cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

لـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜ‌یـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜامـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜ‌

رمان لیام🌈 ۶ پارت در هفته👩‍💻 دیگر مرا به داشتن تو انتظاری نیست… دیگر نه من حال عاشقی دارم نه تو لیاقت عاشق شدن! کانال پشتیبان: https://t.me/Yona_Supportchannel

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 965
Obunachilar
-624 soatlar
-297 kunlar
-16330 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

چند راه ساده برای کنترل کورتیزول(هورمون استرس) ۱.خواب کافی و با کیفیت ۲.هیدراته نگه داشتن بدن ۳.داشتن رژیم غذایی مناسب مواد غذایی حاوی منیزیم مثل سبزیجات برگدار، حبوبات و سویا مواد غذایی حاوی امگا3 مثل ماهی سالمون مواد غذایی حاوی ویتامینB12 مثل گوشت گاو گوسفند، تخم مرغ مواد غذایی شامل آنتی اکسیدان مثل شاتوت، توت فرنگی ۴.پرهیز از مصرف کافئین در شب ۵.کنترل مصرف شکر ۶.روزانه حدقل صرف ۲۰ دقیقه خارج از خانه ۷.موسیقی ۸.طبیعت گردی ۹. وقت گذروندن با افراد انرژی مثبت و سالم و قطع ارتباط با آدمهای سمی ۱۰.مدیتیشن ۱۱.ماساژ ۱۲. دوری از اخبار منفی ۱۳.محدود کردن شبکه های مجازی  #بیشتربدونیم
Hammasini ko'rsatish...
👍 21
پارتای بعد از زبان لیامه!✨ دیگه حالش خوب شده، وقتشه بریم سراغ موانع بعدی!😌🔥
Hammasini ko'rsatish...
37😢 3
#لیام #پارت246 با صدای پیامک گوشیم خم شد، تا اسم لوکا رو دید بدون توجه به پیامی که داده بود از جاش بلند شد. +دیگه باید بریم، لوکا هم حتما عجله داره. نگاهی به گوشی انداختم. -نه عزیزم، فقط گفت منتظر میمونه! +تا از دنیل خداحافظی کنم کلی طول میکشه! سری تکون دادم و موهای بهم ریخته‌شو با دست مرتب کردم. به کایلی که رو تختش خوابیده بود نگاهی کرد و گفت، -چرا هیچ عکسی از مامان یا بابابزرگم تو گوگل نیست؟ وقتی اسم تو یا دنیل یا حتی جان رو سرچ میکنم کلی عکس پیدا میشه ولی از اونا نه! -آره، هیچ عکسی ازشون نیست! قبلا رو این مورد کار کردیم. قضیه اینه که، یکی به عمد در عرض یکی دو سال تمام اطلاعات گوگل رو پاک کرده. +چجوری میشه؟ مگه بابا بزرگ یا مامانم وجود نداشتن؟ به همین راحتی میشه اطلاعاتشون رو حذف کرد؟! -آره، متاسفانه! میشه راحت حدس زد کار کیه! پدربزرگت آدم سرشناسی بود، مسلما فوتش و قضایای جانشینی و وارثش کلی سر و صدا درست میکرد. چارلز با پول، رسانه‌ها رو کنترل کرد تا راحت تر بتونه تو سکوت به چیزی که میخواد برسه! ۲۰ سال پیش اینکار خیلی راحت تر از الان بود. غیر از این حتی خیلی از اطلاعات آرشیوی هم از ادارات مختلف از بین رفته. لیام لبهاشو به دندون گرفت و بعد از کمی سکوت گفت، +اشکال نداره! من فقط یه عکس از مامانم میخواستم. -این که ناراحتی نداره! قول میدم برات پیدا میکنم. فکر نکنم اونقدرام کار سختی باشه! یکم بگردی حتما پیدا میشه. +آخه امروز کلی عکس از مامان کایلی دیدم. گفتم کاش منم لااقل یه عکس ازش داشتم! بغلش کردم و محکم فشارش دادم. +مامان کایلی فردا میاد خونه؟ -نمیدونم، فکر نکنم! احتمالا یه چند روزی بخاطر جراحی تو بیمارستان بمونه! +پس، فردا هم کایلی رو با خودت میاری؟ جوری که مثلا وحشت کردم، لیام رو از خودم فاصله دادم. -این چه حرفیه لیام! خدا نکنه! هوووف! حتی فکر کردن بهش هم ترسناکه! تو همون حالت و با چشایی که تا یه ثانیه‌ قبل بخاطر بغضش پر شده بود، خندید. +پس لااقل یکم زودتر کایلی رو ببر خونه‌ات که وقت داشته باشه اونجا رم بهم بریزه! از تعجب ابروهامو بالا رفت و با خنده اسمشو صدا زدم. +پس چی! فقط اتاق من این شکلی بشه، برا تو تمیز بمونه؟! با پوزخند گفتم، -من که مثل تو مهربون نیستم! دست و پاشو میبندم میندازمش تو یه اتاق تا باباش بیاد ببرتش! +ماریــــو! یوقت نکنی اینکارو! گناه داره ها! با شوخی و خنده راهیش کردم که بره خونه‌شون. بوسه‌ای که لحظه آخر رو پنجه‌ی پاش وایساد و رو گونه‌ام نشوند بدجوری به دلم نشست. ولی حتی نذاشت تا پارکینگ باهاش برم چون دلش نمیومد کایلی تنها بمونه. درسته که اومدن کایلی با استرس برای لیام همراه بود. ولی خواسته یا ناخواسته تاثیر عمیقی روش گذاشته بود. کمترین اثرشم همین احساساتی شدن لیام بود. چیزی که باعث شد از لاک چند روزه‌ی خودش بیاد بیرون و حرفای تلنبار شده‌ی تو دلشو بهم بگه. هرچند تو حرفاش باز اون خودسانسوریها رو میشد حس کرد. الان که فکر میکنم، دنیای لیام بین اون خونه و اِراستیس محدود شده. حتی آدمایی که باهاشون در ارتباطه محدود و انگشت شمارن. وقتی بودن کایلی کنار لیام با وجود سن کم و همه‌ی شیطنتاش انقد براش مفید بود، چرا اونو از همصحبتی با آدمای دیگه محروم کنیم! باید کم‌کم وارد اجتماع بشه، در کنار برنامه‌های پزشکی و درمانیش لازمه یه تفریحاتی هم براش در نظر بگیرم. شاید آشنا شدن با دوستام و خانواده‌ام هم جزء اولین مراحل این تغییر باشه!
Hammasini ko'rsatish...
63👍 24🥰 3
#لیام #پارت245 اینبار سرشو کج کرد و بهم نگاه کرد. بعد آروم دستشو آورد بالا و گذاشت رو صورتم. +منم اینجوری‌ام. وقتی از اینجا میرم انگار دیگه کاری برای انجام دادن ندارم. مثل اینه که وارد یه دنیای دیگه میشم. شاید هنوز حالم خوب نشده باشه، ولی میدونم اگه زندگیم یکم عوض شده برا اینه که شما رو کنارم دارم. بخاطر شماست که دارم تمام زورمو میزنم این شرایط رو تحمل کنم! اما... دوباره بغض کرد و چشاش پر از اشک شد. +به نظرت این غیر طبیعی نیست؟ مگه نباید این حس رو نسبت به خونواده خودمون داشته باشیم؟ با آرامش جوابشو دادم تا یوقت بد برداشت نکنه. -نه چرا عجیب یا غیرطبیعی باشه؟! همیشه یه استثنا هایی وجود داره. مثلا منم این حس رو نسبت به پدر و مادر تئو داشتم. یا دنیل با اینکه باباش کنارش بود ولی عملا با جان و پسرعموهاش بزرگ شد، مسلما نسبت به خونواده‌ی عموش هم کشش داشته. وقتی به یه سنی برسی خود به خود حست عوض میشه. ولی تو سن کم این احساسِ وابستگی، نه تنها طبیعیه، بلکه لازم و ضروری هم هست. نفس راحتی کشید و بهم تکیه داد. +تو میدونی... مامانم چجوری با چارلز آشنا شد؟ از پرشای ذهنیش خنده‌ام گرفته بود. -دقیق نمیدونم لیام! چرا یهو یاد اون افتادی؟ +از دنیل یه چیزایی شنیدم. موندم مامانم برا چی چارلز رو انتخاب کرد. شاید احمق نبود ولی مطمئنم ساده لوح و ضعیف بود. انقد که حتی متوجه دروغ واضح چارلز هم نشد. نکنه اصلا... میدونست یکی دیگه تو زندگی چارلزه ولی بازم... -هعی لیــام، کافیه! تخت گاز داری میریا! تو این مسایل نمیشه نظر داد. تا اصل ماجرا رو ندونی یا تو موقعیتش قرار نگیری نمیتونی قضاوت کنی. +دارم تمام تلاشمو میکنم تا مامانمو درک کنم. ولی تا همینجاشم کلی غلط و اشتباه تو زندگیش داشت که بعضیاش قابل جبران نیست. ولی با اینحال دلم براش تنگ شده!
