«سُـــرخ🩸»
⁹ •جنازه اولین و آخرین پسری که قلبم را شکست، هیچکس پیدا نخواهد کرد♥️🩸• 🦢☘️ https://t.me/Limsorkh_Bot
Ko'proq ko'rsatish1 045
Obunachilar
-124 soatlar
+277 kunlar
+1830 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Hammasini ko'rsatish...
7800
با صدای آروم و چشمهایی که در شوری اشک غوطهور بودند لب زد:
_چرا مجبورم میکنی اینو بگم؟
سرش رو به سمت شونه خم کرد و لحن و صدای آرومش رو به گوشم رسوند تا من رو با اوج بیچارگیش آشنا کنه:
_چرا مجبورم میکنی یادت بیارم یه هیولا عاشقته؟
دیدن و شنیدن صدای سکوت من دلیلی بود تا نفس بریدهای بکشه و با گزیدن لب زیرینش بهم پشت کنه. قدمهای رنجور اون مرد سرامیکهای خونه رو نوازش کرد، جسم درموندهش روی زمین جا گرفت و تکیه آوارهش روی دیوار پشت سرش سنگینی کرد.
این مرد روحش رو به جایی دور تبعید کرده بود و جسمش حالا سلولی برای به حبس کشیدن تمام دردهاش بود، جسمش راوی تمام دردهایی بود که این آدم میتونست تجربه کنه و هیچوقت هیچ اعتراضی رو به زبون نیاره.
رهام تمام مدت تمام دردهاش رو در این راه، داخل سیاهچال وجودش حبس کرد و حالا که من رو دیده و شناخته بود، حالا که من عمق وجود رهام رو دیده و شناخته بودم، بیش از این نمیتونست رازهاش رو در خودش غرق کنه. دیگه نمیتونست مقابلم خودش رو خوشحال و سرخوش نشون بده... حالا مقابلم ویرانسرایی رو نشون میداد که تمام مدت از چشم همه پنهان کرده بود.
به سمت اون مرد قدم برداشتم تا بتونم جسم آوارهش رو تیمار کنم، تا بتونم مرحم بشم به روی زخمهای تنش، تا بتونم مداواش کنم. مقابل جسمی که روی زمین جا گرفته بود زانو زدم. تنش رو لش روی زمین نشونده بود و با جمع کردن زانوهاش به داخل شکمش، سرش رو روی ستون پاهاش خوابونده بود. نوک انگشتهاش به موهاش چنگ میزد و سعی داشت فشار روانیش رو روی اون تارهای مشکی خالی کنه.
از روی نقشه و خوابهایی که برای این مرد دیده بودم نبود، منطق و مغزِ مکارم در این لحظه خودشون رو به سکوت و خاموشی دعوت کرده بودن. قلبم بود که افسارم رو به دست گرفت و دستهام رو برای در آغوش گرفتن اون مرد به حرکت وادار کرد. نوک انگشتهام به آرومی از پشت کتف رهام حرکت کردند و به بازوش رسیدند تا جسم بیرمق رهام رو به سمت ستون آغوشم هل بدن. جسم رهام از پهلو به تنم برخورد کرد و دستهام محکم دور روح پژمردهش پیچیده شد.
شقیقه و گونهش به روی سینهم قرار گرفت و گردن من برای بوسیدن و بوییدن تارهای شلخته موهاش به پایین خم شد. بینی و لبهام رو میون انبوه موهاش دفن کردم و اجازه دادم لبهام با بوسیدن سرش، افکار مخربش رو ذره ذره بیرون بکشن. اجازه دادم تا دستهام با نوازش پهلو و بازوی اون مرد دردهاش رو تیمار کنه، روی زخمهاش مرحم بذاره، غمهاش رو دوا کنه.
