cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

داستان ترسناک،خاطرات ترسناک

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 711
Obunachilar
-524 soatlar
-207 kunlar
-9130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#خاطرات_ترسناک #داستان_ترسناک #ارسالی سلام می خوام براتون چند تا اتفاقی که برام افتاده رو براتون بکنم اولیش بر میگرده به سه ماه پیش پدربزرگم اومد به خوابم‌ پدربزرگم خیلی عاشق طبیعت بود توی خواب هم کنار یک رودخونه بودیم که دست کرد تو آب و آب ریخت روی صورتم و موهام چند دقیقه بعدش بی دلیل از خواب بیدار شدم و واقعا موهام و صورتم خیس شده بود تا چند دقیقه هنگ بودم حس میکردم مزر بین خواب و بیدارم و زیاد جدی نگرفتم 😮‍💨 دومیش همین دیشب برام اتفاق افتاد در اتاق من روبروی اتاق پدر مادرمه ساعت چهار بود شایدم کمتر دیدم اول یه سایه سیاه وارد اتاق شد توجه نکردم و گفتم تاریکیه و توهم زدم چند دقیقه بعد یه سایه سفید و بلند از اتاق اومد بیرون 💀چشمام رو مالوندم و همونجا مونده بود چند قدم رفت جلو و کمرنگ و کمرنگ تر شد و ناپدید شد
Hammasini ko'rsatish...
1
Repost from N/a
Repost from N/a
https://t.me/TexMorphine چنلش ریزش داشته دوستان به حمایت بکنید مثبت بشه یکم🖤
Hammasini ko'rsatish...
Tex Morphine ❤️‍🩹تکست مورفین بیو خاص ، پروفایل ،عاشقانه

تکست مورفین ،بیو خاص ؛ عاشقانه

داستان ترسناک (از تو شکمش بچشو دزدیدن....) مادر بزرگم تعریف میکرد و میگفت خیلی سال پیش وقتی یه دختر نوجون بودم تو روستا زندگی میکردیم آب و برق نداشتیم و بعد ازنهار ظرفامونو میبردیم لب رودخونه و میشستیم، وهمونجا حموم میکردیم، یه روز مادربزرگم گفت بعد نهار رفتم طویله رو تمیز کردم وصبرکردم مردم ظرفاشونو بشورن و برگردن خونه هاشون خلوت بشه برم تو رودخونه حموم کنم، بعداز تمیزکردن طویله ظرفا و لباساش رو میریزه تو تشت روحی و راه میفته، ظرفا رو میکشه کف رودخونه و تمیزشون میکنه، بعد خودش میره تورودخونه و داشته حموم میکرده ک یه دفعه میبینه آب داره تغییر رنگ میده، و میگه ای بابا این دیگه چی بود رنگه خونه؟ خورشته؟ تو فکر و تعجب بوده ک میبینه کم کم لباساش داره صورتی رنگ میشه، از اب میاد بیرون و میره پشت درخت، لباساش رو عوض میکنه لباس خیساش رو برمیداره و باخودش میبره، ازکنار رودخونه ب سمت خونه حرکت میکنه، یکم بالاتر یه زن ناشناس و عجیب و ترسناکو میبینه ک نشسته وداره داخل رودخونه یه چیزای میشوره،(ترسناک بخاطر اینکه دستاش تا آرنج خونی بود،یه چا.قو توسینیش بودلباس بلند مثل جادوگرا تنش بود ک دامنش ازجلو خونی بود،) داخل سینی تکه های دل و جگر و گوشت و پراز خو.ن بود، زن ک از دیدن مادربزرگم جا میخوره و اخم میکنه بلند میشه میایسته و با دستای خونیش دست به کمر مادربزرگم رو سرتاپانگاهی میندازه، مادربزرگم بدون هیچ حرفی روشو برمیگردونه و قدماشو تندترمیکنه یکم بالاتر ک میره پشت سرشو نگاه میکنه میبینه کنار رودخونه هیچکس نیست، بیشترمیترسه، و تاخونه میدوه، میرسه خونه و میبینه کسی خونشون نیست، همینکه خم میشه تا ظرفارو بزاره زمین صدای جیغ از خونه همسایه میشنوه، مادربزرگمم بدوبدو میره خونه همسایه میبینه مردم جمعن، مادره مادربزرگم دم در ایستاده بود و نزاشته بود مادربزرگم بره داخل، ولی زن همسایشون انگار فوت کرده بوده ک نزدیک زایمانش هم بوده، تنها توخونه بوده، درو برای یه غریبه بازمیکنه، گویا یه غریبه واردخونه شده شکم زن رو بر.یده، بچه داخل شکمشودزدیده، و دل و رو.ده زنه رو هم در آورده، و باخودش برده. مادربزرگم از شنیدن این خبر شوکه شد، اومد خونه و همه چیو به مادرش تعریف کرد، و لباسای ک ازخون به رنگ صورتی در اومده بودنو نشون داد. اولش حرفشو باور نکردند ولی وقتی رفتندلب رودخونه دیدن همونجای ک زنه ناشناس نشسته بوده خون ریخته. اما هرچی گشتن نتونستن اون زن رو پیداکنن. شوهر اون زن یه سال بعد ازدواج کرد و از اون خونه رفتند و روستای دورتر ساکن شدند. هیچکس هم دیگه پیگیر ماجرا نشد پایان @DonyayVahshat 💀
Hammasini ko'rsatish...
