از چشم او تا قلب🌙ماه
https://t.me/+E1vdpbXTPSZiNzRk از چشم او تا قلب ماه (در حال تایپ) عاشقانه اجتماعی تولد یک معجزه ( به اتمام رسیده) پارت گذاری هر شب بین ساعت هشت تا ده شب ، بجز جمعهها
Ko'proq ko'rsatish1 603
Obunachilar
+6724 soatlar
+47 kunlar
-6130 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
پادمیرا
دختر ۲۳ سالهای که تنها مانده و قبیلهی جادوگر مو نقرهای او بعد از چند سال که مخفیانه در کشوری زندگی میکرد توسط پادشاه سابق آن کشور که قتل عام مردم قبیلهاش را دستور داده بود و قتل عامشان کرد ولی با ملاقات با مرد مرموزی که اون….🔞🔥
https://t.me/+61JpOJNyOQE5N2Q0
https://t.me/+61JpOJNyOQE5N2Q0
9پاک
2200
دوستان گلم و همراهان خوبم🥰
برای رمان، از چشم او تا قلب ماه ، کانال وی ای پی زدم .
در صورتی که مایل هستید پارتها رو جلوتر از کانال اصلی بخونید، عضو بشید☺️
جلوتر از کانال اصلی و پارت گذاری دوبرابر کانال اصلی
برای عضویت در وی ای پی کافیه مبلغ 25هزارتومان به شماره زیر واریز کنید👇🏼
6104337894655040
به نام سارا شیفته
و فیش واریزی به آیدی زیر ارسال کنید
@R_oman_Sara
در کانال اصلی هم طبق روال همیشه، پارت گذاری مرتب هست 🥰
هر شب بین ساعت هشت تا ده بجز جمعهها
🤩 4
2600
#پارت12
از چشم او تا قلـب🌙ماه
#سارا_شیفته
دستپاچه لبخندی برای خالی نبودنِ عریضه زدم. از داغیِ صورتم میتوانستم حس کنم که تا چه حد سرخ شدهام. سرم را پایین انداختم و سریع به سمت صندلیام رفتم و قهوهای که دیگر سرد شده بود را یک نفس خوردم.
او موشکافانه به من و تمام حرکاتم خیره بود. برای فرار از نگاه تیزبینش، تصمیم گرفتم سر حرف را باز کنم و ساعت پروازمان را بپرسم که بیحواس نامش رامثل قدیم، کشیده صدا زدم.
_ امیــر!
با همین یک کلام مثل این بود که برق سه فاز به او وصل کرده باشم.
در ابتدا نگاهش مثل خورشید درخشید و داغ و سوزان شد؛ بعد به ناگاه، بورانی سرد در چشمهایش در گرفت و رعد و برقِ پر خشمش مرا هراسان کرد.
تَرسان منتظر انفجارش بودم. با صدایی که به وضوح خشمگین بود اما سعی میکرد آن را کنترل کند، زیر لب غرید: هنوز میگه امیر!
_ من خوشم نمیاد کسی امیر صدام کنه. پاشو .... پاشو زودتر راه بیفتیم. من وقتِ الکی ندارم که پای غمزههای بچگانه تلف کنم.
کاملا عصبی بود و مشخص بود که از گذشته و خاطراتمان فراریست.
صدای شکستن قلبم را به وضوح شنیدم و زخمی روی زخمهای قدیمی خورد که دوباره آن زخم را باز کرد اما غرورم را حفظ کردم و بیتوجه به لحن او و حالی که به آن دچار شده بودم، عادی پرسیدم:
_ فقط میخواستم ببینم پروازمون ساعت چنده؟
کلافه دستی بر روی صورتش کشید. مشخص بود که از اینکه کنترلش را از دست داده، عصبیست. با همان حرصی که هنوز در کلامش موج میزد، جواب داد:
_ من که بهت گفتم بلیط گیرشون نیومد. منم تهران بودم و ماشینم خالی بود، برای همین احسان تماس گرفت تا بیام دنبالت. فهمیدی یا بازم باید توضیح بدم؟
اخم کوچکی بین دو ابرویم جا گرفت که به نقطهچینش هم نگرفت.
ناچارا فقط در دلم غر زدم.
« بچه پررو.... تو کی اینا رو گفته بودی که من نفهمیدم! همون چند کلمه هم با انبر از حلقت کشیدم بیرون. شیطونه میگه بزنم اونجاش که ...»
با تک سرفهای، گلویی صاف کردم و افکار فوق جناییام برای سلاخی اعضای بیزبان او را، فعلا به بعد موکول کردم و پرسیدم:
_ پس باید بریم هتل تا احسان با ماشین بیاد؟
طعنه زد.
_اگر افتخار بدی و راه بیفتی، قراره با ماشینِ بنده بریم؛ چون من دارم برمیگردم.
«با ماشین اون؟ وای نـــه! این یعنی حداقل چهارده ساعت باید کنار این کوه یخ بشینم.»
❤🔥 4❤ 2😁 1
27030
#پارت11
از چشم او تا قلـب🌙ماه
#سارا_شیفته
چانهام بیاراده لرزید.
نگاهش روی چانه، بعد از آن، روی لبم ثابت ماند؛ با پوفی کلافه صورتش را برگرداند.
_پاشو زودتر برو تا دوباره به گریه نیفتادی.
از نگاه عاصی شدهاش به حدی ترسیدم که نفهمیدم چطور برخاستم و تقریبا تا دستشویی بانوان دویدم.
دقیقا حالم مثل اولین باری بود که او را دیدم، قلبم شدت میزد.
