cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

هویان

کپی نکنید❌ پایان خوش💫 خالق آثار: ریکاوری (فایل رايگان) بی‌‌هیچ‌دردان ( فایل فروشی) تو را در بازوان خویش خواهم دید ( فایل فروشی) قلب تزار ( آنلاین) قهقرا (آنلاین) @samanshakiba_novels

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
26 118
Obunachilar
-4824 soatlar
+3447 kunlar
-22630 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

پارت بالاتر
Hammasini ko'rsatish...
Repost from هویان
Repost from N/a
جادوگر - با جادو میتونی لا پام رو کوچیک کنی؟ با خجالت به سمت صدا برگشتم. مرد درشت هیکلی اون ور میز داشت نگاهم‌ میکرد و چشم های سبز درخشانش رو به کل تنم دوخته بود. سریع ظرف غذا رو توی دستم گرفتم. - سلام اقا، برای سفارش غذا اومدید؟ برق چشم هاش بیشتر شد و با چکمه های بزرگش میز رو دور زد و مقابلم ایستاد. - نه. اومدم جادو سفارش بدم. لب هام لرزید. چشم های لرزانم رو بالا گرفتم. - جادو؟ اسم غذاست؟ خنده ی نمکی کرد ولی من ترسیدم. اروم عقب رفتم و سرم رو پایین انداختم. - نه. شنیدم اینجا یک جادوگر زندگی میکنه. لبم رو آروم مک زدم. پس مثل ادم های کل روستا فکر میکرد. - مردم روستا گفتن؟ - نه من توی قصر کار میکنم از اونا شنیدم. با درد اهی کشیدم. از چه جایی هم شنیده بود. به یاد هفته ی پیش افتادم و اون مهمونی که حتی منه رعیت هم میتونستم برم. ولی کاش نمیرفتم. - خانم. فکر کنم اوقات بدی توی قصر داشتید. با احساس درد توی تنم اروم ظرف رو روی میز گذاشتم. مرد هم همون جا نشست و سیخونکی به غذا زد. بوی اشنایی میداد. ولی هرچی فکر میکردم نمیتونستم بفهمم که اون کیه. - بله. اونجا خیلی بهم خوش نگذشت. - چرا؟ نکنه معشوقتون نیومد یا مردی که دوسش داشتید؟ لبم رو گاز گرفتم و سرم رو با ورز دادن خمیر شیرینی مشغول کردم. توی دلم پیچ خورد که دستم رو اونجا گذاشتم. - نه من اونجا گیر یه هیولا افتادم. - هیولا؟ با غم سرم رو تکون دادم. نمیدونستم چرا داشتم به این غریبه میگفتم. - اون بدترین مردی بود که توی عمرم دیدم. برگشت و ناگهان من برق اشنایی توی چشم هاش دیدم. ولی نه! اون نبود. اون خیلی خشن و وحشی بود. - شبیه شما بود. شاید برادر باشید. ناگهان بلند شد، نزدیکم شد و من متعجب خم شدم. روی تنم خم شد و با صدای دورگه و خشنی لب زد: - چرا فکر میکنی من همون نیستم؟ با احساس ترسی که بهم دست داد سریع دستمو زیر شکمم گذاشتم. همون بود، همون هیولای لعنتی که اون شب بد تنم رو زخم کرد. بغض کردم. - من معذرت میخوام فقط برید اون ور. - دنه دیگه. بالاخره پیدات کردم جادوگ... با پایین اومدن چشم هاش روی شکمم حرفش قطع شد. چشم هاش گشاد شدن و دست محکمش روی شکمم نشست. - این بچه ی منه؟ - توی یک هفته که حامله نیمشم. نه مال شما نیست. مچ دستم رو کشید و منو روی میز خوابوند. - پس به غیر من با یکی دیگه هم بودی. باید خودم چکت کنم. باز کن پاهامو. جیغ زدم و اون پاهام رو باز کرد. - جادوگر، حالا که با جادو لای پامو کوچیک نکردی، یه کاری کن خودت گشاد تر شی!!! ❌❌❌ دعا دختر رعیت و ساده ای که با فرار شوهرش برای امرار معاش فلفل فروش شد. یک شب به مهمانی توی قصر رفت و بهش تجاوز شد. و حالا اون مرد که فرمانده ی جنگه همه جا رو دنبالش میگرده چون فکر میکنه بچه ی توی شکمش مال اونه..