زانوانم تا میشوند و روی زمین می افتم..
لب های لرزانم از هم فاصله می گیرند..
تمام تنم..
تمام جانم می لرزد..
_ تو رو خدا
با خوشبینی احمقانه ای فکر می کنم شاید التماس هایم کینه اش از مرا کمتر کند..
شاید رحم کند!..
لااقل امشب!
ناله می زنم و نگاه شیشه ایم را از زیر،به او می دوزم..
_ به خاطر هر..هرکا..کاری که..کردم.. ببخ..شی..ن
بی حرف پکی به سیگارش می زند..
روی زانوانم خودم را جلو می کشم و نزدیک تر می روم..
خفه هق می زنم و التماس می کنم..
_ تورو..خدا..غلط..کردم..دیگه..دیگه..نمی کنم
با حوصله دود سیگار را بیرون می دهد..
_ _وقتت داره تموم میشه
همین..
تمام واکنشش همین است..
همین چند کلمه ای که انگار رئیس یک اداره به کارمندش اخطار می دهد..
اما من نمیتوانم..
نمی توانم به این راحتی تسلیم شوم..
قلبم انگار در دهانم می کوبد..
با حالی زار خودم را جلو می کشم..
کاسه زانو هایم می سوزند..
_ پرشان خان..تو رو خدا
صدایم از زور بغض و گریه خفه است و به زور کلمات را ادا کرده ام..
دست لرزانم مچ پایش را چنگ می زند..
_ خواهش می کنم ...
https://t.me/+SFJm9hsKc-1lZWE0
https://t.me/+SFJm9hsKc-1lZWE0
https://t.me/+SFJm9hsKc-1lZWE0
_ _ بلند شو
بدنم بی اختیار اطاعت می کند..
مثل یک عروسک..
غروری نمانده..
دلیلی نیست برای مقاومت..
چشم هایم می سوزند..
تمام تنم انگار سوزن سوزن شده..
مهم است مگر؟
_ _ دستاتو باز کن و بچرخ
به لب هایش که کلمات را ادا کرده اند زل زده ام..
مطیعانه به دستورش عمل می کنم..
حالم حال عجیبیست..
انگار وزن نداشته باشم!..
صدای پوزخندش را می شنوم..
نگاهم روی لب های یک وری اش جا خوش کرده..
_ _ رقت آوری!
عجیب است..
مگر مرده ها هم درد را حس می کنند؟
چرا قفسه ی سینه ام انگار می خواهد پاره شود؟
بلند میشود..
نگاهم قدم هایش را دنبال می کند..
مقابلم می ایستد..
بوی سیگار آمیخته به عطرش شامه ام را درگیر می کند..
انگشتان مردانه اش بند چانه ام میشود و سرم را بالا می کشد..
پوزخندش از نزدیک تیز تر هم هست..
نگاهش بر خلاف قبل،حالا کرور کرور حس دارد..
حس تحقیر..
انزجار..
کینه و نفرت..
_ _ حالمو بهم می زنی!
نگاهش با مکث روی چشمانم چرخ می زند..
انگار بخواهد تاثیر حرفش را ببیند..
در سکوت،با منگی نگاهش می کنم..
خاکستر هم مگر تماشاییست؟
دست پشت گردنم می اندازد و سرم را جلو می کشد..
شمرده شمرده،کلمات را بخش می کند و نفس هایش کرک های نازک صورتم را می لرزاند..
_ _ حال به هم زنی
رهایم می کند..
فاصله می گیرد و پشت به من می ایستد..
پیش چشمانم سیاهی می رود..
دل پیچه دارم و از شدت تهوع،سرم گیج می رود..
نگاه تارم را به او که دست به کمر ایستاده و پنجه میان موهایش می کشد دوخته ام..
_ _خراب کردی آیه
با مکث سمتم بر می گردد..
سه رخش را می بینم و او از گوشه چشم،نگاهم می کند..
خفه پچ می زند:
_ _خیانت بخشیدنی نیس..جبران کردنیه..برای جبرانش،باید تقاص پس داد
https://t.me/+SFJm9hsKc-1lZWE0