Hammasini ko'rsatish...
60👍 15🥰 6
#لیام #پارت244 سرشو انداخت پایین. مشخص بود آشفته‌اس! بهش زمان دادم حرفاشو جمع و جور کنه. +نمیدونم چیه؟ ولی یجوری‌ام! این چند شب همش خواب مامان بزرگ رو میبینم. یادم نمیمونه چی میگه بهم، حتما از اینکه به مامانم اون حرفا رو زدم ازم ناراحته! بغضش سنگین تر از قبل شد، حتی چند قطره هم بیصدا از چشمش چکید. محکمتر بغلش کردم. +همش فکر میکنم چقدر زندگی خجالت آوری دارم.‌ پدرم منو نمیخواد حتی مامان منو هم نمیخواست. بخاطر ثروتش اومد سراغش. -کسی که باید خجالت بکشه تو نیستی! چرا خودتو اذیت میکنی؟! +آخه میدونی تا همین امروزم خوب نفهمیده بودم. خیلی بده که چیزی از رابطه‌ی پدر پسری نمیدونم ولی با دیدن کایلی و رابطه‌اش با پدرش فهمیدم خیلی تنهام. کایلی فقط نصف روز اینجا موند اما باباش دو ساعت باهات حرف زد و سفارش کرد. من بیشتر از یه ساله اینجام اما چارلز حتی از کنار اینجا هم رد نشد. اگه بخاطر اون وصیتنامه نبود حتی نمیذاشت پامو بذارم بیرون. متنفرم از اینکه... هر روز باید برگردم تو اون خونه. -زیاد طول نمیکشه.‌ همینکه نتیجه دادگاه بیاد از اون خونه دور میشی، مطمئن باش! +بعدش چی؟ حتی اگه بتونم از اونجا بیام بیرون باید بازم آویزون شما بشم؟ خوب میدونم متوجه خیلی چیزا نمیشم و برای هر چیزی به تو و دنیل وابسته‌ام، از همینم خجالت میکشم. به نظرت بهتر نیست تو همون خونه... امشب یطوریش بود! هر راهی میرفتم یجور به بن بست میرسید. دستمو گذاشتم رو لبش و نذاشتم حرفشو ادامه بده. هنوز آمادگی شنیدن خیلی از مسائل رو نداشت. یکم خودمو رو مبل پایین کشیدم تا هم قدش بشم و سرمو چسبوندم به سرش. -لیام! تو هنوز بچه‌ای، اینکه به کسی وابسته باشی طبیعیه! قرار نیست زندگیت همیشه این شکلی بمونه! تو هم بزرگ میشی، حالت خوب میشه، اونوقته که خودت برای زندگیت تصمیم میگیری! اون ثروتی هم که قرار بهت برسه یه پشتوانه برا آیندته! پس فکر نکن آویزون کسی هستی! سعی کردم از در شوخی وارد بشم و اینجوری واقعیت ها رو بهش منتقل کنم. -در ضمن یوقت پیش دنیل این حرفا رو نزنی که قاطی میکنه ها! اون میخواد بابات بشه! آدم که از باباش خجالت نمیکشه! لیام از بغلم در اومد و با تعجب پرسید؟ +بابای من؟ -آره! بهرحال بعد از دادگاه به سرپرست احتیاج داری! از همین الان داره لایحه آماده میکنه. میخواد قانوناً حضانتت رو بگیره. دوباره برگردونم به حالت قبلش و بغلش کردم. -باورت نمیشه اگه بگم وجودت چه تاثیری تو زندگیمون داره! تو از آویزون بودن خودت میگی ولی حقیقت اینه من و دنیل حتی نمیتونیم زندگی بدون تو رو تصور کنیم.
