cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

گـــ°°°ـــلاریـــــــس❄️🌜

به نام آفریننده ی کلام🧿 به قلم: خورشیــــ🌞ـــــد گـــ°°°ـــلاریـــــــس❄️🌜 روایت دختر تنهایی که باید خودش زندگیش رو بسازه... گلاریس به معنای؛ موی بافته شده... هر روز پارت داریم به جز جـمــعـه ها✅

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
20 743
Obunachilar
-3824 soatlar
-2707 kunlar
-1 10430 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
2490Loading...
02
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
2870Loading...
03
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
4080Loading...
04
Media files
4490Loading...
05
-سوتین و شرتتو جفتشو برعکس پوشیدی کوچولو! ونوس با شنیدن صدایش چنان از جا پرید که باعث شد رایمون بخندد. -برو بیرون، تو دیگه کی هستی؟ رایمون با لبخند پایین پویش زانو زد: -تو ونوسی نه؟ من پسرعمتم ونوس، تازه از امریکا برگشتم منو میشناسی! دخترک درباره ی نوه ی معروف این خاندان زیاد شنیده بود... یک پسر دورگه ی جذاب! دخترک با خجالت جلوی ممنوعه هایش را گرفت: -میشه بری بیرون پسرعمه؟ دل رایمون برای چشم های معصوم و پر خجالتش ضعف رفت. چه کوچک شیرینی هم بود! -نمیخوای کمکت کنم لباساتو درست کنی؟ اصلا این سوتین گنده چیه بستی به خودت، سینه هات هنوز کوچولوان بچه. دخترک ناگهان سرتق شد: -واسه مامانمه منم بچه نیستم بزرگم. خود عمه می.گفت ونوس دیگه بزرگ شده باید سوتین بزنه تا نوک سینه هاشو نکنه تو چش و چال پسرای ما. رایمون قهقهه زد و ناخوداگاه بود که لب های کوچک و جمع شده ی دخترک را بوسید: -کاری نکن درسته قورتت بدما بچه! بالاخره ونوس کمی خجالت کشید اما رایمون کوتاه بیا نبود. دست برد و سوتینی که برایش بزرگ بود را از تنش باز کرد و شرتی که دو برابرش بود را از پایش دراورد. یک لحظه چشمش به بین پای او افتاد و زیر لب پدرسوخته ای نثارش کرد... لعنتی صورتی بود! شرت خودش را که پایش کرد بدون بستن هیچ سوتینی تیشرت و شلوارش را به دستش داد. -اینا رو بپوش، این سوتینا برات بزرگن خودم میرم یه فنچول مناسب این نخود کوچولوها برات می.گیرم خب؟ -خب ولی به مامانم نگیا بعد ویشگونم می گیره! رایمون اب دهانش را قورت داد و نگاه از سینه ی دخترک گرفت -نمیگم جوجو، لباساتو بپوش! (چندسال بعد) -من زن نمیخوام بگیرم مامان تمومش کن! -یعنی چی پسر؟ ۳۵ سالته پس کی می خوای برام عروس بیاری؟ رایمون بی اعصاب توی موهایش چنگ زد و به سختی گفت: -میارم برات، عروست فعلا یکم بچس بزرگ که شد می گیرمش و همون ماه اول یه توله میکارم تو شکمش که بهونه ی بعدیت نوه نباشه. زن سریع به سمتش امد و با ذوق گفت: -کیه، من.میشناسمش؟ خانواده دار هست مادر؟ گول این بچه مچه ها رو نخوری عروس من باید با کمالات باشه. رایمون لبخند کجی زد...به ان دخترک تخس و شیطان اصلا کمالات نمی امد. خواست بگوید ونوس، برادرزاده ات را می خواهم و خودش را راحت کند اما همان لحظه در باز شد و خواهرش با ذوق داخل شد! -وای مامان حدس بزن چیشده! -چیشده دختر، این چه طرز وروده؟ -برای ونوس خاستگار اومده مامان، ونوس هم جواب مثبت داد! ادامــــــه رمــــــان👇🏼👇🏼 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌
1171Loading...
06
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱 #پارت_1 جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بی‌حوصله پشت گردنم را ماساژ دادم. نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم‌ و خسته آهی کشیدم. ملحفه‌ی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرک‌ها انداختم. زرورق مکعبی پاره شده‌ی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زباله‌ی همراهم انداختم. توت فرنگی؟! چرا میوه‌‌ای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟! اتاق دیشب برای یکی از خر پول‌های زمانه رزرو بود. از بچه‌های لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش می‌آید و می‌خواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو می‌کند. مرفه‌ی بی‌درد عالم بود که برای زن بازی‌هایش هم هتلِ به‌نام و پرستاره‌ی ما را در اختیار می‌گرفت. توی دلم حسرت تمام نداشته‌هایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر می‌شد و مادر بچه‌هاش... بدون شک خوشبخت بودن. -باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده. سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت. اسم و شماره‌ی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم می‌خواست. -بله... سلام. صدای خمار از موادش گوشم را آزرد. -تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته. بغض تمام گلوم را پر کرد. می‌خواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیره‌یِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند. فریاد زد: -نشنیدم بگی چشم؟ لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم: -چشم. بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بی‌اختیار به کاندوم پر و گره خورده‌ افتاد. -منیژه؟ با این که چندشم می‌شد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش. -بگو. از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا می‌شد یا خودم را می‌کشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن می‌خورد چون حتی اگر می‌بردی هم بازنده بودی. -چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟ با حسرت جوابم را داد. -سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟ کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیون‌ها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برنده‌ی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود. صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم: "باید حامله بشم" https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0 https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0 https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0 https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0 ➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
1090Loading...
07
دختر بچه‌ی 15 16 ساله‌ی کر و لال اوردی برای خوندن طلسم؟! این هنوز پوشک پاشه احمد غرید مروارید پر بغض بیشتر زیر لباس گشاد مشکی رنگش جمع شد عمرا اگر آن مرد را طلسم می‌کرد ایلیا خان تنها کسی که دخترک را دوست داشت هرشب می‌گذاشت سر روی سینه‌ای بگذارد که همه‌ی روستا از شلاقش وحشت داشتند دست هایش جِز جِز می‌کرد _آقا گفتن این دختره کنار ننه قمر زندگی میکرده که ماه پیش سَقط شد...گفتن بلده...به این موش بودنش نگاه نکنین...یه سلیطه‌ایه‌‌... پشت جفت دستاش و سوزوندم تا رام شد از اون دخمه بیاد بیرون احمد به دخترک اشاره کرد نمی‌خواست نشان دهد اما گوشه‌ی دیوار زیر ان روبنده می‌لرزید _ روبند شو بزن کنار ببینمش...بهتر که لاله...دهن باز نمی‌کنه پیش قماشِ ایلیاخان...اما اخرش از دستش راحت شو پشت عمارت ایلیاخان بودند اگر سر می‌رسید و دخترکی که از عمارتش فرار کرده بود را اینجا می‌دید... چانه‌اش لرزید از اخم مرد وقتی تیز نگاهش می‌کرد می‌ترسید بازهم مینداختش در قفس سگ های غول پیکرش یا دوباره پشت دستش را داغ می‌گذاشت؟! مرد که دست زیر چانه‌اش برد با غیض و بغض سرش را کنار کشید احمد با تعجب نیشخند زد _اووهوع....حرومی ننه قمر چه جونوریه...... شنیدم خان زده کس و کارت و جلوت کشته لال شدی...تو که باید خودت با سر یه بلایی سرش بیاری...چی بهتر از انتقام؟! با چشمان زمردی‌اش از زیر روبنده تیز نگاهشان کرد اگر می‌فهمید همین دختر 16 ساله‌ی لال سوگولی ایلیا خانی است که ده بار تن می‌لرزاند تا اسمش را بر زبان بیاورد چه می‌شد؟! احمد از ترس ایلیا پناه برده بود به خرافات احمد خندید _اگر میدونستی از هوچی گریِ زن جماعت بیزارم تخـ*م نمی‌کردی اینجوری نگام کنی حرومی خنده‌اش جمع شد _هرچی لازم داره بیار رضا ارام نگاهی به اطراف انداخت 9 مرد اطراف کوچه همینکه مرد وسایلای ننه قمر را جلویش ریخت از زیر دستشان فرار کرد یکدفعه از پشت موهایش اسیر دستانی شد بغصش با صدای بلند ترکید می‌کشتنش احمد برای به زانو دراوردن ایلیا هرکاری می‌کرد احمد وحشیانه سرش را سمت خودش چرخاند و تا به خودش بیاید مشت محکمی در صورت ظریفش کوبید خون از دهان و دماغش بیرون پاشید و نفسش از درد گره خورد پاهایش بی‌حس شد صدایی از گلویش بیرون نمیامد _کجا؟! کار داریم باهم فعلا تا به خودش بیاید مشت دیگری در صورتش نشست اینبار درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد که ناخودآگاه جیغ بلندی کشید خون از زیر روبنده روی زمین ریخت بلند زار زد بالاخره صدایش در امده بود احمد پرحرص لب زد _اگر از یه ذره بچه رکب بخورم که باید برم کشکم و بسابم خشن گردنش را فشرد و تنش را سمت وسایل ها برد محکم روی زمین فشردش که دخترک زانو زده کنار وسایل ها افتاد _بجنب تخـ*م حروم...بخون دخترک جنون وار هق زد و سر تکان داد...از ننه قمر یاد گرفته بود با اینکه این خرافات را قبول نداشت اما اگر اثر کند چه؟! _هیچی نمی..خونم....ولم کن احمد کفری شده خندید جوری گردن دخترک را سمت زمین فشرد که صورتش زیر روبنده روبه کبودی رفت _زبون باز کردی...که نمیخونی...نظرت چیه یکم باهم بازی کنیم؟! دخترک بی‌پناه تنش لرزید که احمد روبه ادمهایش لب زد _نگهش دارین در عرض یک ثانیه تنش میان دست هایشان اسیر شد دست احمد سمت جیب کتش رفت _تو که دختر مهربونی هستی حیف نیست به نظرت این سگا گشنه بمونن؟! چشمان دو دو زنانش سمت دو سگ بزرگشان رفت که احمد ضامن چاقو را فشرد دست دخترک را چنگ زد شانه هایش با وحشت بالا پرید _آخی...دستش سوخته که...اشکال نداره... سوخته هم باشه میخورن لرزش تنش میان دست هایشان بیشتر شد احمد خندید _اگر یه انگشت نداشته باشی بازم زبونت که کار میکنه که چهار تا ورد بخونی...نمیکنه؟! نفس دخترک گره خورد بدنش بی‌حس شده بود مچش را نگه داشت _مواظب باشین تکون‌ نخوره دخترک خیره به چاقو سینه‌‌اش‌ از بی‌نفسی پر شدت بالا و پایین رفت بی‌حال هق زد تیزی چاقو را روی انگشتش حس کرد میان دستانشان بی‌جان شد که قبل از اینکه احمد فشار چاقو را بیشتر کند یکدفعه به عقب پرت شد ماتش برد سرگیجه‌اش شدید شد تا به خودش بیاید چند نفر همه‌ی‌ مرد های دورش را هم وحشیانه عقب کشیدند بدنش خواست بی‌جان روی زمین بی‌افتد که یکدفعه دستی دورش حلقه و محکم به سینه پهنی کوبیده شد دستی روی گوشش نشست و سرش را به سینه‌ فشرد بغضش ترکید این بو را میشناخت ایلیا سر پایین برد آرام کنار گوشش پچ زد _جوجه‌ی فراری خان نترسه صدای بلند پی در پی شلیک گلوله خواست وحشت زده سر به عقب بچرخاند که مرد محکم نگهش داشت پشتش را ارام نوازش کرد نیشخند زد _نگفته بودم کسی حق نداره عروسک خان و اذیت کنه؟! چیزی که باید ازش بترسی پشتت نیست نباید جوجه‌مون و تنبیه کنیم که چند روز گم و گور شده بود؟! ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+jggmYRb6GpozZWI0
2720Loading...