‌.. https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- تا دهنتو پر خون نکردم بیا از مادرم عذرخواهی کن... خوبی مامان؟ عاطفه با هم زدن آب قند داخل رفته و او هم اخم آلود پشت سرش رفت - چه خبره باز؟ خاتون؟ - بیا مادر بیا اینجام قبل مردنم ببینمت بیا پسرم قدم هایش بلندتر شد - چی شده؟ خاله خانوم گریان از جا بلند شد - چی بگم خاله جان... چی بگم! ما می‌گفتیم عروس هم عین اولاد آدمه اما زن تو... عاطفه تیز ادامه ی حرف خاله خانوم را گرفت - اما زن تو افعیه داداش! مارو از خونه انداخت بیرون..از خونه داداشمون رفتیم یه سر بهش بزنیم. تو پرو کردی اون دختره ی بی کس کار غربتی و ما به جهنم معلوم نیست به مامان چی گفت، قلب مامان گرفته بخدا اگه بلایی سر مامان بیاد من خودم نامدار با اخم های درهم سر چرخانده بود که عاطفه از ترس لال شد - چی گفت بهت خاتون؟ امروز قرارداد بزرگی را از دست داده و دنبال دیوار کوتاه بود و چه کسی کوتاه تر از دخترکی که طبقه ی بالا از وحشت می لرزید - چی میخواست بگه؟ زبونم بسوزه بهش گفتم یکم به خونه زندگیت برس به خودت برس به چشم شوهرت بیای به من میگه اگه زن بودم زندگی خودمو نگه می داشتم که شوهرم نره زن دیگه بگیره نامدار! اگه اون دخترو طلاق ندی دیگه مادر نداری. جونمو سوزوند اون دختر. دیگه تحمل ندارم... آخ خدا! نامدار حین بالا رفتن از پله ها صدای مادرش را می شنید و دیوانه تر می شد که لگدی به در کوباند - باز کن درو! دخترک پشت در ترسیده لب زد - نامدار بخدا من... با لگد بعدی اش نفس یاس رفته بود که تا دستگیره را چرخاند نامدار با غیظ یقه اش را چنگ زد - چه گهی خوردی تو! مگه صددفعه نگفتم در دهنتو ببند یاس از وحشت تمام تنش می لرزید اما سعی میکرد توضیح دهد - ب...بخدا هیچی نگفتم نامدار اونا دروغ می گن. من من فقط گفتم برم بیرون از خونمون تا تو نامدار عربده زد - تو گوه خوردی! یادت رفته زیر همین زن و تمیز می کردی من گرفتمت؟ حالا خانوم شدی داری مادر منو از خونه بیرون میکنی! و حرفش مساوی بود با مات شدن یاس راست می گفتند او پرستار خاتون بود - گمشو میری پایین عذرخواهی میکنی عین آدم! یاس دیگر نمی ترسید که عقب کشید - من چیزی نگفتم که باید عذرخواهی کنم... چشمان نامدار به خون نشسته و اینبار با چنگ زدن یقه ی دخترک کشان کشان پشت سر خودش کشیدش تا طبقه ی پایین - پسرخاله! بیاین تو... مریم کنار در منتظر ورودشان بود، مریمی که قرار بود زن نامدار شود اما نشد یاس با نشستن دست نامدار روی بازویش سمتش چرخیدبرای بار آخر... - نامدار... اینبار نمی بخشمت... نمی بخشمت اگه بازم منو جلو اونا خورد کنی‌... گفته و منتظر بود نامدار تمامش کند و نکرد. انگار واقعا آن خواستن های نامدار عشق نبود هوس بود.