cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

داستان و رومان های مریم بهزاد✍🏻📝

{﷽} ᴡᴇʟᴄᴏᴍᴇ ᴛᴏ ᴍʏ  ᴄʜᴀɴɴᴇʟ 🫀🫶 •┄┄•┄┄•┄┄•┄┄•┄┄•┄┄• ﺗاﺳﻳﺲ: 1403/1/3 🤍🫰🏻

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 391
Obunachilar
-124 soatlar
-177 kunlar
-7730 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

https://t.me/raees_2005/s/47 #_از دل من رفته ایی بیرون بخدا تو را نمیپرستم💔😅
Hammasini ko'rsatish...
😭 2
🟢🔴🔵 سَبز سُرخ آبی #پارت_هشتم به محل تمرین در کوی‌بَری میرسیم. موتر را متوقف می‌کنم. نگاهی به آناکارین می‌اندارم. چشمان آبی‌اش مرا به آرامش می‌خواند. برایش می‌گویم که چگونه پشت فرمان بنشیند. این را هم برایش میگویم که این موتر هم در طرف او بِرِک، کلچ و ریز دارد و هم در طرف من. آناکارین وقتی میفهمد که من هم می‌توانم موتر را کنترول کنم، لبخند میزند. می‌گوید: «کاش همه‌ی زندگی این‌طور می‌بود.» میگویم: «زندکی را با خزیدن آغاز میکنیم. قبل از حرکت و توقف که درس اول رانندگی است هم باید کمی بخزیم، بعد به حرکت و توقف خواهیم پرداخت.» و نشانش میدهم. جاهایمان را عوض میکنیم. موتر را آرام و بیصدا به خیزش در‌میآورد. خوشحالم که توان این کار ا دارد. خزیدن هایی مانند سنگ‌بَقه که سنگش از خودش به مراتب سنگین‌تر است. هرکس در زندگی‌اش سنگی برای بردن دارد و سنگ هرکس باید به میزان توانش باشد. سنگ سنگین من انگریز است. اما حرکت و توقف آناکارین متفاوت است. حرکتش سریعتر آغاز میشود و وقتی بِرِک میگیرد، با تمام قدرت برک می‌کند که ادم از جایش پرت میشود. به آیینه‌ای نگاه میکنم که تنها چشم تای ابی و بیمارگونه‌ی او را در آن میبینم. وقتی را به یاد میاورم که برای اولین بار انگریز را چوکی پشت سر موتر نشانده بودم. نعیم آپاندیس شده بود و مادر و‌ پدرش در شفاخانه منتظر بودند. موترشان در خانه بود. برادر کوچکترش از راه مکتب به‌ من‌ خبر داده بود و خواسته بود موترشان را بردارم و مادر و پدرش را از شفاخانه برگردانم. موتر را که روشن مرده بودم دیدم او هم چادرش را پوشیده و میخواهد با من بیاید. در دل خوش شده بودم. انگریز در چوکی پشت سر نشسته بود. چادر به سر داشت. میخواستم چادرش را بردارم اما شرمیده بودم. همین‌طور در شهر به چکرش بردم. نمی‌دانست که راه شفاخانه زیاد دور نبود. به مرکز شهر برده بودمش. دور زیارت روضه‌ی سخی‌جان گشت زدم. میخندید. بی قیدانه میخندید و خوشحال بود. هرگز نمیخواستم تز موتر پیاده شود. اما مجبور بودیم برگردیم. موتر را در گوشه‌یی نگه داشتم. دستش را گرفتم. نگاه و لبخندش را دیدم. دست‌های ما به هم قفل شده بود. انگار با گرفتن دست همدیگر کار را تمام کرده بودیم. احساس پُر بودنِ هستی در من جان گرفته بود. معنا یافته بودم. با تمامی گرما و عرق سرد دست‌هایش را فشرده بودم. بعدا با سرعت تمام به سمت شفاخانه رانده بودم. دیر شده بود. میگویم: «اکر موتر را اینطور برانی؛ تمام غذایی ک خوردم هضم میشود.» آناکارین موتر را متوقف میکند. میخندد. بعد دوباره به راه می‌افتد. کم، اما از عمق جانش خندیده است. وقتی میخندد، دو دندان بالایی اش را میبینم ک خرگوشی است، مادرم میگفت کسی ک دندان هایش خرگوشی باشند طالع‌مند است. شاید حق با مادرم باشد. آناکارین حتما طالع‌مند است که میتواند اینطور از ته دل شادمان بخندد. کمتر کسی را دیده ام که بتواند مثل او صادقانه لبخند بر لب داشته باشد. به نقل از عارف فرمان"
Hammasini ko'rsatish...