08
- شما که پِیِ خوش‌گذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟! امیرحسین گلویش را صاف کرد. - حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حامله‌ست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش می‌گذروندیم یهو‌ این بچه سر و کلش پیدا شد! - آقای محترم من سقط انجام نمی‌دم. آسمان زیر گریه زد. - خانوم دکتر این شوهر من خودش بچه‌ست! دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت: - خانوم دکتر به‌خدا ما می‌خواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا می‌شدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان. تعجب دکتر هرلحظه بیش‌تر می‌شد. امیرحسین ادامه داد: - خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود. آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید. - کار خودِ بیشرفشه! - حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حامله‌ست! - آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمی‌دم بفرمایید بیرون از مطبم! امیرحسین نچی کرد. - خب ما نمی‌خوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا! آسمان مطمئن گفت: - اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه. دکتر ایستاد. - پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه. امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت: - هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه! دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند. آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد. کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت: - بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده! امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند. امیرحسین دست روی قلبش گذاشت. - خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع می‌بندید؟! به‌خدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره. دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت: - تخم سگ نه و تخم سگای شما... نچی کرد و گفت: - ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟! آسمان نیم‌خیز شده گفت: - عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما می‌گید! چی شده؟! الان ما نمی‌تونیم سقط کنیم؟! دکتر لبخند گشادی زد و گفت: - عزیزانم تبریک می‌گم، شما دارید صاحب چهارقلو می‌شید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده. آسمان هین کشید و چشم‌های امیرحسین سیاهی رفت. - سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه! آسمان زیر گریه زد. - اژدرتو از بیخ می‌کنم می‌ندازم جلو سگای بیابون بخورنش! امیرحسین هم کنار تخت خم‌ شد و گفت: - باشه من خودمم باهاش تو زاویه‌ام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ! پسره‌ی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂 خیلی نمکن این کاپل😍😂 اگه میخواید غم و غصه‌هاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂 https://t.me/+HVkegUDW77o1N2Y0 https://t.me/+HVkegUDW77o1N2Y0 https://t.me/+HVkegUDW77o1N2Y0
2310Loading...
09
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
5640Loading...
10
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
4480Loading...
11
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
5130Loading...
12
Media files
1 2650Loading...
13
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱 #پارت_1 جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بی‌حوصله پشت گردنم را ماساژ دادم. نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم‌ و خسته آهی کشیدم. ملحفه‌ی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرک‌ها انداختم. زرورق مکعبی پاره شده‌ی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زباله‌ی همراهم انداختم. توت فرنگی؟! چرا میوه‌‌ای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟! اتاق دیشب برای یکی از خر پول‌های زمانه رزرو بود. از بچه‌های لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش می‌آید و می‌خواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو می‌کند. مرفه‌ی بی‌درد عالم بود که برای زن بازی‌هایش هم هتلِ به‌نام و پرستاره‌ی ما را در اختیار می‌گرفت. توی دلم حسرت تمام نداشته‌هایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر می‌شد و مادر بچه‌هاش... بدون شک خوشبخت بودن. -باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده. سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت. اسم و شماره‌ی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم می‌خواست. -بله... سلام. صدای خمار از موادش گوشم را آزرد. -تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته. بغض تمام گلوم را پر کرد. می‌خواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیره‌یِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند. فریاد زد: -نشنیدم بگی چشم؟ لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم: -چشم. بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بی‌اختیار به کاندوم پر و گره خورده‌ افتاد. -منیژه؟ با این که چندشم می‌شد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش. -بگو. از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا می‌شد یا خودم را می‌کشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن می‌خورد چون حتی اگر می‌بردی هم بازنده بودی. -چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟ با حسرت جوابم را داد. -سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟ کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیون‌ها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برنده‌ی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود. صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم: "باید حامله بشم" https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0 https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0 https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0 https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0 ➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
2840Loading...
14
دختر بچه‌ی 15 16 ساله‌ی کر و لال اوردی برای خوندن طلسم؟! این هنوز پوشک پاشه احمد غرید مروارید پر بغض بیشتر زیر لباس گشاد مشکی رنگش جمع شد عمرا اگر آن مرد را طلسم می‌کرد ایلیا خان تنها کسی که دخترک را دوست داشت هرشب می‌گذاشت سر روی سینه‌ای بگذارد که همه‌ی روستا از شلاقش وحشت داشتند دست هایش جِز جِز می‌کرد _آقا گفتن این دختره کنار ننه قمر زندگی میکرده که ماه پیش سَقط شد...گفتن بلده...به این موش بودنش نگاه نکنین...یه سلیطه‌ایه‌‌... پشت جفت دستاش و سوزوندم تا رام شد از اون دخمه بیاد بیرون احمد به دخترک اشاره کرد نمی‌خواست نشان دهد اما گوشه‌ی دیوار زیر ان روبنده می‌لرزید _ روبند شو بزن کنار ببینمش...بهتر که لاله...دهن باز نمی‌کنه پیش قماشِ ایلیاخان...اما اخرش از دستش راحت شو پشت عمارت ایلیاخان بودند اگر سر می‌رسید و دخترکی که از عمارتش فرار کرده بود را اینجا می‌دید... چانه‌اش لرزید از اخم مرد وقتی تیز نگاهش می‌کرد می‌ترسید بازهم مینداختش در قفس سگ های غول پیکرش یا دوباره پشت دستش را داغ می‌گذاشت؟! مرد که دست زیر چانه‌اش برد با غیض و بغض سرش را کنار کشید احمد با تعجب نیشخند زد _اووهوع....حرومی ننه قمر چه جونوریه...... شنیدم خان زده کس و کارت و جلوت کشته لال شدی...تو که باید خودت با سر یه بلایی سرش بیاری...چی بهتر از انتقام؟! با چشمان زمردی‌اش از زیر روبنده تیز نگاهشان کرد اگر می‌فهمید همین دختر 16 ساله‌ی لال سوگولی ایلیا خانی است که ده بار تن می‌لرزاند تا اسمش را بر زبان بیاورد چه می‌شد؟! احمد از ترس ایلیا پناه برده بود به خرافات احمد خندید _اگر میدونستی از هوچی گریِ زن جماعت بیزارم تخـ*م نمی‌کردی اینجوری نگام کنی حرومی خنده‌اش جمع شد _هرچی لازم داره بیار رضا ارام نگاهی به اطراف انداخت 9 مرد اطراف کوچه همینکه مرد وسایلای ننه قمر را جلویش ریخت از زیر دستشان فرار کرد یکدفعه از پشت موهایش اسیر دستانی شد بغصش با صدای بلند ترکید می‌کشتنش احمد برای به زانو دراوردن ایلیا هرکاری می‌کرد احمد وحشیانه سرش را سمت خودش چرخاند و تا به خودش بیاید مشت محکمی در صورت ظریفش کوبید خون از دهان و دماغش بیرون پاشید و نفسش از درد گره خورد پاهایش بی‌حس شد صدایی از گلویش بیرون نمیامد _کجا؟! کار داریم باهم فعلا تا به خودش بیاید مشت دیگری در صورتش نشست اینبار درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد که ناخودآگاه جیغ بلندی کشید خون از زیر روبنده روی زمین ریخت بلند زار زد بالاخره صدایش در امده بود احمد پرحرص لب زد _اگر از یه ذره بچه رکب بخورم که باید برم کشکم و بسابم خشن گردنش را فشرد و تنش را سمت وسایل ها برد محکم روی زمین فشردش که دخترک زانو زده کنار وسایل ها افتاد _بجنب تخـ*م حروم...بخون دخترک جنون وار هق زد و سر تکان داد...از ننه قمر یاد گرفته بود با اینکه این خرافات را قبول نداشت اما اگر اثر کند چه؟! _هیچی نمی..خونم....ولم کن احمد کفری شده خندید جوری گردن دخترک را سمت زمین فشرد که صورتش زیر روبنده روبه کبودی رفت _زبون باز کردی...که نمیخونی...نظرت چیه یکم باهم بازی کنیم؟! دخترک بی‌پناه تنش لرزید که احمد روبه ادمهایش لب زد _نگهش دارین در عرض یک ثانیه تنش میان دست هایشان اسیر شد دست احمد سمت جیب کتش رفت _تو که دختر مهربونی هستی حیف نیست به نظرت این سگا گشنه بمونن؟! چشمان دو دو زنانش سمت دو سگ بزرگشان رفت که احمد ضامن چاقو را فشرد دست دخترک را چنگ زد شانه هایش با وحشت بالا پرید _آخی...دستش سوخته که...اشکال نداره... سوخته هم باشه میخورن لرزش تنش میان دست هایشان بیشتر شد احمد خندید _اگر یه انگشت نداشته باشی بازم زبونت که کار میکنه که چهار تا ورد بخونی...نمیکنه؟! نفس دخترک گره خورد بدنش بی‌حس شده بود مچش را نگه داشت _مواظب باشین تکون‌ نخوره دخترک خیره به چاقو سینه‌‌اش‌ از بی‌نفسی پر شدت بالا و پایین رفت بی‌حال هق زد تیزی چاقو را روی انگشتش حس کرد میان دستانشان بی‌جان شد که قبل از اینکه احمد فشار چاقو را بیشتر کند یکدفعه به عقب پرت شد ماتش برد سرگیجه‌اش شدید شد تا به خودش بیاید چند نفر همه‌ی‌ مرد های دورش را هم وحشیانه عقب کشیدند بدنش خواست بی‌جان روی زمین بی‌افتد که یکدفعه دستی دورش حلقه و محکم به سینه پهنی کوبیده شد دستی روی گوشش نشست و سرش را به سینه‌ فشرد بغضش ترکید این بو را میشناخت ایلیا سر پایین برد آرام کنار گوشش پچ زد _جوجه‌ی فراری خان نترسه صدای بلند پی در پی شلیک گلوله خواست وحشت زده سر به عقب بچرخاند که مرد محکم نگهش داشت پشتش را ارام نوازش کرد نیشخند زد _نگفته بودم کسی حق نداره عروسک خان و اذیت کنه؟! چیزی که باید ازش بترسی پشتت نیست نباید جوجه‌مون و تنبیه کنیم که چند روز گم و گور شده بود؟! ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+jggmYRb6GpozZWI0
7401Loading...