شونههای رهام در آغوشم میلرزید و دستهاش بیجون روی ران پاهام افتاده بود. من مقابل این مرد زانو زده بودم، زانوهام رو روی سرامیکهای خونه ساییدم تا بتونم جسم آشفتهش رو آروم کنم و با بوسه زدن به موهاش دردهاش رو بیرون بکشم. اما تمام این حرکات رو زمانی بروز دادم که منطق و عقلم از انجام هرکاری فلج و محروم بودن.
رهام دست بیرمقش رو بالا آورد و انگشتهاش پارچه پیرهنم رو در مشت گرفتن:
_گند زدم امیر.
بیتوجه به حرفهایی که بالاخره برای بیانشون زبون باز کرده بود به نوازش تن و بوسیدن موهاش ادامه دادم.
_زنش منو دید... وقتی داشتم جنازه رو ول میکردم، زنش منو دید.
بزاق دهانش رو قورت داد و با نفس بریدهای پچ زد:
_باید میکشتمش، باید تنها تهدیدم رو میکشتم؛ اما نتونستم پشت کنم به هدفهام.
سرش رو روی سینهم تکون داد و نالید:
_آزادش کردم.
اکسیژن رو با تنفسی بلعید و ادامه داد:
_تموم شد امیر، همه چیز تموم شد.
محو و مات از چیزهایی که شنیده بودم، خشک شده پلک روی هم فشردم و سعی در تحلیل حرفهایی که به گوش کشیده بودم داشتم. من آماده خداحافظی با رهام نبودم، نه الان.
از روزی که هویت رهام رو درک کردم به دنبال بالا کشیدن خودم و به زیر کشیدن رهام میگشتم، سعی کردم بهش نزدیک بشم، سعی کردم گاردش رو بشکونم، سعی کردم قلبش رو به روی خودم باز کنم، سعی کردم جرقه احساساتش رو به شعلهای سوزان تبدیل کنم تا درنهایت رهام رو کیش و مات کنم. اما حالا، حالا که بدون تلاش من همچین هدفی محقق شده بود قلبم با نازسگاری به در و دیوار سینهم میکوبید و نارضایتیش رو بهم اثبات میکرد.
ناامید از شنیدن حرفهای رهام، لا به لای موهاش نفس کشیدم و پچ زدم:
_الان چی میشه؟
گردنش رو به عقب خم کرد که لبهام از پیشونیش کنده شد و سرم با فاصله کمی، موازای سرش قرار گرفت:
_همه چیز تموم میشه.
دستش رو بالا آورد و روی نیمه صورتم گذاشت:
_حرفهامو وقتی میزنم که آگهی تحت تعقیب بودنم تو کل شهر پخش بشه، نه الان که هنوز چیزی مشخص نیست.
لب پایینش رو گزید و با گرفتن نگاهش از چشمهام ادامه داد:
_اما بهم قول بده...
نگاهش رو مجدد به چشمهام دوخت و کامل کرد:
_قول بده اگه همه چیز تموم شد، دم دمای صبح وقتی دارم آخرین نفسهامو میکشم، اولین و آخرین نفری که میبینم تو باشی.
و با بیان حرفش گردنم رو به زیر کشید و لبهام رو به کام گرفت.
8100
🖤🫀𓂃94
ᝰAmir
دو روز از اخرین باری که خبری از رهام و وجود و حضورش داشتم میگذشت و درست بعد چهل و هشت ساعت، بالاخره زنگ خونه توسط رهام به صدا در اومد. با دیدن چهره درهم رهام و شنیدن صداش از پشت آیفون، بلادرنگ در حیاط رو باز کردم و جلوی در پذیرایی خونه منتظر به انتها رسیدن قدمهای رهام موندم.
