cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

" خورشیدِ زمستون "

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
24 466
Obunachilar
-8224 soatlar
-5427 kunlar
-1 47130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#پارت۵۵ -تفنگاتونو بیارید پایین! با چه جراتی رو سر زن من اسلحه می کشین؟ صدای عربده اش حتی منی را که مخاطبش نبودم وحشت زده کرد! -ولی خان... این زن بی ابرو خواسته شما رو سرافکنده.. حرفش تمام نشد که با شدت سیلی امیر محتشم روی زمین پرتاب شد. -اسم زن منو میاری دهنتو اول آب بکش! مثل بید می لرزم. تمام مردان تفنگ هایشان را پایین می آورند. -کسی رو زن من اسلحه بکشه رو من اسلحه کشیده! به اون توهین کنه به من کرده! کسی اینجا به چیزی که گفتم اعتراض داره؟ پشتش سپر گرفته ام و تکان نمی خورم. پیراهنش را از پشت در چنگ گرفته و جرات اینکه مقابلم را نگاه کنم ندارم. -منم همینو فکر می کنم! دستم میان دستان گرمش قرار می گیرد و من می دانم که نجات پیدا نکرده ام... که حالا هدف خشم او قرار گرفته ام! -خان... ناراحت نشو... ناموس تو ناموس ماست. برای خاطر تو خون می ریزیم. هرچی شما امر کنی! بدون اینکه سر برگرداند می غرد: -ناموس من ناموس منه! تا من زنده ام کسی برای ناموس من سینه سپر نمی کنه! کنار اسبش که می رسیم من قدم هایم سفت می شوند. اسبش بیشتر شبیه به هیولا بود! -سوار شو خیره سر! نیم نگاه خشمگینش را که می بینم از خودش، بیشتر از اسبش می ترسم. پایم را در رکاب می برم و خودش به بالا و روی اسب هدایتم می کند. خودش هم با یک حرکت پشت سرم می نشیند. -خان... تو رو خدا من می ترسم! سرم را می چرخانم با اشک به صورت سختش نگاه می کنم... -از من نترسیدی وقتی پاشدی تا اینجا اومدی از این حیوون زبون بسته می ترسی؟ اشکم می چکد و او با یک هعی بلند اسبش را به دواندن وا می دارد. جیغ می کشم و انگار اسب رم می کند که روی دوپا بلند می شود و امیر نعره ی بلندی می کشد. -آروم پیل... آروم! دستش را دور شکمم می پیچد و در گوشم حکم می کند. -تکون نخور عصبیش نکن! از وحشت خشکم زده. به دستش چنگ می زنم و می نالم: -اسبتم مثل خودت وحشیه! به سینه ی سفت سنگی اش می چسبم و او مرا بیشتر به خود می فشارد. -پیل تا بحال به کسی غیر من سواری نداده... اگه نمیندازت زمین چون تو دستای من و تو بغل من سوارشی! با هر حرف بیشتر و بیشتر ته دلم خالی می شد. -اگه اسبم مثل خودم وحشیه چون دل کاروانسرا نیست که رام هر کس و ناکس بشه! وحشی هم باشیم حداقل بی وفا نیستیم! از حرفش خجالت زده می شوم. داشت به من طعنه می زد؟ -من تو این دنیا هیچکسو غیر از مامانم ندارم. اگه منظورم با منه... من بی وفا نیستم. اگه اینجام چون جونمو واسه همون یه نفری که تو دلمه می دم! با شنیدن حرفم انگار که آتشش زده باشم یک دستش روی شکمم محکم شد و نعره کشید: -هعی! اسبش به تاخت دوید و کمتر از بیست دقیقه بعد داخل عمارت افسارش را کشید. پیاده شد و با یک حرکت مرا از روی اسبش پایین کشید. -پسرم... پسرم خدا رو شکر که اومدی... ما نفهمیدیم چطور از دستمون فرار کرد! -ماهرخ برای دیدن من اومده بود مادر! شامشو که خورد با ماشین بفرستینش عمارت باباخان من کار دارم شب دیر میام! حتی نگاهم هم نمی کرد و من از چشمان خون گرفته مادرش می ترسم. دوان دوان پشت سرش می دوم. -اَمیـ... خان! قدم هایش کند نمی شود. -من... نمی خواستم فرار کنم! سرم پایین بود اما دیدم که برگشت و سنگینی نگاهش را روی شانه هایم انداخت. -نمی تونی فرار کنی! حرصم می گیرد اما جوابش را نمی دهم. سر بالا می کنم و به چشمانش زل می زنم. -لطفا به بابام... حس می کنم با شنیدن صدای آرام کمی نازک شده ام رنگ نگاهش عوض می شود. نگاهش را به اسبش می دهد: -یه خان جلوت وایساده! من به کسی جواب پس نمی دم...! -امیر...؟ نمی دانم چرا صدایش کردم! لحظاتی نفسگیر به چشمانش زل می زنم و او آب دهانش را قورت می دهد سرش را نزدیک می کند و با صدای عمیق و دو رگه ای بند دلم را پاره می کند: -یه بار دیگه صدام کن و اون وقت به جای اینکه بفرستمت پیش خانوما می ندازمت رو پیل و به تاخت از اینجا دور می شم! پارت واقعی رمان❌❌ https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 من ناف بریده ی خان بودم! دختری که از رسم و رسوم این طایفه متنفر بود! اومدم خواهرمو از یه ازدواج اجباری نجات بدم که خودم گیر افتادم! من... ماهرخ... عروس امیر محتشم خان بودم! و تا خود حجله ی عروسیمم دست از تلاش برای فرار برنمی‌دارم تا اینکه... رمان جدید شادی موسوی🤍 #براساس‌داستان‌واقعی
Hammasini ko'rsatish...
مــــاهِ محتشــــمـ🌙

﷽ 🌹کانال شادی موسوی🌹 ماه محتشم🌙 رویای قاصدک• ویکار• غبارالماس • دل‌کُش(در دست چاپ) تاج بلورین (آنلاین) ✨️پارتگذاری روزانه غیر از تعطیلات✨️ کانال های نویسنده: @shadinovels اینستاگرام نویسنده: http://instagram.com/shadimusavi94

#پارت_510 - با طرفدارت خوابیدی؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟ نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد - به زور نکردمش... - تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه  خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟ آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن می‌شنید لرز کرد مهراب از ایران میرفت؟ - کی میخواد خبر سکس منو پخش کنه؟ این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد تمام تنش درد میکرد و کبود بود همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد - هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن گوشه پتو را کشید - بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات پناه گریان سر بلند کرد - میخوای از ایران بری؟ پس من چی؟ مهراب تک خندی زد - تو چی؟ تو چیکاره ای این وسط؟ - م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه مهراب قهقهه زد - فکر کردی چون یه شب زیرم بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟ پناه ناباور اشک ریخت - من .. من گفتم دوستت دارم سر پایین انداخت و خجالت زده نالید - من بار اولم بود مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت - قصه هات تکراریه دختر جون ... جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت * * * * * پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت... بوسه مرطوبی به قفسه سینه برهنه زنی که زیر تنش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت... اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند... خبر نداشت ... نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد.. دختر بچه ای که او پدرش بود ... https://t.me/+lkwrL2XPmNBjYzE8 https://t.me/+lkwrL2XPmNBjYzE8 https://t.me/+lkwrL2XPmNBjYzE8 https://t.me/+lkwrL2XPmNBjYzE8 https://t.me/+lkwrL2XPmNBjYzE8 https://t.me/+lkwrL2XPmNBjYzE8
Hammasini ko'rsatish...
