیم. با پارتی بازی اجازه دادن ببینمش. وقتی گفتم دختر ستاره‌م، نگاهش شکست. نفسش گیر کرد و شونه‌هاش جمع شد. لب‌هاشو گاز می‌گرفت و چنگ به گردنش می‌کشید تا گریه‌‌ش نگیره. ازم پرسید حال مادرم خوبه؟ گفتم: - خوبه فقط دلتنگ توعه. سوال کرد: - پس چرا خودش نیومد؟ گفتم: - یه دلسنگ نذاشت. - پرسید: - اون هنوز زنده‌س؟ تلخند زدم. فهمید قصه‌‌ی خودش و مادرم رو می‌دونم. کمی باهاش حرف زدم. وقت‌مون که تموم شد بهم لبخند زد و گفت: - تو می‌تونستی ساحل من و ستاره شی. جگرم جزغاله شد. - ورق آخر و نگاه کن. خطی درشت و شکسته نوشته بود. - بی‌دلیل نبود آشفتگی روزها و گرفتگی ماه‌. سال‌هاست که به جز چشم‌، گوش‌هام منتظر شنیدن صدات بود‌ن.‌ دوست داشتنت بهونه‌ی تحمل اسارتم بود تا به امروز که فهمیدم ستاره‌ی من از دل آسمان به دل زمین رفته. روحم زودتر از جسمم پیشت میاد.
Hammasini ko'rsatish...
👍 9 5💔 3🔥 1👏 1😢 1
انگشتی که خال مشترک‌مون بود رو گرفته... وطن! پیر شدم از غربت... چشم انتظاریت کورم کرد. آخر هم یوسفم به کنعان نرسید. زادگاهم، سرزمین پاک مادری منو ببخش! راهی ندارم. همه‌جا بن بسته. امیدم رفته. نوری نمیاد. همه جا سرابه... دخترم... دلیل موندنم. تو هم منو ببخش! من موج مرده‌‌ شدم. دلم برای آزادی می‌تپه. بادهای شدید میون امواجم جمع شده و قراره موج بزرگی رو به ساحل بیارم!
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_۲۲۳ #رمان_دل‌سنگ‌ودل‌تنگ #زهرا_تیموری✍ - درس بخونه که فکر کنه سری تو سرها درآورده و سر و گوشش بجنبه! - سارن عروسک‌هاشو نمی‌تونه از خودش جدا کنه. چه جور تشخیص دادی می‌تونه زندگی رو جمع کنه؟ - زن‌ها صد ساله‌شون هم بشه باز بچه‌ن...اسم شوهر روش بیاد درست می‌شه. درنده و سرکش شدم. - اون بچه‌ی تو نیس که براش تصمیم بگیری! کشیده‌ی محکمش زیر گوشم نواخته شد. - پس مال کیه؟ از فرط التهاب سوختم. دندون قروچه کردم و دستامو وحشیانه به سینه‌ش کوبیدم. - مال منه که درد زایمانش از تنم نرفته بود بهم انگ ناجور زدی چون شبیه‌‌مون نبود. مال منه که شبا برا راحت‌تر خوابیدن توعه کثافت تا سپیده‌ی صبح توی اتاق بالا و پایینش می‌کردم. مال منه که آرزوی همه چیزش و ازم گرفتی حتی بالای تختش بودن توی بیمارستان و ‌ازم گرفتی. مال منه و با هیچکی سرش شوخی ندارم. به ولا اگه بازیچه‌ی دستات شه خودم و آتیش می‌زنم. صبرم و حراج می‌زارم تا آه از نهاد دخترم در نیاد. - من نبودم بچه رو از کجا می‌آوردی؟ - من هم نبودم بچه‌ای تو کار نبود. شمعدونی رو از کنسول برداشت و ذره ذره پودر شد. تیزیش خط درازی روی بازوم انداخت. عربده می‌زد و عربده می‌شنید. - صاحبش منم. - می‌خوای مثل بابام به جاش بله بگی؟ - اون عاشق یکی نیست. - تو اختیار دلش رو ازش گرفتی. سیلی می‌زد و مشت می‌خورد. عقل باخته شده بودم. هذیون و توهم‌هاش از چشمام یورتمه می‌رفت. تنفرم زبونه می‌زد. گداخته می‌شدم و در برابر هیکل ستبرش موشی بودم که به پلنگی حمله‌ور شده. تکیده و کرختم کرد و بوی گند سیگارش دراومد. این وقت‌ها پیش سارن می‌رفتم. موجودی که آرزوهاش قله‌ی من بود. عروس شدنش کودک آزاری بیش نبود. معدن غصه‌ بودم و باید اون و آروم می‌کردم. - من نمی‌خوام عروس شم! -‌ هیشش. من نمی‌زارم. - بابا گوش نمیده. - من راضیش می‌کنم. - اگه راضی نشد؟ با ترفند و فلسفه و تدبیر باهاش حرف می‌زنم. عزمش رو جزم کرده. فاجعه در انتظاره. دعواها بالا گرفتن. یک هفته‌ صبح و شب کتک‌کاری شده. نا ندارم و دارم‌ می‌جنگم. به یاد سال‌هایی که زندگی نکردم. صحبت محافل و ترحم مردم بودم. میون گنداب دست و پا زدم. به خاطر سارن دونه‌ی از زیر خاک بالا نیومده شدم. صحبت بی‌فایده‌س. می‌خواد قرار و مدار بزاره. دخترم عاشق نشده. دل نداده. محکوم به پذیرفتنه. من اجازه نمیدم. من سد میشم. من جلوش می‌مونم. عمریه دلسنگش با دلتنگم هر کاری خواسته کرده. دیگه حق نداره. دیگه محاله. میگه " فردا آزمایش خون میدن!" همه چی جدیه. سارن داره پس می‌افته. خدایا چکار باید کرد؟ فرار؟ خودزنی؟ اون از سایه بهمون نزدیک‌تره. ازت کمک می‌خوام! گیر افتادیم! از بس شنا کردم و به خشکی نرسیدم، خسته‌ام. دارم غرق میشم. پلک‌هامو می‌بندم. با کلنجار خوابم گرفت. خواب دیدم شاهرخ آزاد شده. لباس عروس پوشیدم. اون کوه بزرگی که علف‌های زرد داشت و نمی‌شد ازش بالا رفت هموار شده بود. همه خوشحالن و می‌خندیدن. مادرم دندونی به دهن نداشت و دست می‌زد برام. دل توی دلم نبود. خاله چرا مشکی تنش بود؟ شاهرخ چرا نمی‌اومد؟ مهمونا چرا یهویی همه باهم رفتن و تنهام گذاشتن؟ ترس برم داشت. داد می‌زدم. می‌گفتم بمونین. نمی‌شنیدن صدامو. تاریکی اومد. یکی قدم قدم زد و کفش‌های سیاه داشت. سر بلند کردم. کت و شلواری قرمز به تن داشت. لکنت گرفتم. چرا منصور به جای شاهرخ دوماد بود؟ نمی‌خوام زنش بشم! نمی‌خوام صیدش بشم.‌‌ عاقد و آورده. می‌خواد امضا کنم. به زور و جدل... تندی بیدار شدم‌. نفس نفس زدم و بی بزاق بودم. "یک‌دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر..." دخترم توی آغوشمه. دردونه‌ی بهارم. وقتی نداریم. قول دادم بهت منصور و پشیمون کنم. تا صبح نگاهت کردم و بوسیدمت. برای مدرسه بیدارت کردم‌. وقت بدرقه توی بغل گرفتمت. طولانی و پر تکرار. نمی‌خوام ازا جدا شم. نمی‌خوام‌ ازت دور شم. نمی‌خوام این چهره‌ی نقاشی شده‌ از قاب در نیاد داخل. یادته ماها می‌خواستیم جاده‌ها رو ببینیم؟ بزنیم به دل دشت و زیر آسمون‌ها باشیم؟ می‌خواستیم برف که بارید یه مرد یخی بسازیم. مردی که قلبش نرمه. سنگ نیست و دلی رو تنگ نمی‌کنه؟ اون روز نیومد. اما تو قول بده به آرزوهات برسی. بخندی، برقصی، تلاش کنی. نزاری شادی از تو دلت بره. تو آزاد باش به جای من! موهای بورت رو ناز کردم. بوسه به پیشونیت زدم. دستاتو بوسیدم.‌ حریص و عاشقونه بوت و نفس کشیدم. از کارهام تعجبت گرفته. می‌خوای بمونی و نری... اما نمی‌شه...باید بری.. دلم برات تنگ میشه. پشت پرده اشک ریختم. بغضم و هلاک کردم...کاش منصور کوتاه بیاد. کاش مخالفت نکنه. کاش تو رو ازم نگیره. استرس دارم... لرزه گرفتم... همه‌ی اونایی که می‌شناسم از جلوی ذهنم رد میشن. سوار چرخ و فلک دنیا شدم.‌ سرم گیج می‌خوره. پیاده‌م کردن. شاهرخم اومده. زیر گوشم پچ می‌کنه. صداش بیقراره. چشماش نمناکه. التماسم می‌کنه. مه نمی‌زاره ببینم چی به حالش آوردم.
