نــــازلار
به نام او که خالق یکتاست 🌹❤️ رمان در حال تایپ : نازلار نویسنده : ساحل پایدار پارت گذاری: شنبه تا چهارشنبه
Ko'proq ko'rsatish15 117
Obunachilar
-5524 soatlar
-897 kunlar
-37730 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
81600
Repost from N/a
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق
کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱
#پارت_1
جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بیحوصله پشت گردنم را ماساژ دادم.
نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم و خسته آهی کشیدم.
ملحفهی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرکها انداختم.
زرورق مکعبی پاره شدهی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زبالهی همراهم انداختم.
توت فرنگی؟!
چرا میوهای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟!
اتاق دیشب برای یکی از خر پولهای زمانه رزرو بود.
از بچههای لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش میآید و میخواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو میکند.
مرفهی بیدرد عالم بود که برای زن بازیهایش هم هتلِ بهنام و پرستارهی ما را در اختیار میگرفت.
توی دلم حسرت تمام نداشتههایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر میشد و مادر بچههاش... بدون شک خوشبخت بودن.
-باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده.
سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت.
اسم و شمارهی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم میخواست.
-بله... سلام.
صدای خمار از موادش گوشم را آزرد.
-تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته.
بغض تمام گلوم را پر کرد. میخواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیرهیِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند.
فریاد زد:
-نشنیدم بگی چشم؟
لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم:
-چشم.
بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بیاختیار به کاندوم پر و گره خورده افتاد.
-منیژه؟
با این که چندشم میشد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش.
-بگو.
از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا میشد یا خودم را میکشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن میخورد چون حتی اگر میبردی هم بازنده بودی.
-چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟
با حسرت جوابم را داد.
-سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟
کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیونها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برندهی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود.
صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم:
"باید حامله بشم"
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
32610
Repost from N/a
-باز این دخترهی چشم سفید بیدین رو آوردی تو خونهای که ما توش نماز میخونیم؟!
مرد با حرص فک روی هم سایید.
-آرومتر مادر من... میخوای دختره بشنوه؟!
ناسلامتی همخون خودته...
زرینبانو عصبیتر از قبل صداشو بالا بزد.
-دختر سپیدهی دریده، نمیتونه نسبتی با ما داشته باشه.
یه عمر دست رو سر این دختره گرفتی تهشم هار شد پاچهت رو گرفت.
فک مرد منقبض شد و زرینبانو از بازوی شیرمردش آویزان شد تا برای بیرون انداختن دخترک نرمش کند.
-بکن و بنداز دور این دندون لق رو...
یهبار رفتی از پاسگاه جمعش کردی، یه ماه نمیتونستیم سرمونو تو محل بالا بیاریم.
اجازهی صحبت به بوران نداد.
-دفعه بعد قراره با شکم بالا اومده بیاد سروقتت و بندازه بیخ ریشت؟!
بوران عاصی از دست مادرش، کنار کشید و با نیمنگاهی به مسیر احتمالی آمدن دخترک یتیم خسرو، غرید:
-همش بیست سالشه مامان.
بس میکنی یا نه؟! باباش دم مرگ سپردش دست من، منم بذارمش سر خیابون؟!
زرینبانو چشم درشت کرد و تشر زد.
-مگه بچهست که نگرانی از گشنگی بمیره؟!
نترس این راه ننهی دربهدرشو میره... جا خوابش هم پیدا میکنه
نمیشد. آن دخترک نازکنارنجی و موفرفری برایش مهم بود و نمیتوانست بیرونش کند.
-د بس کن مامان.
اگه داری اینارو میگی که منو با پروانه جفت وجور کنی کور خوندی!
زرینبانو با آوردن اسم پروانه... انگار سوژهی خوبی پیدا کرد.
-چیه؟! نکنه برای تو هم دلبری کرده که پات براش لغزیده و طرفشو میگیری؟!
-من پونزده سال ازش بزرگترم مادر...
امانته دستم.
دخترک همان گوشهکنار کز کرده و صدای مادر و پسر را میشنید.
لب به دندان گرفت و قلبش به درد آمد.