🟢🔴🔵 سَبز سُرخ آبی #پارت هفتم (حرکت و توقف) «شاه‌ولی! آناکارین را فراموش کرده‌ای.» صدای هشدار دهنده‌ی ایزابلا به خودم‌ می‌آوردم. آخرین پُک را به سگرت نیمه ام، می‌زنم و دور می‌اندازمش‌. می‌روم و کارت درسی اش را بر می‌دارم و از آموزشگاه بیرون میروم. آناکارین کنار موتر ایستاده. چشمانش از دو حکایت خستگی دارند. از این که دیر شده عذر خواهی میکنم و خجالتم را با عذرخواهی پنهان میکنم. سوار موتر میشوم. بعد احساس میکنم تنَ خسته‌ای بر چوکی پیش رو در کنارم مینشیند. لباس هایش شبیه مونالیزا است. مونالیزای لئوناردو. اما سفید. ولی لبخند مونالیزا را ندارد و جدی و مصمم ب نظر میرسد. انگار یخ هایش هرگز آب نخواهد شد. آرام نشسته و من موتر را به سوی کوی‌بَری، منطقه‌ی آرامی در حاشیه‌ی شهر می‌رانم. بجز چند سوال عادی چیز دیگری ازش نمیپرسم. در همین ابتدا از پاسخ های کوتاهش، میفهمم تمایل زیادی به حرف زدن ندارد، و شخصیت درونگرایی دارد. پس مزاحمش نمی‌شوم و در سکوت می‌رانم. اما دلم می‌خواهد با او حرف بزنم‌. برای همین، وقتی از کنار قبرستان کوی‌بَری میگذریم، به قبرستان اشاره میکنم و میگو: «همه‌ی این ها که اینجا خوابیده اند زمانی شور کورت داشته اند.» و میخندم. اما او توجهی نمیکند. خنده‌ام را در سکوت با شرم از بین میبرم. به صورتش نگاه میکنم. دیروز ک او را دیدم، انکار انگریز را دیده‌ام. حالا هم دیدنش مرا به یاد انگریز می‌اندازد. برای من انگریز و پیامهایش هیچگاه تمامی ندارند. انگریز هم زیبا بود و انیس. سال‌ها است ک ندیده‌‌مش. نمیدانم هنوز همان لبخند زیبا را دارد یا نه. انگریز تقریبا هر هفته یک یا دوبار به موبایلم پیامکی میفرستد. رنگ چشم ها، مو، صورت، ابرو‌های کشیده‌ی آناکارین و انگریز کاملا شبیه هم اند. انگریز از مردمان دره‌ی صوف است؛ منطقه‌ای ک بیشتر مردمانش چشمان آبی دارند. پدرم همیشه به شوخی میگفت که مردم دره‌ی صوف حتما دسته گلی به آب انگلیسی ها داده اند که چشم‌هایشان اینطور آبی است و رنگ مویشان بور. پدرم همیشه میخندید و میگفت که انگلیسی ها در جنگ اول افغان و انگلیس گُلی در دره‌ی صوف کاشته اند. پدرم، زن برادرم را آنقدر انگریز صدا زده بود که مذ در خانه نامش را انگریز گذاشته بودیم. آناکارین شباهت شگفت‌انگیزی به انگریز دارد. مثل این است که سیب سرخی را نصف کرده باشند، نیمه‌ی سالم، و تازه‌ش را در یوته‌بوریِ سویدن گذاشته باشند و نیمه‌ی دومش را در مزار شریف افغانستان فراموش کرده باشند. دلربایی انگریز حتی بعد از فشار کارهای خانه‌ی ما و سرکوفت های مادرم و لَت کردن های نادر هنوز هم باقی بود و خواستنی. یادم است اولین بار قبل از ازدواجش با نادر دیده بودمش. همان وقت هوس کرده بودم ببوسمش. برادرش (نعیم