Hammasini ko'rsatish...
8👍 5🔥 3😢 3👏 1💔 1
01:11
Video unavailableShow in Telegram
#رمان_دلسنگ و دلتنگ #زهرا_تیموری ✍ ۳/۳ تاریخ اتمام رمانم نشه🥀⭐🔗❤️‍🔥✔️
Hammasini ko'rsatish...
50.34 MB
9👏 5👍 2🔥 2😢 2
#پارت_۲۲۲ #رمان_دل‌سنگ‌ودل‌تنگ #زهرا_تیموری✍ بارون به درد کویر می‌خورد؟ سرم و زیر انداختم. - تو رو خدا فقط یه بار ببرم به دیدنش! - چی داری میگی؟ از جون خودت سیر شدی؟ - من زن توام. دیدنش این قضیه رو تغییر میده؟ - می‌خوای بری تا بگی چندبار برات وکیل تلفنی جور کردم و شوهرم فهمید. وصله پینه به مهربونی‌های رخت بسته‌ش زدم. - من و تو زیر دین‌شیم. بریم که ازش حلالیت بخوایم. صاعقه گرفتش و رعد زد. - ببند دهنتو. فلس ماهی توی دستم رفت. - چرا هیچ وقت نمی‌خوای خوشحالم کنی؟ - تو چرا نمی‌بینی کارهای که برای خوشحالیت می‌کنم؟ چیزهایی که برات می‌خرم از ذهنت رد میشن و به زبونت نمی‌رسن. کتاب‌هایی که دوست‌شون داری و لباس‌هایی که ازشون تعریف می‌کردی، همه‌ی اینا رو به من نگفته بودی‌. انگشت زیر چشمم کشیدم. - می‌دونی چرا خودم و خلاص نمی‌کردم؛ چون مادر بودم؛ چون حضانت دخترم و بهم نمی‌دادی؛ چون خودمو تنها گذاشتن و بی‌مادریم پررنگ بود. نتونستم دخترم و تنها بزارم و راضی به مادری کردن توی کنج خونه براش شدم. دیدن شاهرخ من و از زندگیت حذف نمی‌‌کرد. - از ایثار و فداکاری دم نزن. چاره‌ای نداشتی که موندی. - بچم و بهم می‌دادی توی خیابون چادر می‌زدم. گذشت از من که به فکر حامی و پناه باشم. - پسرم و دادم به اون یکی دخترمم می‌دادم به تو! - خوشبحال آذر و بعد به حال من. بلند شد و آمرانه گفت: - سارن و برای خواستگاری آماده کن. از صبر زیاد به بی‌تفاوتی رسیده بودم و گاهی شجاعتی کاذب داشتم. - اگه بفهمن سارن چه بابایی داره چی؟ - بابا یا مامانش؟ - مامانش مخدر توی ماشین یه بی‌گناه جاساز نکرد. - معشوقه‌‌شو که آورده بود توی خونه. منزجر نگاش کردم. - تو رو هفتاد رنگ بزنن باز هم سیاهی. برات متاسف هم نمی‌تونم باشم. چاقو رو توی موز کرد و خوشه خوشه خشم از چشماش درو شد. - اگه ازدواج می‌کرد از سرت می‌افتاد؟ بغضی شدم و چونه‌م لرزش گرفت. - صد بار دیگه بمیرم و به دنیا بیام باز دوستش دارم اما از نزدیکیش رد نمیشم بس که براش بدبیاری آوردم. به شیشه‌ی دلش از این سنگ‌ها زیاد زده بودم. عادت داشت به شنیدن‌شون. - حیف که امشب مهمون داریم! سوز به داخل اومد و در بالکن و بست. می‌خواست بره گفتم: - سارن اگه شوهر کنه منو توی خونه‌ش می‌بری یا حسرت اونم‌ می‌مونه سر دلم؟ سکوت کرد و مژ‌ه رو هم‌ بست. تاریخ چی می‌خواست از ما؟ چرا دم به ثانیه تکرار می‌شد؟ آلزایمر داشت؟ اون فراموش می‌کرد نه ماهایی که سنگ زیرین آسیاب بودیم! خواستگارها اومدن. پسره در حد سارن نبود. ازش کوتاهتر بود. جثه‌ی ضعیفی داشت. کت و شلوار تو تنش زار می‌زد. یقه‌ی آخر پیراهنش رو بسته بود و موهاش به بند انگشت نمی‌رسیدن. حالت تهوع گرفتم ازشون. اون‌‌ها خود تاریخ ما بودن. خونواده‌های متضاد. تفکرهای جدا. اختلافاتی به کرات و ستاره و منصوری دیگه. بعد از رفتن‌شون سارن ابر بهار شد. فرستادمش حموم و به باباش گفتم: - چی از زندگی مشترک می‌فهمه؟ الگوی درستی داشته؟ می‌خواد درس بخونه.
Hammasini ko'rsatish...
13🔥 4😢 4👍 3💔 2👏 1😍 1
#پارت_۲۲۱ #رمان_دل‌سنگ‌ودل‌تنگ #زهرا_تیموری✍ پلک‌هاشو پایین انداخت و پره‌ای پرتقال جدا کرد. - برای سارن می‌خوان بیان خواستگاری. برق از رگ‌هام رد شد و نبضم تا زیر گردنم اومد. اون اگه می‌رفت کی همدمم می‌شد؟ کی رفیق و دختر و دین و دنیام من می‌بود؟ کی می‌اومد تعریف‌هاشو برام می‌کرد و غم‌ و غصه‌هامو می‌خرید؟ اون تموم دلخوشی‌های من بود‌. - سارن مگه چند سالشه که براش خواستگار بیاد؟ درسش تموم شده یا بزرگ به چشمت میاد؟ لحنم چنان تند بود که پرتقال از نزدیکی لب‌هاش گذشت و توی زیر دستی‌اش نشست. - بوی شیر که از دهنش نمیاد. در ضمن تو با اون همه درسی که خوندی کجا رو گرفتی؟ دستکش‌ها رو با ضرب پوشیدم. - من فرق می‌کنم. من با یه جانی ازدواج کردم. خاکستر تکیده از ذغال شد و دندون روی دندون سایید. - خفه‌شو ستاره حال و حوصله ندارم. - از بیخ خونه نشستن بی‌حوصله شدی؟ - خودت به خودت کردی یادت رفته‌؟ - تو از قبل هم دیوونه بودی. با عتاب از تکیه‌گاه صندلی فاصله گرفت. - دیوونه تویی که فکر اون پدرسوخته از سرت نمی‌افته. غوغای درونم غریو جنگ کرد. - پشت میله‌های زندون هم بهش حسودیت میشه؟ تنور آتش شد و نعره زد: - آره. حسودیم میشه. به اون، به دخترمون. به کتاب‌های توی دستت. به سفیدی لای موهات، به گلدون‌های توی بالکنت، به همه چی حسودیم میشه؛ چون بیشتر از من حواست بهشون هست. حافظه‌ی بلند مدتم آکنده از خشم، ترس، انزجار شد. پیش‌بندم رو بستم. - حواسم رو دادم به اونا تا یادم بره با چه موجود خطرناکی زندگی می‌کنم. - تو خطرناکم کردی. زن من بودی و تو فکر یکی دیگه غلت می‌زدی. - افکارم مگه دست خودمه؟ - آره. می‌تونستی هرسشون کنی. افسار گسیخته شدم و سنگین نفس کشیدم. - وقتی بهت گفت همه چیز منه باید حساب خودت رو می‌کردی. عضلاتش منقبض شد و گوش‌هام و کر کرد. - زبونت و ببر تا سرتو ندادم به باد. طبق رفتار‌های از پیش تعیین شده‌ش زیر بشقاب زد. - امشب مهمون دارم. نمیشه دهنت رو پر خون کنم‌. فردا که تنها شدیم اون موقع می‌سازمت. - به زدن تو دهنم می‌نازی؟ - ناز و نوازشتم کردم فایده ندیدم. همیشه حق با اون بود. جر و بحث سر درد می‌آورد. توانایی کنترل عصبانیتم رو از دست دادم و صدامو هوار کردم. - من فقط برای دخترم با تو ادامه دادم وگرنه صدها بار می‌خواستم خودم از تراس بندازم. زندگی سارن تو مشت تو نیست. من اجازه نمیدم سرنوشتم تکرار بشه و با مردی ازدواج کنه که دوستش نداره. از جا بلند شد و چاقو زیر چشمم کاشت. - منت سر سارن نذار. تو چشم به راه یکی دیگه بودی که نمردی...سارن ازدواج می‌کنه تا مثل مادرش ازش درنیاد. تیغ توی گلوم رفت و مثل شمعی شدم که باد شعله‌هاشو تکون می‌ده. - سارن با انتخاب تو میشه یکی مثل مادرش. - مگه من مُرده باشم بزارم سارن مثل تو شه. - چی من بد بوده؟ فرصت دادن به تو یا تلاش کردن برای دوست داشتنت؟ - کی تلاش کردی منو دوست داشته باشی؟ تو که دائم العمر عاشق اون بودی. - موقعی که رفتم دکتر و مطب نبود. - بعدش که سگ هارنشدم. - بعد از تولدت از سگ هار هم هارتر شدی...راستی بعد این همه سال نگفتی ایراد خوشحال کردنم چی بود؟ - تو هم اگه می‌فهمیدی بچت کیف قاپ شده و طرف به خاطر گریه و زاری مادرش و گفتن یتیم بودنش رضایت گرفته تولدت عزا می‌شد. - کاش می‌رفتی سراغشون! - که جدا می‌شدی؟ - که دسته جمعی تو گورمون نمی‌کردی. چرا به التماس‌هام اگه گوش نمی‌دادی و کاری نمی‌کردی آزاد شه تا کینه‌مو ازت کنار می‌ذاشتم و با بد و خوبت کنار می‌اومدم؟ - من می‌خواستم مال خودم بشی. - از کجا می‌دونی شاید عاشقت هم شدم؟ - تو دنبال طلاق بودی. آزادش می‌کردم باهم می‌رفتین زیر یه سقف. - فکر نمی‌کنم حاضر باشه دوباره منو ببینه. - یه روز زندون ده ساله بیرونه. مطمئنم خودش و خلاص نمی‌کنه تا تو رو ببینه...درست مثل تو.
Hammasini ko'rsatish...
11👍 5😢 5👏 3🔥 2😍 2💔 1
#پارت_۲۲۰ #رمان_دل‌سنگ‌ودل‌تنگ #زهرا_تیموری✍ منصور اومد. دفتر و توی چمدون قائم کردم. تا آسانسور برسه و قفل و باز کنه طول می‌کشید. گل و شیرینی باهاشه. چه خبره؟ میوه‌ها رو روی اُپن گذاشت و کاپشنش رو آویزون کرد. دستمال حوله‌ای رو از جا کندم. ده دور اسپری به سنگ اُپن پاشیدم و غر زدم. - اینا رو چرا گذاشتی این‌جا؟ لباساتو چرا آویزون کردی؟ نمی‌دونی پر میکروبن؟ نمی‌دونی باید کجا باشن؟ فقط کار به کارام اضافه می‌کنی؟ انار و پرتقالی از سبد یخچال برداشت و توی بشقاب گذاشت. - اگه یه روز نشوری‌ به کجا برمی‌خوره؟ - دستاتو بشور بعد...گل و شیرینی چرا خریدی؟ - بعد از شام مهمون داریم. چشمام از حدقه بیرون پرید و ماتش شدم. مهمون اون هم برای خونه‌ی ما؟ - کیان؟ پاش و روی پاش انداخت و پوست پرتقال و کند. - نمی‌شناسی. غریبه‌ن. چند ساعتی میان و میرن. بوهای خوبی به مشامم نمی‌اومد. - تو که خودی‌ها رو توی خونه راه نمیدی چی شده در رو غریبه‌ها باز کردی؟ دستاشو که شست سگرمه‌هاش تو هم رفت. - باز زبونت تلخه؟ به تو ربطی نداره. اون پنجره‌های وا مونده رو باز کن تا بوی وایتکس و جوهرنمک بره. سینک و اول با کف و اسکاچ سیمی پاک کردم و بعد میوه‌ها رو توش انداختم. - زبون شیرین روزگار شیرین می‌خواد. پدال سطل آشغال رو زدم و مشماها رو گوله شد پرت کردم. - روزگارت عسل هم باشه زهرش می‌کنی. پیش‌بند بستم و پولک‌های روی ماهی و با احتیاط کندم. غبطه خوردم و بی‌دلیل به گذشته پل زدم. - یه روزی می‌خواستم بهت نشون بدم زن بودن و ضعیف بودن خرافه‌س ولی تو ماتم کردی. هوفی کشید و سری تکون داد. - چته باز تو؟ خوابش رو ندیدی؟ - چطور روت میشه ازش حرف بزنی؟ - خدا رو شکر کن الان زنده‌س. انار ترکید و به لباسش پاشید. - به این میگی زندگی؟ - تاوون ناموس دزدیشو پس داد. شکم ماهی و پاره کردم و دل و روده‌شو بیرون کشیدم. - منو می‌بردی جایی که یه گله ابر بالا سرم نباشه اما تقدیرش و زیر و رو نمی‌کردی. دکمه‌هاشو باز کرد. - قسمتش بود. - قسمتش بازیچه‌ی تو شد. -‌ مثل قسمت من و تو که بابات بله رو به جات گفت؟ دسته‌ی اهرمی شیر ظرفشویی رو محکم بالا دادم، از جا دراومد و آب فوران کرد. کنار رفتم تا درستش کنه. واشر بهش انداخت و آچار و توی کابینت گذاشت و نگام کرد. - تو ضعیف نیستی. همیشه یه زن قوی بودی که نترس و جسور جلوم وایستادی. عاشقم نشدی. روحت رو بهم ندادی. هر چقدر اذیت هم شدی ادامه دادی، حالا یا به خاطر دخترت و یا به خاطر‌... ادامه‌ی حرفش ماسید. تفتی به سبزی‌ها دادم. زندگی من یه کتاب آشپزی با نکات خانه‌داری بود. تیشرت تمیزی پوشید و روی صندلیش نشست. - اینا که می‌خوان بیان کیان؟ - قبلاً همکار بودیم. جلوتر از من بازنشسته شد. آدم درستیه. خونواده‌ی محترمی داره و سرشون به تنشون می‌ارزه. کسی که منصور تاییدش می‌کرد چی می‌تونست باشه؟ نگاهی استفهام‌آمیز کردم. - همکار تو توی خونه‌ی ما چکار داره؟
Hammasini ko'rsatish...