15
-سوتین و شرتتو جفتشو برعکس پوشیدی کوچولو! ونوس با شنیدن صدایش چنان از جا پرید که باعث شد رایمون بخندد. -برو بیرون، تو دیگه کی هستی؟ رایمون با لبخند پایین پویش زانو زد: -تو ونوسی نه؟ من پسرعمتم ونوس، تازه از امریکا برگشتم منو میشناسی! دخترک درباره ی نوه ی معروف این خاندان زیاد شنیده بود... یک پسر دورگه ی جذاب! دخترک با خجالت جلوی ممنوعه هایش را گرفت: -میشه بری بیرون پسرعمه؟ دل رایمون برای چشم های معصوم و پر خجالتش ضعف رفت. چه کوچک شیرینی هم بود! -نمیخوای کمکت کنم لباساتو درست کنی؟ اصلا این سوتین گنده چیه بستی به خودت، سینه هات هنوز کوچولوان بچه. دخترک ناگهان سرتق شد: -واسه مامانمه منم بچه نیستم بزرگم. خود عمه می.گفت ونوس دیگه بزرگ شده باید سوتین بزنه تا نوک سینه هاشو نکنه تو چش و چال پسرای ما. رایمون قهقهه زد و ناخوداگاه بود که لب های کوچک و جمع شده ی دخترک را بوسید: -کاری نکن درسته قورتت بدما بچه! بالاخره ونوس کمی خجالت کشید اما رایمون کوتاه بیا نبود. دست برد و سوتینی که برایش بزرگ بود را از تنش باز کرد و شرتی که دو برابرش بود را از پایش دراورد. یک لحظه چشمش به بین پای او افتاد و زیر لب پدرسوخته ای نثارش کرد... لعنتی صورتی بود! شرت خودش را که پایش کرد بدون بستن هیچ سوتینی تیشرت و شلوارش را به دستش داد. -اینا رو بپوش، این سوتینا برات بزرگن خودم میرم یه فنچول مناسب این نخود کوچولوها برات می.گیرم خب؟ -خب ولی به مامانم نگیا بعد ویشگونم می گیره! رایمون اب دهانش را قورت داد و نگاه از سینه ی دخترک گرفت -نمیگم جوجو، لباساتو بپوش! (چندسال بعد) -من زن نمیخوام بگیرم مامان تمومش کن! -یعنی چی پسر؟ ۳۵ سالته پس کی می خوای برام عروس بیاری؟ رایمون بی اعصاب توی موهایش چنگ زد و به سختی گفت: -میارم برات، عروست فعلا یکم بچس بزرگ که شد می گیرمش و همون ماه اول یه توله میکارم تو شکمش که بهونه ی بعدیت نوه نباشه. زن سریع به سمتش امد و با ذوق گفت: -کیه، من.میشناسمش؟ خانواده دار هست مادر؟ گول این بچه مچه ها رو نخوری عروس من باید با کمالات باشه. رایمون لبخند کجی زد...به ان دخترک تخس و شیطان اصلا کمالات نمی امد. خواست بگوید ونوس، برادرزاده ات را می خواهم و خودش را راحت کند اما همان لحظه در باز شد و خواهرش با ذوق داخل شد! -وای مامان حدس بزن چیشده! -چیشده دختر، این چه طرز وروده؟ -برای ونوس خاستگار اومده مامان، ونوس هم جواب مثبت داد! ادامــــــه رمــــــان👇🏼👇🏼 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌
2151Loading...
16
- شما که پِیِ خوش‌گذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟! امیرحسین گلویش را صاف کرد. - حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حامله‌ست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش می‌گذروندیم یهو‌ این بچه سر و کلش پیدا شد! - آقای محترم من سقط انجام نمی‌دم. آسمان زیر گریه زد. - خانوم دکتر این شوهر من خودش بچه‌ست! دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت: - خانوم دکتر به‌خدا ما می‌خواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا می‌شدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان. تعجب دکتر هرلحظه بیش‌تر می‌شد. امیرحسین ادامه داد: - خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود. آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید. - کار خودِ بیشرفشه! - حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حامله‌ست! - آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمی‌دم بفرمایید بیرون از مطبم! امیرحسین نچی کرد. - خب ما نمی‌خوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا! آسمان مطمئن گفت: - اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه. دکتر ایستاد. - پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه. امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت: - هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه! دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند. آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد. کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت: - بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده! امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند. امیرحسین دست روی قلبش گذاشت. - خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع می‌بندید؟! به‌خدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره. دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت: - تخم سگ نه و تخم سگای شما... نچی کرد و گفت: - ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟! آسمان نیم‌خیز شده گفت: - عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما می‌گید! چی شده؟! الان ما نمی‌تونیم سقط کنیم؟! دکتر لبخند گشادی زد و گفت: - عزیزانم تبریک می‌گم، شما دارید صاحب چهارقلو می‌شید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده. آسمان هین کشید و چشم‌های امیرحسین سیاهی رفت. - سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه! آسمان زیر گریه زد. - اژدرتو از بیخ می‌کنم می‌ندازم جلو سگای بیابون بخورنش! امیرحسین هم کنار تخت خم‌ شد و گفت: - باشه من خودمم باهاش تو زاویه‌ام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ! پسره‌ی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂 خیلی نمکن این کاپل😍😂 اگه میخواید غم و غصه‌هاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂 https://t.me/+HVkegUDW77o1N2Y0 https://t.me/+HVkegUDW77o1N2Y0 https://t.me/+HVkegUDW77o1N2Y0
6361Loading...
17
#پارت_۴۴۱ کوروش دستش را روی سر او گذاشت و موهایش را بوسید. _اینم داستان داره... فقط بدون که محمد میخواد ازش نگهداری کنه. گلاریس آب دهانش را قورت داد تا بغضش فرو برود، کوروش محکم تر او را بین بازوهایش فشرد و چانه اش را روی سر او گذاشت. _منو ببخش که نبودم. دخترک سرش را بالا گرفت و خیره ی چشم های مرد شد، سفیدی چشمانش با رگه های قرمز پوشیده شده بود و رگ پیشانی‌اش گواهِ عصبی بودنش را می داد. _یه چیزی ازت میخوام کوروش. مرد عقب عقب رفت و روی دسته ی مبل نشست، گلاریس را به سمت خودش کشید و دخترک به سینه ی او تکیه داد. _هرچی که بخوای! چشم های شفافش را به او دوخت و گفت: _میخوام تیراندازی یادم بدی. مرد مردد به چهره ی غمگین گلاریس خیره شد، هرگز دلش نمی خواست او هم مانند خودش وارد این فضا شود... _نمیشه گلاریس... _مگه نگفتی هرچی که بخوام؟ من باید بتونم از خودم دفاع کنم. او را از خودش جدا کرد و جدی گفت: _اگه اسلحه داشتی امروز قاتل میشدی... تو توان قاتل شدن رو داری؟ عقب عقب رفت و با بغض لب زد. _یعنی ترجیح میدادی بهم تجاوز بشه ولی قاتل نشم؟ مرد کلافه گفت: _نزن این حرف رو! قتل بارِ سنگینی داره. کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
2 0247Loading...
18
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
10Loading...
19
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
2450Loading...
20
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
1 0521Loading...
21
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
1720Loading...
22
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
3270Loading...