گوتَک) رفیقم بود. در یک مکتب درس میخواندیم. نعیم قد کوتاه داشت برای همین نامش را گوتک مانده بودیم. در یک محل زندگی میکردیم و از همان اول با هم رفیق بودیم. رانندگی را هم نعیم ب من یاد داده بود. من، کاهی موترشان را تا مکتب می‌راندم و او در کنارم می‌نشست. گاه و بی‌گاه به خانه‌ی شان میرفتم و خواهرش را چندبار دیده بودم. هربار که با من خرف میزد، خیال میکردم دنیا در دست های من افتاده. دوستش داشتم. علاقه‌ی او را هم احساس میکردم. شاید برای او هوس بود، یا شور و شوث حوانی هورمون هایش را ب تپش انداخته بودند، نمی‌دانم... بعد ها که با نادر ازدواج کرد؛ گاهی بخاطر این حس بی‌ناموسی خودم را نفرین می‌کردم. از اینکه زمانی دلم میخواست زن برادرم را ببوسم، احساس گناه مثل شلاق بر بدنم فرود می‌آمد. هرچند تلاش مرده بودم که فراموشش کنم؛ اما نتوانسته بودم. همیشه با خودم میگفتم کاش نادر با او ازدواج نکرده بود. آخر نادر ک او را دوست نداشت. انگریز را ندارم برایش پسندیده بود. پدرم شرمی را در خانه‌ی ما از عشق کاشته بود که به مادرم هرگز از عشق نمیتوانستم سخنی بر زبان آورم. عشقی که در خانه‌ی ما می‌خرامید و من دم زده نمی‌توانستم. حالا در اینجا یافته‌امش. به نقل از عارف فرمان"
Hammasini ko'rsatish...
🟢🔴🔵 سَبز سُرخ آبی #پارت_ششم شاه‌ولی نگاه عمیق و مرموزی دارد. چگونه آدمی است!؟ ذهنم را ب خود مشغول می‌کند. گفته های پدر و مادرم یکبار دیگر از دهلیز ذهنم عبور می‌کند. نبود شناخت می‌ترساندم. از یک آشنایی دیگر می‌ترسم. عهد می‌کنم ک با احتیاط شروع کنم. رؤیاها در اینجا میخکوبم کرده اند. بودنم در اینجا مرا بیشتر در خاطرات گذشته ام فرو می‌برد. چشمانم دریچه‌ای شده اند ک ترس و رؤیاهایم از آنها آشکار می‌شوند. ذهنم پر از سؤال شده. سوال ها در برابر چشمانم رژه می‌روند. جرأت پرسیدن هیچکدامشان را ندارم. و رؤیاهایم پناه‌گاه خوبی برای ترس می‌شوند. بدون فکر کردن می‌پرسم: «فکر میکنید من چند جلسه لازم داشته باشم!؟» شاه‌ولی می‌گوید: «نادیده نمیتوان چیزی گفت، بستگی به سرعت یادگیری‌ات دارد.» با لهجه صحبت می‌کند؛ ولی معلوم است ک زبان را خوب می‌داند. از لهجه‌اش نمیتوانم بفهمم از کدام کشور آمده است. کلید موتر را در دستش می‌چرخاند. می‌گوید: «قبلا رانندگی کردی!؟» «خیلی کم، حدود هفده سال پیش.» «هفده سال پیش؟ چه طولانی. در یوته‌بوری رانندگی کرده بودی؟» «نه، آن زمان در یو زندگی می‌کردم.» «مهم نیست. از اول شروع می‌کنیم.» ترسم هنوز نریخته. فکر می‌کنم گپ زدن با او شاید ترسم را کمتر کند. اما شا‌ه‌ولی می‌رود تا برای خودش چای بریزد. نگاهی به اطرافم می‌اندازم. چوکی های سرخ و میزهایی به رنگ چوب در سمت چپ سالن چیده شده. میز بزرگی ک ایزابلا با لبخند صمیمانه‌‌یی در پشتش نشسته، در آخر سمت راست سالن قرار دارد. یک مبل قهوه‌یی کهنه هم در سمت راست ابتدای سالن دیده می‌شود. شیشه های بزرگ از دو طرف نور خورشید را مهمان کرده اند. فضای داخل پر نور و روشن است. نور خورشید بعد از ورود با گرمایش بر کف سالن ب آرامش میرسد. ماه می است و هوا کم کم رو به گرم شدن. ایزابلا لباس تابستانی نازکی پوشیده؛ اما انگار گرمش است. و با کتابی خودش را پکه می‌کند. مگر شاه‌ولی لباس عجیبی ب تن دارد. پتلون بلند کَوبای و کرمچ های سفیدی ب پا دارد. شاه‌ولی گردن ندارد و اگر به سفیدی کاغذ می‌بود شبیه آدم برفی میشد. از این فکر خنده‌م می‌گیرد. احساس می‌کنم ترسم کمتر شده. اما دندان های نامنظم اش مرا به دیدن خنده‌هایش وا نمی‌دارد. شاه‌ولی به اتاق پرسونل میرود و من میمانم و گل هایی ک سالها پیش گرفته بودم. به نقل از عارف فرمان"
Hammasini ko'rsatish...
2 1
🟢🔴🔵 سَبز سُرخ آبی #پارت_پنجم «شاه وَلی» چه اسم عجیبی. تصور کسی ک از سیاره‌ی دیگری آمده باشد، مرا از رؤیاهایم بیرون میکشد. به یاد نی‌آورم ک پدرم همیشه می‌گفت نزدیک این سیاره ها نروی. مادرم حس چندش آوری داشت زمانی که از فرهنگ دیگران صحبت می‌کرد؛ می‌گفت آن‌ها گوشت خوک نمی‌خورند، انگار گوشت خوک نخوردن هم فساد بوده باشد. بعد پدرم می‌خندید که گوشت خوک نخوردن که کاری به خوبی و بدی ادم‌ها ندارد... آن‌ها را از فرهنگ پست می‌دانست و می‌گفت این‌ها مردمان بی‌فرهنگی استند. می‌گویم: «چی، فقط یک معلم دارید!؟» «بلی.» «نامش چی بود؟ شاه والی!؟» «نه، شاه ولی، شاه..وَلی» «می‌توانم ببینمش!؟» «همینجا بمانید تا بیاید» مکث می‌کند و باز می‌گوید: «قهوه میل دارید!؟» «آب لطفا» احساس ناآرامی ام را با آب قورت می‌دهم. آب ناآرامی را در تمام وجودم می‌دواند. حضور ایزابلا تنها اطمینانم است. دوباره توهم میزنم. استفان دوباره می‌آید و کمی آنطرف‌تر می‌ایستد. از پیرزن گل می‌خرد، برای کی گل می‌خرد!؟ جرأت ندارم ازش سوال کنم. خودم را می‌بینم ک در گوشه‌ی دیکری ایستاده ام. گل انتخاب می‌کنم و زیر چشمی به استفان نگاه می‌کنم. نگاهش را حس می‌کنم و نگاهمان به هم گره می‌خورد. نگاهم را می‌دزدم و گلی را برمی‌دارم. می‌آیم تا پولش را ب پیرزن بدهم ک صدای استفان را از پشت سرم می‌شنوم: «گلگونه‌ی....» لبخند می‌زنم و نگاهش می‌کنم. گل‌فروش با صدای ببند می‌خندد. دوباره ب گل‌فروش می‌بینم. با خنده می‌گوید: «چه جمله‌ی زیبایی. راست می‌گوید. تو گلگونه استی.» با شنیدنش خنده‌ام می‌گیرد با صدای ببند می‌خندم و به استفان نگاه می‌کنم. با وارد شدن دو نفر به آموزشگاه به خود می‌آیم‌. نبضم دیگر قدمی را نمی‌شمارد. مردی با موهای نه چندان بلندِ جو گندمی، چشمان درشت، ابرو