آبـشـارطـلایی (ZK)
رمان در حال تایپ: آبشار طلایی نویسنده: ZK دیگر آثار👇 📙زنجیروزر 📘شالودهعشق 📒خون برای نفس 📗خون برای نور پایان خوش...🥀 پارت گذاری روزانه و کاملاً منظم میباشد💎
Ko'proq ko'rsatish28 489
Obunachilar
-7024 soatlar
-4407 kunlar
+1 03230 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
صدای گریه من تو مسجد پیچیده بود و نالیدم:
- خدایا بچم، بچه ی شیر خوارم خودت خودشو داشته باش
- دخترم؟!
سمت حاجآقا برگشتم، خیره بهم لب زد:
-بیا بیا دنبالم بریم سمت مردونه کسی نیست
دستی زیر چشمام کشیدم اما اشکام روون صورتم بود و دنبال حاجی رفتم و وارد قسمت مردونه شدیم و اولین چیز صدای گریه نوزادی بود به گوشم خورد
اما نگاهم روی مردی چهار شونه خورد که تنها مرد داخل مسجد بود و تو بغلش نوزادی بود و یک لحظه فکر کردم بچه ی خودمه بدو سمت مرد رفتم و حیرون به نوزاد داخل آغوشش خیره شدم اما نوزاد پسر بود و بچه ی من نبود!
نا امید روی زمین افتادم و اشک ریختم، هیچ توجه ای به کردی که خیره بود بهم نکردم و صدای گریه منو نوزاد تو مسجد پیچیده بود و صدای حاجی تو گوشم پیچید:
- این نوزاد مادرشو از دست داده، شمام بچتو از دست دادی... این طفل معصوم شیر میخواد شیر خشک نمیخوره این اقام دنبال دایه کن گفتم اکه موافقت کنید یه صیغه محرمیت اول بین شما خونده بشه
سر بالا آوردم که حاجی ادامه داد:
- دخترم تا می میخوای تو مسجد بمونی؟ این آقا تایید منه این طوریم هم شما شاید آروم گرفتید هم اون نوزاد
نگاهم و به قیافه مرد داده، مردونه بود و پر از اخم... هیچ نظری نداشتم زندگی منو به جایی کشونده بود که خودم پوچ بودم
بچرو از بغلش بیرون آوردم و اونم به راحتی نوزادو به دستم داد و بوی عطر تن بچه که زیر بینیمرفت آروم شدم...
محکم تر به خودم فشردمش و به یک باره صدای گریه نوزاد هم قطع شد و با دست کوچیکش سینمرو گرفت و کوچولو گشنش بود؟ این مرد پدرش بود؟ عزا دار مادرش بود؟
نگاهم رو با لبخند کوچیکی بالا آوردم و حالا حاجیو مرد هم لبخند کمرنگی داشتنو این شروع داستان ما بود
https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
نوزاد دوماهه محکم میکمیزد و امین هم موهامو نوازش میکرد و من این وسط مست خواب بودم و نالیدم:
- بسه دیگه به خدا خوابم میاد ولمکنید
محکم منو تو آغوشش کشید و در گوشم پچ زد:
- همه چیز خراب بود اومدی تو زندگیم و همه چیزو راستو ریست کردی بخواب فرشته...
و بوسه ای روی سرم نشوند...
https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
100
Repost from N/a
پارتی از رمان
-من یه زن مُطلقهام با یه بچه کوچیک... تو یه مرد مجرد از یه خانواده اصیل میخوای با خَواستنت رسوام کنی ؟!
شهاب با کفشش روی زمین ضرب میگیرد.دلش برای آن صدای رِیز زنانه که دلبری ذاتی دارد میرود:
-اگر عاشقی رُسوایی و خَواستن یه زن گناه... میخوام رسوایی عالم باشم ! در ثانی این زن مطلقه که یه مادر کوچولو هست فقط بیست سالشه...ده سال از منه مجرد کوچیک تره!
آلا لب میگزد.این مرد دست بردار نبود.گوشهی لَب شهاب کش میآید :
-تو هم بی میل نیستی، از من خوشت اومده آلا!
نگاه آلا از کَفش های تمیز و وَاکس کشیدهاش بالا میآید و روی تَهریش مردانه و چشمان سیاه پُرشیطنتش مینشیند.جواب شیطنتش را نمیدهد:
-من تنها زندگی می کنم درست نیست این وقت شب...
