cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

🎻نیم دیگرم🎻

﷽ تا تو نگاه میکنی،کار من آه کردن است...♡ ای به فدای چشم تو،این چه نگاه کردن است؟! نویسنده : mahfam hessari رمان‌های موجود:باعشق برخیز✓ ( فایل) تابو شکن✓(فایل) فریاد خاموش✓(فایل) آواز قو✓( فایل) نیم دیگرم✍🏻... پارتگذاری: همه روزه بجز پنجشنبه و جمعه ها!!

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
2 268
Obunachilar
-624 soatlar
-537 kunlar
+9130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
ماهور شمس دختری مظلوم و چشم رنگی🤤🥹 دختری که برای زنده موندن معشقوش مجبور به قبول کردن کاری میشه که آینده اش در برمیگیره..... باید از معشوقش که ناخواسته روز نامزدیشون قاتل شده بود جدا میشد و به عنوان خون بس وارد عمارتی میشد که همه اونجا به خونش تشنه بودن...🥺 عمارتی که میدونست قراره کلی اذیت شه توش و زندکی رو براش سیاه کنن و شبش رو باید کنار کسی میخوابید که دوسش نداشت و باید تن میداد به خواسته هاش و بازیچه اش میشد و...🔞❗️ https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8 https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8 صب بپاک
Hammasini ko'rsatish...
sticker.webp0.25 KB
Repost from N/a
- من طلاقت نمیدم، عین سگ باید دوستم داشته باشی یلدا!💯 - آقای محترم لطفا نظم دادگاه رو بهم نریزید! قاضی نگاهی به من که عین بید داشتم میلرزیدم انداخت و با لحن آرومی گفت: - دخترم اذیتت میکنه؟ بگو خوب حرف بزن سکوت کنی ازش نمیتونی طلاق بگیری! سرم رو بالا اوردم که چشمم به میلاد خورد، با خشم داشت نگاهم میکرد می دونستم اگه طلاق نگیرم میکشنش! من نمیخواستم طلاق بگیرم مجبور بودم به خاطر خودش.... - آقای قاضی کتکم میزنه، هر چی از دهنش در میاد بهم میگه... ازم تمکین به زور میخواد! میلاد با شنیدن حرفام بهت زده نگاهم کرد و با عربده گفت: - دروغ میگه آقای قاضی زنه منو تهدیدش کردن من دوسش دارم نمیخوام طلاقش بدم... قاضی ناراحت نگاهی به من کرد و به میلاد گفت: - پزشک قانونی چیزِ دیگه ایی میگه ولی! جای کبودی روی بدنه زنته! https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
کنارش دراز کشید، سرش را روی سینه های سفت و پهن امیر گذاشت. خودش به چیزی که یادش امده بود خندید، مرد موهای دخترک را پشت گوشش زد و پرسید - به‌ چی میخندی؟! کمی #ناز و عشوه به لحن و صدایش بخشید. - به منم یاد بده چیکار کنم تا سینه هام مثل تو سفت بشه مرد متعجب پاسخ داد. - #ورزش کن! دختر واقعا بی حیا بود، با بی پروایی و آری از حتی کمی خجالت دهن باز کرد. - مثلا چه ورزشایی؟ #گروهی انجام میشه یا انفرادی؟ میشناخت این عروسک ریزه میزه را - تو خیلی #بی‌حیایی دختر! صورتش را جمع کرد و با اخمی مصنوعی شروع به دست پیش گرفتن کرد. - واقعا که، تو میگی ورزش کن منم پرسیدم چجوری باشه؟ این میشه بی‌حیایی؟ استغفرالله، از شما بعیده این فکرا آقای رادش! بعد از تمام شد حرف نیلی بلندش کرد و دستش رو دور کمر ظریف دختر حلقه کرد.. https://t.me/+Ztk31OCxhQQ1NWY0 https://t.me/+Ztk31OCxhQQ1NWY0 نیلی دختر یتیم و البته شری که بعد از بیرون انداخته شدن از یتیم‌خونه در هجده سالگی برای کار وارد خونه امیر رادِش یکی از پولدار ترین مرد های خاورمیانه میشه؛ در یکی از همین زمان ها امیر شرطی میذاره که نیلی باید نقش نامزدش رو بازی کنه و.... https://t.me/+Ztk31OCxhQQ1NWY0 ❗️توجه: این رمان بعد از دوسال پارت گذاری میشود عضو گیری محدوده❗️
Hammasini ko'rsatish...
attach 📎

