cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

صَـد و هَـفتـ

💙 اونـ تو کهکشـان چشماشـ غرقتـ میکنهـ صد و هفت: درحال تایپ... ناشناس من🦋 http://t.me/HidenChat_Bot?start=5778108024 چنل ناشناس🌈 https://t.me/+rNMmXlGrYSViY2Rk

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 000
Obunachilar
+2724 soatlar
+267 kunlar
+430 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

آرمان:خیلی خب،بسه داشتم میمردم تا برسم اینجا...به جون خودت که برام عزیز ترینی رهام یه بار دیگه بفهمم دستت به سیگار خورده دستتو قلم میکنم متوجهی دیگه؟ دستامو به حالت تسلیم بالا اوردم:متوجهم ،امیر خودش کل بسته رو از پنجره پرت کرد بیرون تو نگران نباش آرمان:دمش گرم،قرصتو داده؟ با یادآوری کاراش خندیدم:از صبح نیومده پیشم، از سایه پاهاش متوجه شدم چند بار اومد پشت در ولی برمیگشت...نمیدونم خجالت میکشه یا چی سری تکون داد و بلند شد:رنگش پریده بود،به خودتون زمان بده ولی نه مثل دوتا احمق که با سکوت کردن منتظر درست شدنید،حلش کنید کم کم...من باید برم باز میام سر می‌زنم اینبار من خودمو جلو کشیدم بغلش کردم... امیر... سرمو به سر ماهلینی چسبوندم که تو این چند دقیقه ثانیه ای از بغلم بیرون نیومده بود،البته مدام بهانه رهام رو گرفت ولی یه هر نحوی بود حواسش رو پرت میکردم تا اون دوتا یکم باهم خلوت کنن،یه جفت پای کوچولو و تپل نپره وسط حرفاشون. با ضعف به خودم فشارش دادم:تصدقت بشم من اخه "امیر من میرم ،کار دارم مطب هول هولی اومدم همه چی رو هواس" برگشتم سمت صدا و با دیدن آرمانی که دم در ایستاده بود ماهی رو روی زمین گذاشتم و بلند شدم. امیر:مرسی زحمت ماهلین گردنت بود بازم لبخندی زد و رفت بیرون. آرمان:تا ابد اگه قرار باشه از هم فاصله بگیرید هر دوتون به فنا میرید،پاشو برو پیشش  اتفاقی که افتاده براش تقصیر تو نیست...مثل انسان های متمدن باهم حرف بزنید. خب؟ سرمو تکون دادم و باهاش خداحافظی کردم. در رو بستم و سمت اتاق رفتم،احتمال زیاد ماهلین تا دیده حواسم نیست جیم زده تو اتاق. نگاهی از لای در به داخل انداختم،نه رهامی وجود داشت نه ماهلینی،در رو تا اخر باز کردم و با مطمئن شدن از خالی بودن اتاق رفتم اتاق روبرویی...سرعت عملش تو خواب شبیه باباشه، تو کمتر از پنج دقیقه عروسک به بغل تو مرحله پادشاه سوم خوابش به سر می‌بره. پتو رو روش مرتب کردم و با کیپ کردن در برگشتم اتاق خودمون... با صدای آبی که از حموم بلند شد متوجه شدم کجاس اما استرس اجازه نمی‌داد برم بیرون،اگه تو حموم حالش بد میشد چی؟ اصلا آدم عاقل الان میره حموم؟خب دو روز صبر کن مرد.. با دو دلی سمت در حموم رفتم، دلو به دریا زدم و بی مقدمه وارد شدم... سوالی نگاهم کرد و شامپو رو روی طبقه گذاشت. بی حرف لباسامو دراوردم و رفتم کنارش ،با خنده به خودش چسبوندم و پیشونیم رو بوسید... چشم از نوشته های کتاب گرفتم و کمی سرمو بالا بردم تا ببینمش،نگاهش به کتاب بود ولی جدی من نمیتونستم اینجوری تو بغلش باشم و خودم برای خودم کتاب بخونم. رهام:چیشده ؟ سرمو از روی دستش برداشتم و روی بالشت گذاشتم:هیچی لبخند کمرنگی که رو صورتش نشست از چشمم دور نموند، دومرتبه سرم رو سمت خودش کشید و این‌بار روی سینه اش گذاشت. تا اومدم حرف بزنم زودتر گفت:با گذاشتن سر تو قلب من نه لِه میشه نه درد میگیره،حالمم خیلی خوبه. با حرفاش رسما جلوی غر زدنم رو گرفته بود پس بی حرف سر جام موندم و دستمو روی شکمش گذاشتم و بی رمق چشم دوختم به کلمات . رهام:چیزی که میخوای یا رو مخت میره بیان کن...خیلی خب. نگاهی بهم انداخت وقتی دید چیزی نمیگم سر تکون داد و کتاب رو ورق زد. رهام:"همان دم به من پاسخ داد: ای بدبخت! مگر تو جز کارزار و جنگ اندیشهٔ دیگر نداری؟ تو از برابر خدایان هم بازپس نمی‌روی.  سیلا آدمی زاده نیست،بلایی جاودانیست،دیوی هراس انگیز ،خشم گین و شکست ناپذیر.. با لبخند رضایت بخشی گوش سپرده بودم به صدای آرومش و تپش قلبش زیر گوشم. همه اینا باعث میشد با خودم بگم گور بابای هرچیزی که پیش اومده،چرا نمیبوسیش؟ کتابو از دستش کشیدم و کنار گذاشتم،سوالی نگاهم میکرد که روی آرنج بلند شدم و با گذاشتن دستم روی قفسه سینه اش لبمو روی لباش گذاشتم... تقدیم به نگاهتون عزیزانم💙 ناشناسمون پ.ن:کتابی که ازش استفاده شد(اودیسه از :هومر)
Hammasini ko'rsatish...