23
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
6061Loading...
24
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
3760Loading...
25
Media files
2 0480Loading...
26
_واقعا پسر عمو؟! بدهیا و پول عمل مامانم و میدی؟! قبول کردی؟! بعد سالیان سال تازه دوباره دختر عمویش رو دیده بود، آخرین بار تا آن جایی که یادش بود این دختر نوزاد زیبایی بود که دست تو دست فامیل می‌چرخید و حالا... حتلا دختر نوجوون بیست ساله ای شده بود که  دیگر زیبا نبود بلکه دل‌فریب شده بود. دختری که خودش هم فهمیده بود چشمش را گرفته. لبی تر کرد: _گفتم که آره ولی حداقل وقتی فقط به مشکل می‌خورید نیاید سراغ ما خجالت زده سر پایین انداخت: - آخه آقا بزرگ که مامانم گفت مارو از ارث محروم کرده، بابامم که دیگه زنده نیست ما تو اون خونواده با مادرم دیگه جایی نداریم نگاهش را به لباس های دختر داد، کهنه ژنده‌پوش شده بودند و چطور دختر عموی او بود و از خون او داشت ولی پدر بزرگشان اجازه داده بود یکی از نوه هایش این طوری لباس بپوشد؟ یعنی این قدر از این دختر و مادر بدش می‌آمد؟ با این فکر جرقه ای در سرش زده شد و با لبخندی از جایش بلند شد. با قد بلندش روبه روی دخترک ایستاد: - بگذریم من پول عمل مادرتو میدم ولی به جاش یه چیزیم تو باید بهم بدی مات ماند و پسر عمویش ادامه داد: _من مجبورم زن بگیرم به اصرار آقا بزرگ... دلم الان زن و زندگی نمی‌خواد اما مجبورم برای همین ترجیح میدم یه دختر آفتاب مهتاب ندیده بگیرم که خب تو یهو اومدی سر راهم دهنش مثل ماهی بازو بسته شد و مرد نزدیک ترش شد: - ببین این‌جوری مادرت زنده می‌مونه، سر پناهم داری تازه من از آقا بزرگ یعنی خب داستانش طولانی ولی من با ورود تو به اون خانواده یه انتقام میگیرم! حتی توام یه جورایی انتقام میگیری با پایان جمله اش نگاهش کمی خیره روی لب های دختر عمویش ماند، لعنتی چطور بدون هیچ عمل زیبایی این قدر زیبا بود؟ اما دخترعمویش با دست در سینه اش کوبید و با حرص عقب نشینی کرد: - یعنی چی؟ به چه حقی همچین پیشنهادی بهم میدی؟ ابرو انداخت بالا و انتظار این حرف را نداشت: _به همون حق که قرار پول عمل مادر و بدهیا بابای مردتو بدم می‌دونی چقدر پوله؟! مگه تو یا بکارت تو چقدر پولشه که دارم این قمار و میکنم!؟ اصلا چی داری مگه؟! با این باسن و سینه تختت اگه تو معاوضه هم بزارنت ته تهش بیست ملیون بریزن پات! دخترک بغض کرد از حرف های پسر عمویش: _سلام گرگ بی طمع نیست، پس تو نمی‌خوای کمک کنی دندون تیز کردی برای من ولی بدون من باکره نیستم خودت و الکی خسته کردی برو دنبال یه دختر آفتاب مهتاب ندیده باشه با پایان جمله اش پشتش را کرد و تا برود ولی امیرحسام پر اخم دست دخترک را از پشت گرفت و کشید، عصبی شده بود و رگ‌ گردنش برای این دختر کم سن و سال بالا زده بود: _دیگه همچین زری نمی‌زنی اگه می‌خوای بدهیا عمو پول عمل مامانتو صاف کنم! سوین هیچی نگفت و امیرحسام داد زد: - فهمیدی؟! در جایش پرید که امیرحسام ادامه داد: - تو تنها راه حلت برای مادرت همین پس الکی جبهه نگیر دختر عمو لباسای تنتو نگاه کن، زندگیتو نگاه کن دوست نداری از مردی که باعث بانی این زندگی شد انتقام بگیری؟ از آقا بزرگت؟ دخترک ساکت شد، با بغض به حرف های امیرحسام فکر می‌کرد و امیرحسام کشاندش سمت خودش و در گوشش بچه زد: _ حالا... حالا بچسب به دیوار و پاهات و از هم باز بزار می‌خوام‌ ببینم که دختری، اگه نه هم که معاملمون نمیشه داشت اذیتش می‌کرد و دخترک خودش را عقب کشید: - حتی اگه منم قبول کنم آقا بزرگ نمی‌زاره - اگه از من باردار بشی چی؟ این جوری حرفی نمی‌مونه که می‌مونه؟ حقتو می‌تونی بگیری این طوری دختر عمو؛ حق باباتو... فکر کن بهش https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 چشماش رو بسته بود و با پایین تنه ای برهنه به دیوار تکیه داده بود اما اشک هایش روی صورتش می‌ریخت و دست امیر روی ممنوعه ترین قسمتش بود و در گوش دختر پچ‌زد: - دیدی دختر بودی فقط حرف مفت می‌زدی جوجه بدنش جمع شد و با بغض گفت: - ترو خدا تمومش کن، تمومش کن بوسه ای به گردنش زد و سر خوش گفت: - فردا میریم محضر بعد محضرم خونه خودم برای عملیات کاشت داشت برداشت و در نهایت انتقام از... شماره کارت دکتر مامانتو بفرست برام... https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
7371Loading...
27
سه سال بزور باهاش خوابیدم حاج خانوم! حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه... نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد - ه‍یس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟ نامدار کلافه دست به کمرش می زند - چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه... حیثیتمو جلو همکارام برده! خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده... - خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟ سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟ نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد - راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه. توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟ خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود. توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟ سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت با آن دختر... اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست... در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود همه چیز ها را می دید اما دوستش داشت حرفی نمی زد - عروس خانوم؟ اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق؟ به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به سمت پذیرایی رفت امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود. اصلا برای همان مهمانی گرفته بود خودش پخته بود. حتی کیک را... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت... این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود. با حسرت نگاهی به نامدار انداخت خوشحال بود و با برادرش حرف می زد با همه خوب بود قبلا با او هم خوب بود اما الان نه... با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت - عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟ همه منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود - امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون دید که نفس نامدار آزاد رها شد حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش... - برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان. نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود‌... - فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. عطیه که با او حرف نزده بود هنوز! - خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی می‌دونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم... ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش... - ح...حرف زدنم‌ بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید. جلو رفته بود که نامدار تنش را بالا کشیده و زیر گوشش غرید: - چه مرگته چرا چرت و پرت می گی؟ خندید. با درد... کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی نامردش را بوسید... - این بهترین کادویی که لیاقتشو داری... ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد - بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم! گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود... https://t.me/+UHC_GeeFcLMwZTU8 https://t.me/+UHC_GeeFcLMwZTU8 https://t.me/+UHC_GeeFcLMwZTU8
1 8664Loading...
