cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

نـــاروَن | هینا محرر

🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 به قلم هینا مُحَرر✍️ پارت گذاری همه روزه به جز جمعه‌ها💜 راز نیلی » فایل رایگان🙃 سایه‌ی پرستو » آنلاین😍 پیج اینستاگرام👇 https://instagram.com/hina_roman?igshid 🚫کپی پیگرد قانونی دارد🚫

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
14 891
Obunachilar
-2624 soatlar
-1977 kunlar
-1 00730 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
00:08
Video unavailable
🎁 کد مخفی 1.000.000.000 سکه همستر آموزش کد مخفی 🎁
Hammasini ko'rsatish...
IMG_6814.MP41.53 MB
Repost from N/a
00:08
Video unavailable
🎁 کد مخفی 1.000.000.000 سکه همستر آموزش کد مخفی 🎁
Hammasini ko'rsatish...
IMG_6814.MP41.53 MB
🤍
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
دختره حامله فانتزیش اینه که تو مهمونی جلوی بقیه سکس کنند😐😱 _برکه اون شوهر تو نیست؟ درست میبینم؟ داره از زیر پیرهن دختره انگشتش میکنه؟ نگاه معذب و گریزانم را از آریا و دختری که روی پاهایش نشسته بود گرفتم. _آ... آره متعجب غرید _فقط همین؟  بابا دارم میگم انگشتش تو واژن دختره تلمبه میره و تو میگی آره؟ عصبی و بغض دار نالیدم _میگی چیکار کنم؟ _خاک بر سرت، بلند شو برو دختره رو از بغلش بنداز بیرون خودت بشین روش!! دستی به شکم برآمده ام کشیدم _با این شکم؟ _پس چی؟ برای مردا زنای آبستنشون سکسی تر از این حرفان! دستمال را زیر بینی ام کشید _صبا اصلا دست بهم نمیزنه، این هورمونای حاملگی دارن عذابم میدن. کم مونده فقط خودم خودمو انگشت کنم. صبا بلند شد و دستم را کشید _بلند شو بلند شو ببینم میری و همین الان حقتو میگیری!! ایستادم و ترسیده قدم جلو گذاشتم. صدای آه و ناله های دختره حتی از بین موزیک بلندی هم به گوش میرسید. دست روی شونه ی دختر گذاشتم و گفتم _بلند شو ببینم!! دختره بی توجه هیچ تکونی نخورد. همچنان داشت رو انگشتای آریا سواری میکرد _د یالا با توام!! وقتی که تکون نخورد آریا اشاره زد _بلند شو برو دختر با غیض بلند شد و لباسشو مرتب کرد و تنهامون گذاشت. بدون هیچ رو در وایستی جاش رو توی بغل شوهرم گرفتم. پاهام رو کامل باز کردم تا واژنم روی مردونگیش قرار بگیره... آهی از سر لذت کشید و غرید _چه عجب خانوم خانوما یکم غیرت به خرج دادی!! خودم رو روی خشنکش بالا و پایین کردم _برای اینکه حسودی کنم داشتی دختره رو میکردیش؟ دستش رو روی شکمم کشید و اروم زیر دامن پیراهنم برد _نی نی مون خوابه؟ _اوهوم! _بریم تو اتاق؟ _نه همینجا! زیپ شلوارش رو کشید و مردونگیش رو آروم واردم کرد. _به نی نی بگو خواب بمونه که قرار مامانشو تا حد مرگ به بگام! https://t.me/+v12WNRCNC-liNDFk https://t.me/+v12WNRCNC-liNDFk https://t.me/+v12WNRCNC-liNDFk https://t.me/+v12WNRCNC-liNDFk https://t.me/+v12WNRCNC-liNDFk https://t.me/+v12WNRCNC-liNDFk https://t.me/+v12WNRCNC-liNDFk https://t.me/+v12WNRCNC-liNDFk https://t.me/+v12WNRCNC-liNDFk https://t.me/+v12WNRCNC-liNDFk https://t.me/+v12WNRCNC-liNDFk https://t.me/+v12WNRCNC-liNDFk https://t.me/+v12WNRCNC-liNDFk ‼️قرار بود تا وقتی نطفه ای که تو رحمم کاشته بود صیغه اش باشم تا برای بچه ام شناسنامه بگیرم، اما من نتونستم جلوی جذابیت هاش دووم بیارم و خیلی زود وا دادم. 📵رمان دارای صحنه های باز و خشن میباشد. ورود افراد زیر سن قانونی اکیدا ممنوع❌