38👍 4😭 2🍓 1
صَـد و هَفتـ...💙 (برگـرد پیشـمـ) #ورق‌_صد_بیست_نهم آرمان... مراجع که بیرون رفت، چیزی نگذشت که منشی،ماهلین به بغل وارد اتاق شد..کلافه لبخندی زدم و از جام بلند شدم،چند قدم از میز فاصله گرفتم و سمتش رفتم دستمو برای بغل گرفت ماهلین جلو بردم:اسباب زحمت شدیم خانم یاوری..شرمنده لبخند آرومی زد و بعد از اینکه گونه ماهلین رو بوسید سمتم گرفتش..ماهی سریع توی بغلم پرید و دستاشو دور گردنم حلقه کرد یاوری:دشمنتون شرمنده دکتر من که خیلی حالم خوب شد با دیدنش..هروقت خواستید بیاریدش.. تشکر کوتاهی کردم که از اتاق خارج شد. ماهی رو، روی میز نشوندم و خودمم نشستم:چطوری جیگرم؟ خسته نشدی؟ خوابت نمیاد؟ ماهلین:نه بینیمو براش چین دادم و گونه اش رو بوسیدم :پس چرا انقدر ساکتی قربونت بشم من خودشو سمتم کشید و از گردنم آویزون شد ماهلین:من دوربونت بشم با ضعف به خودم فشارش دادم:تصدقت بشم من روی پاهام نشست و انگشتم که چسب زخم داشت گرفت. ماهلین:شوخته؟ آرمان:آره عمو،سوخته انگشتمو نگاه کرد:بسوزه؟ موهاشو از صورتش کنار دادم:دیشب میسوخت الان خوب شده همونجوری که انگشتم تو دستش بود بلند شد روی پاهام ایستاد:اشکت اومده؟ با خنده لپشو بوسیدم:نه دورت بگردم انگشت اشاره اش رو بالا گرفت:دیده به کیبریت دش نزنیا آرمان:چشممممم...حالا بریم برات یه چیزی بگیرم بخوری؟ سرشو تکون داد و از بغلم پرید پایین. از پشت میز بلند شدم و با برداشتن گوشی و کیف پول بغلش کردم:چی میخوری هوم؟ دستشو انداخت دور گردنم: شیر آرمان:شیر خالی؟ ماهلین:بله چشمی زمزمه کردم و از اتاق اومدم بیرون. آرمان:خانم یاوری من تا نیم ساعت دیگه برمیگردم،تا خلوته شما هم استراحت کن یاوری:ممنون دکتر سمت آسانسور رفتم و همونطوری که به‌ حرفای ماهی گوش میدادم گوشیم رو چک میکردم.. شیر رو توی شیشه اش ریختم و دادم بهش:بفرمایید پرنسس با خنده شیشه رو گرفت و چهارزانو نشست. در رو بستم و خودمم سوار شدم. تا اومدم روشن کنم گوشی شروع کرد به زنگ خوردن،لیوان قهوه رو روی داشبورد گذاشتم و گوشی رو برداشتم، با دیدن اسم امیر کلی چرت و پرت تو سرم پدیدار شد  با وضعیت موجود، اینکه بهم زنگ بزنه اونم ساعت هشت صبح برام یکم استرس آور بود. نیم نگاهی به ماهی انداختم که سر شیشه رو بین دندوناش گرفته بود و نگاهم میکرد،لبخندی بهش زدم و جواب دادم:بله..ممنون امیر جان شما چطورید؟...ماهلین خوبه امیر،حس میکنم یه چیزی میخوای بگی اما طفره میری! با حرفی که زد یه لحظه به گوشام شک کردم:چ..چی؟ چرت نگو امیر چه سکته ای ...یعنی چی...حالش خوبه امیر؟ ...بده بهش گوشیو...خیلی خب دارم میام اونجا... امیر ... بالشت رو ،روی مبل کوبیدم و بلند شدم،با قدمای آروم دوباره خودمو به اتاق رسوندم . یه نیم ساعت پیش از سر و صدایی که از اتاق میومد فهمیدم بیدار شده... ده دفعه اومدم برم پیشش ولی نشد،نمیدونم شاید خجالت میکشم باهاش روبرو بشم...