cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

ماسکـــ🎭ـــِ‌مرئی

۵۰ رمان چاپی لینک چنل https://t.me/+ycDHFdiDO6o5YzE0 به قلم بنفشه موحد 🔞محدودیت سنی🔞 پارتگذاری روزانه گاهأ دو پارت در روز کپی از رمان ممنوع پایان خوش🍃❤️‍🔥

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
31 744
Obunachilar
-7724 soatlar
-8287 kunlar
+1 41830 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

00:14
Video unavailable
💍انگشتر های موکل دار 🖤جادو سیاه تضمینی 🔮جادو طول عمر و سلامتی بیماران لاعلاج 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯فرکانس ثروت در کائنات هستی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای موفقیت درتحصیل 🤰بارداری و پایان نازایی 10sh https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدید🥺گفتتتتتت😭😭😭گفت که برنمیگردههههههه😭
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدید🥺گفتتتتتت😭😭😭گفت که برنمیگردههههههه😭
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدید🥺گفتتتتتت😭😭😭گفت که برنمیگردههههههه😭
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#part1 - نکن داداش سردار، عماد داره نگاه می‌کنه! نگاهش رو سمت عماد می‌چرخونه... عمادی که دو ساله تنها حرکتش، گردش مردمک چشماش شده! دستش رو بین پام می‌کشه و زیر گوشم پچ پچ میکنه.. - خجالت کشیدی؟! از چی؟! فکر کردی نمی‌دونه زنش جن.دگی می‌کنه؟ هق می‌زنم... قفسه‌ی سینه‌م تیر می‌کشه... انگار نفس ندارم. - من... با کسی.... نخوابیدم! لاله‌ی گوشمو زبون می‌زنه.... طوری که حس میکنم تنم می‌لرزه... حرکت ماهرانه‌ی انگشتاش نفرت‌انگیزانه احساسات زنونه‌م رو قلقلک داده و من از خودم چندشم می‌شه... از این که نمی‌تونم جلوی احساساتم رو بگیرم هلم می‌ده... روی زمین میوفتم، روی سرامیک‌های سخت و سرد.... عماد همچنان نگاهم می‌کنه من اما سمتش نمی‌چرخم... دلم می‌خواد همین جا بمیرم. - تو رو خدا، اون... اون برادرته! بی‌توجه کمربندش رو باز می‌کنه و نگاهش سمت برادر کوچکش می‌لغزه - اون برادر من نی... با خشم شلوارش رو درمیاره و جمله‌ش ناتمام می‌مونه با صدای درمونده‌ی من.... - رحم کن... رحم کن سردار.... پاهای چفت شده‌م رو از هم باز می‌کنه و بین‌پاهام میشینه... دامن بلند و پلیسه‌م کنار می‌ره و من درمونده هق می‌زنم... - گریه نکن... - ببین تو الان تو حال خودت نیستی سردار... تو رو خدا کاری نکن بعدا پشیمون بشی. دستش رو بند شومیز دکمه دارم می‌کنه و با یک حرکت تموم دکمه‌هاش رو می‌کنه. - من مست نمی‌شم، کاملا تو حال خودمم. نگاهش روی قفسه‌ی سینه‌م می‌چرخه... مست نیست اما از هر آدم مستی ترسناک‌تره... با پشت انگشتاش جناق سینه‌م رو نوازش می‌کنه و من نفسم بند میاد - تو ماشین اون لندهور چیکار می‌کردی؟! با هق هق التماسش می‌کنم - می‌گم داداش، به خدا می‌گم... مشتش رو محکم روی سرامیک‌ها می‌کوبه و نعره‌ش وحشت زده‌م میکنه - به من نگو داداش! مشتش رو توی دستم می‌گیرم... - خیل خب... نمی‌گم. نمی‌گم داداش... التماست می‌کنم ولم کن. هیچ توجهی نشان نمی‌ده... سوتین سفید رنگم رو با انگشت بالا می‌زنه و نگاه خیره‌اش بند سینه‌م می‌شه... - نگران نباش، لذت می‌بری... انگشتش روی ن.وک سینه‌ام سر می‌خوره و انگار روی سر من آب داغ ریخته می‌شه... حس میکنم دارم میمیرم - ببین... زن‌داداش ش.هوتی من! سرش رو جلوتر میاره و دندون‌های من قفل می‌شن وقتی اون روی سینه‌م خم میشه... مغزم گر می‌گیره و حس می‌کنم دارم منفجر میشم - زر زر نکن... بذار داداشم هم با دیدنمون به اوج برسه... هلم می‌ده و کمر لختم با سرامیک‌های سرد برخورد می‌کنه... از اینکه تحریک شدم، از خودم چندشم می‌شوه... - سردار... - جوون! الآن می‌کنـ.مت... چقدر داغی! هق می‌زنم و اون خودش رو بین پاهام جا می‌کنه - نکن... من باکره‌م. https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
Hammasini ko'rsatish...