حاجی من از پسرت می‌خوام طلاق بگیرم دیگه خسته شدم به این جام رسیده! اشکام روی صورتم می‌ریخت و چادرمو تو‌ دستم فشردم که لا اله اللهی و گفت و ادامه داد -یعنی چی عروس به فکر آبروی پدر خودت نیستی به فکر آبروی ما باش -چه عروسی حاجی؟! من یک سال از عروسیم می‌گذره هنوز دخترم! هنوز باکرم چه عروسی؟ پسر شما مشکل داره، به زن تمایل ندا... وسط حرفم با داد پرید: -ســــــاکــــــت شــــــو... دختره ی بی شرم و حیا از صدای دادش جا خورده نگاهش کردم که ادامه داد: -اگه نتونستی پسر منو هم‌بستر خودت کنی مشکل از زنانگی خودت بود کل دخترای این شهر آرزو داشتن بشن عروس من جا خوردم، سجاد پسر خانواده اصیل و مذهبی حاجی همجنس گرا بود و حالا من زنانگی نداشتم؟! این بار کوتاه نمی‌‌اومدم... نیشخندی زدم و از جام پاشدم: -کل دخترای تهران اگه بفهمن پسر شما همجنسگراس و به زن تمایل نداره و باهاشون مثل یه دیوار رفتار می‌کنه این فکرو نمی‌کردن چشماش پر خشم شد و من با نفرت ادامه دادم: -می‌دونی چرا اول صبح اومدم با گریه پیش شما؟ چون دیگه نمی‌تونم دیشب پسرتون تو اوج مستی منو با دوست پسرش اشتباه گرفت بهم تج... هق هقم شکست اما ادامه دادم: -بهم تجاوز کرد فکر کرد من وحید دوست پسرشم حالم داره از تنم بهم می‌خوره حالم به قدری بد بود که صبح رفتم بیمارستان حاجی چشماش پر از بهت شد و چشم بست و لب زد: -لااله الله خدایا خدایا نگو دختر نگو -میگم، حاجی... گوش کن مقصر تمام این اتفاقات شمایی، شمایی که نمی‌خوای قبول کنی پسرت گرایشش فرق داره و هم منو بدبخت کردی هم اونو ولی به ولای علی... جلو رفتم و کوبیدم رو میزی که پشتش نشسته بود: -به ولای علی طلاق منو از پسرت نگیری کل شهرو خبر می‌کنم که پسر همجنسگرای حاجی ه زن تمایل نداره چشم باز کرد و این بار جدی نگاهم کرد که یاد روز عروسیمون که چادر بهم داد و گفت باید بپوشم افتادم. و با این فکر چادرمو از سرم درآوردم و پرت کردم روی میزش: -من دیگه عروس شما و خانواده ی شما نمی‌خوام باشم... با پایان حرفم سمت خروجی رفتم و در دفترو باز کردم و با پسر اول حاجی چشم تو چشم شدم که انگار تمامی حرفارو شنیده بود و با دیدنم سر پایین انداخت و گفت: -سلام زنداداش -من زن نیستم آقا عماد با پایان حرفم نگاهش و به چشمام داد و احساس کردم لبخندی زد اما من دیگه نموندم و رفتم.... https://t.me/+IAQfqEL3ZYhhNDRk https://t.me/+IAQfqEL3ZYhhNDRk https://t.me/+IAQfqEL3ZYhhNDRk -ســـجــــــاد کدوم گوری؟؟ صدای داداش بزرگم اومد: -بهش بگو تن لششو بیاره بابا تکلیف اون دختر مشخص بشه پشت فرمون بودم و به خاطر مشروب سرم گیج می‌رفت و نمی‌فهمیدم چی میگن: - حاجی گفتم دارم میام دیگه اه -زهرمار کثافت تاوان کدوم گناهمی بیا ببینم این زنت چی داره میگه بیا که بیچارت کردم تخم حروم... برای این که زودتر به دفتر بابام برسم پامو بیشتر روی گاز فشردم و یعنی فهمیده بود گاوصندوقشم من خالی کردم؟! گوشی رو سمتی پرت کردم و هنوز گیج بودم و سبقت گرفتم که به یک باره صدای بوق کامیونی بلند شدو بعدش... بعدش یه درد و خلع تمام... https://t.me/+IAQfqEL3ZYhhNDRk https://t.me/+IAQfqEL3ZYhhNDRk https://t.me/+IAQfqEL3ZYhhNDRk https://t.me/+IAQfqEL3ZYhhNDRk #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
Hammasini ko'rsatish...