28
- دختر ۹ سالمو می‌فروشم! عروسکم رو محکم تر به خودم فشردم و چسبیدم به لباس کهنه ی مامانم که گریه می‌کرد و مرد جوون با هیبت بیشتر یقه ی بابامو فشرد: - مرتیکه مفنگی یک کیلو جنس منو گم کردی می‌خوای با بچه ۹ سالت طاق بزنی نون خورت کم شه؟ زنت و کل ناموستم بفروشی بهم پول اون جنس در نمیاد صدای داد و هوارش تو محله می‌پیچید و همسایه ها جلو در خونه اومده بودن اما کسی جرات نداشت جلو بیاد... بابامو به قدری زده بود که خون از دهنش میومد بیرون ولی دلم به حالش نمی‌سوخت چون یادم نمی‌رفت چطور مامانم و میزد! اما مامانم طاقت نیاورد و بدو سمت اون مرد رفت و جیغ زد: - ترو خدا آقا آرکان نزنش داره می‌میره سمت مامانم برگشت که ترسیده با تموم بچگیم دویدم سمت مرد و یادمه گفتم: - بابامو بزن ترو خدا ولی مامانمو کاری نداشته باش اذیتش نکن تو چشمای عسلی درشتم خیره شد بابامو هول داد رو زمین که نالش بلند شد و اون مرد بی‌توجه روی پاهاش نشست تا هم قدم بشه: -اسمت چیه؟ - دنیا لبخندی زد: -گفتی دخترت ۹ سالش؟! با این حرفش چسبیدم به مامانم که لبخندی زد: - بیا جوجه بیا با تو کاری ندارم سری به چپ و راست تکون دادم که نفسی کشید و از جاش بلند شد، عینک آفتابیش رو به صورتش زد و خیلی جدی گفت: - دخترتو میبرم، برو دعا کن این بچرو داشتی وگرنه زنده نمی‌موندی صدای جیغ مادرم بلند شد: - آقا بچست آقا به خدا هنوز عادت نشده رحم کنید این مرد معتاد به چیزی گفت آقا آقا کنیزی میکنم و گریه منم حالا بلند شده بود از گریه مادرم و اون مرد سمت خروجی رفت و به آدمی که مثل سرباز کنارش بود اشاره ای زد که اومد سمت من... و صدای جیغ و گریه منو مادرم بیشتر شد اما صدای مردونش دوباره اومد که با مادرم بود: - ولش کن بچتو تا وقتی عادت نشه بهش کاری ندارم باور کن تو خونه ی من زندگی بهتری در انتظارش و این شروع زندگی من با مردی بود که پونزده سال ازم بزرگ تر بود... https://t.me/+6d04RoPE23hhZjU0 https://t.me/+6d04RoPE23hhZjU0 (هشت سال بعد) - تولد تولد تولد مبارک... دنیا فوت من شمع هجدتو قبلش آرزو کن تولد هجده سالگیم که کم از به عروسی نداشت و همه دوستان بودن با لبخند آرزویی کردم شمعمو فوت کردم و صدای سوت دست بلند شد. نگاهمو دادم به آرکان که گوشه ای ایستاده بود و با لبخند بهم خیره بود، لبخندی بهش زدم لب زدم: - مرسی بابت تولد چشماشو روی هم گذاشت و بالاخره جشن تولد تموم شد و خسته روی تختم افتادم که در اتاقم باز شد و با دیدن ارکان سریع رو خودم نشستم که خیره بهم لب زد: - از امشب دیگه اینجا نمی‌خوابی متعجب لب زدم: - وا چرا؟! کمی مکث کرد اما در نهایت گفت: - دیگه وقتش بیای تو اتاق من بخوابی یخ بستم، مات موندم که ادامه داد: - اون جوری نگاه نکن دنیا، دیگه بزرگ شدی هجدهت پر شده از اولم قرارمون همین بود بغض داشتم و نیشخندی زدم : - منظورت قرارت با بابام؟ انگار دوست نداشت راجب این موضوع حرف بزنه باهام، اصلا چطوری وقتی مثل دختر خودش بزرگم کرده بود حالا می‌تونست بهم دست بزنه؟ سمتم اومد و در اتاقمو بست که ترسیدم و چسبیدم به دیوار اتاقم اون کمی جا خورد اما سعی داشت آروم باشه: - گوش بده جوجه من از چهارده سالگیت بعد اولین عادتت خواستم بهت دست بزنم اما دیدم بچه ای واقعا ظلم اما الان بزرگ شدی خانوم شدی ، دیگه نمیتونم دیگه نمیشه بهم نزدیک تر شد اما من حالا اشکام رو صورتم می‌ریخت: - آرکان نه، ترو خدا این‌بار اخم کرد: - عقدمی دنیا بفهم اینو جدی شد و این یعنی کوتاه نمیام می‌شناختمش بزرگم کرده بود! روی تختم نشست و دستی رو صورت اشکیم کشید و ادامه داد:- وقتش خانم‌شی دیگه جوجه، خانم من دستشو چنگ زدم هیچ وقت مثل حالا احساس ترس ازش نداشتم و نالیدم: - میترسم بزارش واسه یه شب دیگه حداقل من کنار بیام یکم آرکان من میترسم یهو این طوری آخه آخه... به یک باره هق هقم شکست و خودمو پرت کردم تو آغوشش چون جز خودش کسی و نداشتم دستی به کمرم کشید: - جان؟ جوجه؟ اذیتت نمی‌کنم... مثل همیشه هواتو دارم مثل همیشه‌‌... https://t.me/+6d04RoPE23hhZjU0 https://t.me/+6d04RoPE23hhZjU0 https://t.me/+6d04RoPE23hhZjU0 https://t.me/+6d04RoPE23hhZjU0 https://t.me/+6d04RoPE23hhZjU0 https://t.me/+6d04RoPE23hhZjU0
7163Loading...
29
- امروز ترخیصی خانم امینی! معذب خودش را جمع کرد، خجالت می‌کشید که من هزینه‌ی جراجی را نگرفته و همکاران هم هزینه‌ی بیمارستانش را حساب کرده اند. - می‌شه چند روز دیگه بمونم دکتر؟ می‌دانستم مادر بدبختی که نمی‌تواند بچه‌اش را نگه دارد چه حسی دارد، نگفته بودم بچه‌اش را به بهزیستی نمی‌دهم و می‌خواهم خودم بزرگش کنم. - شدنش که نمیشه اما دوست دارم دلیلتو بدونم. - بچه‌م... اگر دخترش هم مثل خودش نجیب می‌شد چه غمی داشتم؟ - دیگه باید فراموشش کنی هنگامه‌خانم، اون توی یه خوانواده‌ی خوب بزرگ می‌شه، خونه و زندگی دار! - ولی اون بچمه دکتر، من مادرشم. اخم کردم، مهر آن بچه توی دل من بود، می‌خواستم لای پر قو بزرگش کنم تا عقده‌ی عقیم بودنم یادم برود! - دیگه فراموشش کن، ترخیصتو نوشتم زود برو! - من نمی‌خوام بچه‌مو بدم بهزیستی می‌تونم... چشم‌هایم را بستم طلاق آن‌قدر عصبی‌ام کرده بود که روی آن زن بیمار خالیش کنم. - با کدوم پول! تو کجا دو داری؟ نون خشک بدی بچه سق بزنه! حالا که نمی‌دونی بدون شناسنامه‌ی بچتو به اسم خودم گرفتم هیچ کاری ازت برنمیاد! اشک‌ها و نگاه مظلومش را ندید گرفتم و از اتاق زدم بیرون... https://t.me/+QU7C-iet7skzMzZk https://t.me/+QU7C-iet7skzMzZk - دکتر سروش مهرآرا؟؟ بچه به بغل ایستادم، تمام دنیایم شده بود بهار کوچولو... - هنگامه؟؟ قدم‌هایم را تند کردم که میان جمعیت پاساژ گم شوم، هرگز نمی‌توانستم بچه‌ی هنگامه را برگردانم او نفس من بود از خونم نه اما از جانم... - وایسین تو رو خدا وایسین! چادر افتاده بود روی شانه‌اش و نگاهش مثل همان وقت‌ها نجیب، مثل بهار کوچولوی من که عین مادرش بود... - تو رو خدا بچمو بدین به خدا خونه کرایه کردم... - برو هنگامه راحتمون بذار! تازه موهای بهارم درآمده بود که خرگوشی ببندمش، تازه دندان درآورده بود و گازم می‌گرفت... می‌دادمش! امکان نداشت! - اون بچه‌ی منه دکتر، دی‌ان‌ای ثابت می‌کنه، ازتون شکایت می‌کنم! دست‌هایش را باز کرد برای بهار، چرخیدم تا بچه خودش را در آغوش مادر حس نکند. - اگه این‌قدر دلت بچه‌تو می‌خواد چرا زنم نمیشی؟ نفهمیدم چه‌طور گفتم این حرف را اما وقتی هنگامه چادر سر کرد و سرخ شده سرش را زیر انداخت فهمیدم اشتباه نکرده‌ام... - پول شکایت داری یا آشنا؟ راحت می‌تونم با رشوه دهنشونو ببندم! انتخاب با خودته! قدم برداشتم که دور شوم می‌خواستم بهار را برای همیشه مال خودم داشته باشم... - وایسین... قبوله... https://t.me/+QU7C-iet7skzMzZk https://t.me/+QU7C-iet7skzMzZk
1 7071Loading...
30
پارتمون و خوندین؟💚
6370Loading...
31
پارتمون و خوندین؟💚
5450Loading...
32
پارتمون و خوندین؟💚
970Loading...
33
Media files
4740Loading...
34
#۴۸۴ _متهم،  "وفا فرهنگ" لطفا در جای خود قیام کنید! دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار،  از جایش بلند می‌شود. مانند لحظاتی قبل،  چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه می‌دود. _طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد ام حارث، مادر نامزدتون اویس نواب هستید.اتهام را قبول دارید؟ اسید تاگلویش بالا می‌آید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است: _من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل،  مرده بود! _دروغ می‌گه...این دختر رفیقمو عاشق خودش کرد تا از اون انتقام خون پدرش رو بگیره! صدای فریاد میثاق است. دوست اویس! یشتر از قبل حالش بد می‌شود و دو چشم سیاه شناور در خون،  از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را می‌بینند. قاضی روی میز می‌کوبد: _سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید. و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب می‌زند: _شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید! وفا دست‌هایش را روی میز ستون می‌کند و آب خشک شده گلویش را فرو می‌دهد: - من نکشتم...اویس کجاست؟! اون می‌دونه... اون خبر داره! چشم هایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل می‌آید به برق می‌نشیند.مرد سیاه‌پوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمی‌اندازد. نفس می‌زند: اویس؟ اومدی؟ تو می‌دونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟ می‌خواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ می‌زند: -آروم باش! هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر اویس داخل می‌شود. تینا... نامزد سابق اویس...اوست که بازوی اویس را گرفته و با نگاه پر از پیروزی‌اش، در چشمان سبز وفا زل می‌زند. -این دخترخانم به خاطر اینکه پروژه‌م رو از شرکتشون گرفتم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه می‌دونستم پدرش دشمنمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود! مردمک های وفا می لرزند. چه می‌گفت اویس؟ مرد عاشقی که نمی‌گذاشت خار به پای دخترک برود.  _اویس؟ به خدا پشیمون می‌شی... کار من نیست. می‌خوای... می‌خوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمی‌کنی؟ دست مرد مشت می‌شود و قاضی با صدای بلند هشدار می‌دهد: -نظم دادگاه رو به هم نزنید. شما آقای نواب  تقاضای قصاص نامزد عقدی‌تون،  خانم وفافرهنگ رو دارید؟ رضایت نمی‌دید؟ وفا با قلبی که دیگر نمی‌تپد،  دست روی شکمش می‌گذارد. هیچ‌کس نمی‌داند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود! _اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده... صدای بلند وکیل است و شاهرگ اویس روی گردنش ورم می‌کند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمی‌داند ترس از بی‌گناه بودن آن دختر،  درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است. -خیر. رضایت نمی‌دم! دادگاه همهمه می‌شود... چشمان دخترک سیاهی می‌روند. اما محکم خودش را نگه می‌دارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات اویس،  قطعا ثابت شدن بی‌گناهی او بود. -متهم وفا فرهنگ ؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید! جمع در سکوت فرو می‌رود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند،  وفا سرش را بالا می‌گیرد: -اعتراضی ندارم! اویس حالا پس از لحظه های طولانی،  درست وقتی که تینا دستش را با سرخوشی می‌فشارد،  با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش می‌دوزد. -طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام وفا فرهنگ ، فرزند بهمن فرهنگ،  مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام می‌کنم! وفا دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند می‌زند. پویان،  همان بچه مزلفی که اویس درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف اویس خیز برمی‌دارد: _بی‌همه‌چیـــز بی‌نامووووس! مأمورها جلوی پویان را می‌گیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت می‌کنند. _بترس از روزی که بی‌گناهی وفا رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین می‌تونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟ پاهای اویس بر زمین میخ می‌شوند و دستانش یخ می‌کنند. اگر پویان حتی به جنازه ی آرام نزدیک می‌شد،  اویس او را می‌کشت! ❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
1550Loading...