نگاهش را به خَانهاش میدوزد.لبخند مَحو مردانهای روی لبش سایه میاندازد.
- بله بگی اون وقت دیگه تنها نمیمونی...!
به سینه پَهن مردانهاش میکوبد و می گوید:
-قَلبمو که دربست در خدمتته...جا خوابتم میشه همینجا...!
گونههای زن مقابلش درجا سُرخ میشود.چرا با وجود یک بچه هنوز هم خجالت هایش شبیه نُوبرانه های یک دختر تازه به بُلوغ رسیده بود.دلش برای بُغض صدایش میلرزد:
-بسه آقا درست نیست...میخوای واسم حرف در بیاد...فردا روزی هرکدوم از اینا مردایی که به اصطلاح مردن بهم پیشنهاد...
ابروهایش در هم میرود و نمی گذارد ادامه دهد.میغرد:
-هیشش...غلط می کنه کسی حتی نگات کنه، انگار هنوز نمی دونی شهاب صدر کیه، کی جرات داره رو داشته های شهاب صدر حتی نگاه بندازه! وای به حال گوه خوری اضافی...
آلا با اِستیصال به دیوار خانهاش تکیه میدهد. شهاب نزدیکش میشود.آن قدر که فاصله بین صُورتهایشان باقی نمانده.تاریکی شب روی صُورتش سایه میاندازد، آلا با ترس می خواهد کنار برود اما مرد قد بلند و هیکلی رو به رویش دست بلند می کند کنار سرش به دیوار می چسباند، مانع رفتنش می شود.
-من بدجور میخَوامت چرا نمی فهمی؟!
-میدونی...می دونی من قبل از تو چه چیزاییو تجربه کردم...!
شهاب نَفسش را بیرون میدهد و چَشم میببندد کلافه می گوید.
-میدونم...بازم میخوامت...!
سریع باز میکند.
-همه چی قَانونی و شَرعی بوده همین آرومم می کنه !
مرد جَذاب روبه رویش برای خَواستنش زره فولادی تن کرده بود ولی آلا کوتاه نمیاید:
-من یه بچه دارم که هر مردی باهاش کن...
فاصله بین صُورتهایشان باقی نمیماند.امان نمی دهد به دیوار می کوبتش و بین تَنش محبوسش می کند و لَبهایش را به تاراج میبرد، پر از خُشونت... دست آلا با ترس روی سینه ی آن مرد که به خاطر باز بودن دکمه های پیراهنش برهنه بود نشست...با لمس تنش و آن داغی...دل خودش فرو ریخت و با کام لبش ناخن خوش تراشش در سینه ی دوتکه ی مرد فرو رفت، چشمان سیاه و خاصش خمار شد...
❌❌❌❌
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
هنوز هفده سالم نشده بود که برچسب طلاق به پیشونیم خورد با وجود یه بچه...تو یه خانواده متعصب طردشده...وقتی همه چی به هم ریخت که توسن بیست سالگیم پای خواستن جذاب ترین و شهره ترین مرد شهر وسط اومد کسی که قلبمو لرزوند ولی بدبختی بزرگ اینجا بود... مادرم هم عاشق این مرد شده بود...♨️
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
جدال مادر و دختری برسر عشق⚠️‼️
برگرفته از واقعیت و یک پرونده واقعی⚠️‼️
100
Repost from N/a
- تو دیگه کجا؟!
حرف منیژه خانوم، لحن و حالت طلبکارانه اش، بسته شدن در به رویم... همه و همه باعث می شود لبخند روی لبم بماسد.
هرچقدر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.
من هیچ کار اشتباهی نکرده ام که مستحق نگاه پر از تحقیر جاری ام، آن هم در شب عروسی جاری دیگرم و پشت در مجلس باشم!
زیر نگاهش طاقت نمی آورم و سر به زیر می شوم.
- عروسی دیگه!
منیژه خانوم با شنیدن این حرف قهقهه می زند. انگار که خنده دارترین جوک در تمام عمرش را شنیده باشد.
میان خنده بریده بریده می گوید: تو؟! واقعا... خودتو... قاطی ما می کنی؟! توِ... توِ گدا گشنه؟!
از شدت حقارت دستانم را در هم قفل می کنم.
منیژه خانوم با بدجنسی می گوید:
- امشب خدمتکار تو عروسی هست! نیازی به وجود تو نیست!
قلبم می شکند.