خودم را درون دستشویی انداخته و مقابل آیینه، مشتی آب سرد به صورت ملتهبم زدم و چشمانم را ماساژ دادم.
نگاهم به سمت درب کشیده شد.
با خودم گفتم:
«وای این چرا وحشی شده؟»
از یادآوری آن روزها و عشقی که به من داشت و من مفت از دست داده بودم، قلبم دوباره خون گریه میکرد.
چه راحت همه چیز را باخته بودم، مهمتر از همه، گرمای نگاهاش را.
با آهی عمیق دست بردم و شالم را مرتب کردم. موهای مواج سیاهم با عصیانگری با شال در جنگ بود.
دور چشم و بینیام بر اثر گریه، سرخ شده بود اما با این وجود، بامزه شده بودم.
من ظاهری زیبا و خارقالعاده نداشتم اما جذاب بودم؛ پوست سفید و چانه گرد و بینیای که متناسب با صورتم بود را از مادر، و موهای مواج سیاه و چشمهای مشکی پدر را به ارث برده بودم.
به یاد مادر، دستم را روی قلبم فشردم. به خودم امید دادم که فقط چند ساعت دیگر تا دیدار مجدد ما باقیست. مادر مظلومم که همیشه کارش صبوری در برابر همهی ما بود؛ چه در برابر من، چه پدرم که هر روز در حال خیانت به او بود.
به سرعت صورتم را خشک کردم. افکارم را دوباره به پستوی پشت ذهنم فرستادم و قبل از اینکه دوباره عصبیاش کنم، به طرف صندلیها رفتم.
او پشت به من کنار چمدانهایم ایستاده بود. بیاختیار و پرحسرت ایستادم و نگاهش کردم.
عمیق و دلتنگ.
وجب به وجبش را بعد از چهار سال دوری، دوباره با چشمم بررسی میکردم که سنگینی نگاهم را حس کرد و غافلگیرانه برگشت و مچ نگاهم را گرفت.
❤🔥 3❤ 2👍 1😁 1
3100
Repost from N/a
- جلو در داشنگاهم!
- چ...چی؟! چرا اومدی؟
با صدای پوزخندش حرصم میگیره.
- بخاطر اینکه تو قراره #نامزدم بشی و من، کم دشمن برای آسیب رسوندن بهت ندارم کوچولو!
دندون رو هم میسابم و آروم زمزمه میکنم.
- نمیتونم بیام.
- چرا؟
به اطرافم زل میزنم.
صدام رو #پایین میارم و آروم لب میزنم.
- شلوارم #پاره شده!
- #چــی؟
- شلوارم گیر کرد به لبهی #نیمکت و جر خو...
حرفم با بلند پخش شدن نفس عمیقش #نصفه میمونه.
- از جات جم نمیخوری کوچولو!
- منظورت چیه؟
بدون اینکه #اجازه بده نفسی بگیرم و مغزم مقصد این لحن رو هضم کنه، با #خباثت و #حرص میغره.
- دارم میام! 😱‼
https://t.me/+HWf2at-FFeY5NWNh
https://t.me/+HWf2at-FFeY5NWNh
صب بپاک
❤ 1
6200
خصوصیات این چنل👇
https://t.me/+2KTzhn4VPo5lNWI0
https://t.me/+2KTzhn4VPo5lNWI0
https://t.me/+2KTzhn4VPo5lNWI0
https://t.me/+2KTzhn4VPo5lNWI0
منبع #رمان های #عاشقانه #صحنه_دار #مافیایی و .... هر ژانی که بخوای...
با این #چنل دیگه نیاز به رمان آنلاین خوندن و استرس کشیدن هم نیست
https://t.me/+2KTzhn4VPo5lNWI0
ادمیناش یه #اکیپ عالیان که پاسخگوییشون به شدت سریع و کامله😍
خلاصه یه رمان و بده سه سوته امشو بهت میگن😍
دیدی بعضی شبا خوابت نمیاد . پریشونی . کسلی دلت یه رمان جدید کامل میخواد اما هیچی به ذهنت نمیرسه... برو اینجا بهترین رمان هارو بهت پیشنهاد میده👇
https://t.me/+2KTzhn4VPo5lNWI0
https://t.me/+2KTzhn4VPo5lNWI0
📚🖋زیباترین رمانها🖋📚
📚چنل زیباترین رمانها: 📚رمانهای.افلاین.انلاین.باقلم قوی.ممنوعه🔞چاپی❌ 📚چنل نویسندهها.لیستها چنل رمان گمشده
https://t.me/novelroman_gomshodehگپ درخواست
https://t.me/zeibatarin_romanhaگپ نقدومعرفی
https://t.me/gap_naghd_rooman👍 1
10800
Repost from N/a
- منِ احمق گفتم میخوام #بمیری که رفتی یه قوطی #قرص خوردی؟!
#نعره میزد و سعی میکرد هرطور شده شیشهای که سمتش گرفته بودم تا #نزدیکم نشه رو از دستم بگیره.
- م... مگه همین... همین رو نمیخواستی؟
نگاهش سمتم میچرخه و با دیدن چشمهای #سرخش قالب تهی میکنم.
- #مردنت و میخواستم؟
قدمی سمتم برمیداره که اینبار جیغ میکشم.
- #نامزد داشتی!! دختره نامزدت بود و تو بهم نگفتی!
حیرت زده بهم زل میزنه.
- چه نامزدی؟ چه دختری؟
- همونی که دیشب باهاش...
قبل از کامل کردن جملهم #چشمهامسیاهی میره و شیشه...
https://t.me/+HWf2at-FFeY5NWNh
https://t.me/+HWf2at-FFeY5NWNh
صب بپاک
3200
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.