آنقدر که التماس زمردی های دخترک را ندیده و با هل دادنش داخل خانه بردش - برای چی این دختره رو آوردی نامدار؟ که داغ دلمو تازه کنی؟ ببرش بیرون تا یادم نیاد چجوری جیگرمو سوزوند خاتون بازهم گریه هایش را از سر گرفته بود که نامدار غرید - عذرخواهی کن یاس! یاس هم بغض داشت اما گریه نمی‌کرد تا حرف بزند - من کاری نکردم عذرخواهی کنم نامدار... مامانت مریم و آورده بود خونه و زندگی تو رو ببینه حتی داشتن نظر میدادن طرح خونه رو عوض کنن. چون قراره زنت بشه... با کوبش پشت انگشتان نامدار چشمان یاس خیس شد. - اراجیف نباف عذرخواهی کن گمشو بالا میام تکلیفتو روشن کنم! یاس بغض کرده لب زد - اگه عذر خواهی کنم برای همیشه میرم نامدار... نامدار تیز نگاهش کرد دخترک حرف رفتن می زد؟کجا را داشت برود - عذرخواهی کن گفتم می دانست دخترک از حرفش در نمی آید که اگر نامدار همین الان هم می‌گفت بمیر هم می مرد همان هم شد یاس با بغض لب زد - ببخشید حاج خانوم ببخشید صدای پوزخند بقیه مخصوصاً مریم جان یاس را گرفته بود و این را نامدار هم دید که دخترک چطور با شانه هایی افتاده از خانه بیرون رفت اما نامدار نه تا آخر شب ماند و وقتی هم بازگشت اهمیتی به نبودن یاس در خانه نداد دخترک عادتش بود خودش قهر کند و برود و بعد خودش هم بیاید حتما فردا پدرش پس می فرستادش اما نفرستاد سه ماه بعد - مژده بده مامان داداش نامدار طلاق اون دختره غربتی و غیابی داد امروز با کِل بلند خاتون عاطفه با ذوق خندید - حالا بازم بیاد بگه نامدار عاشق منه داداشم حتی مهریه هم نداده به زن عزیزش مامان وکیل گفت دختره داشت التماس میکرد ب داداشم ک حقش و بده جایی نداره بمونه هربار کلی قسم میخورد داداشم حرفشو باور کنه احمق دیگه نمیدونست داداشم چقدر تورو دوست داره که نمی‌فهمه ما بهش دروغ میگیم. راستی مامان مریم هم میگفت طرح خونه رو عوض کنیم بهتره وای داداش کی اومدی؟ و نامدار همه چیز را شنیده بود که برگه ی طلاق از زن عزیزش از دستش رها شد https://t.me/+qXnFyBNc0X9kZmRk https://t.me/+qXnFyBNc0X9kZmRk https://t.me/+qXnFyBNc0X9kZmRk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
🔞رو پاهاش جابه جا شدم که وضعیت بدتر شد... با حرص ولی آر‌وم کنار گوشم غرید جاوید :کمتر تکون بخور... صدای آه و ناله ای که از بیرون می اومد وضعیت رو بدتر کرده بود اگه الهام و حمید بفهمن تو اتاق لباسشون گیر افتادیم و داریم صدای رابطشونو میشنویم مارو از صحنه روزگار محو میکردن... اصلا همش تقصیر الهام چرا اصرار کرد منو جاوید امشب اینجا بمونیم؟ _نگار کله خراب آخه الهام از کجا بدونه تو و داداشش نامزدیتون سوریه؟ من فوبیای اتاق بسته داشتم و قلبم از ترس تو دهنم میزد...الهام بیشعورم ببین چقدر لباس تو این اتاق کوچیک چپونده بود که جا برای جدا نشستنمونم نبود... دوباره تکونی خوردم و به سینه عضلانی جاوید تکیه دادم... از کمرم گرفت و محکم فشرد که نفسم رفت... کنار گوشم با نفسای گرمش غرید... جاوید:مگه نمیگم تکون نخور؟ منم با حرص بیشتری گفتم... آماندا:چیکار کنم خب پاهام خشک شد... چیزی زیرم تکون خورد و من خشکم زد...