cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

کومه

کومه؛ جان پناهی امن در آغوش طبیعت.

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
684
Obunachilar
+2124 soatlar
+347 kunlar
+6330 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from کوسه
Hammasini ko'rsatish...

Real-time meetings by Google. Using your browser, share your video, desktop, and presentations with teammates and customers.

بفرمایید عشق کنید با تک تک اجزای دلنشین این آهنگ. خواننده و آهنگساز: جمشید شیبانی شعر: ابراهیم صفایی @Kume_daily #آهنگ #جمشید_شیبانی
Hammasini ko'rsatish...
سیمین بری شیبانی.mp38.71 MB
تمام دیالوگ‌ها صدا دارن و تمام صحنه‌ها، رنگ‌هاش واضح. نویسندگی چیه جز توانایی به رخ کشیدن احساساتی که در خود نوشته، نوشته نشدند؟
Hammasini ko'rsatish...
اگه شما هم این متن رو فیلم وارکی و با تمام جزئیات تصور کردید و مشتی‌وار بدون خستگی و با کیف تا آخر خوندید سلام.
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
بعد از باشگاه به قهوه‌خانه‌ای برای خوردن صبحانه آمدم. مرد میانسالی وارد قهوه‌خانه میشود. پیراهن آستین بلند سبز راه راه پوشیده و از ۲ دکمه‌ی بالای پیراهن موهای سینه و زنجیر طلایی رنگِ بَدَلِ گردنش مشخص است. به طرف جوانی که گوشه‌ای سیگار به دست نشسته و به افق آسفالت خیابان زل زده است میرود. مرد میانسال: سلام دایی. صبحت بخیر. در رسوم لاتی و خیابانی مردها یکدیگر را "دایی" خطاب میکنند. کوچک و بزرگ هم ندارد. معمولاً دایی خطاب شدن یا عزت و احترام شخص را نمایان میکند یا صمیمی بودن دو نفر را. جوانِ ۳۰ و چند ساله جواب سلام مرد میانسال را میدهد. لباس‌های نسبتاً کهنه‌ای پوشیده. انسان ساده‌ای به نظر میرسد. از همان‌هایی که دغدغه‌های زیادی باید داشته باشند اما افکار مهم را با دود سیگار هوا میکنند و بی‌جهت در و دیوار را نگاه میکنند و شنونده‌ی عابران میشوند. مرد میانسال: ۸ صبحش انگار ۱۲ ظهره. جوان: کولر آبی هم میزنی دَم میکنه. _ آره اصلا جواب نی لعنتی. مرد میانسال به سمت آشپزخانه داد میزند: گل پسر! یه دو زرده واسم بزن کم روغن. صدای کارگرِ حدوداً ۱۵ ساله‌ی قهوه‌خانه به گوش میرسد: چشم. _ زیادم سفت نشه مراقب باش. _ چشم. _ رُب زیاد نزار نمک و فلفلش رو هم خودم میزنم دیگه میدونی. کَله‌ پسر از آشپزخانه‌ بیرون آمد: چشم. _ آفرین بابا جان. چایی نباتشم یادت نره بلخره باید غذا از گلو بره پایین. مرد میانسال و جوان خندیدند. پسرک دوباره غیب شد و این دفعه صدای چَشم نیامد. مرد میانسال: چه خبرا؟ جوان گفت: نمیدونم.. سخته دیگه ولی میگذره.. _ قبلنا اینجور نبود. _ نه نبود _ قلیون میگرفتیم ۱۲۰۰ تومن _ ۲۴۰۰ رو یادمه _ نه ۱۲۰۰ میگرفتم _ من از ۲۴۰۰ یادمه. _ الان اینو دیشب ساعت ۱۱ خریدم. مرد میانسال دست در جیب پیراهن کرد و پاکت سیگاری دراورد. باز کرد و یکی برداشت. پاکت تقریباً خالی بود. یکی هم به جوان تعارف کرد. جوان سری به نشانه‌ی همدردی در غمِ زیاد سیگار کشیدن تکان داد. مرد میانسال ادامه داد: فکر و خیال نمیزارن که واسه آدم. _ هنوز درگیر مهران‌اید؟ _ آره بابا _ دیگه چرا؟ _ حضرت آقا اومد خونه دیدم رو ساعدش جای بخیه‌س. _ بازم؟ _ مگه تا منو خاک نکنه ول میکنه؟ _ دور از جونت _ دور از جون نداره که مگه چقد میتونم جمعش کنم؟ _ جوونن دیگه _ داشم ما مگه جوونی نکردیم؟ الله‌ی ببخشیدا، مگه ما نخوردیم؟ مگه نکشیدیم؟ مگه نکردیم؟ ولی جا داره. زمان داره. ببخشیدا.. عرقو باس بگیری بری جای دبش دو تا جوجو هم رو پات باشن واست سیگارتو روشن کنن بری بهشت.. اونجوری زندگیت بهشته! _ آره بهشته _ نه اینکه با رفیقاشون میرن گوشه خیابون میگن: سلامتی ننم! پیک سوم هم اتانوله میزنه مغز یارو یکی چپ نگاش میکنه اینم تیزی رو میکشه و یا علی دعوا مدد. این جهنمه! جهنم! _ آره جهنمه _ ببخشیدا.. کسکش پدر اومده میگه دایی گیرم بهنام سوپر و رفیقاش با کُلت و کِلاش دنبالمن... ببخشیدا.. دِ آخه آب‌کون روح مادر منو قسم میخوره مجبور میکنه پاش وایسم.. به مولا هر سری میگم ولش کنم هی دلم به حال جوونیش میسوزه.. _ آره جوونه حیفه. _ اصلا دایی قهوه‌خونه رو مگه کیا میان؟ جوان اندکی مکث میکند، گویا نمیداند پاسخ باب میل مرد چیست که همان را بگوید. مرد میانسال ادامه میدهد: نه مگه قهوه‌خونه رو کیا میان؟ رفیقا میان دیگه.. _ آره دیگه رفیقا میان _ رفیقا میان دور هم یه قلیونی بکشن یه ورقی بزنن دو تا تخته نرد بندازن وسط چهار تا فحش بدن همو چهار تیکه بخندن بعدم پاشن برن سر خونه زندگیشون. مگه غیر اینه؟ _ نه نیس _ بابا پس اینا رو کدوم سگ هاری گاز گرفته که تازه سر شبشون با قهوه‌خونه شروع میشه؟ میدونی تو؟ _ نه والا چی بگم. _ من بهت میگم. بابا اینا رو هواااانننن اصلا داستان داره.. _ عه؟ _ آره بابا پس چییی.. کونده پررو برگشته به پسر داداشم مجتبی هست.. گفته باقر تو قهوه‌خونه‌ش جا آب قلیونا رو عرق میریزه لا تنباکو هم گُل میزاره. _ نه بابا... چی بگم والا _ وقتی بالاخونه میره اجاره یارو تو حال خودش نباشه.. پرفسور سمیعی رو هم بیاری میره مغز چن نفرو درمیاره جای عمل، کله پاچه‌ش میکنه با نون سنگک تو غزل‌حصار باس بزنه بر بدن. _ آره دیگه. املتش رسید. نگاهی به پسرک کرد و گفت: همه مثل تو حرف گوش کن بودن که ما غم نداشتیم. پسرک گفت: چشم. مرد میان‌سال و جوان باز هم زدند زیر خنده...
Hammasini ko'rsatish...
Repost from کوسه
یکی بود می‌گفت اگر شماها به جامعه و انسان و فرهنگ علاقه‌دارید باید آدمِ کافه و کتاب‌فروشی و محفل‌های توی میدونی باشید‌. باید اهل رفتن به جاهای عجیب و معاشرت‌ با آدم‌های عجیب باشید‌. می‌گفت جامعه رو از توی کتاب نمی‌شه فهمید ولی از توی کتاب‌فروشی‌ها چرا. راست می‌گفت.
Hammasini ko'rsatish...
Repost from کوسه
پیرمردِ شاعر توی کتاب‌فروشی واقعی غیر استعماری، یه پیرمرد نشسته بود. با کروات و کلاه شاهی. وقتی از کتاب فروشی عکس گرفتم تو گوشیم سرک کشید ببینه از چی دارم عکس می‌گیرم. جدی نگرفتم. رفتم سراغ لیست کتاب‌ها. دادم به فروشنده گفتم می‌دونم که یکم غیرممکنن ولی اگر داشته باشیشون خوشحال می‌شم. شروع کرد به گشتن. چندتایی رو پیدا کرد و برام توضیح داد کجان. داشتم می‌خوندم. پیرمرد نشست روی مبل قدیمی کتاب‌فروشی. انگار که اینجا پاتوق همیشگیش باشه. سرگرم ورق زدن کتاب‌ها بودم که گفت چرا کتاب‌هایی به این سختی؟ گفتم شاید چون دیوونم. خندید. گفت حتما. گفت ولی آدم‌های سن تو سراغ این کتابا نمیرن. گفت حتی اگر برنم با لیست اینجوری نمیان. رشته‌اته؟ گفتم نه. گفتم از جامعه و انسان و فرهنگ خوشم میاد. گفت پس زیاد بین مردم تاب می‌خوری. گفتم شاید. گفت بلند صحبت کن نمی‌شنوم موزیک زیر صداته. گفتم باشه. گفتم چون ایتالیایی نیستم شاید خوب متوجه نمی‌شی. گفت نه خوب حرف می‌زنی ولی حدس زدم ایتالیایی نیستی. مال کجایی؟ گفتم پرسیا. رفت توی فکر. گفت فکر کردم یه جایی توی آسیا مثل آذربایجان و یا حتی مصر باشی ولی به پرسیا فکر نکردم. گفتم شاید چون توی مدیا اینجوری نشونمون نمی‌دن. گفت آره، ما هم راهی جز شناخت اون شکلی نداشتیم. گفتم آره، نمی‌شه تقصیری گردن شما انداخت. گفت من شاعرم. گفت رفتم دانشگاه برای مصاحبه که منو استاد کنن. گفت خودشون خواستنم. گفت رفتم و مصاحبه کردم و آخرش گفتن مدرک و من مدرکی نداشتم. گفت من سالهاست می‌نویسم و تجربه دارم و با مردم تاب خوردم. گفت باهاشون از شطرنج و فشن و فلسفه و ادبیات حرف زده و کفشون بریده. گفت ولی بدون مدرک راه نمی‌دن. گفت بهشون گفتم چاپ کردن مدرک کاری نداره. یه کاغذه می‌دم سر کوچه برام چاپ کنن بشم دکتر فلانی ولی کسی با این تیکه کاغذ چیزی نشده. گفت خوششون نیومده از این حرف. گفتم برام قابل تصوره. گفتم رو کاغذ همه همه‌چی هستن ولی تجربه رو نمی‌شه روی کاغذ اثبات کرد. سرشو‌ تکون داد. بعد حرف‌های دیگه زدیم. و من فکر کردم... شاید من اشتباهی نیستم.
Hammasini ko'rsatish...
00:03
Video unavailableShow in Telegram
sticker.webm2.33 KB
کومه بیشتر بر پایه‌ی عکس از طبیعت و سنگ‌ها و گاهی هم آهنگ‌های قدیمکی می‌چرخه. یه وقت اگه دیدید مثل امشب خیلی‌ دارم جیک جیک می‌کنم بخاطر اینه که عکس‌هام ته کشیده و زبون باز کردم وگرنه با عکس سخن گفتن بیشتر پسندمه‌. به زودی سنگ‌های جدید و متفاوتی که شکار کردم رو نشونتون خواهم داد، فعلا در حال پولیش شدن و طی کردن مراحل خوشگلاسیون هستن که صاف و صیقلی بشن. وقتی تموم بشه اینجا می‌ذارم و می‌بینید چقدر شگفت انگیز و خواستنی‌ان.
Hammasini ko'rsatish...
گمونم من خیلی آدمِ «هواتو دارم و می‌تونی روم حساب کنی‌ایی» هستم. فکر کنم در این بیست و پنج و نیم سال عمر آدمیزادیم سعی کردم تا جای ممکن برای آدم‌های اطرافم اینطورکی باشم‌. در واقع اگه ببینم کسی بنیه و جنم شروع کردن داره و بلد باشه درست ابرازش کنه و بهم بگه، منم اگه بتونم بهش بال و پر می‌دم و از این کمک کردنه خوشم میاد. در واقع‌تر گمونم از این حس که می‌تونم حامی و مراقب کسی باشم لذت می‌برم( حساب شده و با یک روش آدم‌وارکی‌، بدون منت گذاشتن، بدون کنترلگری، بدون فداکاری اضافی و بدون چیزک‌های بد بد دیگه ). بخشیش بخاطر اینه که خودم هیچوقت چنین کسی رو نداشتم، کسی که بدون کنترلگری و چیزهای بد بد بهم دلگرمی بده، حامی باشه، مراقب باشه، هوامو داشته باشه و... اکثراً زندگیم رو تنهایی پیش بردم اما می‌دونستم اگه چنین کسی بود، مسیر روون‌تر می‌شد و عمرمم کمتر می‌رفت. بعد تلاش کردم بجای شاکی بودن و غر زدن سر حامی نداشتن، ‌خودم تبدیل بشم به اونی که حامی‌تره. فکر نکنم چیز بدی باشه، اینکه رنج‌هامون رو بشناسیم و باگ‌هاشون رو در بیاریم و بعد به یه چیز خوب تبدیلش کنیم که هم به بقیه کمک می‌کنه هم به خودمون. خلأ اون رنج رو کاملا پر نمی‌کنه، اما کمک می‌کنه کمی التیام پیدا کنیم و رنج‌های اضافه‌ای ساخته نشه و مهم‌تر اینکه از رنج بقیه هم کم می‌کنه. سرجمع گمونم کفه‌ی خوبیش بیشتره، همین خوبه.
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.