°• جِـرآحَتـــــ •°
22 320
Obunachilar
-5424 soatlar
-2927 kunlar
-73030 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Photo unavailable
دهنم همیشه بوی عن میداد💩
هیچکس خوشش نمی امد بامن حرف بزنه🥴 رلمم باهام کات کرد نمیتونست لبامو بخوره تا اینکه اینجارو پیدا کردم با ترفنداش دهنم بوی عطر ورساچ گرفت🥺
@ZibaSho
1 02800
00:04
Video unavailable
یه پسر کردتبارِ چش ابرو مشکی و سکسی🔥
یه کوه غیرت و تعصب🥹
پسری که در نگاه اول دلداده یه بیوهی لوند میشه که از قضا توی شهرشون غریبه!
اون زن و عقد میکنه و میشه پناه براش، اما میتونه دلش و آروم کنه و سمتش نره؟🥲
میتونه به لوند بودناش بیتوجهی کنه یا...🙊💦🔞
https://t.me/+vbMA1-crMjIxZmNk
https://t.me/+vbMA1-crMjIxZmNk
- نوک سینه هات چرا قرمز شده؟
دخترک خجل دست روی نوک سینه اش گذاشت.
- چیزه... بچه گاز زده آقا. ش... شما...
وقتی مرد کنارش نشست، کلامش قطع شد.
- شیر نداری که گاز میگیره؟ باید تست کنم!
دستت داغش و روی نوک سینهی دیگرش گذاشت و دختر به خودش لرزید.
- آ...
پسر جلو رفت و اینبار با زبان داغش ....🔥💦
https://t.me/+vbMA1-crMjIxZmNk
1.38 MB
1 06900
00:05
Video unavailable
من آرن مقدمم...
بزرگترین وارث خاندان مقدم...
جراح خبرهی مغزواعصاب...
کسی که تو آمریکا فارغالتحصیل شده و کل بیمارستانای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست میشکونن...
ولی من به خواست خودم تو آمریکا درس نخوندم...
مجبور شدم برم... فرار کردم...
وقتی نامزدم رو لخت و عور تو بغل رفیق از برادر عزیزترم دیدم از این ننگ فرار کردم...
فرار کردم تا بخاطر مادرم قاتل نشم ولی با این فرار قاتل خودم و خانوادهی بعد از رفتن من از بین رفته شدم...
حالا که سرد شدم، حالا که از دست خودم با عالم و آدم عصبیام برگشتم...
بعد از سالها برگشتم تو خونهای که دیگه نمیشه اسمش رو خونه گذاشت...
خونهای که توش یه دختره ریزه میزه هست...
دختری که میگن پرستار مادرم و کسیه که اونا رو تو نبود من به زندگی امیدوار کرده...
نمیدونم چطور اما یه باره دیگه دلم سُر میخوره و اسیر اون کوچولوی لعنتی میشه...
دختری که مثل اسمش یه رویاست...
رویایی که من نمیدونم با اون نامرد ناموس دزد...
https://t.me/+HYSAnCqxv1Y3MzA0
https://t.me/+HYSAnCqxv1Y3MzA0
❌یک #عاشقانه_انتقامی فوقِ زیبا از عشقی قدیمی تا عشقی جدید و سوزان با قلمی کاربلد و کمنظیر❌
0.61 KB
41820
_نکن چکاد آبجی میفهمه امشب تو اتاقت خوابیدم!
گاز محکمی از گردنم که صدای نالهام بلند شد با چشمهایی خمار نگاهم کرد.
_تا وقتی خودت مثل دست و پا چلفتیا لو ندی کسی نمیفهمه!
با بغض نگاهش کردم.
_اون همه کبودی که روی تنم میذاری رو چجوری پنهون کنم؟
اخمی کرد و کف دستانش را زیر تاپم فرو برد.
_مجبوری جلوشون لخت بشی که عالم و آدم بفهمن نصف شبی مورد عنایت لب و دهن من قرار گرفتی؟
لبم را گاز گرفتم.
_من میترسم چکاد جونم بیا انجامش ندیم!
سرش را میان گردنم فرو برد و با نفس داغی پوستم را مکید.