آب دهنم قورت دادم...پس بخاطر اینه میگه تکون نخورم؟چقدر گیجم من خدااا... جاوید به نفس نفس افتاده بود...صدای آه و ناله پس زمینه این لحظه هامون شده بود... ترسیده صداش زدم... آماندا:جاوید ... با صدای گرفته و خشدار جواب داد... جاوید:زهرمار... نه این خیلی حالش بد بود انگار... منو بیشتر به خودش فشرد...منم حالی به حالی شده بودم...بشدت گرمم شده بود...وقتی به خودم اومدم که دیدم پیشونیم رو پیشونیه جاوید ... هر دو انگار تو نفس کشیدن کم آورده بودیم،خیسی بین پاهامو احساس میکردم... جاوید بالاخره لباشو رو لبام گذاشت و با ولع شروع کرد به بوسیدنم...خشکم زده بود اولین بار بود بوسیده میشدم...اولین بار بود جاوید روی خوش نشونم میداد...قلبم تو دهنم میزد... دستام بالا رفتن و دور گردنش ‌پیچیدم، عرق کرده بود... https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 ❌ازدوجت سوری باشه و بری شب خونه خواهر شوهرت بخوابی و سر از کمد اتاقشون در بیاری اونم وقتی که وسط رابطه‌ان🔥چی میشه که پنبه و آتیش کنار هم باشن🔞نتیجه‌اش میشه یه رابطه داغ و آتیشین میون دو تا عاشق که عشقشونو کتمان میکنن و نمی‌خوان اعتراف کنن که دلشونو بدجور به همدیگه باختن🤭 تاکید میکنم بدون سانسور رمانتون🫣
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
مامان‌جون وقتی بفهمه داره بابا میشه به نظرت خوشحال میشه!؟ چادرش رو از سرش درآورد و جعبه ی شیرینی هارو روی میز گذاشت: - وا مارال دخترم مگه میشه خوشحال نشه؟ تو روز تولدش می‌خواد بشنوه بابا شده مگه کم چیزیه که تک پسر خانواده ما داره پدر میشه؟ با ناخنام بازی کردم: -آخه فکر نکنم خیلی دوستم داشته باشه ما هنوزم عقدیم عروسی نگرفتیم شاید اون.‌.. مادر شوهرم نچی کرد:اگه دوست نداشت که الان تو عقد مادر بچش نبودی عه سکوت کردم و دیگه نگفتم فقط روی تخت تو خونش زنشم و تو هیچ چیز دیگه باهاش سهیم نیستم! بغض داشتم اما امید داشتم با اومدن این بچه بهم توجه کنه و عروسی بگیریم با این فکر لبخندی روی لبم نشست و دستمو روی شکمم گذاشتم که مادر شوهرم ادامه داد: -برو آماده شو الان مهمونات می‌رسنا خوش خیال آماده شدم، رژ قرمز به لبام زدم و خونرو تزئین کردم و همه مهمانان اومدن‌.. خانواده ی من، خانواده ی خودش، دوستامون روحشم خبر نداشت تو این ساعت این همه آدم تو خونش که همیشه ساکت و خاموش بود باشن و با ذوق کل چراغارو خاموش کردم و بلند گفتم: _ساکت اومد تو سوپرایزش کنیم و خودم کیک به دست منتظر خیره به در موندم و بعد ثانیه ای صدای چرخش کلید تو خونه پیچید و همین که در باز شد با جیغ گفتم: - تولدت مبارک و صدای دست و جیغ بلند شد و چراغا روشن شد اما با دیدن نامجو دست تو دست و کنار دختر غریبه وا رفتم... نه من بلکه همه!حتی خودش! لبخندم پر کشید و کیک از دستم افتاد و انگار آب یخ ریختن رو من و اون اول از بهت درومد:چه خبره اینجا؟! دختر مو بلوند دستشو از دست نامجو بیرون کشید:این کیه نامجو؟ و نامجو چشم هاش رو بهم فشرد و دست پیش گرفت که پس نیفته: - خیله خب این مسخره بازی دیگه باید تموم‌شه بهم خیره شد و با ناراحتی که در چشم هاش موج می‌زد گفت: - مارال تو مناسب من نیستی، منو تو زندگیمون نمیشه... و این دختر معشوقه ی من قلبم خورد شد صداشو شنیدم! صدای داد و بیداد بابام که آبروم آبروم می‌کرد و من اصلا براش مهم نبود یا مادر خودش که میزد تو صورتش و می‌گفت یعنی چی برام مهم نبود فقط عقب رفتم و نگاه اون نامردم روم موند تا وقتی دورش پر هیاهو شد و دستمو روی قفسه ی سینه ای گذاشتم که تیر می‌کشید کسی متوجه ی من نبود که چی جوری همه چیم خورد شد و نفسم بالا نمی‌اومد به زور نفس می‌کشیدم و صداشو شنیدم که در جواب حرفای بابام داد میزد: - نمی‌خوامش زوری که نیست؟ نمی‌خوامش مهریشو پرت میکنم جلوش فقط برید گورتونو از زندگیم گم کنید دخترتون آویزون زندگی من شده نمی‌خواست منو؟ پس اون همه حرف عاشقانه که در گوشم زمزمه می‌کرد چی بود؟ اون همه عشق بازی؟! اشکام روی صورتم ریخت و با خودم زمزمه کردم: - آخ قلبم، قلبم خدا قلبم نفسم بالا نمی‌اومد سینم درد میکرد و یک لحظه نگاهم روی چاقوی تزیین شده ی روی کابینت افتاد که برای رقص چاقو خودم دورشو گل زده بودم سمتش رفتم و نگاهی به اون هیاهو و سر و صداهایی کردم که لحظه ای دیگه برام مهم نبود من داشتم از فشار درد قلبم می‌مردم. قلبی که وحشتناک تیر می‌کشید و باید این درد و قطع می‌کردم! برداشتمش و روی گلمو گذاشتمش و آروم صداش زدم:- نامجو نشنید و بلند تر گفتم: - نامجو بازم نشنید و تند تند داشت ازون دختر کنارش دفاع می کرد و به یکباره با تمام توان جیغ زدم:نــــامــــجـــــو سکوت شد همه سمت من برگشتن و مادر شوهرم زد تو صورت: - یا ابالفض عباس نکن مارال جان نکن چیزی نگفتم و فقط خیره بودم تو چشمای مرد نامرد روبه روم زمزمه کردم: - ببین من آویزون زندگیت به خدا نبود به خدا نمی‌خواستم اذیتت کنم فقط دوست داشتم نفس نفس می‌زدم و قلبم هنوز تیر می‌کشید و بابام خواست جلو بیاد که جیغ زدم: - نیا نیا خودمو میکشم نیا حرف دارم با این آدم من حرف دارم بابا ایستاد و نامجو با ترس خیره من بود که ادامه دادم: - فقط دوست داشتم و تو... تو گفتی دوستم داری اما دروغ گفتی من می‌فهمیدم داری دروغ میگی اما دوست داشتم بازم خودمو به حماقت بزنم اشکام گوله گوله روی صورتم ریخت و تو اوج درد لبخند زدم: - داشتی بابا می‌شدی!!! جا خورد مادرش گریش گرفت: - ترو خدا نامجو یه کار دست خودش نده حاملست هول کرده کمی سمتم اومد: - کسی نیاد جلو... مارال بزار بزار حرف می‌زنیم مارال چاقو رو بده بهم عزیزم نیشخندی زدم عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم: - فکر کردی خودمو میکشم؟ نه من ثمره ی این عشقی که منو کشتو میکشم تا شایدم خودم باش بمیرم گیج موند و همون موقع درحالی که گریه میکردم چاقو رو محکم فرو مردم تو رحممم و صدای هوارش تو خونه پیچید و سمتم دوید اما دیگه دیر بود چون خون به یک باره همه جارو گرفت و من از شدت درد چشمام سیاهی رفت و افتادم.... و بعد..‌ بعد https://t.me/+sewTywpiHv0zMmRk https://t.me/+sewTywpiHv0zMmRk
Hammasini ko'rsatish...