- دستمال داریم توی اتاق؟ جاوید پرسشی نگاهش کرد. - برای چی دستمال می‌خوای؟ دخترک با سادگی‌گفت: - خانم بزرگ گفت باید امشب حتما دستمال بدم بهشون. خنده‌ی محوی روی لب جاوید نقش بست. دخترک هفده سالش بود ولی به خاطر تربیت حاج محراب، خیلی چشم و گوش بسته تر از دختران هم سن و سالش بود. دستش را مثل شی ظریف و شکننده‌ای گرفت و سمت تخت هدایتش کرد. با ملایمت گفت: - بیا بشین اینجا... کسی برات نگفته امشب باید چیکار کنی؟ دختر با ناراحتی سرش را پایین انداخت. - گفتن حتما مامانت بهت گفته شب عروسیت باید چیکار کنی. ولی آقا ما پنج سالمون بود مامانمون رحمت خدا رفت. جاوید نفسش را با حسرت بیرون فرستاد. دلش به این ازدواج راضی نبود اما می‌دانست اگر عقدش نکند، خانواده‌ی سنتی دخترک، به خاطر بهم خوردن نامزدی، او را به اولین نفری که به خواستگاری‌اش بیاید می‌دهد. کر و کور و لالش هم فرقی ندارد. - می‌دونی عروس دومادها شب عروسی چیکار می‌کنن؟ دخترک کمی‌گیج نگاهش کرد. جاوید نفسش را حبس کرد و با مکث صدادار بیرون فرستاد. گیری کرده بود امشب با این نو عروس نابلدش. - می‌دونی واسه اینکه بچه دار بشیم باید چیکار کنیم؟ گونه‌های ایوا رنگ گرفت. سرش را پایین انداخت. و با خجالت لب گزید: - بله آقا... خانم بزرگ شبی که توی حموم بدنمو چک کردن بهم گفتن. - خب شب عروسی هم باید همون کار رو بکنیم. نگاه دخترک لرزید و با شرم سرش را پایین انداخت. - پس... آقا دستمال خانم بزرگ چی؟ جاوید خنده‌ی درگلویی کرد و همانطور که دخترک را روی تخت می‌خواباند گفت: - مرحله به مرحله بهت می‌گم. اون دستمال هم مرحله آخر کار امشبمونه. https://t.me/+ei2v2CDRtTk4NzFk https://t.me/+ei2v2CDRtTk4NzFk https://t.me/+ei2v2CDRtTk4NzFk
Hammasini ko'rsatish...