تمام این رفتارها از بی غیرتی شوهر خودم آب می خورد.
اگر ژوپین مرا مجبور نمی کرد همیشه مقابل خانواده اش خم و راست شوم، هرگز جاری ام مرا خدمتکار خودشان نمی دانست.
- هان چیه؟! نکنه آقا ژوپین زبون صدمتریت رو بریده داده هاپو بردتش؟!
صدای آهنگ و پایکوبی از داخل خانه به گوش می رسد.
دلم می خواست برای چند ساعت هم که شده شاد باشم!
- من هم به این عروسی دعوتم!
با جان کندن این را به زبان می آورم و نمی گویم که من هرگز خودم را از این طایفه ندانسته ام!
نمی گویم اگر اینجا مانده ام، بخاطر آن است که جای دیگری ندارم! بخاطر آنکه بعد از ازدواج از خانواده ام طرد شده ام!
منیژه خانوم با نارضایتی از جلوی در کنار می رود و می گوید: باشه! بیا تو! اما حواست باشه به میوه و شیرینی حمله نکنی! حوصله ی آبروریزی ندارم!
دلم می خواهد موهایش را بکنم و کف دستش بگذارم. این حرف ها را باید به بچه های خودش میزد که چند سال پیش گند زد به عروسی ام!
اما دندان روی جگر می گذارم و پشت سرش راه میفتم.
منی که به لطف ژوپین و محروم شدن از غذا، معده ام هر خوراکی ای را رد می کرد، چگونه می توانستم به میوه و شیرینی حمله کنم؟!
منیژه خانوم مرا به گوشه ی سالن می برد.
- همینجا بمون! حوصله ی ندیدبدید بازیت رو ندارم!
درحالیکه تمام وجودم از حقارت و بغض می لرزد همانجا به تماشای رقص بقیه می ایستم.
جاری ام با طنازی می چرخد و برادر شوهرم پیشانی اش را می بوسد.
یاد شب عروسی خودم می افتم که فقط چند ساعت توانستم لباس سفید بر تنم داشته باشم. چراکه به لطف بچه های منیژه خانوم لباس عروسم کثیف شد!
اجازه ی رقصیدن هم نداشتم و خبری از نگاه و بوسه ی ژوپین نبود!
نگاهم به کیک چند طبقه می افتد و یاد کیک عروسی خودم می افتم.
یک کیک کوچک با تزئین مسخره که پدر شوهرم از سر کوچه خرید و بچه ها با انگشتشان به جان خامه ی قرمزش افتادند!
کاش به عروسی نمی آمدم... آن موقع فقط یک حسرت به دلم می ماند و حالا هزاران!
به سمت در خروجی میروم که نگاهم به ژوپین می افتد که در حال رقص با دختری است. این بار احساس می کنم جان از تنم رفته است!
خودم خوب می دانستم ژوپین دوست دختر دارد، اما انتظار نداشتم در جمع خانوادگی ای که من هم هستم چنین کاری انجام دهد!
ژوپین نگاهش که به من می افتد به سمتم می آید و می غرد: اینجا چه غلطی می کنی تو؟! این چیه پوشیدی؟! می خوای آبروم رو ببری؟!
- اما خودت این لباس رو برام خریدی!
- بسه بسه! واسه من بلبل زبونی نکن! الان هم میری بیرون سالن!
- اما من...
با غیظ حرفم را قطع می کند.
- اما بی اما! فقط میگی چشم! برو بیرون. هر وقت کیک رو بریدن میگم یه تیکه بندازن جلوت!
درد حرف هایش از یک طرف و درد نگاه خیره ی آن دختر که منتظر ژوپین است از یک طرف دیگر...
- من دیگه اینجا نمی مونم! به خونه هم برنمیگردم!
ژوپین می خندد.
- کار خوبی می کنی! اگه جایی پیدا کردی، حتما برو!
در همان حین پدر و مادرم را می بینم که وارد سالن می شوند.
یعنی امکان دارد مرا بخشیده باشند؟!
یعنی می توانم بروم؟!
ژوپین با تمسخر می گوید: چته؟! سکته کردی؟!
- من امروز برای همیشه از زندگیت میرم بیرون!
- تو که حتی ننه بابات هم نمی...
