cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

فرزندانم (جلد دوم من نامادری سیندرلا نیستم)

جلد دوم من نامادری سیندرلا نیستم که جلد اول در وی ای پی به اتمام رسیده.

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 864
Obunachilar
-2724 soatlar
-2347 kunlar
-25530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Hammasini ko'rsatish...
سایه در شب❤️❤️

پارتگذاری منظم کپی برداری اکیداممنوع . نویسنده رمان های من نامادری سیندرلا نیستم، هوو، تارای سرکش لینک دعوت به کانال

https://t.me/+JAwhrazDLLk0NzA0

Hammasini ko'rsatish...
❤️❤️سرکشان❤️❤️

پارتگذاری شبی یک پارت کپی برداری ممنوع

بخونید بچه ها ده تیر پارت ها پاک میشن
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
♥️♥️ #عشق_بعداز_جدایی #عشق‌پسرخاص_به‌دخترمعمولی جونمی،  دورت بگردم ، چی شدی باز؟ چرا نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر می‌رسوندم! لعنت به من بی‌شرف!!! چطور توانستم پشت تلفن با حرف‌های نیش‌دار اذیتش کردم و به این حال و روز افتاد؟ بی‌شعور تو که طاقت دیدنش در این حال را نداری غلط می‌کنی حرفی را بگویی که به آن  عمل نمی‌کنی! صدای نفس‌های سنگین و خس خس سینه‌اش دلم را زیر و رو می‌کند. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار می‌زنم... چطور مرا که تارک دنیا شده بودم و‌ از دخترها بریده بودم، پایبند خودش کرد؟ طوری که حالا نفسم به نفسش بنده، بین شانه‌هایش را نوازش می‌کنم بلکه نفس کشیدن برایش راحت‌تر شود... سر و صورتش را می‌بوسم، قربان صدقه‌اش می‌روم و ملتمسانه می‌خواهم مرا ببخشد. دستم را می‌فشرد . می‌خواهد چیزی بگوید ولی نفس کم می‌آورد. تقلا می‌کند کلماتش بریده بریده است. - آقا ... غوله..... این‌.....بار .....واقعنی...دارم.... می‌میرم.... اخم می‌کنم.‌ حتی تصور نبودنش هم برایم راحت نیست. بی‌طاقت جایی زیر گلویش را می‌بوسم. عطر موهای پریشانش حالم را دگرگون می‌کند. زیر گوشش زمزمه می‌کنم. - آتيش ‌پاره مگه نگفتم دیگه به من نگو آقا غوله.... حالا که گفتی عواقبش پای خودته... طوری به خودم نزدیکش می‌کنم که میلیمتری بین‌مان فاصله نیست. با زاری زیر گوشش زمزمه می‌کنم: - چنان غول بودنم رو بهت نشون بدم که غول گفتن یادت بره! پلک‌هایش روی هم می‌افتد. در آستانه‌ی جان دادنم . به هر ترتیب  باید کاری می‌کردم طاقت بیاورد تا اورژانس برسد...... خم می‌شوم و ...... https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 رمانی متفاوت و جذاب پنجمین رمان نویسنده♥️ 💔💔💔💔💔
Hammasini ko'rsatish...
📱میسکال 📱

✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Www.Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی رمان میسکال شامل دو بخش‌ و حق عضویتی است. فقط بخشی از رمان در این کانال قرار می‌گیرد. 🔴صرفاً رمان پارت‌گذاری می‌شود. کانال سیاسی نیست.