_آرومم میکنی یا برم پیش یکی دیگه؟
اشک در چشمانم حلقه زد.
_نه... نرو چکاد ببخشید اشتباه کردم!
عصبی چنگی به کمرم زد و تاپم را بیرون کشید.
_ببین چجوری میزنی تو حال آدم!
بار دیگر گردنم را مکید و دستش را از زیر تاپ بالاتر کشید که نفسم بند آمد.
_حداقل... گردنم رو کبود نکن چکاد!
نفس عصبی کشید و با حرکتی سریع تاپم را از تنم بیرون کشید.
_نرین به اعصاب من نبات اول و آخرش که مال منی...! پاهات رو باز کن ببینم!
با بدنی لرزان و پربغض پاهایم را برایش باز کردم که با ضرب خودش را درونم کوبید و...
***
بیبی چک را درون مشتم فشردم و با بدنی لرزان وارد خانه شدم با دیدن آبجی چمن که درحال پخش کردن شیرینی بود سریع پرسیدم:
_آبجی جون آقا چکاد کجاست؟
آبجی چمن ذوق زده نگاهم کرد.
_اول دهنت رو شیرین کن تا بگم کجاست!
سریع شیرینی را برداشتم و سوالی به دهانش خیره شدم.
_بگو باهاش یه کار ضروری دارم.
لبخندش پررنگتر شد.
_ای بابا بهت نگفته؟ حتما دلش نیومد ازت خداحافظی کنه!
بیبی چک را محکم میان دستانم فشردم.
_چی؟ منظورت چیه آبجی؟ مگه کجا رفته که بخواد باهام خداحافظی کنه؟
دستی به سرم کشید و چشمانش برق زد.
_کارهای شعبه دوم شرکتش درست شد. امروز صبح پرواز کرد به سمت انگلیس!
خون در رگهایم یخ زد و بیبی چک از دستم افتاد.
رفته بود؟ به همین راحتی؟ پس قول و قرارهایمان چه؟
_خدا مرگم بده نبات این بیبی چک برای کیه؟ چرا جوابش مثبته؟!
https://t.me/+-kod-KY86sA3YjVk
https://t.me/+-kod-KY86sA3YjVk
https://t.me/+-kod-KY86sA3YjVk
https://t.me/+-kod-KY86sA3YjVk
https://t.me/+-kod-KY86sA3YjVk
https://t.me/+-kod-KY86sA3YjVk
اون مرد وحشی برادر ناتنیم بود!
یه مرد جذاب و قدرتمند بود که با وجود دخترای لوند دورش هرشبش رو با من صبح میکرد و تنم رو کبود میکرد!🔥
ازش حامله شدم و وقتی رفتم تا بهش خبر بدم فهمیدم ترکم کرده پس تصمیم گرفتم بچش رو ازش پنهون کنم ولی با برگشتنش...❌🙈♨️
42300
- زعفرون دم کرده میخوری دو روزه... خبریه؟
دست دخترک روی قوری عتیقه لرزید.
صدای هخامنش که در عین خونسردی این سوال را پرسیده بود، تن و بدنش را میلرزاند.
میدانست یک دستی زده برای همین سعی کرد بدون آنکه صدایش بلرزد بگوید:
- زعفرون نیست... سر...سردیم کرده دو روزه... دایه گفت... گفت چایی نبات بخورم طبعم گرم شه.
این ساعت از روز هیچ خدمتکاری این قسمت از عمارت نمیآمد.
همین امر باعث میشد هخامنش کمی از پوستهی سرد و خشکش فاصله بگیرد.
پشت میز آشپزخانه نشست و با نگاه موشکافانه، در سکوت، آیسا را نظاره کرد.
با همان پرستیژ ارباب مابانهاش با سر اشارهای به قوری چینی کرد و دستور داد:
- بریز واسه منم ببینیم چیه این نسخهی پیچیدهی دایه واسه سردی!
نفس آیسا از ترس قطع شد.
هخامنش مرد به شدت تیزی بود.
اگر میفهمید درون قوری زعفران دم کرده است، بلافاصله به باردار بودنش مشکوک میشد.