Repost from هویان
Repost from N/a
میدونستم این کت اسپرتی که روی پیراهن سفیدش میپوشه واسه قرارش با سحره پیامشو دیدم…همین چند دقیقه ی پیش… «عشقم من نیم ساعت دیگه باغم…زیاد منتظرم نذار» بی توجهی مصلحتی میکنم و همزمان با اون شروع به حاضر شدن میکنم… کرم پودر …رژگونه…رژلب…ریمل…خط چشم… هفت قلم آرایشم تکمیل میشه و هر چند ثانیه نگاه متعجبش رو میبینم…و طاقتی که نمیاره: _کجا به سلامتی؟!… آدامس داخل دهنم میندازم و آروم آروم شروع به جویدن میکنم و مانتوهای تو کمدم رو ورق میزنم… از این بی توجهی عصبی میشه… بازومو چنگ میزنه: _گفتم کجا؟!… سر تا پاشو نگاه میکنم…بی نظیر شده بود…مثل همیشه دخترکش…مثل همیشه قلب خر منو داشت به بازی می گرفت… چرخی به آدامس تو دهنم میدم: _مگه من از تو میپرسم که کجا میری؟!…طبق قرارداد این ازدواج صوری…قرار شد کاری به کار هم نداشته باشیم… بی حوصله دوباره با دست نشسته روی بازوم…تکانی به تنم میده: _گفتم کدوم گوری تشریف میبری؟!… بی توجه به اون با دست آزادم…شروع به انتخاب مانتو میکنم و نیشخند میزنم: _برو نامجو…طرف منتظرته…واستادی اینجا سین جینم میکنی که چی بشه… دوباره سرمو سمتش برمیگردونم: _راستی من امشب احتمالا خونه نیام…اگه نیومدم نگران نشو…هرچند که میدونم نمیشی… فک منقبض شده ش رو میبینم…خونی که به چشماش میدوعه…عصبی شده بود!!!برای من؟!… دکمه های بالایی پیراهنشو با خشم باز میکنه و تن من رو به عقب هل میده تا دستم از مانتوها کوتاه بشه… به ضرب روی تخت میوفتم… کت و پیراهنشو در میاره و با عصبانیت در کمد ریلی رو میبنده… صدای زنگ تلفن همراهش…صورتش رو چروک میکنه…بدون معطلی جواب میده: _ نمیام… صدای غرغر های سحر از پشت خط رو میشنوم…ولی نامجو بدون کلام دیگری تماس رو قطع میکنه… کمربند شلوارش رو باز میکنه و به سمت من روی تخت ولو شده برمیگرده: _خب حالا تو میگی کدوم گوری میخواستی بری که نصف شبم برنگردی؟!… آب دهنم تو گلوم میپره…بلوف زده بودم… چطور میگفتم همه این کارارو کردم که تو نری؟!… و او نرفت…از اون شب به بعد دیگه به هیچ مهمونی نرفت!!! ادامه👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿 https://t.me/+0lb2IoTpFF01Mjk0 https://t.me/+0lb2IoTpFF01Mjk0 https://t.me/+0lb2IoTpFF01Mjk0 https://t.me/+0lb2IoTpFF01Mjk0 https://t.me/+0lb2IoTpFF01Mjk0 #ازدواج_اجباری #ازدواج_صوری #کلکلی
Hammasini ko'rsatish...