توی این مدت هزاران هزار فکر رو توی سرم مرور کردم؛ که ترسیده بود؟ فرار کرده بود؟ هویتم رو فهمیده بود؟ بلایی سر خودش آورده بود؟ دستگیر شده بود؟ خودشو معرفی کرده بود؟
این مرد چه اتفاقی رو پشت سرش تجربه میکرد که به خودش اجازه داد تا دو روز کامل من رو در بیخبری و نگرانی رها کنه و بره؟
با ورود رهام به داخل خونه و واضح شدن چهره دمغ و پکرش، بیتوجه به احوال ناخوشی که از صورت و بدن لشش ساتع میشد دستم رو بالا آوردم و با ضرب انگشتهام رو دور یقهش پیچیدم تا بتونم جسم شل و بیرمقش رو به دیوار پشت سرش بکوبم. جسمم بیش از حد به اون مرد نزدیک بود و نگاه افسردهش، چشمهای وحشی و درشت شده من رو رصد میکرد:
_به چه حقی دو روز تمام گم و گور شدی؟
انگشتهام رو از دور یقهش باز کردم و ساعد دستم رو روی گلوش فشردم تا سرش رو به دیوار پشتش بچسونم. قفسه سینهم که با هر تنفس، عمیق به بالا و پایین حرکت میکرد، چشمهایی که درشت و سرخ شده بودند، شقیقهم که رگهای برجستهش به وضوح برجستگیشون رو به رخ میکشیدند و تنفسهای عمیقی که سعی داشتند آتش عمیق وجودم رو خاموش کنند به راحتی شاهدی برای ابراز خشمم بودند.
_چهطور تونستی این همه مدت بری، بدون اینکه هیچ خبری به کسی بدی؟ میدونی خانوادهت چقدر نگرانت شدن؟ خورشید ده بار بهم زنگ زد تا بپرسه ببینم خبری ازت دارم یا نه.
سرم رو جلوتر بردم و خیره به نگاهی که کم کم احساسات درونشون متحول میشدند ادامه دادم:
_میدونی چند بار مجبور شدم بیام محل کارت تا سراغ تورو بگیرم؟ میدونی چند نفر افتادن دنبالت تا تورو پیدا کنن؟
فشار ساعدم رو به روی گلوش بیشتر کردم و با صدای بلندتری غریدم:
_میدونی چند نفر رو علاف خودت کردی؟
با ضرب ساعدم رو کنار کشیدم، اما بدون کم کردن فاصله بینمون صدام رو آزادانه به گوشهاش رسوندم:
_چطور جرئت کردی این همه آدم رو نگران خودت کنی؟
کف دستش رو روی سینهم گذاشت و جسمی از خشم و غضب فلج شده بود رو به عقب هول داد تا تکیهش رو از دیوار پشت سرش بگیره و وزنش رو روی پاهاش خودش سوار کنه:
_برای تو، بودن نبودن من فرقی داره؟
نگاهش رو به چشمهام دوخت و با کج کردن سرش پچ زد:
_تو که علاقهای به مرد مقابلت نداری.
عصبی از منطقی که برای انجام همچین رفتاری داشت به چشمهاش خیره شدم و کمی گردنم رو جلو بردم تا با صدای بلندی حماقتش رو به رخ بکشم:
_دوسِت ندارم، آره... عاشقت نیستم، اما آدم که هستم، رفیقت که هستم، حق دارم برای آدمی که بود و الان نیست نگران بشم.
پوزخندی روی لبهاش نشوند و بهم پشت کرد تا به داخل پذیرایی قدم بذاره:
_نگران چی بودی؟ کی میتونه بهم آسیب بزنه؟
خودش بعد مدتی با تکون دادن دستش جواب داد:
_هیچکس.
عصبی از بیقید بودن مردی که مقابلم میدیدم با قدمهای بلندی خودم رو بهش رسوندم و به پارچه لباسش چنگ زدم تا قدمهاش رو خنثی کنم؛ از بازوش گرفتم و جسم بیرمقش رو سمت خودم چرخوندم:
_حوصله شنیدن این مزخرفاتو ندارم رهام، دو روز صبر کردم تا بیای و ازت توقع دارم تا از زبونت برای حرف زدن راجب این مدت استفاده کنی، نه چرت و پرت گفتن.