شایدم بعد تجربه کردن اتفاق و ترس دیشب میترسم ببینمش. قرص و صبحونه رو هم قبل بیدار شدنش گذاشتم کنارش و اومدم بیرون...من روی روبرو شدن نداشتم ولی اونم پاشو از اتاق بیرون نذاشته بود. گوشمو به در نزدیک کردم که همون لحظه صدای در بلند شد . سریع برگشتم تو هال و در رو باز کردم. با سلام کوتاهی کنار اومدم تا بیاد تو. آرمان:خودت خوبی؟ خم شدم و ماهلین که چسبیده بود به پام بلند کردم:خوبم من آرمان:ولی قیافت اینو نمیگه،رنگ تو صورتت نیست امیر:نه خوبم،رهام تو اتاقه سرشو تکون داد و سمت اتاق پا تند کرد... رهام... پرده رو کنار کشیدم و پنجره رو بستم. آرمان:تو چرا انقدر تکون میخوری،میخ داری میگه بگیر بشین خب با خنده برگشتم رو تخت :چشم آرمان خودش رو جلو کشید و برای برای دوم بغلم کرد. آرمان:خب چرا حرف نمیزنی برادر من،انقدر میریزی تو خودت اینجوری هممون رو سکته میدی از خودم فاصله اش دادم:چی بگم خب...بابا موندم وسط زندگی،عذاب وجدان دارم...بابت چرت و پرتایی که اون شب بهش گفتم، بخاطر غلطی که داشتم میکردم،خودش بهم گفته بود که وقتی اوکی بشه همه چیزو بهم میگه،صبرم سر اومد زدم ریدم تو همه چی این پسر همیشه ناراحتیش رو با من در میون میذاشت، اجازه می‌داد بهش کمک کنم...الان چی؟ از اینکه تهش قراره چی بشه میترسم،داداش حرف دیشبش یه بند رو مخمه... سرشو کج کرد :خری؟ اون همه تو زر زدی یه چرت و پرتی ام اون پرونده وسط دعوا. صبح که به من زنگ زد خبر بده انقدر لحنش گرفته و صداش لرزون بود فکر کردم یه وقت...بابا ولمون کنا رهام، تو ازش بزرگ تری هرچی باشه ده سال بیشتر از امیر با زندگیت سر و کله زدی،نمیخوام یادآوری کنم ولی خیر سرت تو یه بار دیگه زندگی مشترک رو تجربه کردی...چرا یهو انقدر وا دادی مرتیکه؟ با خنده سرمو پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم..
Hammasini ko'rsatish...
31🍓 2👍 1
عزم دیدار تو دارد جانِ بر لب آمده باز گردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟ _جناب حافظ
Hammasini ko'rsatish...
😭 16 2🍓 1
فعلا هزار تا شدیم...ذوق نکنیم چون احتمالا دوستان عزیز به زودی لفت میدن میزنن تو حالمون😂 در هر صورت ممنون بابت حضورتون💙🫂
Hammasini ko'rsatish...
😭 46 12🐳 3😍 1🍓 1
امشب...🦋
Hammasini ko'rsatish...
🍓 35❤‍🔥 2 1🌚 1
Photo unavailable
اگه میخوای به دستش بیاری فقط به اون فکر کن. ادمی که دردش تویی وقتی به دستت بیاره میشه همونی که تو میخوای ، بهت قول میدم!
Hammasini ko'rsatish...
https://t.me/+zbqzjkGxUw8yZTA0
Photo unavailable
+ فقط میخواستم بدونم خودت مشکلی نداری که از یه غریبه مراقبت کنی؟ _ مگه وقتی شما نجاتم دادین، من یه غریبه نبودم؟
Hammasini ko'rsatish...
https://t.me/+XeKBgVq8Hjg1MjU0
Photo unavailable
کاش بودی می‌دیدی چقدر ازت نوشتم...می‌دیدی چقدر دلتنگتم... کاش بودی،می‌دیدی بعد تو چی شدم،این نبودنت باهام چیکار کرده... کاش باشی..برگردی!