Repost from N/a
جادوگر - با جادو میتونی لا پام رو کوچیک کنی؟ با خجالت به سمت صدا برگشتم. مرد درشت هیکلی اون ور میز داشت نگاهم‌ میکرد و چشم های سبز درخشانش رو به کل تنم دوخته بود. سریع ظرف غذا رو توی دستم گرفتم. - سلام اقا، برای سفارش غذا اومدید؟ برق چشم هاش بیشتر شد و با چکمه های بزرگش میز رو دور زد و مقابلم ایستاد. - نه. اومدم جادو سفارش بدم. لب هام لرزید. چشم های لرزانم رو بالا گرفتم. - جادو؟ اسم غذاست؟ خنده ی نمکی کرد ولی من ترسیدم. اروم عقب رفتم و سرم رو پایین انداختم. - نه. شنیدم اینجا یک جادوگر زندگی میکنه. لبم رو آروم مک زدم. پس مثل ادم های کل روستا فکر میکرد. - مردم روستا گفتن؟ - نه من توی قصر کار میکنم از اونا شنیدم. با درد اهی کشیدم. از چه جایی هم شنیده بود. به یاد هفته ی پیش افتادم و اون مهمونی که حتی منه رعیت هم میتونستم برم. ولی کاش نمیرفتم. - خانم. فکر کنم اوقات بدی توی قصر داشتید. با احساس درد توی تنم اروم ظرف رو روی میز گذاشتم. مرد هم همون جا نشست و سیخونکی به غذا زد. بوی اشنایی میداد. ولی هرچی فکر میکردم نمیتونستم بفهمم که اون کیه. - بله. اونجا خیلی بهم خوش نگذشت. - چرا؟ نکنه معشوقتون نیومد یا مردی که دوسش داشتید؟ لبم رو گاز گرفتم و سرم رو با ورز دادن خمیر شیرینی مشغول کردم. توی دلم پیچ خورد که دستم رو اونجا گذاشتم. - نه من اونجا گیر یه هیولا افتادم. - هیولا؟ با غم سرم رو تکون دادم. نمیدونستم چرا داشتم به این غریبه میگفتم. - اون بدترین مردی بود که توی عمرم دیدم. برگشت و ناگهان من برق اشنایی توی چشم هاش دیدم. ولی نه! اون نبود. اون خیلی خشن و وحشی بود. - شبیه شما بود. شاید برادر باشید. ناگهان بلند شد، نزدیکم شد و من متعجب خم شدم. روی تنم خم شد و با صدای دورگه و خشنی لب زد: - چرا فکر میکنی من همون نیستم؟ با احساس ترسی که بهم دست داد سریع دستمو زیر شکمم گذاشتم. همون بود، همون هیولای لعنتی که اون شب بد تنم رو زخم کرد. بغض کردم. - من معذرت میخوام فقط برید اون ور. - دنه دیگه. بالاخره پیدات کردم جادوگ... با پایین اومدن چشم هاش روی شکمم حرفش قطع شد. چشم هاش گشاد شدن و دست محکمش روی شکمم نشست. - این بچه ی منه؟ - توی یک هفته که حامله نیمشم. نه مال شما نیست. مچ دستم رو کشید و منو روی میز خوابوند. - پس به غیر من با یکی دیگه هم بودی. باید خودم چکت کنم. باز کن پاهامو. جیغ زدم و اون پاهام رو باز کرد. - جادوگر، حالا که با جادو لای پامو کوچیک نکردی، یه کاری کن خودت گشاد تر شی!!! ❌❌❌ دعا دختر رعیت و ساده ای که با فرار شوهرش برای امرار معاش فلفل فروش شد. یک شب به مهمانی توی قصر رفت و بهش تجاوز شد. و حالا اون مرد که فرمانده ی جنگه همه جا رو دنبالش میگرده چون فکر میکنه بچه ی توی شکمش مال اونه..‌.. https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk https://t.me/+Gdlqwhznbrc3ZTlk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