های تند، بینی قلمی، و قدی کوتاه وارد گل‌فروشی... نه، وارد آموزشگاه رانندگی می‌شود. نگاهش روی من می‌ماند. سلام می‌کند. آهنگ صدایش زبر و مردانه است. به من ک نگاه می‌کند، انگار در نگاهش ابهام آشناییِ کسی دیگری دیده می‌شود. گیلاس آب در دستم می‌لرزد. ترسم را با آب سر می‌کشم. مرد نگاهش را از من می‌گیرد. آرام می‌شوم. مرد به سمت ایزابلا می‌‌رود و سلام می‌کند. بعد رو می‌کند به سوی خانمی که گویا اهل سومالیا است و با لباس های پوشیده‌ی اسلامی به دنبالش می‌آید. با هم به گفتگو می‌پردازند. دیگر نمیخواهم صدایشان را بشنوم. حتما معلم رانندگی من هم است. درباره‌ی من صحبت می‌کنند. ایزابلا میگوید: «شاه‌ولی! شاگرد جدیدت.» شاه‌ولی نگاهی به من می‌اندازد و دستش را جلو می‌آورد. «شاه‌ولی. از آشنایی‌ات خوشحالم. امیدوارم بتوانم معلم خوبی برایت باشم.» صدایش کوه را فرو می‌ریزاند، وجودم فرو می‌ریزد. عمیق و معنا دار نگاهم می‌کند، اما چرا. دست می‌دهم و می‌گویم: «آناکارین... آناکارین هستم. من هم از آشنایی با شما خوشحالم.» اما انگار صدایم‌ می‌لرزد. به نقل از عارف فرمان‌"
Hammasini ko'rsatish...
2
🟢🔴🔵 سَبز سُرخ آبی #پارت_چهارم با رؤیاهایم به طرف دختر جوانی می‌روم ک در پشت میز نشسته. لبانش با لبخند بزرگی از هم‌ باز می‌شود. بانمک است. سلام و خو آمدیدش برایم حس خو‌ش‌آیندی دارد. دستش را نزدیک میآورد و می‌گوید: «ایزابلا.» دستش را می‌فشارم و خودم را معرفی می‌کنم: «آناکارین.» دختر شاید بیست وچند ساله باشد و لبخندش پر از عطوفت است. وقتی به بالا نگاه می‌کند، از پشت عینک چشمان گردش را می‌بینم. به نظر می‌رسد ک تردید را در نگاهم خوانده است. ایزابلا شروع می‌کند ب گرفتن اطلاعات از من. اما من هنوز غرق رؤیایم استم؛ استفان، قاصدک، گل‌فروشی، پیرزن گل‌فروش... اما هیچ‌چیز سر جای خودش نیست. ایزابلا می‌پرسد: «می‌خواهید رانندگی یاد بگیرید!؟» خیالاتم را با آب دهانم‌ قورت می‌دهم و میگویم: «بلی.» ایزابلا دوباره می‌پرسد: «قبلا رانندگی کرده‌اید!؟» نمیدانم‌ چرا بلی میگویم. «کارت شناسایی دارید!؟» کارت شناسایی «چند درس می‌خرید!؟» «نمی‌دانم، هیچ نمی‌دانم ک می‌توانم رانندگی کنم یا نه.» حتما متوجه حالم شده. دیگر لبخند نمیزند. صدایش را بلندتر می‌شوم ک شمرده شمرده می‌گوید: «برای اینکه بفهمید می‌توانید رانندگی کنید یا نه، حداقل باید دو جلسه بخرید تا معلم رانندگی‌ات ببیند و نظر بدهد.» «خوب است. دو جلسه چند می‌شود!؟» «نُه صَد و بیست کُرون» با کارت اعتباری میپردازم رؤیا‌های گذشته آرامش پُر دردی دارند. استفان را می‌بینم ک در گوشهٔ گل‌فروشی ایستاده و مرا تماشا می‌کند. صدای ایزابلا مرا از گل‌فروشی بیرون می‌آورد. «کی میخواهید رانندگی