sticker.webp0.16 KB
Repost from N/a
_ دختری که اومدی خواستگاریش، باکره نیست. می‌دونستی تو صیغه با من خوابیده؟ صدای فریادش در باغ می‌پیچد. به شدت عصبانی بود و رگ‌های گردنش بیرون زده بود. _ میدونی من دخترونگیش رو ازش گرفتم و بازم دَم از خواستنش میزنی؟ اگر حاج بابایش حرف های فراز را می شنید، بدبخت می شد. ترسیده و وحشت زده به فراز نگاه کرد. _ آره می‌دونم ولی بازم می‌خوامش. فقط منتظر بودم تا حرف از نخواستنش بزنی و بیام خواستگاریش. من همه جوره ترنج رو می‌خوام! از شنیدن حرف‌های هامون عصبی‌تر شد، سمت دخترک خیز برداشت و دستانش دور کمر ظریف او حلقه شد. انگشت‌هابش در پهلویش محکم فرو رفت. نمی دانست چطور باید به او می گفت که با همان رابطه ی اولشان، مزه دخترک بدجور زیر دندان فراز رفته بود. - طلاق نگرفته، خواستگار دعوت کردی؟ لب‌هایش را به گوش ترنج نزدیک می‌کند و با صدای آرام‌تری می‌گوید: - شبایی که زیر من ناله می‌کردی رو به همین راحتی تونستی فراموش کنی؟ اشک در چشمان ترنج حلقه زد، هنوز هم دوستش داشت ولی دیر بود... _ از اینجا برو فراز. برایش مهم نبود کسی او را آنجا می‌دید یا نه. نمی خواست ترنج را از دست بدهد. _ دردت اینه که بجز اون بار، باهات رابطه نداشتم؟ برای همین می خواستی طلاق بگیری؟ تخت سینه‌ی فراخ او می‌زند و کنترلش را از دست می‌دهد؛ - زمانی که اون حرف‌ها رو بهم زدی، زمانی که دست دوست دخترت رو گرفتی و آوردی تو خونه‌ی من، فهمیدم که واست فقط یه هوس ساده بودم. اشتباه کرده بود. قبول داشت... پیشانی به پیشانی دخترک چسباند: _ خواستگاری تو کنسل کن ترنج. عاشق این مرد سرد و جذاب شده بود ولی باید زهر چشم از او می‌گرفت. سعی کرد خودش را از حصار دست‌های قوی او رها کند و برای این حرص فراز را در بیاورد گفت: _ چرا باید خواستگار به این خوبی رو رد کنم؟ انگشت های فراز بیشتر در پهلوهایش فرو رفت و ترنج با درد ادامه داد؛ _ در ضمن مثل بعضیا وحشی نیست. با عصبانیت به هامون نگاه کرد و دست ترنج را گرفت و دنبال خودش کشید. پشت درختی رفت و کمر او را به درخت چسباند. لب‌های دلبرش را نشانه رفت و تمام حرصش را سر آن لب‌های قلوه‌ای و سرخ در آورد. از ترنج جدا شد. دکمه‌ی شلوار دخترک را باز کرد و با صدای بمی گفت: _ انگار باید یادت بیارم هفته پیش زیر کی داشتی آه و ناله می‌کردی و تو رابطه با منِ وحشی لذت می‌بردی... خودش را بیشتر به دخترک چسباند و... https://t.me/+sht-yLOuOWc1ZjA8 https://t.me/+sht-yLOuOWc1ZjA8 https://t.me/+sht-yLOuOWc1ZjA8 https://t.me/+sht-yLOuOWc1ZjA8 https://t.me/+sht-yLOuOWc1ZjA8 https://t.me/+sht-yLOuOWc1ZjA8 پسری که معنای تعهد رو نمیدونه و هر روز و هر شبش رو با یکی سر میکنه.. دخترمون بالاخره از این رفتارش خسته میشه و می‌خواد با خواستگاری که واسش میاد ازدواج کنه. ولی فراز تو مجلس خواستگاری میاد و..🔞❌
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