35
خون بالا می‌آورد از بس با پا تو شکمش زده بودن و صدای جیغ من یک لحظه ام قطع نمی‌شد و این سری با تمام توانم داد زدم: - نزنش داره می‌میره ترو خدا هر کاری بکنید میکنم نزنش داره میمیره و مردی که رئیس شهاب بود یا پایان صدای من سوتی زد که کنار رفتن و من نگران به نامزدم شهاب که تنها کس زندگیم بود خیره شدم و صدای رئیس شهاب بلند شد: - نامزدت یه احمق دست‌پا چلفتی! یه ساک پر از جنس و گم کرده نالیدم: -ازش زدن، به خدا ازش زدن گم نکرد شما بزرگی کن من خسارت شمارو میدم ولش کنید فقط ابرویی انداخت بالا و نزدیکم ا‌ومد، قدش بلند و مجبور بودم سرمو بالا بگیرم: - تو؟! خسارت منو بدی؟ می‌دونی تو اون ساک چی بود؟! سری به چپ و راست تکون دادم که پوزخندی زد: - ده کیلو کوکائین می‌دونی چقدر میشه؟ اشکام باز رو صورتم ریخت، شهاب با زندگیمون چیکار کرده بود؟ خلاف می‌کرد؟! زمزمه کردم: - نمدونم نیشخندی زد و به موهای چتریم که آبیشون کرده بودم تا رنک چشمام شه نگاهی انداخت و مثل من زمزمه کرد: - این قدری میشه که به خاطر ضرری که بهم زده حاضرم همین الان یه تیر تو کلش خالی کنم آبم از آب برام تکون نخوره مو آبی هیچی نگفتم، این مرد با این عمارت و این همه آدمی که دور و برش بودن و جلوش خم میشدن توان همچین کارید داشت! - ترو خدا، من فقط تو زندگیم اونو دارم این وسط صدای بی‌جون شهاب به گوش رسید: - آیدا... آی...دا حر..حرف نزن باش و همون لحظه مردی باز تو شکمش کوبید خفه شویی گفت که از درد نالید و مرد روبه روی منم خیره به صورتم جوابشو داد: - همون طور که گفتم یه دست پا چلفتی احمقی، احمقی چون برداشتی یه دختر زیبا رو وسط گله گرگا کشیدی! تو خودم جمع شدم و شهاب تا خواست چیزی بگه باز کسی ضربه ای به او زد و من نالیدم: - خودم اومدم، خودم دنبالش کردم حالش خوب نبود یه جوری بود تعقیبش کردم احساس کردم لبخند محوی زد: - پس تو شجاعی! هیچی نگفتم که کمی نزدیک تر بهم شد: - خانم شجاع حاضری برای این که اون مرتیکه‌ی احمق نمیره چیکار کنی؟ - هر کاری سری به تأیید تکون داد و عقب رفت و گفت: - هفت تیر بزار وسط پیشونیش هر وقت گفتم بزن چشمام گرد شد چون بعد حرفش یکی از آدم خاش اسلحه ای از کتش درآورد و درست روی پیشونی شهاب گذاشت که جیغم رفت هوا اما صدای پر جذبش باعث شد ساکت شم: - گوش بده تا نمیره نگاهم و بهش دادم که ریلکس ادامه داد: - تا ده ثانیه فرصت داری راجب پیشنهادی که میگم فکر کنی! جوابت مثبت باشه که هیچی شهاب زنده می‌مونه منفی باشه بازم هیچی شهاب میمیره بدنم یخ بسته بود و وحشت زده بودم که ادامه داد: - همین الان با من میای تو اتاق خوابم شب و بام صبح می‌کنی تا وقتی بخوامم همین جا می‌مونی البته اکه مزه بدی بهم میگم بمونی صدای داد شهاب با اون همه دردش مانع حرفش شد: - عمااااد می‌کشمت می‌کشمت و همون موقع صدای شلیک اسلحه باعث جیغ و شکسته شدن هق هقم شد! یه تیر درست خورده بود تو رون پاشو این آدما شوخی نداشتن... مردی که حالا فهمیده بودم اسمش عماد بی توجه به شهاب روبه من شمرد: - یک، دو.... چشمامو‌ بستم بدنم لرز گرفته بود و صدای شماره های عماد تو سرم می‌پیچید! - هفت، هشت نه... چشم باز کردم و جیغ زدم:- قبوله... https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 وارد اتاقش شدم که پشت سرم درو بست و خیره شد به بدنم لرزونم و گفت: - می‌خوای دوباره بگم آب قند بیارن برات؟ یا چیزی می‌خوری؟ سرمو به چپ و راست تکون دادم که دست برد سمت دکمه های پیراهنش و بازشون کرد: - خب پس بهتره... ناخودآگاه دستشو چنگ زدم که حرفش نصفه موند و نچی کرد و گفت: - ببین من از معامله هام هیچ جوره کوتاه نمیام پس برای خودت سختش نکن جدی‌ بود، با لب‌های لرزون به زور زمزمه کردم: - ترو خدا، یکم فرصت من. من من میترسم باز تو چشمام خیره شد: - زیاد اذیتت نمی‌کنم دکمه هاشو دوباره باز کرد و این‌بار برهنه شد و هیکل مردونش و به رخم کشید و آروم هولم داد سمت تخت: - زیادم بد نی، این طوری هم شهاب نمیمیره، هم مخ من آر‌وم میگیره هم تو یه تجربه جدید پیدا می‌کنی رو تختش به اجبار دراز کشیدم که روم خیمه زد:- باور کن من از شهاب بهترم قلبم مثل گنجشک می‌زد یه مرد تا حالا این‌قدر به من نزدیک نبود: - م... من مم من دخترم!! https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
2401Loading...
36
#پارت_۱ #پارت_واقعی انگشتر خانم بزرگ نیست .... برید اون دختره بی همه چیزِ دزد رو بیارین ! پشت تنه تنومند درخت توت انتهای باغ مخفی شده ام . . صدای پای نگهبان ها می آید پیدا میکردند مرا .... باز هم مرا پیش آن زن میبردند و او در مقابل همگان ، مرا میزد .... تهدیدم میکرد که یزدان می آید . که می آید و مرا از موهای کوتاهم آویزان میکند . × پیدات کردم موش کوچولو سر بالا می اورم چشم های مملو از اشکم را به نگهبانِ بد قیافه عمارت می اندازم _ ل...لطفا من...منو نبر میخندد صدایش را بلند میکند طوری که به گوش دیگران هم برسد × پیداش کردم دزد عمارتو ! دست زیر بازویم می اندازد و با لحن ترسناکی زمزمه میکند × میدونی یزدان خان نمیگذره از این کارِت ، نه ؟ هق میزنم از ناچاری به دست هایش چنگ میزنم _ م..من ندزدیدم .... توروخدا نَبَر منو مرا میکشاند به مقابل درِ بزرگ عمارت که میرسیم ، مرا روی زمین پرت میکند کبری خانم میخندد و با تمسخر میگوید × نندازش این دردونه رو ...... میدونی که یزدان خان چه حساسه .... نباید روی تنش ، خط بیوفته ! کنایه میزد یزدانِ گرشاسب عاشق خط انداختن روی تنِ من بود . با بهانه و بی بهانه ، آن تیزیِ چاقوی کوچک و جیبی اش را نشانم میداد . خانم بزرگ به ایوان می آید عصایِ خاصش را به زمین میکوبد و میگوید × بی چشم و رو ......... جای خواب بهت دادیم ..... سیرِت کردیم ..... چشمت رو نگرفت ؟! باز اومدی دزدی ؟ _ د..دزدی نکردم خانوم بزرگ .... به خدا ... من دست نزدم . به عباس آقا ، سر نگهبانِ عمارت اشاره میزند و بلند میگوید × بندازش انباری پشتِ عمارت ..... تا شب که یزدانم بیاد ، کسی اجازه ورود به اتاقش رو نداره https://t.me/+PVqnwNVvtkJkMTUx https://t.me/+PVqnwNVvtkJkMTUx https://t.me/+PVqnwNVvtkJkMTUx https://t.me/+PVqnwNVvtkJkMTUx https://t.me/+PVqnwNVvtkJkMTUx نمیدانم چه قدر طول میکشد یا اینکه اکنون روز است یا شب ... پلک هایم روی هم افتاده اند . اما من خوب میشناسم صدای قدم هایش را . او خاص ، راه میرود قدم هایش از فرسنگ ها دور تر ، یزدان خان بودنش را به عالم و آدم میفهماند پلک میگشایم تار میبینم مشکی پوشیده ..... به مانندِ همیشه . اهل عمارت میگفتند او عزادار برادرش است ... میگفتند سال ها از قتلِ برادرش میگذرد ، او اما سیاه از تن در نیاورده . ابروهای مشکی اش را در هم میکشد و بالاخره ، لب باز میکند + باز چیکار کردی نبات ؟ هق میزنم _ ی...یزدان خان ! م..من ندزدیدم . پورخند میزند میدانم باورش نمیشود + به نظرت شبیه کسی ام که اومده بپرسه دزدیدی یا نه ؟! فریاد میزند + دلت تنگ شده نه ؟! جایِ کمربند قبلی دیگه روی تن و بدنت نیست لعنتی ؟؟؟ هق میزنم _ ن..نکردم م...من + لعنت بهت نبات ...... لعنت بهت که یک روز ، آرامش توی زندگیم نمیذاری ! من آن موقع ، نفهمیدم منظورش از این حرف چیست ... من که نمیدانستم سال ها پیش خود را از روی بام انداخته ام و حافظه ام را از دست دادم من که نمیدانستم ، من ... نبات میرسلیمی ، همسر این مرد زخم خورده ام من فکر میکردم خدمتکارِ حقیرِ این عمارت و این مَردَم .. زنجیر که روی استخوان پایم فرود می آید ، نفس در گلویم میمیرد او میزند از حال میروم فریاد میزنم بی صدا جان میدهم و در ثانیه هایی که بی شک اگر ادامه پیدا میکرد ، روح از تنم میگریخت ، صدای ماه خاتون می آید × نزن مادر ..... نزن دردت به سرم ..... پیدا شد ..... انگشتر خانم بزرگ پیدا شد https://t.me/+PVqnwNVvtkJkMTUx https://t.me/+PVqnwNVvtkJkMTUx https://t.me/+PVqnwNVvtkJkMTUx https://t.me/+PVqnwNVvtkJkMTUx زنش رو میزنه اونقدر که از حال میره دختره وقتی به هوش میاد تازه حافظه اش رو بدست میاره و .....🥺🥺🥺🥺🥺
1520Loading...