Repost from N/a
#پارت_۱ #پارت_واقعی انگشتر خانم بزرگ نیست .... برید اون دختره بی همه چیزِ دزد رو بیارین ! پشت تنه تنومند درخت توت انتهای باغ مخفی شده ام . . صدای پای نگهبان ها می آید پیدا میکردند مرا .... باز هم مرا پیش آن زن میبردند و او در مقابل همگان ، مرا میزد .... تهدیدم میکرد که یزدان می آید . که می آید و مرا از موهای کوتاهم آویزان میکند . × پیدات کردم موش کوچولو سر بالا می اورم چشم های مملو از اشکم را به نگهبانِ بد قیافه عمارت می اندازم _ ل...لطفا من...منو نبر میخندد صدایش را بلند میکند طوری که به گوش دیگران هم برسد × پیداش کردم دزد عمارتو ! دست زیر بازویم می اندازد و با لحن ترسناکی زمزمه میکند × میدونی یزدان خان نمیگذره از این کارِت ، نه ؟ هق میزنم از ناچاری به دست هایش چنگ میزنم _ م..من ندزدیدم .... توروخدا نَبَر منو مرا میکشاند به مقابل درِ بزرگ عمارت که میرسیم ، مرا روی زمین پرت میکند کبری خانم میخندد و با تمسخر میگوید × نندازش این دردونه رو ...... میدونی که یزدان خان چه حساسه .... نباید روی تنش ، خط بیوفته ! کنایه میزد یزدانِ گرشاسب عاشق خط انداختن روی تنِ من بود . با بهانه و بی بهانه ، آن تیزیِ چاقوی کوچک و جیبی اش را نشانم میداد . خانم بزرگ به ایوان می آید عصایِ خاصش را به زمین میکوبد و میگوید × بی چشم و رو ......... جای خواب بهت دادیم ..... سیرِت کردیم ..... چشمت رو نگرفت ؟! باز اومدی دزدی ؟ _ د..دزدی نکردم خانوم بزرگ .... به خدا ... من دست نزدم . به عباس آقا ، سر نگهبانِ عمارت اشاره میزند و بلند میگوید × بندازش انباری پشتِ عمارت ..... تا شب که یزدانم بیاد ، کسی اجازه ورود به اتاقش رو نداره https://t.me/+kRcfd8WfUBIyZTk5 https://t.me/+kRcfd8WfUBIyZTk5 https://t.me/+kRcfd8WfUBIyZTk5 https://t.me/+kRcfd8WfUBIyZTk5 نمیدانم چه قدر طول میکشد یا اینکه اکنون روز است یا شب ... پلک هایم روی هم افتاده اند . اما من خوب میشناسم صدای قدم هایش را . او خاص ، راه میرود قدم هایش از فرسنگ ها دور تر ، یزدان خان بودنش را به عالم و آدم میفهماند پلک میگشایم تار میبینم مشکی پوشیده ..... به مانندِ همیشه . اهل عمارت میگفتند او عزادار برادرش است ... میگفتند سال ها از قتلِ برادرش میگذرد ، او اما سیاه از تن در نیاورده . ابروهای مشکی اش را در هم میکشد و بالاخره ، لب باز میکند + باز چیکار کردی نبات ؟ هق میزنم _ ی...یزدان خان ! م..من ندزدیدم . پورخند میزند میدانم باورش نمیشود + به نظرت شبیه کسی ام که اومده بپرسه دزدیدی یا نه ؟! فریاد میزند + دلت تنگ شده نه ؟! جایِ کمربند قبلی دیگه روی تن و بدنت نیست لعنتی ؟؟؟ هق میزنم _ ن..نکردم م...من + لعنت بهت نبات ...... لعنت بهت که یک روز ، آرامش توی زندگیم نمیذاری ! من آن موقع ، نفهمیدم منظورش از این حرف چیست ... من که نمیدانستم سال ها پیش خود را از روی بام انداخته ام و حافظه ام را از دست دادم من که نمیدانستم ، من ... نبات میرسلیمی ، همسر این مرد زخم خورده ام من فکر میکردم خدمتکارِ حقیرِ این عمارت و این مَردَم .. زنجیر که روی استخوان پایم فرود می آید ، نفس در گلویم میمیرد او میزند از حال میروم فریاد میزنم بی صدا جان میدهم و در ثانیه هایی که بی شک اگر ادامه پیدا میکرد ، روح از تنم میگریخت ، صدای ماه خاتون می آید × نزن مادر ..... نزن دردت به سرم ..... پیدا شد ..... انگشتر خانم بزرگ پیدا شد https://t.me/+kRcfd8WfUBIyZTk5 https://t.me/+kRcfd8WfUBIyZTk5 https://t.me/+kRcfd8WfUBIyZTk5 https://t.me/+kRcfd8WfUBIyZTk5 زنش رو میزنه اونقدر که از حال میره دختره وقتی به هوش میاد تازه حافظه اش رو بدست میاره و .....🥺🥺🥺🥺🥺