Hammasini ko'rsatish...
78👍 9😢 3
فردا هم پارت داریم❤️
Hammasini ko'rsatish...
29😍 1
شمام مثل من آهنگ "ماموریت غیر ممکن" یا "بالاتر از خطرِ" تام کروز تو ذهنتون پلی شد؟!😂
Hammasini ko'rsatish...
👍 27 2💔 1
#لیام #پارت243 بالاخره بعد از چند ساعت ورجه وورجه و آتیش سوزوندن گرفت خوابید و تونستیم یه نفس راحت بکشیم. اولش نگاهی به اتاق لیام که شبیه میدون جنگ شده بود انداختم و بعد به لیام که سرگرم گوشیش بود. -تموم شد عزیزم؟ +آره، مقصد رو هم همون آدرس دوستت که گفتی زدم. دستی رو سرش کشیدم و سرمو تکون دادم. دلش طاقت نیاورده بود و روز تموم نشده، هم برا کایلی یه عروسک خرسی سفارش داشت هم برای خواهر کوچولوش. -دیگه کم‌کم ما هم باید بریم. پسره حسابی خسته‌ام کرد. به لوکا خبر دادم بیاد دنبالت. باشه‌ای گفت و بلند شد تا آماده بشه ولی حس کردم ناراحته. رفت تو کلوزت که شلوارشو بپوشه. نگاهی به چیزایی که از لیام کِش رفته بود انداختم. -حالا که خوابه میخوای وسایلتو برگردونم سرجاش؟ از همونجا صداشو شنیدم. +نه هر چی برداشته مال خودش! سرمو تکون دادم و چند تا از کتابای درسی لیام که به دردش نمیخورد رو برگردوندم تو قفسه‌ی کتاباش! اومد بیرون و مشغول پوشیدن سوئیشرتش شد! همینطور که تو لباس پوشیدن کمکش میکردم گفتم، -ببخشید که یکم زودتر داری برمیگردی. ولی قول میدم فردا قبل از ظهر خودمو برسونم. بهم نگاه نکرد ولی لرزش صداش نشون میداد بغض کرده! +اشکال نداره، خسته‌ای! میگم... میخوای ببریش خونه‌ات؟ -آره! تا آخر شب کوئن میاد دنبالش! دیگه مطمئن شدم یه چیزیش هست. رفت سراغ کیفش که دستشو گرفتم. -لیام! یکم حرف بزنیم؟! به لوکا میگم چند دقیقه صبر کنه! +آخه دیرت... میشه! کشیدمش سمت خودم و با هم رفتیم رو کاناپه نشستیم. دستمو دور شونه‌هاش انداختم و به خودم چسبوندمش. -خب، حالا بگو قضیه چیه؟ چرا چند روزه مثل قبل نیستی؟ هنوز تو فکر وصیت نامه‌ای؟
Hammasini ko'rsatish...