-قسم بخور که دوسش نداری.
بگوکه فقط چون باباش سپردش دستت میخوای هواشو داشته باشی!
قلبش از سوال عمهخانم گرفت و با همهی توان گوش شد تا جواب مردی را بشنود که از کودکی عاشقش بود.
-مگه بچه بازیه؟!
یادگار خسروئه... خودم بزرگش کردم. اصلا مگه میتونم عاشق یکی همسن دخترم بشم؟!
نفس در سبنهی سوفیا متوقف شد.
راست میگفت، بوران کجا و اوی بیست ساله کجا؟! نامزد داشت هربار قلبش جان میداد برای همان مردی که تنها حامیاش بود...
-شاید توکور باشی اما خودم دیدم عکستو انداخته صفحه گوشیش...
خودم شنیدم ورپریده به دوستش میگفت برات دامن کوتاه پوشیده
با ترس از چیزی که عمهخانم لو داده بود، زانوهایش لرزید.
بوران دوستش نداشت و حالا...
وای راز مگویش فاش شده بود!
-سوفی گفته؟!
اون عکس منو...؟!
دامن کوتاه برای من؟!
قبل از فرار به اتاقش، زانوهای لرزانش کار دستش داد و به گلدان برخورد کرد.
شکسننش سر هردو را به همان سمت سوق داد.
-مادرت شد دروغگو؟! بیا اینجا ذلیل مرده...
بیا اون گوشی رو نشونش بده ببینه کلش شده عکسهای استخر رفتنش...
بگو یواشکی دشت دیوار ازش فیلم گرفتی...
نگاهش به چشمهای سیاه بوران قفل شد و لکنت گرفت.
-من... من...
عمهخانم اش... اشتباه...
زرینبانو با صدای بلند بین حرفش پرید و بوران نگران سرخی بیش از حد گونههای سوفیایی شد که خودش بزرگش کرده بود.
-ساکت شو سلیطه... به مادرت رفتی دیگه.
پسرم این دختر بیحیا رو بفرست خونه باباش.
سوفیا خجول و ترسیده سرپایین انداخت.
بوران صبر نکرد، دستش را کشید و در اتاقش پرت کرد.
صدایش بلند نبود اما ترسناک چرا...
بند دل دخترک پاره شد.
-جواب بده ببینم...
گوشیت پر فیلمای منه؟! وقتی تو استخر بودم ازم عکس گرفتی؟!
-ب بوران... من...
پیش رفت و چندقدم مانده به تن لرزانش، ایستاد.
-راستشو بگو کاریت ندارم.
فقط میخوام بدونم اینکارو کردی یا نه؟!
واسه من دامن تنت کردی؟!
وحشتزده به خون دویده در چشمان بوران نگاه کرد.
چه باید میگفت؟! که بزرگم کردی و عاشقت شدم؟!
که نامزد داشتنت روی قلبم سنگینی میکند؟!
-من فقط... میخواستم دوستام دست از سرت بردارن.
فقط خواستم فکر کنن که تو...
بوران خیره به وحشت دختری که مثل کف دست میشناخت، نیشخند زد.
-یادگارِ خسرو... نگرانه من به رفیقاش پا بدم؟!
فاصلهی بینشان را کمتر کرد و حالا جای صدای بلند و ترسناک دقایق قبل، نفسهای مردانهی بوران سکوت بینشان را میشکست.
-زیادی برام کوچیکی... ظریفی... حیفی...
بوران سر دخترک را بالا آورد و انگار سوفیا ناخواسته لب باز کرد.
-بوران... اگه... یهبار دیگه کنار پروانه یا هر زن دیگهای ببینمت، دیگه تحمل نمیارم.
من...
-هیشششش....
دست مرد پشت گردن دخترک ....
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
https://t.me/+dtDVcQ8ZOcc1YTA0
༄ دیاموند ๑ˎˊ˗
Diamond:الماس ما شآءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ الّا بِاللَّهِ؛ به قول نزار قبانی کاش یکی بود چشمامونو میفهمید، وقتی ناراحت میشدیم، به سینهش اشاره میکرد و میگفت اینجا وطن توست...♥️
37510
Repost from N/a
_ شل بگیری و نفس عمیق بکشی ... اونقدرام سخت نیست!