کنید!؟» «هر.. هرزمان ک وقت خالی باشد.» ایزابلا ب کاغذ‌های روی میزش می‌بیند. کاش ب حای ایزابلا آن پیرزن گل‌فروش می‌بود. اما سرش را ک بلند می‌کند ایزابلا است. «فردا ساعت ۱۱ خوب است.» «کاملا.» بهانه‌یی است برای دیدار دوبارهٔ گل های رؤیایم. جایی ک حالا آموزشگاه رانندگی شده؛ اما برای من هنوز همان‌ گل‌فروشی است. جایی ک خوابم هدایتم کرد و دوباره مرا ب اینجا آورد. جایی که... مردد هستم دلم می‌خواهد بیشتر بمانم. انا بهانه‌ای برای ماندن نیست. دنبال بهانه می‌گردم. می‌پرسم: «راستی معلم رانندگی‌ام کیست!؟» «ما فقط یک معلم دارم، نامش شاه ولی است.» «چی؟ گفتید نامش چیست!؟» به نقل از عارف فرمان"
Hammasini ko'rsatish...
2👍 1
🟢🔴🔵 سَبز سُرخ آبی #پارت_سوم بی اختیار دروازهٔ آموزشگاه را باز میکنم. احساسی مرا ب درون می‌کشاند. داخل می‌شوم. از پشت میز بزرگی، دختری با چهره‌ی بشاش مرا به خویش می‌خواند. مهربانی‌اش می‌کشاندم؛ انگار بی‌اختیار شده ام. نگاهش ‌مرا ب فکر می‌برد. چرا به اینجا آمده ام!؟ چرا وارد اینجا شده‌ام!؟ شاید در جستجوی رؤیایی هستم ک مرا به اینجا کشانده. استفان به یادم‌ می‌آید. رؤیایم. خاطره‌ی استفان رهایم نمی‌کند. در ماه‌های قبل از رفتنش در تلاش بودم تا شور کورتَم را بگیرم. ولی من وقت نمانده بودم. فکر می‌کردم استفان تا آخر عمر با من خواهد ماند. نشستن در کنارش لذت‌بخش بود. دو سال است احساس گناه می‌کنم ک چرا به استفان گوش نداده بودم. گاهی احساس گناه مرا به این فکر می‌اندازد که شور کورتم را بگیرم. گاهی نیشخند‌های اَنیکا، خواهر استفان، ک به یادم می‌آید و نداشتن شور کورت بیشتر آزارم می‌دهد. انیکا می‌گوید: «تاکسی سوار شدن برای تو آسان تر از گرفتن شور کورت است.» یا مادر استفان ک همیشه می‌گوید: «تو توان گرفتن شور کورت را نداری.» این‌ها آزارم می‌دهند. وادارم میکنند تا شور کورت را بگیرم. یعنی می‌توانم شور کورت داشته باشم!؟ گرفتن شور کورت مثل رفتن ب یک سفر در روحم رخنه کرده است. وسوسه شده ام. انگیزه ها مثل باران بر سرم باریدن گرفته اند. همیشه رؤیای گرفتم شور کورت مرا به استفان پیوند می‌دهد و احساس گناه را از من می‌زداید. چه تصادفی! گرفتن شور کورت در همان جایی ک اولین بار استفان را دیده بودم. راه فراموش کردنش را هم بر خود بسته ام. دو سال می‌شود ک او رفته؛ مگر پیوسته در خاطراتم ماندگار است. تنهایی وحشتناک است. شاید بر روی موترش یک بِلست خاک نشسته باشد. در این دو سال یکبار هم از گاراج بیرون نشده. موترش را هرگز نخواهم فروخت. استفان موترش را زیاد دوست داشت. دلم نمی‌خواهد بوی استفان از موترش بیرون برود. آمیختن با بوی همدیگر سنت قدیمی ما بود. به نقل از عارف فرمان"
Hammasini ko'rsatish...