ژوپین درحالیکه این را می گوید، رد نگاهم را دنبال می کند و با دیدن پدر و مادرم حرف در دهانش نصف و نیمه می ماند.
https://t.me/+6YPGB6Vdrc1iNDE8
https://t.me/+6YPGB6Vdrc1iNDE8
خانواده ی دختره بعد از ازدواجش طردش کردن 🥺
پسره مدام تحقیرش می کنه تا اینکه شب عروسی برادرش پدر و مادر دختره میان و دخترشون رو می برن! 🥺
100
Repost from N/a
#پارت_213
-به سینا چی گفته بودی؟
-مهم نیست چی گفتم.
-هست.
سهند شوکه از صدای بلندش، سر بلند کرد و اطراف را پایید. بعد دندان روی هم سایید:
-بسه زنگنه! یه گوشی پر عکس دادی دست یه آدم فرصت طلب بیشعور که به تریش قباش برخورده بهت نخ داده و محلش ندادی. میخواست اذیتت کنه. میخواست تو دانشگاه جار بزنه شب رفتی خونهش! باید چیکار میکردم؟ چیکار دقیقا؟مجبور شدم بگم دوست دخترمی تا ول کنه!
سرش را عقب کشید و زهرخند زد:
-نترس خیلیام مالی نیستی که بخوام خودمو به زور دوست پسرت جا بزنم! در واقع هیچی جز یه دختر زر زروئه احمق نیستی. جذابیتی نداری که کسی بخواد دنبالت باشه! برای من یکی حداقل جذابیتی نداری زنگنه!
دید که در نگاه سارا چیزی شکست. دید که چانهاش لرزید اما لب روی هم فشرد. با این حال گفت:
-یه مدت تحمل کن بعدش میگم کات کردیم و تموم میشه این مسخره بازی!
سارا لبش پایینش را زیر دندان کشیده بود. در واقع آنقدر بغض داشت که اگر پلک میزد، قطرههای درشت اشک به راحتی راه گونهاش را طی میکردند:
-خودم فردا... میگم که... کات کردیم.
صدایش میلرزید و سهند به راحتی میتوانست بغض نشسته روی کلماتش را حس کند.
سر بلند کرد و خیره به سهند سر تکان داد:
-لازم نیست دیگه یه زر زروی احمقو تحمل کنی.
بعد چرخید و به راه افتاد. سهند کلافه به جان موهایش افتاد و دور خودش چرخید.
لحظاتی بعد اما به دنبال سارا دوید و قبل از اینکه اتوبوس دانشگاه حرکت کند، خود را از میان دانشجویانی که روی پلههای اتوبوس بودند بالا کشید و بدون تردید جلو رفت و کنار سارا نشست.
کیف را که روی پاهایش گذاشت، سارا با چشمانی مبهوت نگاهش کرد.
طلبکار اخم کرد:
-جا نبود دیگه.
https://t.me/+HKM4DfwHhUtiMWI0
https://t.me/+HKM4DfwHhUtiMWI0
https://t.me/+HKM4DfwHhUtiMWI0
https://t.me/+HKM4DfwHhUtiMWI0
جدیدترین اثر نویسندهی #پروانه_میخواهد_تورا...😍
100
Repost from N/a
-مدام خواب یه پلنگ سیاه و بزرگو میبینم که داره دور و برم میچرخه. گاهی دهنشو باز میکنه و دندونهای تیزشو بهم نشون میده. گاهی هم با چشمای سبز کمرنگش خیره نگاهم میکنه!
دکتر روانشناس نگاهم میکنه و مدام یه چیزایی رو روی برگه جلوش مینویسه.
-هر شب میبینیش؟ یعنی مدام داره برات تکرار میشه یا فقط گاهی اوقات؟!
با بغض سر تکون دادم و اشکی که از چشمش چکید رو محکم پاک کردم.
-هر شب تکرار میشه. واقعا وحشت کردم حس میکنم دارم از ترس میمیرم!
-به نظرت ازت چی میخواد؟ حس میکنی چی رو میخواد بهت برسونه؟!
لب هامو با زبون تَر کردم و مستقیم به چشمای زن نگاه کردم.
میدونستم بعد جملهای که بگم مثل همه دکترهای قبلی فکر میکنه دیوونهام و برام دارو مینویسه اما نمیخواستم هم حقیقتو پنهان کنم.
-ف..فکر میکنم اون عاشقم شده!
همونطور که انتظار داشتم ابروش بالا پرید و سر تکون داد.