صدای گریههای مظلومانهی دخترک فضا را پر کرد
طوفان نفسزنان غرید
_ هیش آروم ، سه روزه خونریزی داری
انقدر وول نخور تا نمردی
ماهی که مثل سه روز گذشته زیر دستش بی حال شد بالاخره رهایش کرد
درِ کلبه به صدا در آمد
طوفان با خونسردی لباسزیر مردانهاش را برداشت اما با دیدن لکه خون پوف کشید
_ همهجارو به گند کشیدی تهتغاری اصلان خان!
ناچار همان شورت را پوشید و در اتاق را بست
جاوید آمده بود
خریدهارا روی اپن گذاشت و به اتاق اشاره زد
_ بهش آب دادی؟
طوفان پوزخند زد
_ تا منظورت کدوم آب باشه!
جاوید چشم غره ای رفت و بطری آب معدنی را برداشت
طوفان غرید
_ کجا؟
_ میکشیش طوفان ، سه روزه دزدیدیش یه قورت آب نخورده
_ هنوز جون داری نترس ... خسروشاهیا تو این سالایی که مارو عذاب میدادن دخترِ خودشونو خوب تقویت کردن
_ همش شونزده سالشه ، میمیره جنازش میمونه رو دستت
طوفان بطری آب را از دستش گرفت و سر کشید
_ هیچ مرگش نمیشه
_ اصلان دنبالِ نوهاشه ، دیر یا زود بو میبره کار تو بوده
طوفان بی حوصله سر تکان داد
جاوید صدایش را بالا برد
_ میفهمی چی میگم؟ نوهاشو روز عروسیش با لباس عروس دزدیدی و پردهاشو زدی
دیگه باکره نیست...
میفهمی این چه آبروریزی بزرگی برای اون خاندانه؟
_ خریدتو کردی؟ هری
جاوید با تاسف پوف کشید
_ یه تیکه نون بهش بده ، گناه داره
_ دلت واسه تولهی اون حرومی سوخت؟
جاوید سکوت کرد
هرکس اصلِ داستان را میدانست به طوفان حقِ انتقام میداد
سمت در را افتاد
_ من دلم نمیاد ببینمش ، میره تهران
_ خوبه...
_ کی بهشون خبر میدی؟
_ قراره یک ساعت دیگه فیلم به دستشون برسه
_ چه فیلمی؟
طوفان پوزخند زد
_ فیلم کاری که با مادرم کردن و حالا سر دخترشون میاد
جاوید بهت زده آه کشید و طوفان ادامه داد
_ ببینم فیلمِ لخت دخترشون وقتی زیرم التماس میکنه آروم تر بُکنم چطور از هم میپاشونشون!
جاوید آب دهنش را قورت داد
وجدانش درد میکرد!
سمت در راه افتاد و زمزمه کرد
_ امیدوارم هیچ وقت پشیمون نشی...
طوفان با خیال راحت سر بالا انداخت و با لحنی لاتی گفت
_ خدافظی!
در که بسته شد سمت خرید ها رفت
دوربین را از کارتون بیرون کشید و وارد اتاق شد
بوی خون در دماغش زد
دوربین را روی پایه گذاشت و دکمهی ضبط را زد
سمت دخترک برگشت
به شکم روی زمین نیمه بیهوش افتاده بود
_ نخواب پرنسس! یه دور دیگه سرویس بده بعد تایم استراحت داری
ماهی ترسیده هق زد
لباس عروس نصفه نیمه به تن داشت!
لباس عروسِ خونی
طوفان در دوربین خندید
_ میبینی اصلان خانِ بزرگ؟!
لباس عروس نوهاتو از تنش در نیاوردم
روی بدن دخترک خم شد
_ فقط دامنو دادم بالا و کارمو کردم!
دامن را کنار زد و ماهی وحشت زده جیغ کشید
_ توروخدا...
طوفان لباس زیرش را درآورد
دخترک بی جان هق زد
_ من ... منو میکشن
طوفان ثانیه ای مکث کرد
انتظار داشت دخترک برای برگشت پیشِ خانواده اش له له بزند!