2 1
Repost from N/a
00:12
Video unavailableShow in Telegram
🎧 🎶پیش ما سوخته دلان
#_مسجد و میخانه یکي‌ست🕋🥂
“✍🏻چه بیهوده مےگذرد این جوانې🧑‍🦯😅 #_﮼رئیس🥲♥️
Hammasini ko'rsatish...
🔴🟢🔵 سُرخ سَبز آبی #پارت_دوم چشم‌هایم را می‌بندم ، خوابم یا در بیداری رؤیا میبینم ک صدای پای استفان را میشنوم!؟ صدای او است. باور نمیکنم خواب باشد. صدای قدم‌هایش. گامهایش در نبضم کوچه را می‌پیماید. برابر با صدای قدم‌هایش قلبم می‌تپد...‌ او می‌آید. او. استفان وارد دکان گلفروشی میشود و دستم را میگیرد و باز میگوید گلگونه‌ی من! از خواب می‌پرم‌ چشمانم را باز میکنم. آن‌طرف تخت همچنان خالی است. استفان نیست. رؤیایم نیست‌. صدای قدم‌هایش نیستند‌ و هیچ قاصدکی هم نیست. به عکسش نگاه میکنم ک بر دیوار روبه‌رویم نصب شده. به چشمان قهوه رنگش نگاه میکنم و در آنها گم میشوم. مگر تنهایی آزارم میدهد. برمیخیزم و به اتاق هانا و رونا میروم. هنوز در خواب استند‌‌ نگاهشان میکنم. دوست دارم فقط نگاهشان کنم و استفان را در چهره‌ی آنها بیایم. هانا با چشمان نیمه باز در خواب است؛ انگار خواب می‌بیند. شاید هم خواب پدرش را می‌بیند‌ دروازه‌ی اتاقشان را می‌بندم و از خانه ب بیرون می‌برآیم. در اطراف خانه قدم می‌زنم‌. بی‌قرارم؛ بی‌قرار او، بی‌قرار رؤیایم؛ انگار چیزی را گم کرده باشم. احساس می‌کنم باید چیزی را دنبال کنم، رؤیایم را، شاید استفان را ک‌ وارد دکان گلفروشی می‌شود. نبضم هنوز هم با قدم های او همنوا است‌. با هر قدمش یک ضرب. ب خانه بر‌می‌گردم. هانا و رونا بیدار شده اند. بعد از رفتن دخترانم ب آموزشگاه، ب حمام می‌روم و زیر شاور آب سرد می‌ایستم. اما احساسی به سویی می‌کشاندم. ب تپش قلبم گوش می‌دهم، صدای قدم‌های او را می‌شنوم. از حمام ک می‌برآیم، خودم را ب رؤیایم می‌سپارم. نبضم با من قدم بر می‌‌دارد. خود را در راه گل‌فروشی می‌یابم. در گل‌فروشی بود ک با آن جمله‌اش ب من نزدیک شده بود. هنوز در رؤیایم طنین انداز است: گل‌گونه‌ی من..! به کوچه‌ی گل‌فروشی نزدیک می‌شوم. خاطره ها مرا وارد کوچه میکنند. با صدای نبضم قدم بر می‌دارم. دل را ب گذشته ها می‌سپارم. آن زمان ها ک هیچ دردی نبود اما عجیب است؛ کوچه‌ آن کوچه نیست. احساس بیگانه‌گی با کوچه آزارم می‌دهد. می‌ایستم. نگاهی ب اطرافم می‌کنم و می‌بینم ک کوچه باید همان کوچه باشد. بیشتر از صد مرتبه ب اینجا آمده ام. به گل‌فروشی نزدیک می‌شوم، امذ بر روی شیشه‌اش نوشته شده: آموزشگاه رانندگی. انگار آب سری روی دلم می‌ریزند. روحم می‌لرزد. تغییر را دوست ندارم، این تغییر را. دلم می‌خواست مثل سابق می‌بود، اما نیست. همه‌چیز تغییر کرده است. استفان نیست. قاصدک هم نیست. هیچ چیز نیست. به نقل از عارف فرمان"
Hammasini ko'rsatish...