Repost from N/a
پسره تیمارستانیه و هیچ کس جلو دارش نیست به جز خانم روانشناسی که....🔞❌ https://t.me/+I1NA8ihUBoZjNDY0 https://t.me/+I1NA8ihUBoZjNDY0 #پارت_واقعی👇 مشتی به دیوار زدم و فریادی دیوانه وار کشیدم: - میخوااااااااام از اینجااااااااا برمممممممم انگشتای خون آلودم رو بالا اوردم و هیستریک خندیدم، انقدر مشت کوبیده بودم به درو دیوار این اتاقِ سفید که هر سمتش رنگه خون گرفته بود حسه خوبی بود... انگشتم که زخم شده بود رو روی دیوار کشیدم که گوشت های ریزی چسبید به دیوار.... همینجور دیوانه وار داشتم به کارم ادامه میدادم که صدای قدم های پا شنیدم و صدای اون نگهبانِ احمق که دوست داشتم سرشو بکوبم به دیوار و بدنشو با ساطور تیکه تیکه کنم؛ خیلی خوب میشه نه؟ - خانم مواظب خودتون باشید این در بین تمامه بیمار های تیمارستان خطرناک‌ترینشونه! صدایی نشنیدم و بی اهمیت به کارم ادامه دادم که درِ اتاق باز شد و من باز اهمیتی ندادم. هر روز کارشون بود یکی رو بفرستن تا درمانم کنن ولی من دیونه نبودم که... اون کسی که واردِ اتاق شد بود درو آروم بست... - آقای شمس من پزش... عصبی به طرفش خیز برداشتمش کوبیدمش به دیوار و خشن زیرِ گوشش غریدم: - هر سگی میخوای باش! الانم بدونه گفتنه چیزی گمشو سرمو بالا اوردم و به چشمهاش خیره شدم که خیلی ریلکس داشت نگاهم میکرد: - کری؟ میخوای یه بار دیگه تکرار کنم تا شیرفهم بشی؟ دستشو گذاشت روی سینم و سرشو جلو اورد آروم لب زد: - آقای شمس من پزشکِ شمام و شما هم بیمارِ من اوکی؟! هیستریک خندیدم و ازش دور شدم خدایا این دیگه کیه؟! - آقای شمس حالتون خوبه؟! مشتی به دیوار کوبید و خشن برگشتم طرفش و با صدای خفه غریدم: - خیلی خوبم خیلییییییی! فقط زمانی که تورو با دستام تیکه تیکه کنم... لبخندی زد و عینکشو تنظیم کرد روی چشمهاش ریلکس گفت: - اوم فکر کنم برای بهتر شدنه حالتون تیکه تیکه کردنم کافی باشه! لبمو با اعصبانیت گاز گرفتم که بهش حمله نکنم. نفسهای داغی پشته گردنم احساس کردم که شمرده شمرده گفت: - آقای شمس برای دیدار دوم لحظه شماری میکنم! بای بای پشتشو کرد و رفت و من موندم باز با یه اتاقه تاریک و دیوار های خونی... https://t.me/+I1NA8ihUBoZjNDY0 https://t.me/+I1NA8ihUBoZjNDY0 https://t.me/+I1NA8ihUBoZjNDY0 #رئیس_مافیا🔞
Hammasini ko'rsatish...
sticker.webp0.25 KB
Repost from N/a
با عصبانیت مشت روی میز میکوبه.... +یلدا این #دیوونگی رو نکن....پرونده شو قبول نکن اون خیلی #خطرناکه... بی توجه به حرفش وارد اتاق میشم و با #مریضم روبرو میشم... #سرجام_خشکم میزنه.... یک مرد درشت هیکل چهارشونه که #خون از توی چشماش میباره... یکهو #میشناسمش.... اون #نباید متوجه بشه من شناختمش.... با تته پته‌میگم: -پرونده رو قبول میکنم... چشمان همراهش از #تعجب گشاد میشن و انگار #آب_یخ روش پاشیدن.... https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#پارت_واقعی_رمان❌ #شاهر🔥 #پارت_1 https://t.me/+I1NA8ihUBoZjNDY0 به سیگارِ توی دستم خیره شدم و با لبخندی تلخ گفتم: - میگن دیونم! هه اونا خودشون منو دیونه کردن من حالم خوبه خیلی هم خوبه با صدای غمگینه مادرم سرمو بالا اوردم که با دیدنم بغضش شکست و زد زیرِ گریه، قهقه ایی زدم و گفتم: - چته؟ چیه همین منو میبینی زرتی میزنی زیرِ گریه؟! - پسرم اینجور نگو من مادرتم! پوزخندی زدم و سیگارمو خاموش کردم از روی زمین بلند شدم: - مادر؟ هه چه مادرِ دلسوزی من داشتم کنارش زدم و خواستم به سمته بیرون برم که چند نفر با لباس های سفید به سمتم اومدن... مامان به سمتشون خواست بره که با بهت نالیدم: - شما کی هستین؟ با صدای پر ابهت پدرم به سمتش برگشتم: - اومدن ببرنت جایی که باید باشی! هیستریک شروع به خندیدنم کردم و دستامو روی سرم گذاشتم: - مگه من دیونم؟ شما چرا اینجور میکنید؟ منم بچتونم نامردااااااااااااا گلدونی که کنار دستم بود رو برداشتم سمته پدرم پرتاب کردم، مامانم با جیغی که زد تازه فهمیدم چیکار کردم... گلدون خورده بود به پایه پدرم و زخم عمیقی روی پاش ایجاد کرده بود که خونش بند نمی اومد... - من....یهویی شد...من دیونه نیستم.... اون ادما بهم نزدیک شدن که فریادی پر از خشم کشیدم و مشتی به صورته یکیشون زدم: - نزدیکم نیاید! میگم دیونه نیستم چرا نمیفهمید؟! بریدددددددد پشتمو بهشون کردم و خواستم برم که دستامو از پشت گرفتن.... - چی...چیکار میکنیددددد؟! ولم کنییییید حرومزاده هاااااا سوزش چیزی رو داخل بازوم احساس کردم و دیگه چیزی نفهمیدم و کم کم چشمهام بسته شد و فقط صدای مبهم اطرافم رو  می‌شنیدم: - وضعیتش بدتر از اونیه که فکر می‌کردیم! - چطوره وضعیتش مگه؟! - اختلال روحی روانی داره و اگر درمان نشه ممکنه دست به قتل بزنه https://t.me/+I1NA8ihUBoZjNDY0 https://t.me/+I1NA8ihUBoZjNDY0 #محدودیت_سنی‼️
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
همینطور غرق اطراف بودم که صداش دست انداخت و بیرونم کشید: - اگر دید زدنت تموم شد، دهنت رو ببند زبونتو موش نخوره! تو ثانیه جواب دادم: - تو مواظب باش برق من نگیرتت! چشم‌هاش رو ریز کرد: - چی گفتی؟ - لعنت به این زبون بیاد که همش منو تو دردسر میندازه! اب دهانم رو سخت قورت دادم و گفتم: - ببخشید. سرم رو پایین انداختم،ترس دربه‌دری دوباره من رو ناچار کرد جلوی این مرتیکه‌ دکلِ زردنبو خفه خون بگیرم! سنیگنی نگاهش کلافم کرد که لب باز کردم: - ادم ندیدی،داری درسته منو قورت میدی؟! چند بار سر تا پام رو رَصَد کرد و جواب داد: - تحفه‌ای هم نیستی که دلم برات بلرزه!...الان به کمکت نیاز دارم!... ابرو در هم کشیدم: - چه کمکی؟ - نیاز های #مردونست! سرخ شدم و سرم رو پایین انداختم، بلند شد و با چند قدم کوتاه خودش بهم رسوند. همین که سرم رو بالا گرفتم، دستش رو پشت کمرم گذاشت. - هم #نیاز من بر طرف میشه، هم زبون تو کوتاه! گفت و بدون مکس لب هام رو به دندون کشید...🔞 https://t.me/+Ztk31OCxhQQ1NWY0 https://t.me/+Ztk31OCxhQQ1NWY0 نیلی دختر یتیم و زبون دراز و البته شری که بعد از بیرون انداخته شدن از یتیم‌خونه در هجده سالگی برای کار وارد خونه امیر رادِش یکی از پولدار ترین مرد های خاورمیانه میشه؛ در یکی از همین زمان ها امیر شرطی میذاره که نیلی باید نقش نامزدش رو بازی کنه و....
Hammasini ko'rsatish...
خانم ریزه میزه من | آتناامانی

﷽ نویسنده: آتناامانی اثر ها: خانم ریزه میزه من غریبِ غُربت تاتوره ایوا "پارت گذاری منظم"

Repost from N/a
Photo unavailable
امیر سلطانی خانزاده ای جذاب و خوشتیپ...😮‍💨🤤 پسری که با کشته شدن برادرش توسط صمیمی‌ترین رفیقش مجبور به جدا شدن از نامزدش میشه و باید با خون‌بس‌ای که وارد عمارتشون میشد تن به ازدواج می‌داد❗️ خون‌بس‌ای که پدرش برای گرفتن انتقام از قاتل پسر کوچیکش وارد عمارتش می‌کنه و امیر هم به دلیل گرفتن انتقام خون برادرش و سرد شدن دل سوختش قبول می‌کنه و از عشقش جدا میشه و با اون دختر ازدواج می‌کنه و شبش باید دستمال خونی که رسم خان و خانزاده‌اس رو تحویل مادرش بده و....🔞💔 https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8 https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8 صب بپاک
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.