ماهی بی حال پچ زد
_ سر ... سرمو میبُرن ... لطفا ... فیلم نگیر
طوفان پوزخند زد
مزخرف میگفت
خواست سمتش خم شود که ماهی با غم خندید
_ فکر ... فکر کردی من ... عزیزدردونشونم؟
طوفان چانه اش را چنگ زد
_ گوه نخور فاحشه کوچولوی خیروشاهیا
تو نورچشمی اون عمارتی
دهنتو ببند
با این زرای مفت نمیتونی خودتو نجات بدی
دامن را کنار زد و به ران های خونی دخترک خیره شد
_ فقط انرژیتو تحلیل میبری تا وسط سکس بیهوش شی!
بالشتی برداشت
زیر کمر دخترک گذاشت و پچ زد
_ جوری به خونریزی افتادی که تشخیصت نمیدم ماهیِ خسروشاهیا!
خواست شروع کند که ماهی ناله کرد
_ میدونی ... چرا قبول کردم ... تو این سن ازدواج کنم؟
چون ... چون پدربزرگم بهم چشم داشت!
همون ... همون که میخوای ازش انتقام بگیری
طوفان مات سر بالا آورد
وارفته و بهت زده
انگار کسی برق به تنش وصل کرده است!
پلک های ماهی نیمه باز بود
_ میخواست ... میخواست همون بلایی رو سرم بیاره که سر مادرت آورد
منم یک قربانی بودم براش مثل مادرت
ولی ... ولی برعکسِ مادرِ تو کسی رو نداشتم تا انتقاممو بگیره
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
طوفان خسروشاهی بعد از ۲۰ سال برگشته اما نه به عنوان اون پسربچهای که همه عذابش دادن! بلکه به عنوان یکی از بانفوذ ترین اعضای مافیای اسلحه و موادمخدر
برگشته تا انتقام بگیره و در این بین قربانیش زیادی بی گناه و بیچارهست!
ماهیِ شانزده ساله هدف درست نیست اما طوفان با بی رحمی براش تداعی کنندهی جهنم میشه...
مرگ ماهی
حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد
👍 2
54880
#پارت_479
#نازلار
نمیدانم ذوق دیدنش بود یا هیجان .. یا شاید هم ترس که قطره ای اشک بی مهابا روی گونه ام میچکد
با سینه ای که پر شتاب بالا و پایین میشد نزدیک میشود
لب هایش روی دستش، جایی که لب هایم را به اسارت کشیده بود می نشیند و تند تند همان نقطه را میبوسد
این مرد بی شک به جنون رسیده بود
پیشانی اش را به پیشانی ام میچسباند و نفس های پرحرارتش را روی صورتم میپاشد
_ جونم زندگیم؟ تو چرا اشک میریزی؟ منِ بی وجود باید زار بزنم به حال بدم که واس خاطرِ یه توله سگِ دوسانتی، کلِ شهر و بیابون و دوره کردم که برسم اینجا بین یه قشون نره خر!
اینبار تاب نمی آورم و اشک هایم آشکارا از چشمانم روان میشد و تنها خیره به بی تابی اش هستم که چگونه بین موهایم نفس میکشد و صورتم را بوسه باران میکند
فاصله میگیرد و اینبار گردنم را چنگ میزند و سرم را به عقب خم میکند
لاله گوشم را بین دندان هایش میفشارد و پچ میزند
_ این ماهیچه کوفتی و از سینه ام میکشم بیرون که دیگه واست به تقلا نیوفته عسل! که دلش به حالت نسوزه! تو که فاتحه ات خوندست عمر ایلمان!
قطع یقین بودن کنار علی آقا و دار و دسته اش مکان امن تری بود تا بودن کنار ایلمان
_ من اونا رو نمیشناسم .. نمیدونم چرا من و دزدیدن .. باور میکنی مگه نه؟
نگاهی که به صورتم می اندازد چنان وحشتی به جانم تزریق میکند که محتویات معده ام تا گلو بالا می آید
👍 11❤ 7😱 1🤩 1
84460