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ نوار بهداشتی میخوام ارام پچ زده بودم تا صدایم به بیرون نرسد از درد به خود میپیچم به دیوار سرد سرویس بهداشتی تکیه میدهم و منتظر میمانم تا جوابم را بدهد موبایل را بیشتر به گوشم فشار میدهم ... + تایم پریودیت رو هم نمیتونی کنترل کنی ؟ حواست کجا بوده ؟ میدانم این مهمانی برایش مهم است ... شرکتش را با هزار زحمت بالا کشانده بود و حال ، این مهمانی حکم برد یا باختش را داشت . _ جلو افتاده خب ... تقصیر من چیه ؟ + کدوم گوری ای حالا ؟ از طرز حرف زدنش ، دلم میگیرد . این زمان ها بیشتر حساس میشدم . بغض میکنم و لب میزنم _ لازم ندارم ... به کارت برس . تماس را قطع میکنم و دست روی دلم میگذارم از اویی که تمام کودکی ام را پر کرده بود ، انتظار چنین رفتاری را نداشتم ... چند سال داشتم مگر ؟! علاقه ام را به خودش نمیدید فرض میکرد که حس پدر و دختری است ... چند روز پیش آمده بود و گفته بود میخواهد ازدواج کند میدانم که استرس از دست دادنش باعث جلو افتادن پریودی ام بود . هق میزنم و دست جلوی دهانم میگیرم تا صدا به گوش کسی نرسد . × اره عزیزم ... قراره بیاد خواستگاریم صدای دخترانه کسی از بیرون به گوشم میرسد × گفته میخواد اخر مهمونی امروزش ازم خواستگاری کنه اونم جلوی همه . مهمانی امروز که برای کاوه بود ... از چه کسی حرف میزد ؟! × کاش تو هم اینجا بودی ... ببین ، یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی ، یک مرد فوق العاده اس ... مهربون ، با ابهت ، پولداررر پولدار را کشیده میگوید ... احوالات فردی که میگفت شبیه کاوه من بود ولی نمیخواستم بیشتر فکر کنم ... که مبادا به این نتیجه برسم که او ، همان دختر مورد علاقه کسی است که از جان بیشتر دوستش دارم . البته او هم حق داشت ... منِ ۱۷ ساله را چه به عشق و عاشقی ... مرا هنوز هم مانند همان دختر بچه ۵ ، ۶ ساله میدید که باید بغلش میکرد تا پاهایش از راه رفتن درد نگیرد . دل دردم که شدت میگیرد ، حالت تهوع به سراغم می آید همیشه همین بود درد های وحشتناک پریودی ام ، گاهی مرا به بیمارستان هم میکشاند گرچه نمیخواهم به این فکر کنم که ماساژ دست های مردانه و پرقدرت او چه جادویی میکرد ... + اینجا چی کار میکنی ؟ https://t.me/+abBw1kR3Ev0wNDU5 https://t.me/+abBw1kR3Ev0wNDU5 https://t.me/+abBw1kR3Ev0wNDU5 https://t.me/+abBw1kR3Ev0wNDU5 https://t.me/+abBw1kR3Ev0wNDU5 با شنیدن صدای مردانه اش ، دلم میریزد × وا عزیزم ... اینجا دستشویی زنونه اس ، تو اینجا چیکار میکنی ؟ + مامانت کارت داره ، دنبالت میگشتم ... برو بیرون پس برای او آمده بود ... دست به اشک هایی که تا گونه ام پایین امده بودند میکشم و سرم را به دیوار تکیه میدهم جان داشت از پاهایم میرفت . × عاااا .. باشه باشه .. رفتم . صدای کفش های پاشنه بلندش نشان از رفتنش میدهد و بعد هم صدای دری که بر هم کوبیده میشود . او هم به دنبالش رفته بود اصلا برای همان دختر امده بود دیگر + باز کن درو ماهین مانده بود ؟! توانی برای بلند شدن و باز کردن در ندارم حتی حرف هم نمیزنم تا از نگرانی بیرون بیاورمش ... دوست نداشت مرا + ماهین ؟؟ صدایش مملو از نگرانیست .. محکم به در میکوبد و در نهایت قفل در باز میشود چشم هایش از دیدنم در ان وضعیت ، در بهت فرو میروند + خوبی ؟ بلند شو ببینم ... چرا رنگت اینجوری پریده ؟ دست می اندازد زیر تنم در آغوش میکشد مرا مانند آن موقع ها که ۶ ساله بودم ... سر به سینه اش تکیه میدهم و لب میزنم _ چرا دوستم نداری ؟ روی موهایم را میبوسد مرا روی صندلی مینشاند و جلوی پایم خم میشود ‌ + قرص برات اوردم این یعنی چه ؟! یعنی من هم دوستت دارم ؟ پلاستیکی را سمتم میگیرد + برو بذارش ، با هم بریم بیرون . نوار بهداشتی خریده بود برایم ؟! https://t.me/+abBw1kR3Ev0wNDU5 https://t.me/+abBw1kR3Ev0wNDU5 https://t.me/+abBw1kR3Ev0wNDU5 https://t.me/+abBw1kR3Ev0wNDU5 https://t.me/+abBw1kR3Ev0wNDU5
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
**صورتمو بند بندازن؟ ابرو هامو بردارم؟ تو روستا تا وقتی دختر شوهر نمی‌کرد که این کارا رو نمی‌کردن!** - بیا دیگه دخترم بشین ابروهاتو بردارن! خودمو کشیدم عقب و سری تکون دادم: -نه دوست ندارم تا وقتی ازدواج کنم بزک دوزک کنم خودتونم تا دیروز نمی‌زاشتید چی شده حالا اصرار دارید ابرو بردارم بند بندازم؟ مامانم به خانجون نیم نگاهی کرد و خانجون ادامه داد: - دخترم چرا لج می‌کنی؟ خان روستای پایین می‌خوادت داره میاد بلتو ببره دیگه مثل اون پیدا نمی‌کنیا لج نکن مادر اخمام پیچید توهم: - من یه بار گفتم حسین پسر عمو رو می‌خوام اونم رفته سربازی میاد میرم دیگه مگه رو‌ دستون موندم مادرم کوبید او صورتش: - ذلیل بشی دختر دهنتو آب بکش تو الان شیرینی خورده ی یکی دیگه شدی بفهمه این حرفو سر حسینو می‌بره گریم گرفته بود: - چرا دارید زور می‌کنید سر سفره ی عقد میگم نه نمی‌خوا... حرفم تموم نشده بود که صدای داد آقا جون تو خونه پیچید، برگشتم و کی اومده بود خونه؟ - تو بیجا می‌کنی نمی‌خوام چه صیغه ایه؟ اختیارت دست منو بابات! تو بگو نه ببین بعدش جایی تو این خونه داری می‌ندازمت بیرون ببینم کی دیگه اصلا نگات می‌کنه؟ هم دست خورده میشی هم از خونه رونده با غیض نگاهم کرد و من اشکام روی صورتم ریخت و حسین کجا بودی؟ حالا چیکار می‌کردم؟ چاره ی دیگه ای داشتم؟ https://t.me/+JSr88p4-C14xNjdk تورو از صورتم کنار زد و صدای کل بلند شد و من با بغض به مردی که تو صورتم می‌کاوید خیره شدم که نگاهش و ازم گرفت و آروم پچ زد :-یه قطره اشک بریزی کل روستا حرف ما میشه لبامو‌ گاز گرفتم تا بغضمو قورت بدم که ادامه داد: - گریتو نگه دار تو حجله تو بغل خودم... https://t.me/+JSr88p4-C14xNjdk
Hammasini ko'rsatish...