-بسیار خب یه سری دارو براتون مینویسم. کمک میکنه راحتتر بخوابید فعلا این هارو استفاده کنید تا جلسهی بعدی.
ناامید سر تکون دادم و برگه رو از دستش گرفتم و به سمت در رفتم.
اما زمزمهی زیرلبیش رو شنیدم که میگفت:
-فکر میکنه یه پلنگ سیاه عاشقش شده... این جوونا روز به روز بیشتر عقلشونو از دست میدن!
https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
با ناراحتی داروهامو گرفتم و پا تو خیابون تاریک گذاشتم.
دیروقت بود و همه جا خلوت بود اما حاضر بودم تا صبح تو خیابون بمونم تا اینکه برم خونه و بخوابم و خواب اون پلنگ لعنتی رو ببینم!
-هی خوشگله... تنها این وقت شب بیرون چیکار میکنی؟!
با صدای یه مرد به قدم هام سرعت دادم اما یکدفعه شروع کرد به دنبالم دویدن.
-وایسا ببینم کجا داری فرار میکنی توله... اووف چه اندامی داری!
خدایا اخه این چه شانسی بود که من داشتم؟!
-وایسا میگم هرزه!
جیغ زدم:
-دست از سرم بردار... کمک کمک کسی نیس...
یکدفعه از پشت دستایی محکم دور کمرم حلقه شد و با دستمالی رو که دهن و بینیم رو پوشوند، بیهوش شدم وچشمام بسته شدن.
ادامهی پارت👇
با حس سنگینی روی تنم به سختی پلک هامو از هم فاصله دادم.
-آخ
-پرنسس بیدار شد؟!
نگاهم به مرد تنومند و سیاه پوشی افتاد که کنار تنم خوابیده بود.
-چه... چه خبره اینجا تو کی هستی؟!
-نوچ منو یادت نمیاد... چه دختر بدی!
تکونی به دست و پام دادم که تازه متوجه شدم به تخت بسته شدم و وحشت زده جیغ کشیدم:
-تـو... تـو مـنـو دزدیـدی؟ بـازم کـن لـعنـتی!
-هیشش آروم تو فقط اومدی پیش مَردت!
چشمای سبزش به شدت برام آشنا بودن اما تو این لحظه انقدر ترسیده بودم که نتونم درست تمرکز کنم.
-ب..بذار برم خواهش میکنم ول..م کن توروخدا!
جواب همهی هق هق هام شد لبهاش که روی صورتم کشیده شد و اشک هامو پاک کرد.
-آروم امشب قراره عروس مَردت بشی... انقدر استرس برات خوب نیست!
چهارستون تنم لرزید و حرصی فریاد کشیدم:
-چی میگی آشغال عوضی؟ حیوون پست... حرومزاده ولم کن برم ولـــم کــن!
چشمامو بستم. با شدت جیغ میکشیدم و به صورتش تف میکردم و تو یه لحظه نفهمیدم چی شد اما انگار یه چیزی عوض شد و صدای خرخری به گوشم رسید!
-آی!
با ترس چشمامو باز کردم و وقتی جای مرد همون پلنگ سیاه خواب هامو خیمه زده روی خودم دیدم، خودمو خیس کردم. تمام تنم شل شد و...
https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
👍 2
1 07320
Repost from N/a
-میخوامت آلا.... به تاره موهات قسم که میخوامت
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
به خود در آینه خیره میشوم.
لباسِ عروسی که در تنم بود به اجبار بود... بخاطر نرفتن سر برادرم بالای دار...
-و...ولی من نمیخوامت... حالم ازت بهم میخوره. یه لات بی سرپاعه زنباره...
رگ گردنش که بیرون میزند را میبینم.
دستان مشت شدهاش را...
-من جور دوتامونو میکشم... هرچقدر تو ازم متنفر من صد برابرش دوست دارم... برات جون میدم...
به دروغ متوسل میشم... شاید دست از سرم بردارد
-ولی من عاشق یکی دیگهم... قلبم برای یکی دیگهس...
حرفم به اتمام نرسیده هیکل ورزیدهاش رویم خیمه میزند
دستانِ زمختش روی دهانم نشسته و خشن پچ میزند
-داری کثیف بازی میکنی... تو غلط بکنی به جز من کسِ دیگهای رو داشته باشی توله سگ...
تقلا میکنم تا از زیر دستش رها شوم.
