cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

✼ ҉ معجزـہ من ҉ ✼*

📜پارت گذاری منظم و روزانه 📜 🪷به قلم نیلوفِری🪷

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
2 835
Obunachilar
-1724 soatlar
-1607 kunlar
+12230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
اولین بار عکسشو دیدم و از حرفهای زنای فامیل شناختمش و ندیده عاشقش شدم 🫠 اما وقتی توی یه عروسی از نزدیک دیدمش و به سمتم اومد و گفت اونم از من خوشش میاد . رابطه ما نزدیکتر شد تا جاییکه اون کاملا قلبمو تصاحب کرد و جسممون برای رسیدن به هم دل ‌دل میزد و بوسه‌ها و آغوش‌های یواشکیمون نشان از اوج خواسته‌هامون بود . عشقی شیرین و پرشور بین ما شکل گرفت که شعله‌هاش منو سوزوند .🔥 تا به خودم اومدم به اجبار بر سر سفره عقد دیگری نشسته بودم چون یک نفر عکسهای منو عماد رو به داداشام نشون داده بود و اونا منو مجبور به ازدواج با اولین خواستگارم کردن . https://t.me/+eleWV-LB4EhiY2M0 حالا با عشق ممنوعه‌ام باید یک جا زندگی کنم درحالیکه بعنوان دایی همسرم هست و ....😱❌ ۹صبح
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
سلین.. دکتر داروسازیه ترک تبار. دختری که خیلی وقته دلش گیره پسره حاجی بازاریِ بالاشهره تهرانه و واسه یه نگاه مردونش تب میکنه. اما دختر بد شانس قصمون خبر نداره قراره تو یک غروب  غم انگیز خردادماه.. بدترین تراژدی عمرش و تجربه کنه  و مردم اسم داستانشون و بذارن عشق و خاکستر.💞 https://t.me/+eleWV-LB4EhiY2M0 ۲۴ ظرفیت محدود
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailable
اوه اوه vip چه خبره؟ یکی جلو این دوتا رو بگیره 😱😶‍🌫🐳🐳🐳🐳😂🤣
Hammasini ko'rsatish...
🙈 5🐳 3
🪷 #154 #معجزه_من با فکر به خانواده ام لبخندی رو لبم نشست که از چشمای کوروش، همکار و دوست مشترکم با سیاوش دور نموند.... امروز بعد از نزدیک 5 سال بلاخره به محل کارم برگشتم.... بهتون گفته بودم اون مدتی که خونه نشین بودم کارای اداره رو تو خونه انجام میدم ولی الان که برگشتم احساس فوق العاده خوبی دارم صدای کوروش تو گوشم پیچید : +به چی میخندی داداشم؟ _هیچی داداش +من که میدونم داری به کی فکر میکنی اخمی از گیجی کردم و گفتم: چی؟؟؟ با خنده لب زد : +عصبی نشو،جون تو سیاوش 7 8 ماه پیش بهم گفت همه چیو🤩 آخ سیاوش ِ دهن لق! حرصی از خنده خبیثانه اش کمی دور و برم و نگاه کردم و تنها چیزی که برای پرت کردن سمتش مناسب دیدم جعبه دستمال کاغذی بود که اونم با خنده گرفتش و در کمال بی تربیتی گفت : +داداش دستمالا رو بذار ببر خونه لازمت میشه با فکر کردن به معنی جمله اش، اینبار جدی اخم کردم و گفتم : -کوروش به هیچ وجه حق نداری راجبش شوخی کنی فهمیدی؟ فهميد که بدم اومده! برای همین دستاشو به نشونه تسلیم برد بالا و گفت : _غلط کردم داداش ببخشید سری تکون دادم هیچی نگفتم! کسی حق نداشت ذره ای راجب اون دختر پاک و معصوم فکر بدی کنه تو همین فکرا بودم که گوشیم رنگ خورد.....
Hammasini ko'rsatish...