Hammasini ko'rsatish...
https://t.me/+xTbmk7D94i5kMTVk
Photo unavailable
برای قلبم چه طرحی بریزم تا عاشقت نباشد؟ لبانم را چه بیاموزم که تو را نبوسد و طاقتم را که دندان بر جگر بگذارد؟ به شعرم چه بگویم که منتظرم باشد تا بعد؟ و حال آنکه روزی که تو را نبینم بی نهایت است...
Hammasini ko'rsatish...
https://t.me/+-g7q_itMwL4xN2M0
روی زمین نشسته بودم و بهت زده خیره بودم به چشمای بسته اش...انگار مغزم بهم هیچ دستوری نمیداد،فقط نگاهش میکردم و هر ثانیه کاسه چشمم بیشتر از قبل پر میشد. نفسام سخت تر و دستام بیشتر به لرز میوفتاد ...با افتادن صندلی ای که شاید به یه اشاره بند بود و شنیدن صداش تازه عقلم سر جاش اومد،آروم سرش رو روی زمین گذاشتم و دستپاچه بلند شدم...نمیدونم چقدر دنبال گوشی ای گشتم که جلوی چشمم بود.. چطوری به اورژانس زنگ زدم و با باز گذاشتن در دومرتبه خودمو به رهام رسوندم،با احتیاط سرش رو روی پام گذاشتم:رههام...رهام سرمو خم کردم و پیشونیش رو بوسیدم...اگه چیزیش بشه! با فکر نداشتنش بالاخره بغض ناشی از وحشت و ترسم ترکید و با گریه ای که سعی داشتم کنترلش کنم شروع کردم نوازش کردم موهاش:ولم نکنیا...رهام ولم نکنی وسط این دنیا...تنها ولم نکنی وسط دنیایی که بدون تو ازش متنفرم،نامردی نکنیا...لطفا رهام لطفا.. یادم نمیاد بدون تو چجوری زندگی میکردم رهام یهو دستمو ول نکنی پرت میشم...بخدا پرت میشم ته دَره... کلافه دستمو روی چشمام کشیدم :بمون..بمون،بمون، بمون ...بمون رهام بمون مثل دیوونه ها زیر گوشش حرف میزدم بلکه توجه کنه،بلکه یه وقت هوای رفتن به سرش نزنه...یه وقت.. "برید کنار لطفا...آقا" دستمو به میز گرفتم و خودمو بلند کردم، همونجا کنار میز خیره بودم که چجوری بالا سرش نشستن و ...نمیدونم، نمیدونم چیکار میکنن چشمای من فقط قفل رو چشمای مردی بود که باید دوباره نگاهم میکرد...باید نگاهم میکرد ،باید! "شما حالتون خوبه؟...پسرجون،احمدی ببین میتونی یه لیوان آب بیاری...بیا اینجا بشین...هی هی نگران نباش حالش خوبه،بیا یکم از این آب بخور.. لیوانی که جلوم گرفته شده بود گرفتم و کمی لبمو باهاش تر کردم،روی مبل نشستم و بالاخره چشم از رهام گرفتم. "سابقه بیماری قلبی دارن؟" نه آرومی زمزمه کردم:از صبح معده درد داشت "اکثرا درد معده رو با درد قفسه سینه اشتباه میگیرن ،این مواقع باید زودتر به فکر باشید...ما می‌بریمش توی اتاق" بلافاصله دنبالش راه افتادم و کنار رهام لبه تخت نشستم،دستی که سرم بهش وصل بود تو دستم گرفتم و از حس گرمای پوستش انگار جون به تنم برگشت. "نمیخوام نگرانت کنم ولی،یه سکته قلبی خفیف رو رد کرده...الان حالش خوب،ولی تو اولین فرصت به پزشک متخصص مراجعه کنید...الان جای نگرانی نیست، میتونید سِرم رو در بیارید؟" سرمو تکون دادم:میتونم "حال خودتون خوبه؟" خوبمی زمزمه کردم و بر خلاف میلم تا دم در همراهشون رفتم... در رو قفل کردم و برگشتم تو اتاق،برق رو خاموش کردم چراغ خواب بالا سرش رو روشن. اون طرفش دراز کشیدم . تقصیر من بود...اگه انقدر کشش نمیدادم ،اینقدر حرص نمیخورد.. داشتم از دستش میدادما..همینقدر ساده! با فکر بهش دوباره چشمه اشکم به جوش افتاد،کف دستش رو بوسیدم و دستشو بغل گرفتم..خدایا شکرت. مرسی که بهم بخشیدیش... عزیزان دل💙 ناشناس قول داده بودم این پارت رو بدم بهت:فرنگیس 🍓
Hammasini ko'rsatish...
❤‍🔥 99👍 7 7😭 6🌚 3🍓 2🐳 1
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.