83👍 8😢 7
#لیام #پارت242 جلوی تلویزیون مشغول دیدن انیمیشنی بودن که به نظر میومد کایلی خودش بالای ده بار دیدتش. چون سکانسی نبود که پیش‌پیش تعریفش نکنه یا در موردش نظر نده! انگار به لیامم داشت خوش میگذشت چون اگه یه بارم استثنائا کایلی سکوت میکرد لیام یه چیزی ازش میپرسید. دیگه حوصله‌ام سر رفته بود که دنیل وارد شد. با چیزی که تو دستش دیدم علاوه بر بچه ها منم ذوق کردم. یه کیک بزرگ عروسکی که روش یه چند تایی شمع گذاشته بود. حتی چند تا فشفشه هم با خودش آورده بود. صدای خوشحالی کایلی حسابی سر حالمون کرد. کیک رو میز گذاشت و صدامون زد. *بچه ها بیاید تولد بازی! کایلی همچنان تدی دستش بود که از جاش بلند شد، دنیل با آرامش ازش خواست که عروسکو یه گوشه بذاره تا کثیف نشه و بعد بیاد شمعها رو فوت کنه! در کمال تعجب دیدم به حرفش گوش کرد و دوید سمت کیک! منم داشتم بهشون ملحق میشدم که با اشاره‌ی دنیل تازه دوزاریم افتاد. در طی یک "ماموریت غیر ممکن" تدی رو نجات دادم و گذاشتمش تو یکی از کشوها و قفلش کردم. نفس راحتی کشیدم و رفتم کنارشون. با این به قول دنیل، "تولد بازی" به حدی بهشون خوش گذشت که بعد از چند روز بالاخره خنده‌ی واقعی لیامو دیدم. کایلی بعد از کلی جیغ جیغ شمعها رو فوت کرد و شروع کردن به خوردن. هر چقدر لیام آروم و مودب و تر و تمیز میخورد، کایلی مثل وحشیا به کیک حمله کرد و تمام صورت و لباساش خامه‌ای شد. پس واسه همین بود کوئن کیف به اون بزرگی با خودش آورده بود. احتمالا زحمت تعویض لباسش هم رو دوش من بود! فکر نمیکنم دنیل این یکی بچه رو هم گردن بگیره!
Hammasini ko'rsatish...
👍 52 28🥰 3
#لیام #پارت241 دنیل شروع کرد به خندیدن. لیام اخمو بهش نگاه میکرد. دست لیام و گرفت و تو همون حالت ایستاده کشوند تو بغلش و دست انداخت دور کمرش. *ببخشید عزیزم، آخه خیلی بامزه گفتی! کوچولوئه دیگه! یکم بازی کنه میذارتش کنار. +نــه! گفت رنگ این تدی با تدی‌هایی که دیده فرق داره. تازه برا برداشتن این یکی ازم تشکرم کرد‌. *عجب بچه‌ایه! برگشت طرف من و با تکون دستش بهم حالی کرد که میخوای چه غلطی کنی! -نگران نباش لیام! خودم ازش میگیرم! +خب چجوری؟ -کاری نداره میرم تدی رو از دستش میگیرم میذارمش تو کمد! خواستم از جام بلند شم که با اعتراض هر دوشون مواجه شدم. *حالت خوبه؟! با یه بچه ۴ ساله طرفیا! +خب ناراحت میشه! (رو به دنیل) ببینش چی میگه! *ولش کن عزیزم، عرضشو نداره! همچین میگه میرم ازش میگیرم انگار میتونه از پسِ کایلی بربیاد! اون پسر حرفت به هیچ جاش نیست، درسته قورتت میده! لیامم به تایید حرف دنیل سرشو تکون داد. *یه نیمساعت بهم وقت بدی، خودم حلش میکنم، باشه؟! لیام باز سرشو تکون داد و با خجالت گفت، +ببخشیدا! بقیه رو خواست برداره. فقط تدی رو با خودش نبره. اصلا... اصلا یکی دیگه عین همین براش سفارش میدم. دنیل خندید، موهاشو بهم ریخت و باشه‌ای در جوابش گفت. /لیام بیا با هم اولاف ببینیم! همون که تو گوی برفیمه! با صدای کایلی به سمتش برگشتیم. در حالیکه تدی رو محکم تو بغلش گرفته بود تو تبلتش دنبال چیزی میگشت. مثل باباش سنسورای کلاهبرداریش خوب کار میکرد، حتما راجع به تدی احساس خطر کرده بود که یه لحظه هم از خودش جدا نمیکرد. *اولاف چیه؟ لیام "الان میام" ی به کایلی گفت. با حرص تابی به چشم و ابروش داد. +آدم برفی که تو گوی بود رو بهش میگه اولاف! انگار از روش کارتون ساختن! هعی میگه گوی برفیم! دنیل با خنده‌ لپشو کشید و از جاش بلند شد. با دست لیام رو به طرف کایلی هدایت کرد. *برو پیشش. منم زود برمیگردم.
Hammasini ko'rsatish...
67👍 10😢 3🔥 1👏 1
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.