37
_زیرِ فرم مدرسه‌ات لباس خواب سکسی پوشیدی؟ دخترای مدرسه ستاره ی  هجده ساله رو مسخره میکردن... ستاره که دکمه ی سومیش کنده شده بود و لباس خوابش مشخص شده بود، لبه های مانتو رو به هم نزدیک کرد و غر زد. _به تو ربطی نداره! سرت تو کار خودت باشه... یکی دیگه از دخترا گفت: _واسه کی میپوشی؟ تو که گفتی دوس پسر نداری. کل کلاس باهاش لج بودن! چون درسش از همه بهتر بود و خوشگل ترین دختر کلاس بود. _نکنه بعد از مدرسه میری خراب بازی در میاری که پول در بیاری؟ با حیرت به دختره نگاه کرد، از جا بلند شد و موهای دختره رو چنگ زد. _به کی میگی خراب اشغال. دخترک فقط هجده سال داشت... اما به گفته ی حاج باباش، با شهاب آریا... مردی که زنش مُرده بود ازدواج کرد! مردی که یه بچه ی کوچیک داشت و ستاره بعد از کنکور باید براش مادری میکرد... شهاب به ستاره اهمیتی نمیداد اما دخترک امروز زیر فرم مدرسه اش لباس خواب سکسی پوشیده بود تا توی ماشین که دنبالش میاد تحریکش کنه! میخواست با همه ی وجودش شهاب رو سمت خودش بکشه... و از همه مهم تر! شهاب آریا یکی از دبیر های مدرسه اش بود! دخترای کلاس دورش جمع شدن و هرکس یه چیزی میگفت. _داری جنده بازی درمیاری بعد ادای تنگا رو در میاری. _از اولم معلوم بود این کاره ای با اون سینه های هشتاد و پنجت. _شبی چقد کار میکنی بیا به داداش منم حال بده. ستاره بغض کرده بود و موهای دختره رو محکم میکشید، دوستای دختره سر رسیدن و دست ستاره رو جدا کردن... مقنعه رو از سرش کندن و روی میز انداختنش.... هر دو دستش رو گرفتن و دکمه های لباسش رو به زور باز کردن... یکی از دخترا با خنده و جیغ گفت: _دبیر داره میاد دبیر داره میاد. یکی از دخترای چاق کلاس ستاره رو جلوی تخته پرت کرد و داد زد. _بذاری دبیر هم بیاد ببینه این دختره خرابه! از مدرسه بندازنش بیرون. ستاره با بدبختی گریه کرد و دستشو جلوی سینه هاش گرفت، لباس خواب توری‌اش کل سینه هاش رو مشخص میکرد. یکی دیگه از دخترا داد زد. _کل مدرسه بفهمن این دختره خیابونیه... الان دبیر هم بیاد ببینش و اخراجش کنن بیشعورو. با شنیدن صدای دبیر همه سر جاشون نشستن و ستاره لخت وسط کلاس گریه میکرد. _اینجا چه خبرههه؟؟؟ شهاب آریا بود! معلم خونسرد و خشکی که حالا شوهر ستاره هم شده بود... با دیدن ستاره با اون وضعیت با عصبانیت جلو رفت و کتش رو در اورد... روی دوشش انداخت و بازوش رو گرفت و بلندش کرد. _پرسیدم اینجا چه خبره؟ یکی از دخترا با پررویی گفت: _ اقا این دختره بعد از مدرسه از این لباسا میپوشه و سوار ماشین پسرا میشه... میگن این کاره ست... بچه ها هم چند روز پیش تو یه سانتافه مشکی دیدنش... ما نمیخوایم باهاش تو یه مدرسه باشیم. شهاب جلو رفت و رو به روی دختره ایستاد، دستشو بالا برد و سیلی محکمی به دختره زد. صدای فریادش توی مدرسه پیچید. _این دختر زنه منه!!! اون ماشین هم ماشین من بوده! به سمت ستاره چرخید و غرید. _جای کسی که این بلا رو سر زن من بیاره توی جهنمه! کاری میکنم تک تکتون اخراج بشید! https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk شهاب آریا! مردی که زنش فوت شده و حالا خانواده اش دنبال یه عروس سر به زیر میگردن تا برای بچه ی دو ساله‌اش مادری کنه... اتفاق هایی میوفته که کوروش مجبور میشه با یکی از دانش آموز های مدرسه ای که توش تدریس میکنه ازدواج میکنه و هیچکس این رو نمیدونه؛ تا اینکه....
2800Loading...
38
پارتمون و خوندین؟💚
3780Loading...
39
پارتمون و خوندین؟💚
3680Loading...
40
پارتمون و خوندین؟💚
2800Loading...
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
Hammasini ko'rsatish...
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
Hammasini ko'rsatish...
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-سوتین و شرتتو جفتشو برعکس پوشیدی کوچولو! ونوس با شنیدن صدایش چنان از جا پرید که باعث شد رایمون بخندد. -برو بیرون، تو دیگه کی هستی؟ رایمون با لبخند پایین پویش زانو زد: -تو ونوسی نه؟ من پسرعمتم ونوس، تازه از امریکا برگشتم منو میشناسی! دخترک درباره ی نوه ی معروف این خاندان زیاد شنیده بود... یک پسر دورگه ی جذاب! دخترک با خجالت جلوی ممنوعه هایش را گرفت: -میشه بری بیرون پسرعمه؟ دل رایمون برای چشم های معصوم و پر خجالتش ضعف رفت. چه کوچک شیرینی هم بود! -نمیخوای کمکت کنم لباساتو درست کنی؟ اصلا این سوتین گنده چیه بستی به خودت، سینه هات هنوز کوچولوان بچه. دخترک ناگهان سرتق شد: -واسه مامانمه منم بچه نیستم بزرگم. خود عمه می.گفت ونوس دیگه بزرگ شده باید سوتین بزنه تا نوک سینه هاشو نکنه تو چش و چال پسرای ما. رایمون قهقهه زد و ناخوداگاه بود که لب های کوچک و جمع شده ی دخترک را بوسید: -کاری نکن درسته قورتت بدما بچه! بالاخره ونوس کمی خجالت کشید اما رایمون کوتاه بیا نبود. دست برد و سوتینی که برایش بزرگ بود را از تنش باز کرد و شرتی که دو برابرش بود را از پایش دراورد. یک لحظه چشمش به بین پای او افتاد و زیر لب پدرسوخته ای نثارش کرد... لعنتی صورتی بود! شرت خودش را که پایش کرد بدون بستن هیچ سوتینی تیشرت و شلوارش را به دستش داد. -اینا رو بپوش، این سوتینا برات بزرگن خودم میرم یه فنچول مناسب این نخود کوچولوها برات می.گیرم خب؟ -خب ولی به مامانم نگیا بعد ویشگونم می گیره! رایمون اب دهانش را قورت داد و نگاه از سینه ی دخترک گرفت -نمیگم جوجو، لباساتو بپوش! (چندسال بعد) -من زن نمیخوام بگیرم مامان تمومش کن! -یعنی چی پسر؟ ۳۵ سالته پس کی می خوای برام عروس بیاری؟ رایمون بی اعصاب توی موهایش چنگ زد و به سختی گفت: -میارم برات، عروست فعلا یکم بچس بزرگ که شد می گیرمش و همون ماه اول یه توله میکارم تو شکمش که بهونه ی بعدیت نوه نباشه. زن سریع به سمتش امد و با ذوق گفت: -کیه، من.میشناسمش؟ خانواده دار هست مادر؟ گول این بچه مچه ها رو نخوری عروس من باید با کمالات باشه. رایمون لبخند کجی زد...به ان دخترک تخس و شیطان اصلا کمالات نمی امد. خواست بگوید ونوس، برادرزاده ات را می خواهم و خودش را راحت کند اما همان لحظه در باز شد و خواهرش با ذوق داخل شد! -وای مامان حدس بزن چیشده! -چیشده دختر، این چه طرز وروده؟ -برای ونوس خاستگار اومده مامان، ونوس هم جواب مثبت داد! ادامــــــه رمــــــان👇🏼👇🏼 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱 #پارت_1 جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بی‌حوصله پشت گردنم را ماساژ دادم. نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم‌ و خسته آهی کشیدم. ملحفه‌ی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرک‌ها انداختم. زرورق مکعبی پاره شده‌ی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زباله‌ی همراهم انداختم. توت فرنگی؟! چرا میوه‌‌ای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟! اتاق دیشب برای یکی از خر پول‌های زمانه رزرو بود. از بچه‌های لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش می‌آید و می‌خواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو می‌کند. مرفه‌ی بی‌درد عالم بود که برای زن بازی‌هایش هم هتلِ به‌نام و پرستاره‌ی ما را در اختیار می‌گرفت. توی دلم حسرت تمام نداشته‌هایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر می‌شد و مادر بچه‌هاش... بدون شک خوشبخت بودن. -باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده. سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت. اسم و شماره‌ی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم می‌خواست. -بله... سلام. صدای خمار از موادش گوشم را آزرد. -تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته. بغض تمام گلوم را پر کرد. می‌خواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیره‌یِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند. فریاد زد: -نشنیدم بگی چشم؟ لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم: -چشم. بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بی‌اختیار به کاندوم پر و گره خورده‌ افتاد. -منیژه؟ با این که چندشم می‌شد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش. -بگو. از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا می‌شد یا خودم را می‌کشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن می‌خورد چون حتی اگر می‌بردی هم بازنده بودی. -چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟ با حسرت جوابم را داد. -سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟ کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیون‌ها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برنده‌ی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود. صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم: "باید حامله بشم" https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0 https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0 https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0 https://t.me/+d1ZkcnAufr9jMTY0 ➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