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق تازه عروس شنیدی؟ کوکب تندی  جواب داد: _خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم  نکرده. _اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته.  قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم. _چطور مگه؟ _آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمه‌اش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت.  بیچاره آی‌پارا که فکر می کنه شوهرش دیشب  با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود. اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد . نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم. با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم. با دیدن آسید مرتضی که لباس تازه‌ای به تن کرده بود غم عالم به دلم‌نشست. کجا می رفت؟ لابد شب عروسی‌ش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.‌‌با دیدنم گفت: _آی پارا کجا بودی؟ بغض بدی توی گلویم نشسته بود .‌ اخم کرد: _رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟ اشکم سرازیر شد و به طاقچه‌ی جلوی پنجره پناه بردم: _دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم. اخم کرده جلوی پاهایم نشست: _مگه خواسته‌ی خودت نبود؟ نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ... این قلب دیگر قلب نمی شد. فریاد زدم: _چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟ _دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم  و بچه دار بشم... پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر  از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد.  انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند. دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند. _ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ... دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد: _غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی... چرا نمی گفت نه؟! چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...‌ _آی پارا... https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 #چند‌ماه‌بعد😭 صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا. عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد. تم خونبسی😍💥
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- من نامزد دارم، تو رو خدا بذار برم، چرا ولم نمی‌کنی، قاتل لعنتی... خونسرد مثل همیشه چرخی به دورم زد. تنم لای اون همه طنابی که دورم بسته بود پر از درد بود و اون بی خیال خیره به چشم‌هام سیگارش رو دود کرد. اون یه شکارچی بود، یه قاتل بی‌رحم که هیچی از خانواده عشق نمی‌فهمید. - اینجوری نگام نکن، دستمو باز کن، بابامو کشتین بس نبود حالا هم می‌خواین من‌و بکشین؟ نیشخندش ترسناک بود، سیگار و تا ته کشید و حین پرت کردن فیلترش سمت من با صدای خشن و زیادی بمش گفت: - هر چقدر بیشتر زجه بزنی پر درد تر می‌کشمت دختر سرگرد، پس به نفعته دهنتو ببنیدی. ترس تو وجودم صد برابرشد و تنم به رعشه افتاد. - مگه من چیکارت کردم، چرا می‌خوای من‌و بکشی؟ دست به سینه شد، نیم نگاهی به در سیاه و دود گرفته‌ی پشت سرم انداخت و صدا بلند کرد: - توماس اون کیف لوازم پزشکی منو بیار، می‌خوام این دختر و با زجر بکشم. چشم درشت کردم، داشتم از وحشت قالب تهی می‌کردم اما دیگه بس بود نمی‌خواستم التماس کنم. نباید غرورم و زیر پا می‌ذاشتم و حقیر می‌مردم. سرم رو پایین انداختم و لب‌هام رو به هم فشردم تا اشک نریزم که اینبار صداش رو چسبیده به گوشم  شنیدم: - تو دختر زیبایی هستی اما حیف که صورت منو دیدی... چرخی دورم زد و با نفس عمیقی گفت: - دارم فکر می‌کنم شاید یه راه دیگه‌هم باشه. سرم رو جوری بلند کردم که گردنم صدا داد و شتاب زده گفتم: - چی هر چی که باشه قبوله؟ نیشخند زد، یه پوزخند پر صدا که حالم رو بد کرد: - می‌تونم چشات و زبونت و در بیارم، اینجوری نمی‌توی لوم بدی. شایدم دست و پاتو هم قطع کنم و تو بشی یه عروسک کوچولو واسه سرگرمیم. ضربان قلب به عرش اعلا رسید و فکم از ترس به هم کوبیده شد. توماس با کیفی که این مرد وحشتناک ازش خواسته بود داخل شد. مرد با آرامش کیف رو باز کرد و با بیرون آوردن کیف جراحی وحشت زده گفتم: - من‌و بکش، تورو خدا، من‌و بکش.... به همراه تیغ سمتم اومد، یه دستش رو روی فرق سرم گذاشت و با آوردن تیغ سمت چشمم دنیا پیش چشام تیره و تار شد..... - آخ خدا..... https://t.me/+KMMbpE1a_Z82MWI0 https://t.me/+KMMbpE1a_Z82MWI0 https://t.me/+KMMbpE1a_Z82MWI0 https://t.me/+KMMbpE1a_Z82MWI0 شیفته دختر سرگرد آشتیانی که طی یه عملیات شهید شده، در پی انتقام سر از خونه‌ی یه قاتل بی‌رحم درمیاره، مردی که جز خون ریختن و سک*س هیچی نمی‌فهمه. اون می‌خواد از قاتل پدرش انتقام بگیره اما با از دست دادن بکارتش به خانواده برمگیرده و حالا باید جواب نامزد شیرینی خوردش رو بده مردی که تعصب حرف اول رو تو زندگیش می‌زنه..... https://t.me/+KMMbpE1a_Z82MWI0 https://t.me/+KMMbpE1a_Z82MWI0 https://t.me/+KMMbpE1a_Z82MWI0 https://t.me/+KMMbpE1a_Z82MWI0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
زانوانم تا میشوند و روی زمین می افتم.. لب های لرزانم از هم فاصله می گیرند.. تمام تنم.. تمام جانم می لرزد.. _ تو رو خدا با خوشبینی احمقانه ای فکر می کنم شاید التماس هایم کینه اش از مرا کمتر کند.. شاید رحم کند!.. لااقل امشب! ناله می زنم و نگاه شیشه ایم را از زیر،به او می دوزم.. _ به خاطر هر..هرکا..کاری که..کردم.. ببخ..شی..ن بی حرف پکی به سیگارش می زند.. روی زانوانم خودم را جلو می کشم و نزدیک تر می روم.. خفه هق می زنم و التماس می کنم.. _ تورو..خدا..غلط..کردم..دیگه..دیگه..نمی کنم با حوصله دود سیگار را بیرون می دهد.. _ _وقتت داره تموم میشه همین.. تمام واکنشش همین است.. همین چند کلمه ای که انگار رئیس یک اداره به کارمندش اخطار می دهد.. اما من نمی‌توانم.. نمی توانم به این راحتی تسلیم شوم.. قلبم انگار در دهانم می کوبد.. با حالی زار خودم را جلو می کشم.. کاسه زانو هایم می سوزند.. _ پرشان خان..تو رو خدا صدایم از زور بغض و گریه خفه است و به زور کلمات را ادا کرده ام.. دست لرزانم مچ پایش را چنگ می زند.. _ خواهش می کنم ... https://t.me/+SFJm9hsKc-1lZWE0 https://t.me/+SFJm9hsKc-1lZWE0 https://t.me/+SFJm9hsKc-1lZWE0 _ _ بلند شو بدنم بی اختیار اطاعت می کند.. مثل یک عروسک.. غروری نمانده.. دلیلی نیست برای مقاومت.. چشم هایم می سوزند.. تمام تنم انگار سوزن سوزن شده.. مهم است مگر؟ _ _ دستاتو باز کن و بچرخ به لب هایش که کلمات را ادا کرده اند زل زده ام.. مطیعانه به دستورش عمل می کنم‌.. حالم حال عجیبیست.. انگار وزن نداشته باشم!.. صدای پوزخندش را می شنوم.. نگاهم روی لب های یک وری اش جا خوش کرده.. _ _ رقت آوری! عجیب است.. مگر مرده ها هم درد را حس می کنند؟ چرا قفسه ی سینه ام انگار می خواهد پاره شود؟ بلند میشود.. نگاهم قدم هایش را دنبال می کند.. مقابلم می ایستد.. بوی سیگار آمیخته به عطرش شامه ام را درگیر می کند.. انگشتان مردانه اش بند چانه ام میشود و سرم را بالا می کشد.. پوزخندش از نزدیک تیز تر هم هست.. نگاهش بر خلاف قبل،حالا کرور کرور حس دارد.. حس تحقیر.. انزجار.. کینه و نفرت.. _ _ حالمو بهم می زنی! نگاهش با مکث روی چشمانم چرخ می زند.. انگار بخواهد تاثیر حرفش را ببیند.. در سکوت،با منگی نگاهش می کنم.. خاکستر هم مگر تماشاییست؟ دست پشت گردنم می اندازد و سرم را جلو می کشد.. شمرده شمرده،کلمات را بخش می کند و نفس هایش کرک های نازک صورتم را می لرزاند‌.. _ _ حال  به  هم  زنی رهایم می کند.. فاصله می گیرد و پشت به من می ایستد.. پیش چشمانم سیاهی می رود.. دل پیچه دارم و از شدت تهوع،سرم گیج می رود.. نگاه تارم را به او که دست به کمر ایستاده و پنجه میان موهایش می کشد دوخته ام.. _ _خراب کردی آیه با مکث سمتم بر می گردد.. سه رخش را می بینم و او از گوشه چشم،نگاهم می کند.. خفه پچ می زند: _ _خیانت بخشیدنی نیس..جبران کردنیه..برای جبرانش،باید تقاص پس داد https://t.me/+SFJm9hsKc-1lZWE0
Hammasini ko'rsatish...
بهـــــارِ شبانگـــــــ🌙ــــاه

🤍به نام او من نه عاشق بودم نه دلداده ی گیسوی بلند و نه آلوده به افکار پلید من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید...✨ بهارِ شبانگاه❤️‍🩹 ارتباط با ادمین @Fbz1400

Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.