19🤣 3
Repost from N/a
داستان زندگی پنج تا پسر جذاب که شیطنتها و عاشقیاشون دل می‌بره 🫦🫠 عماد که سر دسته این گروه پسر شیطون بود و همیشه عشق رو انکار میکرد ، اما شبی که جشن فارغ‌التحصیلیش بود چشمش به دختری میفته که دل و دینش رو می‌بره ، دختری ترک از یه خانواده متعصب . اما عشق چشمش رو کور می‌کنه و یک شب سلین رو پشت باغ می‌بره و.‌‌.. 🔞 غافل از اینکه یک نفر از #رابطه عاشقانه‌اشون عکس گرفته زمانیکه رابطه اونا فاش میشه سلین تحت فشار و کتکهای برادرهاش مجبور به ازدواج میشه و عماد زمانی که میرسه  ..... https://t.me/+eleWV-LB4EhiY2M0 ۲۱
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
گیلاس شرابم رو به صورت نمایشی به لبم نزدیک کردم و تظاهر به نوشیدن کردم؛ امشب ریسک بزرگی کردم و به مهمونی وارد شدم که صاحبش قاتل دوستم بود... کسی که مدت هاست دنبالشم تا بتونم مدرک قابل قبولی ازش بدست بیارم و تحویل پلیس بدم. اونقدر مصمم بودم که حتی اگه میشد بهش نزدیک میشدم تا مخش رو بزنم اما از اونجایی که خیلی تیز و زرنگ بود امکانش وجود نداشت. همین طور تو حال و هوای خودم بودم و زیرچشمی داریوش رو می پاییدم نگاهم رو شکار کرد و با قدم هایی آهسته به سمتم قدم برداشت. تنم رو لرز برداشت و گیلاس تو دستم به وضوح می لرزید. حتی تصور اینکه این مرد یه قاتل جانی و وحشتناک بود هم کافی بود تا خونسردی خودم رو از دست بدم و استرس بگیرم. _یه خانوم زیبا مثل تو چرا باید تنها باش تو این جمع؟! گیلاس رو تو دستم فشردم تا اضطرابم رو پنهون کنم؛ سعی کردم لبخند لوندی بزنم: _شاید چون هر کسیو لایق هم صحبتی و پر کردن تنهاییم ندیدم! تای ابروش بالا رفت و با نگاهی که میشد فهمید پر از لذته به چشمام خیره شد: _اگه من بهت پیشنهاد بدم چطور؟! قلبم یکی در میون میزد و تنم یخ زده بود! اما سعی کردم در خونسردترین حالت ممکن باشم و ناز و عشوه ای هرچند مصنوعی چاشنی صحبت هام کنم... _آره بنظرم امتحانش مشکلی نداره! لبخندش کش پیدا کرد: _نمیدونم چرا اما برخلاف همیشه تو نگاهِ اول جذب یه دختر شدم! بالا تو اتاقم می بینمت مطمئن باش اونقدر بهت خوش میگذره که از قبول کردن پیشنهادم پشیمون نمیشی!! بلافاصله پشت بهم کرد و رفت... رفت و ندید دستای لرزونم رو که مشت شده بود! رفت و ندید صورت سرخ شده از خشمم رو... نفس های عمیق و بلندی هم که می کشیدم ذره ای از التهاب و حرص درونم رو کم نمی کرد؛ اما چاره چی بود؟! هرچقدر هم که الان خشمگین و عصبانی باشم فایده ای نداره و در آخر مجبورم تن به خواسته کثیفش بدم... برای اینکه تقاص خونِ رویا رو بگیرم مجبور بودم! اما بعد از اون با خودِ از دست رفتم چیکار میکردم؟! اونقدر خودخوری کردم که در نهایت بی فکر به سمت پله ها رفتم تا خودم رو دو دستی تقدیمش کنم. از پله ها بالا رفتم و کنار در اتاقش مکث کردم؛ اتاقی که قرار بود شاهد مرگِ روح من باش! دستی که بالا بردم تا به در بزنم تو هوا گرفته شد و متعاقب اون صدای بم و خاصی تو گوشم پیچید: _اگه میخاری بیا خودم خارشتو برطرف کنم! ولی سمت این مرد نرو که برات بد گرون تموم میشه... سیخ تو جام ایستادم و مات و مبهوت به در روبروم نگاه میکردم که سرش رو تو گودی گردنم برد و پس از دم عمیقی با لحن مرموزی گفت: _اگه از این در بری داخل قول نمیدم زنده برگردی!! https://t.me/+RwkRO8XpFWUyMTQ0 https://t.me/+RwkRO8XpFWUyMTQ0 https://t.me/+RwkRO8XpFWUyMTQ0 https://t.me/+RwkRO8XpFWUyMTQ0 https://t.me/+RwkRO8XpFWUyMTQ0 https://t.me/+RwkRO8XpFWUyMTQ0 داستان درباره دختر رنج کشیده و سرسختیه که برای انتقام گرفتن از قاتل دوستش مجبور میشه بهش نزدیک بشه اما درست وقتی که میخواد بهش تجاوز کنه ازش فرار میکنه و به شریکش پناه میبره... غافل از اینکه این شخص قرار همه معادلاتشو بهم بزنه! ❌عاشقانه ای ناب و رازآلود و معماهایی که قرار کم کم برامون حل بشه🥰😍