3
🔴🟢🔵 سُرخ سَبز آبی #پارت_دوم چشم‌هایم را می‌بندم ، خوابم یا در بیداری رؤیا میبینم ک صدای پای استفان را میشنوم!؟ صدای او است. باور نمیکنم خواب باشد. صدای قدم‌هایش. گامهایش در نبضم کوچه را می‌پیماید. برابر با صدای قدم‌هایش قلبم می‌تپد...‌ او می‌آید. او. استفان وارد دکان گلفروشی میشود و دستم را میگیرد و باز میگوید گلگونه‌ی من! از خواب می‌پرم‌ چشمانم را باز میکنم. آن‌طرف تخت همچنان خالی است. استفان نیست. رؤیایم نیست‌. صدای قدم‌هایش نیستند‌ و هیچ قاصدکی هم نیست. به عکسش نگاه میکنم ک بر دیوار روبه‌رویم نصب شده. به چشمان قهوه رنگش نگاه میکنم و در آنها گم میشوم. مگر تنهایی آزارم میدهد. برمیخیزم و به اتاق هانا و رونا میروم. هنوز در خواب استند‌‌ نگاهشان میکنم. دوست دارم فقط نگاهشان کنم و استفان را در چهره‌ی آنها بیایم. هانا با چشمان نیمه باز در خواب است؛ انگار خواب می‌بیند. شاید هم خواب پدرش را می‌بیند‌ دروازه‌ی اتاقشان را می‌بندم و از خانه ب بیرون می‌برآیم. در اطراف خانه قدم می‌زنم‌. بی‌قرارم؛ بی‌قرار او، بی‌قرار رؤیایم؛ انگار چیزی را گم کرده باشم. احساس می‌کنم باید چیزی را دنبال کنم، رؤیایم را، شاید استفان را ک‌ وارد دکان گلفروشی می‌شود. نبضم هنوز هم با قدم های او همنوا است‌. با هر قدمش یک ضرب. ب خانه بر‌می‌گردم. هانا و رونا بیدار شده اند. بعد از رفتن دخترانم ب آموزشگاه، ب حمام می‌روم و زیر شاور آب سرد می‌ایستم. اما احساسی به سویی می‌کشاندم. ب تپش قلبم گوش می‌دهم، صدای قدم‌های او را می‌شنوم. از حمام ک می‌برآیم، خودم را ب رؤیایم می‌سپارم. نبضم با من قدم بر می‌‌دارد. خود را در راه گل‌فروشی می‌یابم. در گل‌فروشی بود ک با آن جمله‌اش ب من نزدیک شده بود. هنوز در رؤیایم طنین انداز است: گل‌گونه‌ی من..! به کوچه‌ی گل‌فروشی نزدیک می‌شوم. خاطره ها مرا وارد کوچه میکنند. با صدای نبضم قدم بر می‌دارم. دل را ب گذشته ها می‌سپارم. آن زمان ها ک هیچ دردی نبود اما عجیب است؛ کوچه‌ آن کوچه نیست. احساس بیگانه‌گی با کوچه آزارم می‌دهد. می‌ایستم. نگاهی ب اطرافم می‌کنم و می‌بینم ک کوچه باید همان کوچه باشد. بیشتر از صد مرتبه ب اینجا آمده ام. به گل‌فروشی نزدیک می‌شوم، امذ بر روی شیشه‌اش نوشته شده: آموزشگاه رانندگی. انگار آب سری روی دلم می‌ریزند. روحم می‌لرزد. تغییر را دوست ندارم، این تغییر را. دلم می‌خواست مثل سابق می‌بود، اما نیست. همه‌چیز تغییر کرده است. استفان نیست. قاصدک هم نیست. هیچ چیز نیست. به نقل از عارف فرمان"
Hammasini ko'rsatish...