کــْیـٖــنـٓــٓـه‍ 🐦‍🔥🔥𝐯𝐢𝐩

این رمان برای سنین زیر 20 مناسب نمی‌باشد🔞🚫 نویسنده: طلا

Repost from N/a
#پارت830vip - نوک سینه‌ات از زیر لباس معلومه توله سگ! قلبش در سینه فرو ریخت و گونه هایش رنگ گرفت. شالش را جلوی سینه‌هایش مرتب کرد. - نمی‌دونستم پسرعمه‌هاتم هستن... اردلان سرش را نزدیک او کرد. - بچه شیر میدی مگه انقدر نوک سینه‌هات برجسته‌س؟ یگانه بیش از این نمی‌توانست نگاه‌های گاه و بی‌گاه عمه خانم را تحمل کند. با گونه‌های گل انداخته آهسته طوری که کسی صدایش را نشنود جواب داد: - آره یه خرس گنده‌ی 1متر و 90سانتی رو... اردلان جوری لبخند بر لبش آمد که نگو و نپرس. آنقدر تابلو حتی شوهرعمه‌اش هم فهمید دارند پچ پچ میکنند. - حالا خوبه بعدش از همین خرس گنده‌ی 1متر و 90سانتی خواهش می‌کنی بکنتت! یگانه بی‌هوا بلند گفت: - کی من؟ چپ چپ نگاه کردن پدرشوهرش را که دید تازه فهمید همه حواسشان به آنها پرت شده. لبش را گاز گرفت و آرام زمزمه کرد: -ببخشید جناب دکتر، پس اون کیه که هرشب یواشکی تا اذون صبح آویزون سینه‌های منه؟ اردلان با حرص گفت: - مال خودمه به تو چه! یگانه می‌خواست خودش را بی تفاوت نشان دهد. - کاه از خودت نیس کاهدون که از خودته... انقدر مکیدی سر سینه‌هامو که حالا اینقدر برجسته شدن..! اردلان آرام دستش را از زیر میز روی ران پای یگانه کشید و آهسته آهسته وسط پایش برد. - گفتی امروز #غسل کردی دیگه؟ یگانه پاهایش را چفت کرد و لبخندی نمایشی زد. اردلان دستش را به لای پای او کشید. - اُه اُه، بعد از یه هفته رابطه نداشتن، از همین لمس ساده تحریک شدی... یگانه آب دهانش را قورت داد و الکی گلویش را صاف کرد تا «آه» آمده تا پشت لبش را قورت دهد و آبروریزی نکند. خوی بدجنس اردلان گل کرد و شروع کرد به مالیدن لای پای یگانه از روی شلوار پارچه ای... - لباتو رو هم فشار بده صدات درنیاد! یگانه آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد و نتوانست خودش را کنترل کند. آه ریزی از بین لب‌هایش بیرون جست. اردلان دندان بر هم سایید و با خشم وسط پای او را فشار داد که آخش درآمد. - امشب یه جوری جرت میدم با هیچ نخ سوزنی نشه دوختت توله سگ! ناگهان صدای عمه خانم توجه همه را جلب کرد که با اخم تسبیحش را تکان میداد: - خجالتم خوب چیزیه! وسط این همه آدم زنتو دستمالی میکنی! اینجا پسر مجرد نشسته اردلان، خیلی دلت میخواد زنتو ببر اتاقت برات آخ و ناله کنه. https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8 https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8 https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8 https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8 انّا للّه و انّا الیه راجعون😔🖤😂 وسط مهمونی نامزد بازیش گرفته که یهو عمه خانم میفهمه آبرو نمیذاره واسشون... 😐😂🙊🔥 https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8 https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8 https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8 https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