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_قلب جنین تشکیل شده عزیزم؛ قانون بهمون اجازه سقط نمی ده؛ مگر که مشکل جدی ای باشه و اونم باید مدارکی مبنی بر وجود مشکل داشته باشیم. با ترس به ساعت نگاه می کنم و از استرس تند پاهام رو تکون می دم. _خواهش می کنم خانم دکتر؛ من نمی تونم این بچه رو نگه دارم. دکتر تیکش رو به صندلی می ده و با چشمای ریز شده نگاهم می کنه. _چرا عزیزم؟! شوهرت بچه نمی خواد؟! نیشخندی که یهو روی لبام اومد کاملا غیر ارادی بود. _خوش خیالیا دکتر شوهرم کجا بود؟! تو رو جون عزیزت را نداره یه کار واسم بکنی؟! _یعنی چی دختر جون؟! یعنی بچت... نذاشتم حرفش تموم شه و خودم فوری لب زدم: _آره حروم زادست؛ نمی خوام دنیا بیاد؛ نمی تونم بذارم دنیا بیاد. دکتر با تحقیر به سر تا پام نگاه کرد؛ خوب می تونستم بفهمم چیا داره راجبم فکر می کنه. _ببین دختر خانم من... _شما گوش کنید خانم دکتر؛ می دونم دارین به چی فکر می کنید اما... اما من... صدام به شدت می لرزید؛ دست و پاهام بیشتر و بغض تو گلوم هم شده بود قوز با قوز. _من... من نمی دونم... پدر این... این بچه کیه... نه چون... با آدمای زیادی بودم... نه... من... من فقط قربانی شدم... قربانی تجاوز... از... از سمت کسی که... حتی نذاشت چهرش رو... ببینم... دکتر تو سکوت داشت به حرفام گوش می کرد و لحظه به لحظه جای اخم و بدبینی تو چشماش تعجب بیشتری می نشست. _چطور این اتفاق افتاد؟! دست لرزونم رو زیر چشمام کشیدم و نم اشکی که کم بود بچکه رو گونم رو پاک کردم. _من... من خونه تنها... بودم... نمی دونم... نمی دونم چطور... اومد تو... خونم... منو از پشت... یهو... یهو گرفت و... نتونستم ادامه بدم و اشکام با شدت روی گونه هام چکیدن. خانم دکتر که حالمو دید سمتم اومد و سرم رو تو بغلش گرفت. _هیس دختر جون؛ اشکال نداره؛ درستش می کنیم باشه؟! آروم باش عزیزم؛ آروم. _باید این... بچه رو... بندازم... تو رو خدا... کمکم کنید... خواهش می کنم... دکتر کمی با تردید نگاهم کرد ولی در آخر سرکی به بیرون از اتاق کشید وقتی دید من آخرین بیمارش هستم برگشت اتاقو گفت: _تنها وقتی که می تونم انجامش بدم الانه؛ بیمار دیگه ای ندارم و وقتم آزاده؛ اگه می تونی برو پشت پرده دراز بکش و لباساتم کامل در بیار. با شک نگاهی به ساعتم انداخت؛ هنوز یه ساعت از تعطیلی مدرسم مونده بود؛ یعنی می رسیدم؟! بی حرف پشت پرده رفتم با در آووردن همه لباسام روی تخت دراز کشیدم. هر چی منتظر موندم خبری از دکتر نشد؛ سرکی کشیدم با دیدن جای خالیش تعجب کردم. _دنبال کسی می گردی؟! وحشت زده از صدایی که شنیده بودم سرم رو برگردوندم و مردی رو دست به سینه با کت و شلوار مشکی مقابلم دیدم. _شما... شما کی... هستین؟! مرد با پوزخند نگاهم کرد و با یه قدم بلند مقابلم ایستاد. _من؟! یعنی می خوای بگی فراموش کردی شب پر خاطره ای رو که باهم داشتیم؟! یکم طول کشید تا منظورش رو بفهمم ولی وقتی فهمیدم رنگ از رخم پرید و تموم بدنم یخ کرد. _تو... تو همون... دستاش رو دو طرف روی تخت ستون کرد و با نگاهی بی نهایت سرد خیره چشمام شد و لب زد: _همونی که اولین بارت رو باهاش تجربه کردی و حالا قدم گذاشتی اینجا تا نطفش رو از بین ببری؛همونی که زیر تنش جیغ و فریاد کردی و حالا با بی حواسی اومدی و از خواهر همون مرد درخواست کمک کردی؛ درست فکر کردی؛ من همون مردم؛ همون مرد اون شب بی اندازه زیبا. https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
Hammasini ko'rsatish...
🖋چنل رسمی نویسنده یغما🖋

بسم الله الرحمن الرحیم تنها چنل رسمی و حقیقی نویسنده(یغما) "بیایید باهم در دنیای خیالی داستان ها زندگی کنیم" تمامی رمان های بنده تنها در این چنل قرار می گیرند و تا تنها رایگان پارت گذاری می شوند...