همه ی من (رمان های فاطمه.ب)

@Fatemehb_romanارتباط با نویسنده

Repost from N/a
-جلوی عروس حامله ی خان که هوس سیب ترش داره خوردین یه تعارف نزدین...! گل بهار هاتون چینی به ابرو می دهد و با حرص می توپد: -می خواست بیاد بخوره مگه جلوشو گرفته بودن؟ عمه تیز نگاهش می کند: -خان برگرده ببینه به هوس زنش اعتنا نکردین همتونو از دم فلک می کنه! رنگ از روی مادرشوهرم می پرد اما خودش را نمی بازد! -ببینمت بی حیا؟ رفتی پیش عمه ات چغولی منو کردی بس نبود حالا می خوای بین من و پسرمو به هم بزنی؟ آب دهانم را قورت می دهم و رو به عمه می گویم: -عمه من فقط یه لحظه هوس کردم. سیب ترش نمی خوام... لطفا به کسی نگین! حتی حین گفتن سیب ترش هم آب دهانم جمع می شد. انگار اگر سیب نخورم می میرم! -این بچه که چیزی نگفته اما این راه و رسمش نیست گل بهار! عروس حامله تو گرسنه نگه داری و شکم خودت و بچه هاتو سیر! -مگه عروس رعیته که گرسنه بمونه؟ عروس خانه! هرچی می خواد واسه خودش بپزه بخوره... واسه خاطر یه سیب این همه قشقرق به پا می کنه... -کی گرسنه مونده؟ کی واسه خاطر سیب قشقرق به پا کرده مادر؟ با شنیدن فریادش همه از جا پریدند و به سمتش برگشتند! بعد از یک ماه دوری برگشته بود! به محض دیدنش همه چیز از یادم رفت... دیگر سیب ترش هم حالم را خوب نمی کرد... با چشمانی اشک آلود رو گرفتم و به اتاقم رفتم. صدای جر بحث هایشان را می شنیدم اما اهمیتی ندادم. صدای باز و بسته شدن در که می آید می دانم سراغم آمده است! -ماهم؟ نگام نمی کنی؟ بعد از یک ماه این جوری ازم استقبال می کنی؟ الان ماهش شده بودم؟ از من استقبال می خواست؟ به سمتش می چرخم: -خبر نداشتم خان! خبر می دادین گوسفند پیش پاتون زمین می زدم! دستی به سبیلش می کشد و کفری پوفی می کشد: -بیا بیرون می خوام ببینم کی اذیتت کرده... عمه میگه هوس... میان کلامش می پرم و با بغض می توپم: -من هوس هیچی ندارم! عمه اشتباه فهمیده... هرکی هرچی خورده نوش جونش. جلو می آید و دستانم را می گیرد. تقلا می کنم و او بدون سختی مهارم می کند و آرام مرا به تخت سینه اش می چسباند: -چرا بهانه گیر شدی دورت بگردم؟ واسه خاطر سیب داری گریه می کنی؟ میگم تا شب یه باغ سیب برات بچینن بیارن! همین که در آغوشش بودم خوب بود. انگار تمام دردهایم دود شد و به هوا رفت! آرامش تمام تنم را گرفت اما رو گرفتم با قهر گفتم: -من مگه گشنه ام که واسه میوه گریه کنم؟ میگم چیزی نمی خوام... سیب ترشم نمی خوام... ولم کن! دست خودم نبود که موقع گفتن سیب ترش آب دهانم جمع می شد و این از چشم امیر محتشم دور نماند! سرش به عقب پرت می شود و به قهقهه می خندد! -قربون اون لپای سرخت برم که موقع سیب گفتن آب دهنت راه افتاده! وقتی می بینم آبرویی برایم نمانده سرم را پایین انداخته و از پایین به بالا نگاهش می کنم. با خجالت لب می زنم: -من نمی خوام... یکی دیگه هوس کرده به من ربطی نداره! دستش را روی شکمم می کشد و با چشمانی برق افتاده لب می زند: -باباش مگه مرده باشه که چیزی بخواد و براش فراهم نباشه! -دور از جون... اما باباش یک ماهه که ما رو یادش رفته... بغض صدایم دست خودم نبود. امیر که اینجا نبود، همه مرا یادشان می رفت! دست زیر چانه ام می برد و با لحن دلخوری لب می زند: -ماهم خواست جلو چشمش نباشم! گفت حالش بد می شه! حیرت زده نگاهش می کنم... به خاطر حرفی که آن شب زده بودم این همه وقت رفته بود؟ تا می خواهم چیزی بگویم صدای تقه ای به در می اید و امیر محتشم با صدای بلندی جواب می دهد: -اسبمو زین کنید... می خوام خودم برم باغ از درخت سیب ترش تازه براش بچینم! https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 #پارت‌واقعی بازم یه عاشقانه زیبا و متفاوت از شادی موسوی😭🔥 یه امیر محتشم خان داره که از پارت اول ابهتش منو گرفت... یه خان مغرور و خوف و خفن که ماهرخ جسور و شجاعمون دلشو می بره و اونو زنجیر خودش میکنه!🥹 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 #براساس‌داستان‌واقعیته شخصیت های اصلی داستان هم تو کانال هستن😶‍🌫😱🥶
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
00:08
Video unavailable
🎁 کد مخفی 1.000.000.000 سکه همستر آموزش کد مخفی 🎁
Hammasini ko'rsatish...