ابروهاش رو بالا انداخت و با لحنی که کم کم خبر از جوشش حس خشم در وجودش میداد، همراه صدایی که ذرهای از بیخیالی قبل دور شده بود غرید:
_به پر و پام نپیچ امیر؛ اومدم اینجا تا حالمو خوب کنی، نه اینکه با حرفهات بیشتر از این گند بزنی به حال و روزم.
کوتاه خندیدم و متحیر از کلامی که به زبون آورده بود پچ زدم:
_حالتو خوب کنم؟
عصبی از خودخواه بودنش با پشت دست ضربهای به کف سینهش کوبیدم و در عوضِ چند قدمی که به عقب پرت شد، چند قدم به جلو برداشتم:
_این مدت کجا بودی؟ کجا رفتی؟ چکار کردی؟
ضربه دیگهای به جسمش کوبیدم و قدمهای رو به عقبش رو تعقیب کردم:
_چه غلطی کردی که انقدر داغونی؟
پشت دستم بار دیگه به قفسه سینهش کوبیده شد و صدای بلندم گوشش رو خراشید:
_چه بلایی سر خودت و زندگیت آوردی؟
قبل اینکه مجدد دستم وحشیانه قفسه سینهش رو لمس کنه، انگشتهاش با فشار به دور مچم پیچیده شد و اینبار صدای رهام بود که با خشم و غضب در چهار دیواری خونه پیچید:
_رفتم آدم بکشم.
عصبی بود و درموند، بیان این جمله سه کلمهای باعث شد تا خشمش مثل یک انفجار کوتاه خودنمایی کنه و بعد از اون، روح درموندهش بیچارگیش رو به رخ بکشه. با بیان حقیقت حالا آروم شده بود، افسردگیش رو به راحتی به نمایش میگذاشت.
8100
Photo unavailable
_چرا مجبورم میکنی یادت بیارم یه هیولا عاشقته؟
8100
Hammasini ko'rsatish...
«آنِ مـــــن!»🪵🪐
⁵⁶ عشق یعنی در میان صدهزاران مثنوی بوی یک تک بیت ناگه مست و مدهوشت کند“فاضل نظری”
14500
Hammasini ko'rsatish...
20900
نگاهی به چهره ناامیدش انداختم. داشت برای زندگی به هر ریسمانی چنگ مینداخت و من از وجود نالهها و التماسهای این زن مقابلم متنفر بودم.
_ازت خواسته بودم گریه نکنی، یادته؟
حرفم هیچ رسوخی در وجود این زن نداشت و همچنان با اشکهای مکررش به وجودم خنجر میزد.
وجود همچین اتفاقی در همچین لحظهای، درست وقتی تا نیمه راه خودم رو رسونده بودم نشون از پایان زمانی که سرنوشت در اختیارم گذاشته بود میداد. من رسالتم رو انجام دادم و به پایان رسوندنش رو باید به دستهای مقلدم میسپردم.
بیش از این نمیتونستم ادامه بدم، بیش از این نمیتونست یک بیگناه رو شکنجه کنم و همراه با این زن، پسری که برای زندگی بهتر، پدرش رو ازش گرفته بودم رو به زندگی بدون حضور مادر مجبور کنم. باید رها میکردم و اجازه میدادم تا کس دیگری این هدف رو به انتها برسونه.
از جا بلند شدم و قدمهام رو به سمت اون زن کشیدم. وحشتزده از حضور من مقابلش در خودش جمع شد و اشک و گریهش به جیغهای ترسیدهای تغییر کرد. برای خلاصی از صدایی که قلبم رو در هم مچاله میکرد دستهام رو جلو بردم و طنابی که دور لوله پوسیده گره خورده بود رو باز کردم. اون زن با درک موقعیت، نم نم حنجرهش رو به سکوت دعوت کرد و در تعجب فقط دنباله حرکتهای مردد و نامطمئن من رو گرفت.