Repost from N/a
_عزیزم یکم تحمل کن این دختره ی گدا گشنه رو میفرستم بره دهاتش‌... با شنیدن جمله ی نیما شوکه و با قلبی که می‌خواست از جاش کنده بشه سر جام خشکم زد _نه ..دلم سوخت براش خودت که میدونی ...فقط پرستاره‌ مادرمه چرا بین من و همچین آدمی باید چیزی باشه با قدم‌های لرزونی گامی به عقب برداشتم که با خوردنم به در صدایی داد که تند سمتم برگشت با چشمای اشکی و بغضی که داشت خفم‌ میکرد با قدم‌های تندی از آشپرخانه دراومدم و به طرف اتاق پا تند کردم _پناه.‌‌‌..پناه وایستا میگم بزار توضیح بدم قبل از اینکه بیاد در اتاق و تند قفل کردم و با هول سمت کمد لباسام رفتم اشکام دیدمو‌ تار کرده بودن صدای کوبیدن در و پشت بندش صدای نیما قلبمو بیشتر به درد آورد _پناه توروخدا..یه لحظه گوش بده ..اونطور که تو فکر میکنی نیست ‌‌...باز کن میگم این کوفتیو باصدای لرزونی همونطور که ساک کوچیکمو‌ رو تخت مینداختم لب زدم _هرچی...بینمون..بود..دیگه تمومه.. صدای مشت و لگد به در بیشتر شد و غرش نیما پشت بندش _بیجا میکنی میگی همه چی تمومه چی تمومه،..؟؟ اونی که باید مدت صیغرو‌ ببخشه منم که کور خوندی اگه فکر کردی میزارم پی زندگیه‌ خودت باز کن این کوفتیو‌ پناه... دو دست لباسی که از روستا آورده بودم و تو ساک چپوندم و دستی به چشمای اشکیم‌ کشیدم و به طرف در رفتم با باز کردن در درلحظه محکم به دیوار کوبیده شدم و صدای خشمگین نیما تو گوشم پیچید _اگه فکر کردی ازم خلاصی داری باید بگم که تو خواب ببینی! تا زمانی که زندم باید زیر من باشی .. آرومتر تو گوشم پچ زد _همه چیو توضیح میدم فداتشم‌ ... و با گذاشتن لباش رو لبام.... https://t.me/+rKcteEyxwsw4NDZk https://t.me/+rKcteEyxwsw4NDZk پناه دختر روستایی و بی پناهی که خواننده ی معروفی عاشقش میشه و .....😢♨️
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_نمی‌ذارم این دفعه ازم بگیرنت، تو بله رو بده سلین... من قول شرف می‌دم خواهرمو راضی کنم تا بذاره زنم بشی! -تو که خوب می‌شناسیش، محاله بذاره عروس بیوه‌اش زنداشش بشه و بچه پسرشو باهاش بزرگ کنه؟ موهامو پشت گوشم می‌زنه: _شده به دست و پاش بیوفتم، شده تو و بچتو روی تخم چشمم گذاشتم و فرار کنیم... از نمی‌گذارم غنچه گلم💯💯💯 همین که به سمت لب‌هام خم می‌شه صدای فریادش هردومون رو می‌ترسونه: _داری چه غلطی می‌کنی عماد؟ عماد عقب نمی‌کشه و نگاهش می‌کنه: _سلین زن منه... بذار زندگیشو بکنه خواهر من! مادرشوهرش شرط می‌ذاره اگر با عشق سابقش که همون داداشه ازدواج کنه بچشو ازش می‌گیره ولی مرد جذاب این قصه اومده که... https://t.me/+eleWV-LB4EhiY2M0 ۱۷
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-حق نداری بکشیش... اون زندس... نفس میکشه بابا... جسم بیجون رایانم گوشه‌ا افتاده بود و دیدن پدرم با تفنگ، ان هم بالای سرش قلبم را سرحه‌شرحه میکرد -برو کنار آریانا... من وظیفمه اون حیوونو بکشم -اون حیووون نیستتت... شما حیوونید... شماهایی که به هیچ کس رحم نمیکنین لعنتیااا هق میزنم و جلوی پاش میوفتم. شلوارش رو چنگ میزنم و التماس میکنم -توروخدا بابا... نکشش... اگه طوریش بشه... اگه بخوای بلایی سرش بیاری اول باید من‌و... دخترت‌و بکشیییی!! با اشاره‌ی سر، افرادش منو به زور از محوطه خارج میکنن و تقلاهای من بی فایدس. -ولممم کنینن... دست از سرم بردارین... رایانننن... https://t.me/+hRBsql6tH4IwNmNk رایان، پسری با جسم مُرده اما قلبی که همچنان ضربان داره... قلبی که برای دختر قصه، فرشته‌ی رایان میتپه... ۱۳
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.