IMG_6814.MP41.53 MB
Repost from N/a
- خم شو رو میز شلوارتو بکش پایین! با صدایش دخترک ترسیده لب زد - حاملم نامدار... هفت ماهمه...توروخدا بچه... نعره زد - خم میشی یا یجور دیگه حرف حالیت کنم؟ دخترک می ترسید از او... از کمربند پیچیده دور دستش که دست روی شکم برآمده اش گذاشته و فین فین کنان روی میز خم شد می شنید صدای پچ پچ اش را... - آروم مامانی هیچی نیست یکم... حرف هایش تمام نشده نامدار خودش را بین پاهای دخترک کوبیده بود که از درد و ضعف پاهایش لرزید هفت ماه بود که همه چیز همینطور بود نامدار بدون معاشقه با دخترک سکس می کرد - آخ! آروم نامدار... حرکاتش را به عمد تند تر کرد اینطور تمام حرصش را خالی می کرد بر سر دخترکی که حامله بود! از اوی عقیم... - ب...به بچه‌ت رحم کن نامرد! غرید - ببر صداتو! دخترک بیجان دستش را روی دلش فشرد - دکتر گفت دختره... تو دختر دوست داشتی نامدار... منم دوست داشتی هیس کشدارش و خم شدن بیشترش روی دخترک دردش را بیشتر کرده بود که نامدار بالاتنه دخترک را در چنگش گرفت و دست دیگرش میان پاهایش رفت می فهمید با حرکاتش تحریکش کرده اما با خالی شدن خودش عقب کشید - حالم از خودت و توله ی حرومت به هم می خوره... حتی دیگه به درد این کارمم نمی خوری! گفته و با چندش نگاهی به تن سفید دخترک انداخت تن زنش... زنی که به اجبار عروسش شده بود. روزهای اول حتی نگاهش نمی کرد اما دخترک زیبا بود... حتی الان با آن شکم برآمده... دوش گرفته و با بیرون آمدنش نگاهی به تن لرزان یاس انداخت باز هم او را ول کرده بود، درست موقع ارضا شدن دخترک... - پاشو جمع این کثافت و!‌ زود برمیگردم فکر نکنی حواسم بهت نیست! گفته و با پوشیدن لباس هایش از خانه بیرون رفت. امشب خانه ی مادرش مهمانی بود. - داداش؟ سلام خوش اومدی... بیاین تو بیا... پس یاس کو؟ با اخم های درهم وارد جمع مهمان ها شد. نمی‌خواست بیاید اما عطیه قسم داده بود - خونه ست! - واه عمه جان؟ زن گرفتی برای خونه چرا زنت و با خودت جایی نمیاری؟ سلامی به عمه خانوم داده و گردن خم کرد تا خاتون راحت در آغوشش بگیرد می شنید پچ‌پچ ها را و عادت کرده بود... که زن اولش با سر و صدا طلاق گرفته و زن دومش بی سروصدا عروس خانه اش شد - سلام دورت بگردم کو عروسم؟ حرف خاتون تمام نشده عمه خانوم باز به حرف آمد - والا پسرت عروستو گذاشته تو صندوق خواهر... نکنه عیب و ایراد داره این دختره؟ - نخیر عمه جان! زنداداشم خیلی هم سالم و سلامته... ماه های آخر بارداریشه اذیته یکم حرف عطیه مانند ترکیدن بمب بود که نامدار تیز به خواهرش نگاه کرد همه ناباور بودند - حامله س؟ از کی؟ نامدار که عقیمه... صداها بالا گرفته و نامدار با رگ بیرون زده باز هم دلش خورد کردن دخترک چشم زمردی را می خواست که عطیه آرام دستش را گرفت - از شوهرش! از داداشم حاملست. راستی عمه خانوم شنیدید مریم و طلاق داده شوهر جدیدش؟ چون بچه دار نمی شده... اینبار نامدار هم سوالی به خواهرش نگاه می کرد که عطیه اشک چشمانش را پاک کرد - زنیکه از خدا بیخبر سه سال تمام زندگی تورو جهنم کرد... آبروتو برد گفت عقیمی... عیب و ایراد داری... ولی شوهرش برده آزمایش دیدن عیب از خودش بوده... داداشم شکر خدا بی عیب و عاره تو راهی هم دارن... بچه شون دختره... عطیه حرف می زد و نامدار مات در جایش مانده بود... عقیم نبود و دخترکش در شکم زنی بود که هفت ماه به جرم خیانت خونش را در شیشه کرده بود! https://t.me/+bDpCvVhWMk0wY2Rk https://t.me/+bDpCvVhWMk0wY2Rk https://t.me/+bDpCvVhWMk0wY2Rk
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.