_قربان شما مطمئنین می‌خواین روی زنتون شرط ببندین؟ داریوشِ مست با گیجی خندید و بی‌تعادل پشت میز قمار جا گرفت: +آره امشب می‌خوام روی زنم شرط ببندم مشکلی داری؟ بعد برای اینکه ثابت کند در انجام این کار هیچ تردیدی ندارد، با صدای بلند فریاد کشید: +اصلا داد می‌زنم که همه بشنون! من داریوش محمودی... امشب روی زنم قمار می‌کنم... هر کی بتونه من رو ببره این جواهر سکسی امشب توی تختشه! صدای داریوش باعث شد نگاه‌های کنجکاو و هیز مردان و زنانی که در کازینو بودند سمت او و زمرد کشیده شد. زمرد که با دست و پای بسته کنار میز و روی زمین افتاده بود، با حس آن همه نگاه سنگین که جز به جز آنالیز و بررسی‌اش می‌کردند، در خودش جمع شد و هق هق‌هایش پشت چسبی که داریوش روی دهانش زده بود، خفه شدند. لباسش به خاطر کتک‌هایی که از داریوش خورده بود، همه پاره بودند و با سخاوتمندی تن سفید و ظریفش را در معرض نمایش قرار می‌دادند. تقریبا همه‌ی کسانی که در آنجا حضور داشتند داریوش را می‌شناختند، رییس مافیای سقوط کرده‌ای که به تازگی برگشته بود و همین باعث شد که در پا پیش شدن شک داشته باشند، معلوم نبود اگر در شرط‌بندی ببازند داریوش چه بلایی بر سرشان بیاورد، به هر حال او داریوش بود، همه می‌دانستند که هیچ کس تا به حال موفق نشده شکستش بدهد، حتی اگر مست باشد! در همین حین که همه بین دو راهی گیر کرده بودند، مردی که تا به آن لحظه در تاریکی ایستاده بود و معرکه‌ی داریوش را تماشا می‌کرد، جلو آمد و به سمت میز قدم برداشت. صدای قدم‌های محکمش سکوت حاکم بر سالن را شکست و نگاه‌ها از زمرد به سمت او جلب شد. مرد جلوی داریوش ایستاد، با لبخند سلام کرد و دستش را جلو آورد. داریوش سرش را بالا گرفت و اول از همه ماسک سیاه رنگی که چشم‌ها و قسمت اعظمی از صورت مرد را پوشانده بود توجهش را جلب کرد. صدای مرد به نظر داریوش آشنا می‌رسید اما الکلی که در رگ‌هایش جریان داشت مانع از این می‌شد که درست فکر و نام مرد را پیدا کند. داریوش با مرد دست داد و از او خواست که خودش را معرفی کند. لبخند مرد عمق گرفت و داریوش را ترساند: _من اسم‌های زیادی دارم، شما می‌تونین فانتوم صدام کنین! اخم‌های داریوش با شنیدن این اسم در هم شدند، اسمش هم آشنا بود اما هیچ چیزی به خاطر نمی‌آورد. فکرهای داریوش سرش را به درد می‌آوردند، پس بی‌خیال پیدا کردن هویت فانتوم شد و به او اشاره کرد تا روی صندلی رو به رویش جا بگیرد: +تو روی چی شرط می‌بندی؟ فانتوم همان‌طور که خیره‌ی صورت غرق در اشک زمرد بود، گفت: همه‌ی داراییم رو! صدای افراد حاضر در آنجا از شدت تعجب بلند شد و داریوش بهت‌زده خندید: +اگه توی این کازینو هستی پس یه مولتی‌میلیاردی! یعنی واقعا می‌خوای به خاطر این دختر روی تمام داراییت قمار کنی؟ این هرزه هیچی جز خیانتکار که اطلاعات محرمانه‌ی من رو دزدیده نیست. فانتوم نگاه سردش را به داریوش داد: _من ارزش هر چیزی رو با یه نگاه می‌فهمم، و ارزش این دختر خیلی بیشتر از همه‌ی دارایی منه! داریوش با بی‌خیالی خندید و به این فکر کرد که فانتوم احتمالا یکی از آن احمق‌های تشنه‌ی جنس مخالف است که به خاطر زیبایی زمرد تحت تاثیر قرار گرفته و تمام زندگی‌اش را می‌بازد، پس با اعتماد به نفسی کاذب بازی را شروع کرد... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 فانتوم کارت آس را جلوی چشمان ناباور داریوش روی میز پرتاب کرد: _من شرط رو بردم. بهت و سکوت تمام سالن را برداشته بود، هیچ کس باورش نمی‌شد داریوش بزرگ، هیولای دنیای خلاف از یک فرد ناشناس باخته. داریوش نگاه شوکه‌اش را به فانتوم دوخت: +تو... تو کی هستی؟ فانتوم نیشخندی زد، دستش را بالا برد و ماسک را از روی صورتش برداشت که داریوش با دیدن چهره‌اش یکه‌ای خورد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون می‌آمد گفت: تو... تو... فانتوم پوزخندی زد و همان‌طور که از روی صندلی بلند می‌شد و سمت زمرد می‌رفت گفت: آره من... داریوش محمودی... تو زنت رو به بزرگترین دشمنت باختی بدون اینکه بدونی... کت سیاه رنگش را درآورد و در حالی که خم می‌شد آن را روی شانه‌های لرزان زمرد انداخت. دستش را جلو برد که زمرد بیچاره‌وار در خودش جمع شد، فانتوم لبخندی زد و چسب روی دهان زمرد کند، با سر انگشتانش اشک‌هایش را از روی صورتش پاک کرد و جلوی چشمان مبهوت داریوش زمرد را در آغوش کشید و بلند شد. زمرد پیراهن سفید فانتوم را چنگ زد و گریه‌اش شدت گرفت که فانتوم با صدایی گرفته کنار گوشش پچ زد: _این دنیا کثیف‌تر از اونه که با اشک‌های تو پاک بشه. جای گریه کردن قوی شو و انتقام بگیر. زمرد سرش را بالا گرفت و در چشمان سبزِ فانتوم خیره شد: _کمکم کن قوی بشم فانتوم... کمکم کن انقدر قدرتمند بشم که بتونم از داریوش محمودی انتقام بگیرم... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 ❌پارت واقعی رمان❌
Hammasini ko'rsatish...
〘رقــص بــ‌ا اوهــ‌ام‌⚚〙‌

﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود📵 پارت‌گذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah

👍 1
Repost from N/a
شبی چند؟ شبی ۵۰۰ _نوچ گرونه اونقدرم قیافه نداری این ۷ ماشینی بود که با شنیدن قیمتم گازشو میگرفت میرفت نا امید خواستم برم به همون تویله که ازش اومدم که یک BMW نقره‌ی رنگ کنار پام ترمز زد _چند؟ _شبی ۵۰۰ من اینکاره نبودم در اصل این قیمت و میگفتم که به خودم بقبولونم تلاشمو کردم کسی نخواست _اوکی سوار شو متعجب تگاهش کردم _مطمئنید؟ _آره مگه همین قیمتت نبود میخوایی دبه کنی؟ _نه یعنی چیزه... از روی ناچاری سوار شدم _چند سالته صدای بم و خشکش جداره های گوشمو پاره می‌کرد _۲۱سالمه _اووم چند وقته تو این کاری؟ _مفتشی یا فضول تو می‌خوایی بکنی منم میخوام بدم حرفیه؟ _نه حرفی نیست.... اخم کرده نگاهمو از پنحره دادم بیرون کا دستش روی رون پام نشست بی اختیار تنم منقبض شد _حرفی ندارم چند وقتا لنگاتک باز می‌کنی اما میخوام بفهمم سالمی؟ _سالمم _تنگ یا گشاد؟ دستش و بین پام فرستاد _ت....ن...گم _از کجا میدونی تنگی _ب.....ا....کره.....ام _چی؟؟؟؟ چنان زد روی ترمز که اگر کمربند نبسته بودم مغزم تو شیشه پخش می‌شد. _باکره‌ی؟ نفسم بالا نیومده بود که با صدای بوق مکرر دوباره ماشین و راه انداخت و..... ❌ https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk گفتی باکره‌ی پس این شکم چیه ترمیمی؟ دور تن لختم چرخید _نه من......نمیدونم چهار ماه میش یک عمل داشتم توی اتاق عمل بهم تجاوز کردن و بعدم ترمیم غافل از اینکه تخم جنشون تو شکمم کسی مسیولیتشو قبول نکرد ننه بابامم منو از خونه پرت کردن بیرون من موندم این طفلک.... _گفتی تن فردشی کنی _خب باس از یه جا خرج خورد و خوراکمون در بیاد..... _اوممبخواب رو تخت پاهات و باز کن خودت و بچه ات از من _از تو یعنی چی؟؟؟؟ لحن خشنش زیر گوشم نشست _چرا فکر کردی خرم؟ من هنوزم آه و ناله هاتو یادمه ریحان درسته بیهوش بودی اما زیر تنم اخ و ناله می‌کردی فکر کردی اونقدر بی غیرتم بزارم دختری که دست من زن شده بره زیر این و اون آره چنان فریاد کشید که ترسید عقب رفتم _تو تو همکنی هستی... _من همونیم که با لذت برام آماده شدی اونم تو بی هوشی حالا می‌خوان بفهمم تو بیداری چیکارا می‌کنی و.....
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- شورتتو بنداز پایین محیا. متعجب چند بار از روی پیامش خوندم و نوشتم: - چی میگی عمو؟ زنگ زد. از ترس اینکه کسی بیدار بشه سریع جواب دادم و لب زدم: - الو؟ کلافه از پشت خط جواب داد: - من زیر پنجره اتاقتم. همین الان شورت پاتو برام پرت کن که دارم میترکم دختر. گیج پرسیدم: - یعنی چی؟ شورت منو میخوای چی کار؟ کلافه عصبی غرید: - میخوام جق بزنم! از اینهمه رک گوییش آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم: - حالت خوبه؟ نصفه شبی دوست بابام اومده بود زیر پنجره ی اتاقم و لباس زیرم رو میخواست. - نه خوب نیستم، راست کردم دختر! هین بلندی کشیدم و تشر زدم: - خجالت بکش عمو، این حرفا چیه میزنی؟ مشخص بود حال طبیعی نداره وگرنه چرا بخواد با شورت من خودارضایی کنه؟! - انقدر عمو عمو نبند به ناف من دختر. یا شورتتو میندازی پایین، یا در رو باز می کنی میام بالا وگرنه به بابات میگم دختر سر به زیرش یواشکی برای همسن باباش نود میفرسته! چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد: - میدونم توام منو میخوای‌. بنداز پایین اون یه تیکه پارچه رو تا عقیم نشدم. لبم رو به دندون گرفتم، دستم رفت زیر دامن تنم و آروم شورتم رو درآوردم. آروم رفتم سمت پنجره و شورتم رو پرت کردم سمتش‌. - بگیرش... سریع از پنجره دور شدم، ضربان قلبم حسابی رفته بود بالا که صداش رو شنیدم. - شورتت فایده نداره، در رو باز کن بیام بالا خودتو یکم بمالم! توجه داشته باشید این رمان اروتیک و پر از صحنه های +18 سال هست🔞👇 https://t.me/+WXpPskxpsGE3YTU8 https://t.me/+WXpPskxpsGE3YTU8 محیا دختری که با دوست جذاب و مرموز پدرش وارد رابطه میشه. مردی هات در آستانه ی چهل سالگی با گذشته ای تاریک و پر از معما🔞❌
Hammasini ko'rsatish...
دلـبر قـرتــی

لطفا یجوری منو ببوس که طعم لبات همیشه رو لبام بمونه.🥂💋 #بنرها_پارت_واقعی_رمان🔞 به قلم: #لواشک #رهوار ( آنلاین ) #قرتی ( آنلاین ) #ژیوار ( حق عضویتی / آنلاین ) #افیون ( حق عضویتی / آنلاین )

sticker.webp0.16 KB