همراه با باز کردن طنابی که دور بازو و کمر زن پیچیده شده بود، خیره به حرکت طناب پچ زدم:
_آخر راه رو برو سمت راست، جلوت یک در بزرگ هست.
آخرین حلقه طناب هم از دور تنش باز کردم و سرم رو بالا آوردم تا نگاه مرددم رو به چشمهای متعجبش بدوزم:
_برو و قبل اینکه از آزاد کردنت پشیمون بشم خودت رو نجات بده.
از جا بلندم و چند قدم به عقب برداشتم:
_برو اداره آگاهی، سراغ پسرت رو از یک مأمور به اسم مرادی بگیر.
اون زن سراسیمه از جا بلند شد و آروم و محتاط چند قدم ازم فاصله گرفت. وقتی دید تصمیمی برای به دنبالش افتادن ندارم به سرعت قدمهاش اضافه کرد و تندتر از قبل به انتهای راهرو دوید و من رو با صدای باز و بسته شدن در اصلی، از فرارش آگاه کرد.
20600
با شنیدن صداش بین پلکهام فاصله انداختم و نگاهم رو روی صورتش که دیگه پارچهای رو به روش حمل نمیکرد چرخوندم:
_خواهش میکنم بذار برم، قول میدم به کسی چیزی نگم، فراموش میکنم چی دیدم، تورو، اینجا رو... همه چیزو فراموش میکنم.
تونسته بود پارچه روی صورتش رو با حرکت زبون و فکش از روی لبهاش کنار بزنه تا صدای التماسش رو به گوشم برسونه، میخواست مجابم کنه تا زندهش بذارم، میخواست تصمیمم رو به نفع خودش عوض کنه. بیش از این نتونست دووم بیاره و با صدای بلند گریه کرد، زار زد، التماس کرد:
_خواهش میکنم... بچهم خونه منتظرمه، بذار برم پیشش.
سرش به پایین سقوط کرد و صدای گریههاش اوج گرفت.
نمیتونستم بچهای رو که از شر پدر خلاصش کرده بودم رو از نعمت مادر هم محروم کنم، نمیتونستم باعث بشم تا مثل امیری که کنارم داشت جون میگرفت تنها و بیکس بزرگ بشه، نمیتونستم اون رو به همچین سرنوشتی وادار کنم.
با ضرب از جا بلند شدم و زیرلب بچ زدم:
_بچه...
با شنیدن این کلام از زبونم به تنش حرکت داد و جنونوار خودش رو به دیوار پشت سرش کوبید:
_بهش کار نداشته باش اون هیچی رو ندیده.
انتهای راهرو، سمتش چرخیدم و به چشمهاش خیره شدم. تصور کشتن یک بچه حتی تو تصور هم جا نمیشد و این زن داشت من رو به همچین تفکر کثیفی محکوم میکرد؟
بزاق دهانم رو قورت دادم و نفسم رو عمیق بیرون فرستادم. به صورتش خیره شدم و لب زدم:
_نمیخوام همچین کاری کنم.
و با بیان این حرف اون مکان متروکه رو ترک کردم.
12000
🖤🫀𓂃93
ᝰRoham
دو روز میگذشت... از آخرین باری که پام رو از این مکان مخروبه بیرون گذاشته بودم، چهل و هشت ساعت میگذشت و من هیچ اهمیتی به گوشیای که با تماسها و پیامکهای مکرر نگرانی اطرافیانم رو به رخ میکشید نمیدادم.
همچنان مقابل این زن که تو این دو روز نه پلک روی هم گذاشت و نه غذایی به معدهش فرستاد این ساعتهای محنوس و شوم رو گذروندم و در فکرم به دنبال یک راهکار برای گذر از این منجلاب بودم.