. _اون زنیکه بیوه که پسرمو از راه به در کرده تویی دختر! رعنا مات مانده لباس در دستش خشک شد. مادر معین اینجا چه می کرد! - چه خبره خانوم اینجا مغازه ست آروم تر... این خانوم و میشناسی رعنا؟ نفس در سینه اش حبس شده بود‌. می ترسید کارش را از دست بدهد که هول میز را دور زد. - ب...بله سهیلا خانوم ببخشید. گفته و با ایستادن مقابل آن زن چادری آرام پچ زد: - ح...حاج خانوم تو رو خدا اینجا محل کار منه، چیشده؟ پسرتون کیه؟ خاتون رو ترش کنان صدایش را روی سرش انداخت - پسرم؟ همونی که کُرستت رو تختش جا مونده... پسر منه... نفسش از دیدن لباس زیر در سینه اش مانده بود. مشتری ها پچ پچ می کردند که سهیلا خانوم دوباره صدایش زد. - رعنا برو بیرون از مغازه! ملتمس رو به خاتون چرخید. اگر کارش را از دست می داد صاحب خانه اسبابش را بیرون می ریخت. - حاج خانوم لطفاً، منو از نون خوردن نندازید بریم بیرون حرف بزنیم‌... بخدا من اصلا نمیدونم از چی حرف می زنین خاتون غیظ کرده دستش را گرفت و با خودش بیرون کشید - که نمیدونی هان؟ تو مردی که رفتی پیچیدی به زندگیش رو نمیشناسی؟ بیا ببین! مات شده به مرد مقابلش نگاه کرد. معین بود! خاتون به شانه اش کوبید - ببین زنیکه نمی دونم چجوری خودتو پیچیدی به پای پسر من... من امثال تو رو خوب میشناسم دنبال پول و پله ای... ولی از پسر من آبی برات گرم نمی شه اون زن داره بی آبرو! پسر من زن داره... یخ کرده داشت به مرد مقابلش نگاه می کرد. مردی که دست در جیب و اخم آلود ایستاده و جلوی مادرش را نمی گرفت. - م... معین! با عجز صدایش زده و معین حتی نگاهش هم نکرد... سرش به دوران افتاده و صدای مشتری هایی که داخل مغازه بودند بیرون آمده بودند در مغزش می پیچید - زن بیوه کارش خونه خراب کردنه - خجالت نمیکشه پا کرده تو زندگی مرد متاهل! - سهیلا این شاگردتو اخراج کن وگرنه شوهر تو رو هم ازت میگیرها... ناباور جلو رفت. - ت...تو زن داشتی؟ م...من پیچیدم به زندگی تو؟ بغض نشسته در کلماتش اخم های معین را غلیظ تر کرده بود. دخترک جانش بود اما مجبور بود رهایش کند... بخاطر ارث باید روی این دختر خط می زد - باتوام معین؟ من از راه به درت... - همه چی تموم شد رعنا! باقی مونده موعد صیغه رو بخشیدم اینم مهریه ت... دیگه دور و بر من پیدات نشه... شکستن را در زمردی های دخترک دیده بود که رو به خاتون کرد. - بریم حاج خانوم تموم شد... معین تمامش کرده بود آن هم وقتی که صدای صاحب کار دخترک را شنید که اخراجش می کرد... #پارت https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
