cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

♟•مــعــهــود•♟

▫️معهود به معنای: عهد شده، پیمان شده ▪️پارت گذاری شنبه تا پنجشنبه ▫️بنر ها واقعی و از پارت های موجود در کانال و پارت های آینده هستند.

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
3 211
Obunachilar
-424 soatlar
-567 kunlar
-27230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

00:03
Video unavailable
من بردینم... بردین ملکشاهی! با ۳۰ سال سن، آقای یک محله و بزرگ یک طایفه‌ هستم! آدمای زیادی و از بین بردم و اسلحه و دعوا بخشی از زندگی روزمره منه... توی محله ما افراد غریبه جایی ندارن چون دشمن های من خیلی زیادن! اما اینبار غریبه‌ای که به محله ما اومده یه دختر دانشجوی ریزه میزه و لونده که میخواد منو رام کنه و...💦 https://t.me/+PjUnok6uMqhhZDJk https://t.me/+PjUnok6uMqhhZDJk فول هات و ممنوعه🔞💦
Hammasini ko'rsatish...
IMG_2398.MP41.45 KB
sticker.webp0.67 KB
پارت جدید💙
Hammasini ko'rsatish...
🔹🟣🔹🟣🔹🟣🔹 #معهود #پارت_213 چشمام خمار شد و توخلسه ی خواب و بیداری، آروم لب زدم: - برو بیرون یهو یکی میاد. بوسه ی دیگه ای اینبار رو شقیقه م زد و حرکات نوازش وار دستشو ادامه داد: - نگران نباش آیلار حواسش هست. بی اختیار زیر لب نالیدم: - حالم بده. انگار فکر کرد منظورم به حال جسمیمه که کف دستشو گذاشت رو پیشونیم و انگار داشت دمای بدنمو اندازه میگرفت که لب زدم: - دلم داره از غصه میترکه. پشت بهش به پهلو دراز کشیده بودم که دستشو از رو بدنم رد کرد و انگشتاشو لای انگشتای سردم قفل کرد... خیره بودم به قفل دستامون... با دست مردونه و بزرگش که فرم و حالت و رگای برجسته ی روش نشون از ورزشکار بودنش میداد، دستمو تو حصار پنجه هاش گرفته بود و لب زد: - فردا راجب همه چی حرف میزنیم خوب؟ این مشکلم میگذره... تو هیچ وقت تنها نیستی... کسایی که اون پایینن اونقدر دوستت دارن که حتی جونشونم واست میدن... همین مهمه! الانم به هیچی فکر نکن و بخواب عزیزم... ذهنت نیاز به استراحت داره. مطیع از حرفش، چشمامو بستم و کم کم با حرکات نوازش گونه ی دستاش به خواب رفتم. &&&&& کنار رفتن پرده باعث شده بود نور بیوفته تو اتاق و من حرصی از نوری که چشمامو میزد، ملحفه رو بیشتر کشیدم رو سرم. طبق عادت هر وقت حالم خرابه بیشتر از حالت عادی میخوابم... حتی اگه از خواب سیر شده باشم و بیدار بشم بازم خودمو میخوابونم... مثل الانی که ساعت یازده و نیمه و من قصد دارم هنوز به خوابم ادامه بدم. تو خلسه ی خواب و بیداری بودم که در باز شد و پشت بندش صدای پچ پچ گونه ای به گوشم خورد: - هنوز خوابه. صدای زمزمه وار مهدی خطاب به مونا بلند شد و متوجه مدکرد امروز نرفته شرکت: - بیدارش کن... رادا هیچ وقت تا این موقع نمیخوابید که... همش زودتر از ما حتی بیدار میشد... این بچه معلوم نیست چه دردی داره. صدای آهی که مونا کشید تو گوشم پیچید و چند لحظه بعد نزدیکم شد و با دستش آروم از روی ملحفه روی بازوم زد و گفت: - رادا جان... رادا مامان... عزیزدلم پاشو... پاشو ظهر شده هنوز صبحونه تو نخوردی... دیشبم که شام نخوردی... پاشو دورت بگردم. با همون چشمای بسته لب زدم: - خوابم میاد اذیتم نکن... میخوام بخوابم. ندیده هم میتونستم بفهمم نگاه مستاصل شو به مهدی دوخته.
Hammasini ko'rsatish...
17👍 6
sticker.webp0.67 KB
پارت جدید❤️
Hammasini ko'rsatish...