1
Repost from N/a
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ پارت چهارم) شب یه خواب خیلی عجیب دیدم که از خوابای قبلیم خیلی عجیب تر بود ، توی همه خوابام توی ویلای شمال عموم یا یه خونه شبیه اون بودم، یه خونه دوبلکس با دیوارای سفید و هوای مرطوب،یا اینکه توی کوهستان یخ زده یا مه گرفته بودم یا پایه کوه بودم و همجا پر از برف بود اونشب خواب دیدم که یه دختر اومد توی خوابم اسمش لیا بود،بهم گفت باید منو پیدا کنی و و من خودمو وسط خیابون پیدا کردم ( توی خوابااا) و زمین یخ زده بود و همجا پر از برف بود فقط میدونستم باید مستقیم برم اما انقدر لیز بود که مجبور بودم چهاردست و پا راه برم، انقدر راه رفتم تا هوا تاریکه تاریک شد مثل اینکه تو عالم خواب فقط من وجود داشتم توی یه خیابون برفی حتی چراغ خیابون ام روشن نبود حقیقتا خوف برم داشت ، یه حس بدی بود مثل وقتایی که بچه بودیم از خواب بیدار میشدیم میدیدیم مامانمون نیست میترسیدیم و دلمون میخواست خودمونو گول بزنیم که نه هست حتما توی اونیکی اتاقه، منم داشتم خودم رو گول میزدم که حتما جلوتر باید یه مغازه باشه تا اینکه رسیدم جایی که یه چراغ روشن بود اما، یه زن با یه لباس مشکی که کاملا شبیه چادر بود اون زیر وایساده بود یه بچه بغلش بود بچه داشت جیغ میزد و گریه میکرد زن هم همینطور، با درموندگی گریه میکرد اما انگار متوجه حضور من شد پاهام توی خواب یخ زده بودن، زن به طرفم برگشت و تنها چیزی که دستش بود یه جسد بی جون بچه بود که خالی بودن چشمای بچه از مرگش خبر میداد هنوز صورت زن معلوم نبود اما خوب فهمیدم چخبره پس سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم، باید لیا رو پیدا میکردم ، لیایی که اصلا نمیدونستم کیه؟؟ رسیدم به لبه کوه، ته ناامیدی بودم چون لیا یجایی توی کوه بود ، اما نصف شب توی کوه به اون بزرگی و ترس من و تاریکی چطور باید دنبالش میگشتم؟ توی خواب یه حس عجیبی به لیا داشتم ، با خودم میگفتم خب اگه من ترسیدم پس اون که وسط کوهه چقدر ترسیده؟ با همین جمله خودمو آروم کردم و قدم برداشتم اما اون زن دوباره پشتم ظاهر شد با صدای خندش رومو کردم سمتش بالاخره حرف زد و گفت: داری دنبال لیا میگردی؟ و منم در جواب گفتم: خفه شو ، انقدر دنبال من نیا به والله قسم اینسری نزدیکم بشی سرت رو میبرم میزارم روی سینه ات فهمیدی حرومزاده؟
Hammasini ko'rsatish...