-حالم ازت بهم میخوره عوضی... ارهه... من یکی دیگه رو دوست دارم... عاشق اونم... جونم برای اون در میره... من...
با سیلیاش جان از تنم میرود.
روی تخت هولم داده و بدون لحظهای مکث لباسِ دکلتهام را پاره میکند...
-میکشمت آلا... میکشمت عشقم اگه رد کسی روت باشه... به چشمات قسم که خونشو میریزم...
دستش که به بدن برهنهام میخورد جیغم به هوا میرود...
-ولم کن... ولم کن حاتم. دستتو بردار بدم میاد... بدم میاددد...
هقهق گریهام در پس بوسه هایش گم میشود و...
با حرفی که میزند، قلبم از تپش میایستد.
-ولت کنم کوچولویِ حاتم؟؟ تازه دستم رسیدی... تا صبح باید مُهرم رو بدنت حک بشه... تا صبح آلا😱
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
34810
Repost from N/a
دیشب چطور بود؟!!!
بیحوصله نگاهمو به علیرضا دادم، رفیق فابم بود و گفتم:
- هیچی
به حوله تنم و موهای خیسم نگاهی کرد:
- وا با یه پا پلنگ انداختمت تو اتاق که بگی هیچی؟
تکیه دادم به کابینت و ماگ قهومو برداشتم:
- هیچی به هیچی شد فهمیدی یا با عمل حالیت کنم؟
ازین دخترای زننده هم دیگه برام پیدا نکن مرتیکه
-وا دختره همه چی تموم مردمو روش عیب و ایراد چی میذاری؟
قدش بلنده، چشماش شهلا، بلوند پلنگیه واس خودش اوسکولی نمیخوایش؟
بدون این که ذره ای غیرتی بشم برای این که دختر رو با چشماش خورده گفتم:
- آره ولی من گربه ی ملوس خودمو میخوام، همون دختری که نه ناخن دراز داره نه موی بلوند... همونی که وقتی باش تنها میشم بدنش از استرس یخ بزنه نه که دو روز از رابطه نگذشته مثل این دختره خودشو ولو کنه تو بغل من!
اخم کرد: -آشوبو میگی؟ ولکن دیگه داداش من، دختره خوبی بود اما برای فضولی اومده بود تو زندگیت خبرنگار بود فهمیدی که...
کلافه بودم، راست میگفت اومده بود تو زندگیم برای کارش اما من دلم... من دلمو باخته بودم... بدم باخته بودم! علیرضا باز ادامه داد:
-منم نمیگم این دختر بلوند رو برو بگیر که میگم چند صباحی باهاش تا آشوب و یادت بره
ماگمو سر کشیدم: - علیرضا برو پیداش کن بیارش من دیگه دارم رد میدم... از زندگی، از همه چی افتادم.
-ای خاک تو سرت کنم که این قدر سست عنصری، دختره اومده از زندگیت خبر ببره الان میگی برو بیارش
اصلا اون هیچی روز آخر از زیر مشت و لگدای تو من کشیدمش بیرون حالا چه جوری برم بیارمش برا تو آخه؟
با یاد اون روز که زیر مشت و لگدام گریه میکرد و من کور شده بودم لیوانمو پرت کردم تو سینک و سری به چپ و راست تکون دادم:
- یه کاریش میکنم پیداش کن تو آدرسشو بده من خودم یه کاریش میکنم
https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
گریه میکرد و ترسیده به در و دیوار خونهی من نگاه میکرد:
- بذار برم... من که بهت ثابت کردم چیزی از زندگیت به بیرون نگفتم
رفتم سمتش که ترسیده رفت عقب و لب زدم:
- چرا این طوری میلرزی مگه میخوام بکشمت گفتم که یه شام میخوریم حرف میزنیم دفعه اولت نیست که میای خونهی من.
- آره ولی دفعه آخری که از خونهت رفتم دو روز بیمارستان بستری بودم.
صورتم جمع شد: - مست بودم، عصبی بودم، قلبمو شکونده بودی!
اشکاش ریخت: - میخوام برم.
سمتش رفتم: -میری باشه میری، اما اول شام بخوریم حرف بزنیم بعدش مثل قدیما کنار هم بخوابیم بعدش اگه حرفام قانعت نکرد برای همیشه برو...
با تموم شدن جملهم رنگش پرید سری به چپ و راست تکون داد: - نه نه تورو خدا نه بذار برم الان میخوام برم...
https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
👍 1
35720