نگاهی به چهرهای که بعد این مدت همچنان رنگ ترس و نگرانی داخلش به چشم میخورد انداختم و پچ زدم:
_از من میترسی؟
زمانی که خودش تونست راه ورود کلامش رو باز کنه و پارچه دور دهنش رو از روی لبهاش فراری بده، من هم دیگه تلاشی برای سد بستن به روی راه تردد صداش نکردم. اجازه دادم اون هم در تصمیم نهایی من مداخله داشته باشه.
نفسهای بریدهای که میکشید از حرکت پرههای بینی و بالا پایین رفتن قفسه سینهش به راحتی بازگوی ترسی بود که تمام شجاعتش رو میبلعید:
_تو میخوای من رو بکشی.
با صدایی لرزون پچ زد و باعث شد منی که مقابلش، داخل راهرو نشسته بودم لبهام رو به دو طرف بکشم و سرم رو به چپ و راست تکون بدم:
_قرار نبود به اینجا برسم.
فقط دو راه مقابلم بود و من باید انتخاب میکردم که با طناب کدوم پیشنهادِ مغزم، خودم رو به اعماق تاریکی فرو میفرستادم. یا باید یک زن، یک آدم بیگناه رو میکشتم و تا آخرین روزهای زندگیم عذاب وجدانش رو روی شونههای عاجز و فلجم حمل میکردم، یا اجازه میدادم این زن با هر قدمش طناب رو محکمتر دور گلوم بپیچه و من رو خلع سلاح کنه.
زبونم رو روی لبهام کشیدم و نفسم رو با فوت بیرون فرستادم. کمر خمیدهم رو صاف کردم و چهارزانو نشستم تا به چشمهای سرخ و گود افتادهش خیره بشم:
_اگه آزادت کنم چکار میکنی؟ منو لو میدی؟
سرم رو به سمت شونه خم کردم و سعی داشتم تا خودم رو، کارم رو، هدفم رو مقابل این زن توجیه کنم:
_من کار بدی نکردم... حداقل در مورد کشتن شوهرت.
شونههام رو بالا انداختم و ادامه دادم:
_توام دوست داشتی بمیره، مگه نه؟
کمی گردنم رو جلو بردم و با جدیت حرفهایی که داخل پزشک قانونی از زبونش شنیده بودم رو بازگو کردم:
_خودت گفتی تنها راه نجات پیدا کردن از دستش مردنشه، گفتی طلاقت نمیده، هرجا فرار کنی پیدات میکنه، اجازه نمیده بچهت رو ببینی...
سرم رو به سمت شونه خم کردم و خیره به چشمهای مرتعشش لب زدم:
_منم کمکت کردم تا از دستش خلاص بشی.
وقتی شروع کردم به حذف ویروسهایی که به این زندگی گند زده بودند خودم رو از کشتن هر بیگناهی منع کردم، به خودم اجازه دادم برخلاف قانون عمل کنم که بتونم عدالتی که دیگه مقررات از پایبندی بهش عاجز بود رو به شهر برگردونم، تا بتونم کفههای ترازویی که نماد عدل و داد و انصاف بود رو مقابل هم حفظ کنم.
حالا من مقابل فردی قرار داشتم که ممکن بود به تمام اندوختههام پشت پا بزنه و آیندهای که براش برنامه ریخته بودم رو به خاک سیاه بنشونه. باید بهش اجازه همچین کاری رو میدادم؟
گوشه لبم رو به دندون کشیدم و مجدد کمرم رو به دیوار پشتم تکیه زدم:
_اما تو به جای تشکر قراره به عنوان شاهد تو دادگاه بر علیه من شهادت بدی.
دستهام رو بالا آوردم و نوک انگشتهام رو به شقیقههام فشردم:
_من تو و بچهت رو از شر مردی که با مواد زندگیتون رو به جهنم تبدیل کرده بود خلاص کردم و تو...