و نباید این اتفاق میافتاد... به هزار و یک دلیل!
مثلا یکی از دلایلش آن دستگاه آی یو دی ضد بارداری بود که سرخورد بیرونش آورده بود.
- شما طبعت گرمه... میترسم بخوری تب خال بزنی. فردا مگه توی ابوظبی کنفرانس نیست؟ به عنوان سرمایهگذار پروژه بهتره با ظاهر آراسته بری امارات.
هخامنش چشم ریز کرد.
اگر دست این دخترک پانزده سال کوچکتر از خودش را نمیتوانست بخواند که باید فاتحهی خودش را میخواند...
- گفتم بریز بچه! با من یکه به دو نکن.
آیسا چشمش را وحشتزده بهم فشرد.
تنها کاری که به ذهنش رسید را انجام داد.
کمی سینی را نامحسوس کج کرد تا قوری روی زمین بیفتد.
از صدای شکستن قوری و زعفران دم کردهی داغ که روی پایش ریخت، جیغ بلندی کشید و عقب پرید.
هخامنش به سرعت از جا برخواست.
از بازی به راه انداختهی آیسا داشت عصبانی میشد.
- قوری رو واسه چی شکستی؟
- از... از دستم افتاد!
هخاننش تهدید آمیز نگاهش کرد و با طمانینه سر تکان داد.
- که از دستت افتاد... هان؟
آیسا بی حرف سر تکان داد.
هخامنش نفس عمیقی کشید و سمتش قدم برداشت.
دوباره در قالب جدی و مرموزش فرو رفته بود.
- خیلی خب! فنجون خودتو بده بهم... باید چایی نبات توش باشه هنوز نه؟
- دهنیه... شما وسواس داری!
هخامنش پوزخند تمسخر آمیزی زد.
- وسواس رو واسه کسی دارم که نشناسمش نه تویی که بیست و چهاری لبم کل بدنتو فتح میکنه! بده من فنجونتو...
آیسا تا خواست سر فنجان هم همان بلای قوری عتیقه را بیاورد، هخامنش با زرنگی فنجان را از دستش کشید.
قلپی از مایع درونش خورد.
چشمانش به رنگ خون شد.
برزخی به آیسا نگاه کرد
- که چایی نباته هان؟ ده مثقال زعفرون دم کردی بخوری که خودتو بکشی یا بچه منو سقط کنی؟
رنگ از رخ آیسا پرید.
با وحشت لب زد:
- نه...به خدا... هنوز... هنوز مطمئن نیستم حامله باشم یا نه...
هخامنش با عصبانیت فنجان را روی میز کوبید و تلفنش را برداشت.
در همان حال تهدید آمیز رو به آیسا گفت:
- الان زنگ میزنم دکتر خانوادگیمون بیاد ازت آزمایش خون بگیره. وای به حالت آیسا اگه دور از چشم من اون دستگاه آی یو دی کوفتی رو درآورده باشی و توی این شرایط حامله شده باشی.... روزگارت رو سیاه میکنم!
https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0
https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0
https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0
بنر پارت رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی نکنید❌❌❌❌
•○ کلاویههای زنگزده ○•
( هرگونه کپی و انتشار این رمان حتی با ذکر نام نویسنده، در سایت، کانال تلگرام و اپلیکیشن های داخلی بدون رضایت نویسنده است و دارای پیگرد قانونی خواهد بود. با فرد متخلف به صورت جدی هم از طریق شخص نویسنده و هم انتشارات برخورد خواهد شد!)
1 00000
Photo unavailable
دهنم همیشه بوی عن میداد💩
هیچکس خوشش نمی امد بامن حرف بزنه🥴 رلمم باهام کات کرد نمیتونست لبامو بخوره تا اینکه اینجارو پیدا کردم با ترفنداش دهنم بوی عطر ورساچ گرفت🥺
@ZibaSho
16800
Photo unavailable
دنـدونام زرد بود و دهنم بو گوه میداد =|🙇🏼 خجالت میکشیدم پیش عشقم لبخند بزنم تا با این کانال آشنا شدم دندونام مثل مروارید سفید و خوشگل شد🦷
@ZibaTory
4300
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.