12👏 6👍 3🔥 3😢 2🙏 1😍 1
#پارت_۲۱۹ #رمان_دل‌سنگ‌ودل‌تنگ #زهرا_تیموری✍ در موردشون با خودم هم حرف نمی‌زنم می‌ترسم دهن لقی کنن و منصور در روشون ببنده. گهگداری بیرون می بردم. مردم نمی‌ذاشتن از آزادیم لذت ببرم. نگاه‌های ترحم‌دار و دنباله‌دار و سر تکون دادن‌های با تاسف‌شون زجرم می‌داد. هیچ بشری کاری به کارم نداشت. به گمونم پستچی آدرسم رو گم کرده بود! کسی می‌مرد دیگه شاد نمی‌شدم که آسمون رو ببینم. توی بند بودنم رو ترجیح می‌دادم به آزادی. اصلا " شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟" با مورچه‌ها و درز سرامیک‌ها معاشرت می‌کردم. دستم نمک نداشت و همیشه‌ی خدا می‌گفت غذاهات شوره. عسل هم جلوش می‌ذاشتم می‌گفت شوره! دلم می‌خواد برگردم عقب. دختر کوزه به دوش توی تاریخ می‌شدم. کنار رودخونه کوزه‌مو پر می‌کردم. شاگرد یکی از ادبا می‌شدم و عاشقی می‌کردم. برای شاهرخ این تعریف و کرده بودم. هنوز صدای خنده‌هاش توی گوشمه‌. آخ شاهرخ... آخ شاهرخ... بغض همیشگی من. دل برات به تنگ اومده. کاش جسارت داشتم و عروسی رو بهم می‌زدم تا در حسرتت سینه نمی‌سوختم. روی دیدنت رو ندارم. توی خیالاتم که باهات حرف می‌زنم سر بلند نمی‌کنم. عصبی و از خود بیزار شدم. چهارفصل برام پاییزه. دیوارها منو می‌جوین. تلاشی برای شکستن‌شون ندارم. باید تا ابد پوسیده بشم. حقمه. چرا پرنده‌م توی قفس اسیر باشه و من آزاد؟ کاش می‌تونستم ببینمت! برات بگم از بیمارستان که مرخص شدم توی ترافیک در رفتم. می‌خواستم هر جور شده بهت بگم از تهران بری. می‌دونستم نامردیش اعلاست و جنسش قاطی نداره. متاسفانه پیدام کرد و با ماشین جوری بهم زد که تا دوماه سینه‌خیز هم نتونستم راه برم. دیشب خوابت رو دیدم. مرد خونه‌م بودی. خسته از راه رسیدی. دوش گرفتی و چایی برات دم کردم. از اتفاقات پیش افتاده گفتیم. برای آینده تصمیم گرفتیم. برای جمعه‌ قرار شد بساط جمع کنیم و بزنیم به دل کوه. بریم درکه. جایی که خیلی دوست داری. از جمعه بیزارم. امان از جمعه‌ و امان از جمعه‌ها...لاکردار یه روزش چند ماه بود. دق دلی داشت باهام. از گلوش پایین نمی‌رفتم. مزه‌ی شیرین خواب توی دهنم بود که بیدار شدم و زدم زیر گریه. زندگی من زنگ تفریح نداره. زیربارون، خرید کردن، آوردن چندتا دونه نون گرم، نوبت زدن واسه آرایشگاه، داشتن دوست و همزبون، ورزش کردن، سینما رفتن، همه چی قدغنه. از کادر آیفون تصویری همسایه‌هامو می‌بینم. من، کنجکاو بچه‌ی همسایه که چرا شیرخشکیه و یا سرلاکیه شدم. این که چرا کم وزن گرفته و ویار مادرش چی بوده. اندازه و سوت طلاهای زن پایینی چقدره و سرماه حقوق‌شون چه جور خرج میشه. منی که از پرچونگی آدم‌ها به ستوه می‌اومدم مشتاق کلام‌های فقیرونه و صحبت‌های خاله زنکی‌شون بودم. آخه هم‌صحبتی نداشتم و بیکار بودم. تلفن خونه هم دایورت بود و حوصله‌ی الم‌شنگه‌ی بعدش رو نداشتم. شیرین، الهه، پونه برای همین دعواها دندونم رو کندن؛ چون لابه‌لای شکایت از نوبتی تر و خشک کردن مامان و بابا حرفی می‌زدن که نباید. تنها چیزی که منو یدک می‌کشه دخترمه. برای دخترم در برابر نمردن مقاومت می‌کنم. آرزو دارم عاشق بشه و طعم خوشبختی رو بچشه. به پای دوست داشتنی دو طرفه پیر بشه. مردی پیدا کنه که نقطه به نقطه‌ی احساساتش رو بلد باشه. نمی‌دونم آخر این قصه چی میشه؟ کلاغ به خونه‌ش می‌رسه یا میرم توی یه گور و از شر منصور خلاص میشم. نگاهم به آینه افتاد. آینه دروغگوترین راستگوی دنیاست. ستاره‌ای رو نشون میده که چینی زیر چشماش و گوشه‌ی لب‌هاش نیست اما سنش دوهزار ساله‌‌س! موهایی سفید کرده و بیشتر از هجده سال بدون قلب نفس کشیده. چیه این آدمیزاد که با هر چیزی خودش رو مطابقت میده؟
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.