دستهام رو پایین آوردم و به نگاهش خیره شدم:
_تو میخوای جلوی منو بگیری.
هر تصمیمی که میگرفتم من رو از هدفم دور میکرد، اگه این زن رو رها میکردم تا به بیرون از مخفیگاه فرار کنه و به اداره پلیس برسه، اونوقت تمام چیزی که ساخته بودم فرو میریخت و من اینبار به عنوان متهم به دادگاه حاضر میشدم. اگه تصمیم میگرفتم تا این زن رو همینجا بکشم و تنها شاهدی که از حضور و وجود جوکر اطلاع داشت رو سرنگون میکردم، دیگه قاتلی نبودم که شهر رو از میکروبهای سمی انسانیت پاک میکرد... اونجا من قاتل یک بیگناه میشدم، گناهکار تلقی میشدم و برای دفاع از خودم هیچ حرفی نداشتم.
اون زن در جواب به حرفهایی که شبح ناامیدی داخشون نفوذ کرده بود به حرف اومد و با ترس و لرز از واکنش من پچ زد:
_من به کسی چیزی نمیگم...
نم نم گریههاش اوج گرفت و اعترافش به التماس تبدیل شد:
_به خدا به کسی چیزی نمیگم، فقط میخوام برم پیش پسرم. خواهش میکنم بذار برم، خواهش میکنم.
بعد از آخرین جملهش با گریههای بیوقفهش التماسش رو نشون داد و خواهشش رو برای آزادیش بیان کرد.
سری به چپ و راست تکون دادم و خیره به صورت خیس از اشکش پچ زدم:
_نمیتونم باورت کنم.
شنیدن صدام باعث شد تا بلندتر از قبل زار بزنه و به التماس بیوفته:
_بچهم کسیو نداره... خواهش میکنم نذار بیوفته بهزیستی، بذار خودم بزرگش کنم، بذار برم پیشش، بذار زندگی کنم.
13800
🖤🫀𓂃92
ᝰRoham
قدمهای مستأصلم رو در طول مخفیگاهی که برای مجازات انسانهایی که برای به دوش کشیدن همچین صفتی زیادی حقیر بودن کشیدم و سعی داشتم با تخلیه انرژیم، افکار مزخرفم رو هم از مغزم خالی کنم؛ اما شدنی نبود. محتوای تمام افکارم به دو کلمه، دو فعل، دو کار ختم میشد:
بکشمش؟
نکشمش؟
باید چهکار میکردم؟ اجازه میدادن این زن آزاد بشه و هویت من رو هم همراه خودش به غنیمت ببره؟ اجازه میدادم زندگیم رو به خطر بندازه و من رو رسوای عالم و آدم کنه؟ اجازه میدادم زندگیای که با چنگ و دندون حفظ کرده بودم رو به خطر بندازه؟
باید چه کار میکردم با زنی که میتونست به یک حرکت پوزه من رو به خاک بکشه و رشته زندگیم رو از هم جدا کنه؟
مغزم فلج شده بود و از پس هیچ کاری برنمیاومد، نه میتونست افکارم رو تحمل کنه، نه میتونست وجود این زن رو تحمل کنه، نه میتونست نبودش رو تحمل کنه، نه میتونست فکر به کشتنش رو تحمل کنه، نه میتونست اینده رو تصور کنه. مغزم برای لحظاتی به خودش مرخصی داده بود و من رو با هزاران فکر سرگردون و شلخته تنها گذاشت.
صدای گریههای اون زن که پشت دستمال دور دهنش خفه میشد همچنان به گوش میرسید. من اون پارچه رو روی لبهاش فشردم تا صدای التماسش رو خفه کنم و بدون هیچ اهرم فشاری تصمیم بگیرم تا با این زن چه کنم، اما اون همچنان با گریههاش خواهش میکرد تا به جون و جوانیش رحم کنم.