😨 3👍 1🌚 1
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ خب سلام من اومدم پارت سوم داستانای قبلیم رو بگم ، همونی ام که زیر کامنتاش دعوا شده بود 😂 خب حالا بریم سراغ اتفاقایی که بازم اتفاق افتادن، خلاصه که عید شد و عموی بزرگم از کانادا اومده بود ایران و مارو دعوت کرد ویلای شمالشون و سال تحویل رو اونجا بودیم، تو کل مسافرت عموم باهام انگلیسی صحبت میکرد و از لهجه انگلیسیم لذت میبرد، ما خوش و خُرَم داشتیم خوش میگذروندیم تا روزی که برگشتیم خونه و من مثل جنازه افتادم روی تختم خوابیدم تا ساعت دو نصف شب که بیدار شدم و دیدم که مامانم و داداشمم بیدارن ، و سه تامونم گشنمون شده بود نشسته بودیم سر سفره و که یهو مامانم سکوت رو شکست م: بچه ها یچیز میگم نترسیدا داداشم که قدش از من بلند تر بود پرید بالا گفت نه نه نگو شبه میترسیم ولی من با ذوق گفتم نههه بگو و خب مامانم شروع کرد : ظهر که باباتون داشت وسایل رو میورد بالا آقای معصومی رو دید ، بعد آقای معصومی(همسایه بغلیمون). به باباتون گفته که همچی رو براهه آقای محمدی؟ بعد بابامم گفته اره چطور مگه؟ بعد معصومی ام بهش گفته اخه این چند روزه خیلی صدای دعوا میاد از خونتون، دعوا و جیغ زدن بعد بابامم به کیف و چمدونا اشاره میکنه میگه ما تازه امروز از مسافرت اومدیم و رنگ جفتشون میپره. — داداشم با شنیدن این حرف از سر کلافگی و ترس پوف کشید و گفت پاشید بخوابیم دیگه اه منم یخورده داشتم مسخره بازی در میوردم که بدتر بترسونمش ولی خب بعد دو سه روز دقیق به چیزی‌که مامانم گفت فکر کردم یعنی در طول روز و شب ، صدای جیغ از یه خونه خالی میومده و انقدری واضح بوده که پای مشکلات خونوادگی بزارنش عجبی زیر لب گفتم و به کارم ادامه دادم رفتیم خونه مامانبزرگم، خاله کوچیکم که مجرد بود اصرار کرد که بمونم پیشش، و از اونجایی که بچه کوچیکا خیلی منو دوست داشتن همشون. ریختن سر خالم و اسرار کردن که اونا ام بمونن، دختر خالم دوسالش بود و دوتا دختر داییام که ۶ و ۹ ساله بودن ودخترخاله مامانم که همسن و سال من بود ولی خالم سلیطه بازی در آورد( دوست داشت تنها باشیم و طبیعتا از بچه مچه خوشش نمیومد) و نتیجه این شد که فقط من و انوشا موندیم پیشش ، و البته خالم انقدر حساس بود که در اتاقشو همیشه قفل میکرد و فقط خودش خق رفت و آمد داشت و من و مامانبزرگم( ادامه داره)
Hammasini ko'rsatish...
👍 2 1
دیگه جن های خونمون هم دارن درمورد جلیلی و پزشکیان حرف میزنن🚶🏻‍♀💀
Hammasini ko'rsatish...
🤣 3😁 1
#خاطرات_ترسناک #ارسالی ‌ ‌ ‌‌‌ ‌ سلام سال هشتم مدرسمون قدیم خوابگاه بوده سه کلاس داشتیم هفتم هشتم نهم رو به روی این سه کلاس به ترتیب ازمایشگاه خوابگاه انبار بود و شش تا اتاق داخل سالن که یک سرش سالن امتحان ها بود اون سمت سالن دوم در ورودی و دفتر مدیر و بقیه چیز ها یادمه اون روز زنگ ورزش‌دبیر نداشتیم و بیشتر بچه ها رفتن حیاط ورزش من هم چون دوستم نبود و خسته بودم خوابیده بودم تو کلاس وسط خواب و بیداری متوجه شدم چهارتا از همکلاسیام اومدن تو کلاس و دارن پرده هارو میکشن و صندلی هارو جا به جا میکنن داشتم نگاشون میکردم که چرا؟ یکیشون گفت میخایم احضار کنیم اگه میترسی برو بیرون منم گفتم خوابم میاد نمیرم و رو صندلی لم دادم و نگاشون میکردم اونا مشغول کارای خودشون بودن و دست یکیشون تخته بود و داشتن نلبکی و روش تکون میدادن. و هعی جیغ و داد میکردن باورشون نمیکردم تا اینکه تو اتاق با درو پنجره های بسته باد اومد باد تندی ام اومد جوری که کتابم ورق میخورد با سرعت دوتا از همکلاسیام از ترس فرار کردن و یکیشون رفت دنبال اون دوتا تا احضار و تموم کنن خسته بودم و میدونستم مدیر الان میاد و همه توبیخ میشیم برای همین رفتم سمت سالن امتحانات تا بخوابم تو راه دیدم در انبار بازه و. سال نهمیا اردو بودن برای همین رفتم تو انبار‌و ببینم چون تخت بود دوتا تخت دو طبقه رو به رو هم بودن و پشت یکی از تخت ها یه دختر نشسته بود از من بزرگتر بود و لباسش سفید بود به خیال اینکه بچه سرایدار مدرسه است توجهی نکردم و رو تخت دراز کشیدم صدای مدیر اومد و بابت اینکه. لو نرم رفتم زیر تخت دیدم دختره هنو نشسته اونجا و زانوشو بغل گرفته انگار داره گریه میکنه گذشت و بهش توجه نکردم تا اینکه دو سه هفته بعدش از طرف کتاب خونه اومدن برای معرفی کتاب و خانومی که اومده بود داستانی گفت سال های قبل تو خوابگاه اتیش سوزی میشه و همون دختر تو همون اتاق میسوزه و روحش میمونه تو مدرسه حتی از اتاق ورزش با در قفل گاهی صدای پسنگ پونگ میومد یا سرایدار مدرسه تنها نمیرفت تو اشپز خونه اصلی مدرسه
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.