قهر کردی رفتی به امید این که شوهرت آدم بشه ولی چشمت روشن زن آورده تو خونت با شنیدن این حرف قلبم تیری کشید و مامانم عصبی ادامه داد: -پاشو آماده شو برو خونت تا سرت هوو نیاورده برت نگردوندت خونه بابات -مامان چی میگی؟ -اعظم خانوم سرایدارتون زنگ زد بهم گفت دامادت خانوم بازیاشو آورده تو خونه دیگه پاشو برو سر زندگیت مسخره بازی در نیار حداقل زن نیاره تو خونه کثافت کاریاشو بیرون خونه بکنه پاشو یالا بغض کرده و ناراحت لب زدم: -برم با آدمی که زن‌بازی می‌کنه خیانت میکنه دوباره زندگی کنم؟! مامانم کوبید تو صورتش: -زندگی نکنی چیکار کنی؟ طلاق بگیری؟ بی آبرومون کنی؟! دختر باید با لباس سفید از خونه پدرش بره با کفن سفیدم برگرده از جام پاشدم و جیغ زدم: - مامان بهم خیانت می‌کنه واسه همین قهر مردم اومدم خونه بابا اما اون قدر بی وقاحت که تو خونه هم زن آورده بی توجه چادرمو از چوب رختی برداشت سمتم پرت کرد: - مرد دیگه دخترم کنار بیا یه بچه بیارید درست میشه به خدا وا موندم، اگه جای منو امیر شوهرم عوض می‌شد اسم من می‌شد هرزه خراب و جرمم می‌شد خیانت و سنگ‌سار اما حالا که امیر خیانت کرده بود مرد بود؟ چادرم و مات زده پوشیدم و دنبال مادرم رفتم سمت خونم و بالاخره رسیدیم و درو که باز کردم اعظم و دیدم که تو حیاط بودو بدو اومد سمتمون: - سلام خانم جان سری تکون دادم که تند ادامه داد: - آقا با یه دختر اومده رفته تو خونن الان دستام مشت شد و با قدمای بلند سمت خونم رفتم و در باز کردم و داد زدم: - مرتیکه کثافت تو خونه ی من زن آوردی کجایی؟! کجایی امیر کجایی؟ مادر بدو پشتم اومد و سعی کرد آرومم کنه اما در اتاق خوابمون که باز شد و بازار با بالا تنه ی لخت کنار زنی متعجب بیرون اومد نتونستم خودمو کنترل کنم. سمت دختر حمله کردم و موهاشو گرفتم و صدای داد و بیداد و جیغ بلند شد اما در نهایت امیر با زور مردونه منو از دختره جدا کرد و هولم داد عقب و داد زد: -چیکار می‌کنی روانی؟! به گریه افتادم: -تو چیکار داری می‌کنی عوضی آشغال؟! جلو اومد: -نبودی سر خونه زندگیت نبودی تمکین کنی رفتم یه زن صیغه کردم تو چه؟ قلبم، صدای شکسته شدنش به گوشم رسید: -خیلی پستی امیر رو به مادرم کرد: -حاج‌ خانوم من که گفتم اگه ناراحتید بیاید دخترتونو طلاقش میدم مادرم اسم که طلاق میومد رنگ می‌باخت: -طلاق چیه پسرم؟ بشینید مشکلاتونو با حرف حل کنید امیر روبه من نیشخندی زد و گفت: -این جا خونه ی من تو زن منی مینام زن صیغه‌ای من... هم قانونی هم شرعی می‌تونی بمون زندگیتو کن قدمتم سر تخم چشمام نمی‌تونیم که طلاق به نفس نفس افتاده بودم و به زنی که ساکت پشت امیر ایستاده بود خیره شدم و هق هقم شکست که مادرم ادامه داد: -خب باشه شرع خدا گفته عیب نداره باشه عیب نداره اما دختر منم گناه داره حداقل زن صیغه ایتو نیار تو این خونه حالم ازین شرع بهم می‌خورد و سرم گیج می‌رفت و عقب نشینی کردم و صدای امیر اومد:-اگه باشه سر خونه زندگیش نمیارم ولی گیرم بهم نده که بیرون شب کجام دارم میگم النی میگم زن دارم زن صیغه ای نیشخندی زدم و واینستادم مادرم جواب بده سمت خروجی رفتم که مادرم بلند گفت: -مادر کجا میری؟! سوین دخترم؟ به دروغ لب زدم: -تو حیاط هوا بخورم نفسم بالا نمیاد سکوت شد و من بیرون رفتم اما صدای مادرم و شنیدم: -من راضیش میکنم پسرم بیاد سر خونه زندگیش اما توام اسم زن صیغه ایتو نیار دیگه نیشخندی زدم و با صورت اشکی چادرمو درآوردم و پرت کردم روی زمین! از در حیاط بیرون زدم و بدون هیچ مقصد و جایی دویدم، طوری دویدم که انگار داشتم از دست اون زندگی فرار می‌کردم... برام مهم نبود جایی ندارم، مهم نبود آواره میشم و کجا قرار بود برم من فقط میخواستم از اون همه زندگی بسته و عقاید خفه فرار کنم... با چشمای بسته و هق هق می‌دویدم با تمام توان اما به یک بار صدای بلند بوق و صدای جیغ لاستیکی باعث شد چشم باز کنم و بعد بوم... درد و پرت شدن به طرف دیگه خیابونو سیاهی... و میون اون همه سیاهی صدای مردونه ی نگرانی و بوی عطر تلخی آخرین چیزی بود که فهمیدم! - خانوم؟ خانوم؟ حالت خوبه یا علی چرا پریدی جلو ماشین یهو خانوم...؟ و این شروع داستان دیگه ای از زندگیم بود... https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۳۹۱ ماسکـــ🎭ـــِ‌مرئی میمیرد برای مهلا گفتنش… با صدایی لرزان ادامه میدهد: _سلام… قرار بود حرف بزنند… _سلام قربونت برم من… کاش مهربان نبود…کاش محترم نبود… هاکان انگشتش را بین دندان هایش گرفته بود و با ذوق از این طرف اتاق تا آن طرف قدم رو میرفت… نمیدانست چه بگوید…فقط دوست داشت با حرکاتش،انرژی مضاعفی که به بدنش وارد شده بود را تخلیه کند… فکرش را نمیکرد که حتی دخترک از تهدیدش بترسد چه برسد به آنکه گوشی را به مهلا بدهد… مهلا اما یک راست اصل مطلب را نشانه میرود: _ساحل هیچ کارس… به جان کندنی حرف میزد… _خودمم که نمیخوام برگردم… انگار که سطل آب یخ بر سر هاکان خالی می‌کنند… بعد از یک ماه دلتنگی این عادلانه نبود… اینکه بعد از جمله ی سلامش،با آن لحن دلگیر سر تا پای هاکان را کثافت بزند… آب دهانش به گلویش می پرد و به سرفه می افتد… هاکان برای پرسیدن چرای داستان عجله کرده بود… قبل از صاف شدن صدایش،مهلا فرصت را غنیمت میشمارد و دوباره لب میزند: _این پیامایی که به ساحل دادی…درست نبود هاکان…اینا به من پناه دادن…بعد تو اینجوری تهدیدشون میکنی… مرد با ناباوری کمی تن صدایش را پایین می برد: _کسی اونور تلفن داره اذیتت میکنه مهلا که این حرفارو بزنی بهم؟! اگه آره یه جوری بهم بفهمون… دوست نداشت باور کند…این رفتار بچگانه از مهلای او به دور بود… داشت زیر فشار له میشد… جملاتش را به سختی لب میزد…برایش سخت بود که به هاکان اینطور بگوید… ولی باید میگفت…باید میگفت که او فعلا قصد برگشت ندارد…دوست نداشت دوباره زندگی با ترس را تجربه کند… دستش را بند تاج تخت فرفوژه میکند و سعی میکند بنشیند… این تیر کشیدن زیر دلش،حضور لوبیا را هشدار میدهد… اصلا به خاطر او هم که شده باید تکلیف مابقی زندگی‌شان روشن میشد… ……………………………………………………. VIP 👇🏿: وی آی پی به پارت ۶۳۰ رسید😊 جهت عضویت و خوندن پارتهای خیلی جلوتر مبلغ 49000 تا 53000هزار تومان بسته به شرایط مالیتون به کارت👇 5022291098477340به نام موحد واریز و فیش واریزی رو برای من بفرستید🌸👇🏿 @mask_maree رمان قرار نیس فایل بشه دوستان تنها راه جلوتر خوندنش فقط و فقط وی آی پیه💋
Hammasini ko'rsatish...