خسته از شنیدن دردهایی که با اشک فریادشون میزد سمت اون زن چرخیدم و به راهروی که داخلش، به لوله پشتش زنجیر شده بود گام برداشتم. مقابلش ایستادم و نگاهی به صورت رنگ پریدهش انداختم. اشکهای زیادی روی پوستش جاری شده بود و گودی زیر پلکهاش شاهد خوبی برای گریههای بیوقفهش محسوب میشد.
نگاهم رو روی صورتش چرخوندم. چشمهاش با وجود فلج بودن زبونش هزاران هزار فریاد سرم میکشید و خواهش میکرد تا بهش رحم کنم، تا بابت خطایی که از چشمهای سرکشش سر زده، تمام وجودش رو مجازات نکنم. مژههای کوتاهش از گریههای بیوقفهش خیس و چسبناک شده بود. تمام تنش از ترس میلرزید، انگار داشت از سرما یخ میزد و پوست رنگ پریدهش مهر تأییدی روی همچین فرضیهای بود.
دستم رو روی زانوم گذاشتم و کمرم رو به سمتش خم کردم، اما بیشتر از قبل ترسید و در خودش جمع شد، تن طناب پیچ شدهش رو به دیوار سرد و سفت پشت سرش چسبوند. جسمش در هم مچاله شده بود و دیدن تن ترسیدهش باعث شد فردی در مغزم جیغ بکشه که من جنونوار کمر خمیدهم رو صاف کردم و کف هردو دستم رو محکم به روی گوشهام فشردم.
روزی که من شروع کردم به کشتن آدمهایی که روح و انسانیتشون رو با سیاهی و پلشتی، به یک شبح تیره و آلوده تبدیل کردن، در مغزم هدف آوردن خندهای که برای خیلیها به یک آرزوی محال تبدیل شده بود رو پرورش دادم. اما الان یکی از همون آدمها مقابلم به یک لوله پوسیده طناب پیچ شده بود و برای زنده موندن التماسم میکرد.
ناچار بودم، عصبی، عاجز ، مستأصل و پریشان بودم. نمیدونستم باید با این زن چه کنم و گریههای پی در پیش من رو بیش از قبل به جنون نزدیک میکرد که گردش به دور خودم و فشردن گوشهای پرس شدهم رو رها کردم و با صدایی که سعی داشتم آروم و ملیح باشه تا اون زن رو نترسونه پچ زدم:
_میشه... میشه گریه نکنی؟
نگاهم رو به صورت ترسیدهش دوختم. هنوز اشک میریخت اما دیگه صدایی از حنجرهای که به بنبست میرسید خارج نمیشد. خرسند از سکوتی که از اطراف به گوش میرسید سری تکون دادم و مجدد به مقابل اون زن گام برداشتم. با فاصلهای حدود یک متر مقابلش ایستادم و کمرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم:
_ممنون.
زانوهام بیش از این توان و تحمل به دوش کشیدن وزنم رو نداشتند که جسمم چسبیده به دیوار، روی زمین سقوط کرد. زانوهام جمع شده مقابل شکمم قرار داشتند و آرنج هردو دستم روی زانوی هردو پام جا گرفتند.
نگاهم رو به تن در هم مچاله شده اون زن دوختم و با صدایی که هیچ نا و توانی درش دیده نمیشد پچ زدم:
_اون وقت شب اونجا چکار میکردی آخه؟
پلکی زدم و سرم رو هم به دیوار تکیه دادم:
_هم منو گرفتار کردی، هم خودتو.
با شنیدن صدام، دوباره گریههاش اوج گرفت و باعث شد اخمهای من مجدد در هم گره بخوره و مغزم همچنان افکار شومم رو به خاطر بیاره. با صدای گرفتهای که درگیری روانم رو نشون میداد پچ زدم:
_ازت خواستم گریه نکنی.
اما اینبار درخواستم چندان نتیجهای نداشت و کمکی به قطع صدای ضجه اون زن نکرد.
16500
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.