❌عاشقانه خانم پرستار با مردی مرموز که باید پرستاریشو بکنه🔞🔥 آب دهنمو قورت دادم و به مرد جذاب و خوش قیافه ای  که خیلی آروم رو تخت خوابیده بود و حتی تو خوابم اخم غلیظی رو صورتش داشت نگاه کردم... چه خاکی به سرم شد؟...اومدم مچ دانیالو تو بیمارستان بگیرم گیر اون غول تشن افتادم با این روپوش سفیدی که پوشیدم فکر کرد پرستاری پزشکی چیزیم... اصلا مجالی برای گریه و زاری بابت خیانت اون دانیال عوضی که همش دم از دوست داشتن و عشق و عاشقی میزد پیدا نکردم وقتی رابطشو تو اتاق استراحت با اون پرستار پر رو دیدم و ازشون فیلم گرفتم ،از اون جهنم دره زدم بیرون...مجبور شدم برای اینکه سارا نبینتم وارد این اتاق بشم اونم گیر اون غول تشن افتادم که گیر داده بود من باید سوند رئیس جونشو براش وصل کنم... بسته سوند و دستکش رو گذاشت بین دستام و رفت سمت به قول خودش رئیسش چشمام وقتی گرد شد که مشغول پایین کشیدن شلوار رئیسش شد...ولی نصفه راه پشیمون شد و نگاهم کرد... مرد:من بیرون منتظرم وقتی کارت تموم شد صدام کن...وای بحالت اگه کارتو درست انجام ندی اونوقت با یه ایل آدم طرفی...شیرفهم شد؟ انقدر ترسناک و گنده بود که با ترس سری تکون دادم...خودمو دلداری دادم بابا سوند وصل کردن که چیزی نیست سر این لوله رو میکنم تو چیزش...ولی نه من چندشم میشه آخه... مرده از اتاق رفت بیرون این پا و اون پا کردم زمان می‌گذشت به ناچار سمت مردی که روتخت خوابیده بود رفتم‌...از برد کوچیکی که بالای تختش نصب شده بود اسمشو خوندم...رادان فروزانفر...دکترشم که اون دانیال کثافت بود... بالا تنه‌اش لخت بود و قسمتی از شکمش باند داشت...یجورایی بود...انگار جاذبه خاصی داشت و به قول سارا دختر کش بود طرف...دستای لرزونم سمت شلوارش رفت هنوزم باورم نمیشد دارم اینکار میکنم...شلوارشو پایین کشیدم ولی نتونستم به اونجاش نگاه کنم چشمامو محکم رو هم گذاشتم...دستم  سمت پایین تنش رفت  که یهویی مچ دستمو کسی محکم گرفت چشمام سریع باز شد و ترسیده اونویی رو که با چشمای به خون نشسته مچ دستم رو گرفته بود نگاه کردم... بیدار شده بود.‌... منو کشید سمت خودش که... https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk_سوندو برای رئیس وصل کن🔞 _آوا دختری  که برای گرفتن مچ نامزد پزشکش با هویت جعلی وارد بیمارستانشون میشه ولی وقتی میخواد از اونجا خارج بشه گیر یه محافظ میفته که ازش میخواد سوند رئیشو براش وصل کن... حالا رئیسش کیه؟رادان فروزانفر  مرد مغرور و ثروتمندی که بعد گرفتن مچ آوا حین پایین کشیدن شلوارش اونو...🔞💦
Hammasini ko'rsatish...