🔹🟣🔹🟣🔹🟣🔹 #معهود #پارت_212 خیره به دیوار، جنین وار تو خودم جمع شده بودم و تکون های ریزی میخوردم. دلم سنگین بود، انقدری سنگین که حتی نمیتونستم گریه کنم تا شاید کمی نفسم بالا بیاد... بدون شک بعد از مرگ پری، سخت ترین روز زندگیم امروزه... امروزی که حتی نفس کشیدن هم از شدت غم و بغض برام سخت و طاقت فرساست. خیره به دیوار، زیر لب نجوا کردم: - خدایا حالم بده... حالم بده دارم دیوونه میشم.. حالم بده خدا... کمکم کن دارم دیوونه میشم... پری کاش منم میبردی پیش خودت... من جرئتشو ندارم خودمو خلاص کنم کاش تو منو ببری پیش خودت... کاش دلت واسم بسوزه منو ببری پیش خودت پری. حرفای شهرام، واقعیت هایی که در مورد کل زندگیم فهمیدم، تهدیداش و بدتر از همه داغ حرف مهدی، همه و همه توانایی اینو داشت که منو از شدت غم به جنون برسونه! نمیدونم چقدر به دیوار خیره بودم و غرق بودم تو افکاری که لحظه به لحظه داشت بیشتر حالمو خراب میکرد... صدای در باعث شد چشمامو ببندم تا هرکی که هست به خیال اینکه خوابم، زودتر بره بیرون... ولی انگار اون طرف درو بست و به سمتم اومد. فقط خدا خدا میکردم که زودتر فکر کنه من خوابم و بره ولی دستش که رو موهام نشست، انگار جریانی از تنم رد شد و باعث شد تکون سختی بخورم. با تکون خوردنم، هیشی گفت و خم شد آروم روی موهامو بوسید. بی جون و سرد لب زدم: - برو بیرون! آزاد اما با بی پرواییِ تمام، کنار تختم نشست و دستی روی موهام کشید و گفت: - همیشه از زنای سیگاری بدم میومد... الانم بدم میاد... ولی نمیدونم چرا وقتی تو میکشی خوشم میاد نگاهت میکنم... خیلی جذاب تر میشی. تکون محکمی به سرم دادم و گفتم: - گمشو بیرون! بی اهمیت به حرفم، دوباره دستشو نوازش وار رو موهام و پوست سرم کشید. تکخندی زد و گفت: - ساتیار عاشق اینه که موهاش و پوست سرشو نوازش کنن... ولی وقتایی که از چیزی ناراحته یا قهر کرده، با اینکه عاشق نوازشه ولی هی سرشو میکشه کنار و نمیزاره بهش دست بزنی... الان که تو رو دیدم، یادش افتادم. حرکت نوازش وار دستش، باعث میشد بیشتر تو خلسه برم و همین واسم خوشایند بود... واسه همین دیگه سعی نکردم سرمو از دستش فاصله بدم.
Hammasini ko'rsatish...
22👍 3
sticker.webp0.15 KB
پارت جدید قشنگا شبتون آروم... 🌙🤍
Hammasini ko'rsatish...
🔹🟣🔹🟣🔹🟣🔹 #معهود #پارت_211 تلخندی نشست رو لبم و با صدایی که جون کندم لرزشش به چشم نیاد گفتم: - مگه نیستم؟ مونا با چشمایی خیس به طرفم اومد و من بی توجه بهش، با نگاه سرد و بی روحم، خطاب به مهدی ادامه دادم: - چرا بخوام عین یه دختر خیابونی رفتار کنم؟ من خودم یه دختر خیابونیم دیگه... اینکه دو روز اومدم پیش شما چیزی از واقعیت این همه سال زندگی منو تغییر نمیده. مونا گریون گفت: - رادا ناراحت نشو از بابات دورت بگردم منظورش این نبود... فقط از شدت نگـ.. پریدم وسط حرفش و خیلی جدی لب زدم: - چرا باید ناراحت بشم؟ مگه چیز بدی گفته؟ اسی با لحنی که غم توش فریاد میزد و میتونستم بفهمم اونم چقدر از جمله ی آخر مهدی عصبانی شده، خطاب بهم گفت: - مامان و بابات فقط چون از ساعت سه بعدازظهر تا الان ازت خبر نداشتن، دلشون هزار راه رفت و به همه ی ماها زنگ زدن... کاش لااقل یه خبر بهشون میدادی که کجایی یا دیر میای. در حینی که اسی داشت حرف میزد حتی نگاهشم نکردم... از اونم دلگیر بودم و حتی نمیدونم چرا... خیره به مهدی ای که با انگشتاش چشماشو نگه داشته بود و نگاهم نمیکرد، لب زدم: - یه مشکلی پیش اومد مجبور بودم برم... موضوع شخصیه نمیتونم توضیح بدم... با تلفن هم نمیتونستم حرف بزنم... شرمنده نگرانتون کردم... الانم اگه بازجویتون تمام شده من میخوام بخوابم. با گفتن این حرف از جام بلند شدم و سست و بی جون به سمت پله ها حرکت کردم... هر لحظه احساس میکردم الانه که زانوهام خالی کنن و از پله ها پرت شم پایین... به ضرب و زور تونستم خودم و تن لرزونمو که انگار از شدت افت قند و فشار به این روز افتاده بود، کنترل کنم. مونا داشت دنبالم میومد که شاهین صداش زد و انگار جلوشو گرفت. تو اتاق که رفتم، تنمو رو تخت انداختم و تو خودم مچاله شدم.
Hammasini ko'rsatish...
😢 14👍 5
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.