دختر بچه‌ی 15 16 ساله‌ی کر و لال اوردی برای خوندن طلسم؟! این هنوز پوشک پاشه احمد غرید مروارید پر بغض بیشتر زیر لباس گشاد مشکی رنگش جمع شد عمرا اگر آن مرد را طلسم می‌کرد ایلیا خان تنها کسی که دخترک را دوست داشت هرشب می‌گذاشت سر روی سینه‌ای بگذارد که همه‌ی روستا از شلاقش وحشت داشتند دست هایش جِز جِز می‌کرد _آقا گفتن این دختره کنار ننه قمر زندگی میکرده که ماه پیش سَقط شد...گفتن بلده...به این موش بودنش نگاه نکنین...یه سلیطه‌ایه‌‌... پشت جفت دستاش و سوزوندم تا رام شد از اون دخمه بیاد بیرون احمد به دخترک اشاره کرد نمی‌خواست نشان دهد اما گوشه‌ی دیوار زیر ان روبنده می‌لرزید _ روبند شو بزن کنار ببینمش...بهتر که لاله...دهن باز نمی‌کنه پیش قماشِ ایلیاخان...اما اخرش از دستش راحت شو پشت عمارت ایلیاخان بودند اگر سر می‌رسید و دخترکی که از عمارتش فرار کرده بود را اینجا می‌دید... چانه‌اش لرزید از اخم مرد وقتی تیز نگاهش می‌کرد می‌ترسید بازهم مینداختش در قفس سگ های غول پیکرش یا دوباره پشت دستش را داغ می‌گذاشت؟! مرد که دست زیر چانه‌اش برد با غیض و بغض سرش را کنار کشید احمد با تعجب نیشخند زد _اووهوع....حرومی ننه قمر چه جونوریه...... شنیدم خان زده کس و کارت و جلوت کشته لال شدی...تو که باید خودت با سر یه بلایی سرش بیاری...چی بهتر از انتقام؟! با چشمان زمردی‌اش از زیر روبنده تیز نگاهشان کرد اگر می‌فهمید همین دختر 16 ساله‌ی لال سوگولی ایلیا خانی است که ده بار تن می‌لرزاند تا اسمش را بر زبان بیاورد چه می‌شد؟! احمد از ترس ایلیا پناه برده بود به خرافات احمد خندید _اگر میدونستی از هوچی گریِ زن جماعت بیزارم تخـ*م نمی‌کردی اینجوری نگام کنی حرومی خنده‌اش جمع شد _هرچی لازم داره بیار رضا ارام نگاهی به اطراف انداخت 9 مرد اطراف کوچه همینکه مرد وسایلای ننه قمر را جلویش ریخت از زیر دستشان فرار کرد یکدفعه از پشت موهایش اسیر دستانی شد بغصش با صدای بلند ترکید می‌کشتنش احمد برای به زانو دراوردن ایلیا هرکاری می‌کرد احمد وحشیانه سرش را سمت خودش چرخاند و تا به خودش بیاید مشت محکمی در صورت ظریفش کوبید خون از دهان و دماغش بیرون پاشید و نفسش از درد گره خورد پاهایش بی‌حس شد صدایی از گلویش بیرون نمیامد _کجا؟! کار داریم باهم فعلا تا به خودش بیاید مشت دیگری در صورتش نشست اینبار درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد که ناخودآگاه جیغ بلندی کشید خون از زیر روبنده روی زمین ریخت بلند زار زد بالاخره صدایش در امده بود احمد پرحرص لب زد _اگر از یه ذره بچه رکب بخورم که باید برم کشکم و بسابم خشن گردنش را فشرد و تنش را سمت وسایل ها برد محکم روی زمین فشردش که دخترک زانو زده کنار وسایل ها افتاد _بجنب تخـ*م حروم...بخون دخترک جنون وار هق زد و سر تکان داد...از ننه قمر یاد گرفته بود با اینکه این خرافات را قبول نداشت اما اگر اثر کند چه؟! _هیچی نمی..خونم....ولم کن احمد کفری شده خندید جوری گردن دخترک را سمت زمین فشرد که صورتش زیر روبنده روبه کبودی رفت _زبون باز کردی...که نمیخونی...نظرت چیه یکم باهم بازی کنیم؟! دخترک بی‌پناه تنش لرزید که احمد روبه ادمهایش لب زد _نگهش دارین در عرض یک ثانیه تنش میان دست هایشان اسیر شد دست احمد سمت جیب کتش رفت _تو که دختر مهربونی هستی حیف نیست به نظرت این سگا گشنه بمونن؟! چشمان دو دو زنانش سمت دو سگ بزرگشان رفت که احمد ضامن چاقو را فشرد دست دخترک را چنگ زد شانه هایش با وحشت بالا پرید _آخی...دستش سوخته که...اشکال نداره... سوخته هم باشه میخورن لرزش تنش میان دست هایشان بیشتر شد احمد خندید _اگر یه انگشت نداشته باشی بازم زبونت که کار میکنه که چهار تا ورد بخونی...نمیکنه؟! نفس دخترک گره خورد بدنش بی‌حس شده بود مچش را نگه داشت _مواظب باشین تکون‌ نخوره دخترک خیره به چاقو سینه‌‌اش‌ از بی‌نفسی پر شدت بالا و پایین رفت بی‌حال هق زد تیزی چاقو را روی انگشتش حس کرد میان دستانشان بی‌جان شد که قبل از اینکه احمد فشار چاقو را بیشتر کند یکدفعه به عقب پرت شد ماتش برد سرگیجه‌اش شدید شد تا به خودش بیاید چند نفر همه‌ی‌ مرد های دورش را هم وحشیانه عقب کشیدند بدنش خواست بی‌جان روی زمین بی‌افتد که یکدفعه دستی دورش حلقه و محکم به سینه پهنی کوبیده شد دستی روی گوشش نشست و سرش را به سینه‌ فشرد بغضش ترکید این بو را میشناخت ایلیا سر پایین برد آرام کنار گوشش پچ زد _جوجه‌ی فراری خان نترسه صدای بلند پی در پی شلیک گلوله خواست وحشت زده سر به عقب بچرخاند که مرد محکم نگهش داشت پشتش را ارام نوازش کرد نیشخند زد _نگفته بودم کسی حق نداره عروسک خان و اذیت کنه؟! چیزی که باید ازش بترسی پشتت نیست نباید جوجه‌مون و تنبیه کنیم که چند روز گم و گور شده بود؟! ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+jggmYRb6GpozZWI0
Hammasini ko'rsatish...
مرواریـღـد

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

Repost from N/a
- شما که پِیِ خوش‌گذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟! امیرحسین گلویش را صاف کرد. - حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حامله‌ست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش می‌گذروندیم یهو‌ این بچه سر و کلش پیدا شد! - آقای محترم من سقط انجام نمی‌دم. آسمان زیر گریه زد. - خانوم دکتر این شوهر من خودش بچه‌ست! دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت: - خانوم دکتر به‌خدا ما می‌خواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا می‌شدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان. تعجب دکتر هرلحظه بیش‌تر می‌شد. امیرحسین ادامه داد: - خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود. آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید. - کار خودِ بیشرفشه! - حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حامله‌ست! - آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمی‌دم بفرمایید بیرون از مطبم! امیرحسین نچی کرد. - خب ما نمی‌خوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا! آسمان مطمئن گفت: - اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه. دکتر ایستاد. - پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه. امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت: - هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه! دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند. آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد. کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت: - بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده! امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند. امیرحسین دست روی قلبش گذاشت. - خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع می‌بندید؟! به‌خدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره. دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت: - تخم سگ نه و تخم سگای شما... نچی کرد و گفت: - ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟! آسمان نیم‌خیز شده گفت: - عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما می‌گید! چی شده؟! الان ما نمی‌تونیم سقط کنیم؟! دکتر لبخند گشادی زد و گفت: - عزیزانم تبریک می‌گم، شما دارید صاحب چهارقلو می‌شید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده. آسمان هین کشید و چشم‌های امیرحسین سیاهی رفت. - سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه! آسمان زیر گریه زد. - اژدرتو از بیخ می‌کنم می‌ندازم جلو سگای بیابون بخورنش! امیرحسین هم کنار تخت خم‌ شد و گفت: - باشه من خودمم باهاش تو زاویه‌ام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ! پسره‌ی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂 خیلی نمکن این کاپل😍😂 اگه میخواید غم و غصه‌هاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂 https://t.me/+HVkegUDW77o1N2Y0 https://t.me/+HVkegUDW77o1N2Y0 https://t.me/+HVkegUDW77o1N2Y0
Hammasini ko'rsatish...
کرانه‌های آسمان. مریم عباسقلی

﷽ #یغما چاپ شده📚 (انتشارات علی) #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها✍️ #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️

کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
Hammasini ko'rsatish...
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
Hammasini ko'rsatish...