cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

‌ ‌ در جستجوی خورشید 𔘓‌˒˓ ֹ

روحِ ســـبز پری جنگل به‌کنجِ‌کوچیکه‌صندقچه‌ی‌خاطرات‌پری‌کوچولو‌خوش‌اومدین

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
903
Obunachilar
-124 soatlar
+17 kunlar
-5230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌ ‌ ꒰‌ ‌ ‌ ‌ 🎀🎀🎀❤️🎀🎀🎀 ꒱ صدای جروبحث خانواده شدت گرفته بود ، انگار تاریکی به درونشان دخول کرده بود .دوان دوان به سمت اتاق‌ـش رفت و در را به آرامی بست ، نمی‌خواست توجه‌ـشان را جلب و دعوای دیگری درست کند . به سمت هدفونش رفت و بر روی گوش هایش گذاشت و چشمانش را بست ؛ تابحال به دیدنِ اقیانوس نرفته بود اما انگار روحش متعلق به آن بود . صدای امواج آب زندگی را به او می‌بخشیدن و یکی از دلایل ادامه ی حیات برایش بود . کتاب را باز کرد ؛ بالاخره به دنیای موردِ علاقه اش وارد شده بود . روحش به کلمات و کتاب ها تعلق داشت . هربارکه کتابی می‌خواند ، انگار به خانه ی امنش باز گشته بود. ثانیه و دقیقه ها از دستش در رفته بود و غرق آن صدا و کلمات شده بود . روحِ مرده ی دخترک را می‌بوسیدند جوانه ی لبخند را به خاکِ خشک لب‌هایش هدیه می‌دادند . سرش را بالا کرد و به پنجره ی اتاقش نگاهی انداخت ، هوا تاریک شده بود ؛ لبخند از روی لبش محو شد نه به خاطر اینکه شب شده است ، به دلیل اینکه به خانه ای به آن علاقه ای نداشت بازگشته است . #دایانا_نوشت 🗝️
Hammasini ko'rsatish...
💘 7 1🍓 1
Repost from N/a
⠀  ㅤ           ࿙‌֒࿚࿙‌֒࿚ ⠀୨  🕯  ୧⠀࿙‌֒࿚࿙‌֒࿚  در تمامِ مدت نبودن‌ـش ، تنها کتاب‌هایی رو داشتم که قبلا از کتابخانه‌ای که بنده مسئولش بودم قرض گرفته بود ؛ سلیقه اش در کتاب هم مانندِ خودش دلنشین و آرامش بخش بود ؛ حتی وقتی هم به آنجا می‌آمد ، تنها نگاهمان بود که با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کردند ؛ او نگاهی آرام داشت و من نگاهی عاشق . راستش را بخواهید ، تاحالا حتی یک‌بارهم درست ، ‌همکلام نشده ایم اما من ، برای صدایِ نه چندان واضح‌‌ـش هم دلتنگ هستم ، دلتنگِ روزهایی را هستم که از پلکانِ مدرسه به پایین می‌آمد تا به کلاسِ درس‌ـش برسد . دلتنگِ آن امواجِ ملایم موهایش ، که همچون دریایی آرام می‌ماند ، نه بیشتر . کاش می‌آمد و بازهم درخواستِ دوباره‌ی آن کتابی را می‌کرد که دوستم به تازگی آن را به امانت گرفته بود . یک روز ،در هوای بهاری و گرم جلوی بوته ی گلی ایستاده بود ، می‌دانست که کندن‌ـش آن‌هم بی اجازه کارِ درستی نیست ، اما در چشمانش تمامِ حرف‌هایش نهفته بود . یاد دارم روزی را که در دستان‌ـش ، برای اولین قهوه و در تنش به جای پیراهنِ سفید ، خاکستری به تن داشت . تمامِ آن روزها مانندِ فیلمی جلوی چشمانم رد می‌شوند اما ، تو دیگر نیستی . #دایانا_نوشت 🕯
Hammasini ko'rsatish...
💘 2
عزیزک ناز^^
Hammasini ko'rsatish...
اینجا
Hammasini ko'rsatish...
تایم برای پرنسس دایانای عزیزم🕯
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
تابلوی نقاشی جلو‌اش و رنگ ها شلخته در کنارش ریخته بودند . دیگر ذوقی برای کشیدنشان نداشت یا شاید بهتر است گفت ، دیگر گلی زنده ، برایِ رسم کردن وجود نداشت . گلِ سپید رنگ پژمرده شده بود مانند افکارش ؛ تمامِ گلبرگ ها بر روی زمین ریخته بودند مانند اشک های نقاش . در کنارِ دیوار اتاق تیکه داد و سرش را میانِ پاهایش فرو برد ، دیگر ذهنِ آشفته اش اجازه ی وارد شدن نور را نمی‌داد . دقیقه ها را به همان گونه سپری کرد که یکدفعه درِ اتاق باز شد ؛ دخترِ کوچکش بود . دخترکِ مهربان در کنارِ پدرش نشست و دستِ کوچکش را به روی پای او گذاشت . کلمات یکی یکی از دهانش خارج می‌شدند که همین باعثِ نگاه کردنِ مرد به دخترش شد . شیرینی زندگی‌اش آمده بود ، شخصی که شاید کوچک اما قلبی به وسعت دریا داشت . او با تمامِ ریز بودنش به سخنانِ بیهوده‌ی پدرش گوش سپرده بود ، قلبی دوم برایش بود و تکیه‌گاهی امن . دیدنِ لبخند فرشته‌ی نازش باعثِ ورود آن درخشش و گرما در قلبِ سردش شد . تنها او را داشت ، بعد از درگذشت همسرش تنها تکه ای از جانش باقی مانده بود که او هم ... مانند مادرش فرشته ای فرستاده به زمین بود . گلِ سپیدش دوباره زنده شده بود اما ، به جای آن تک شاخه ؛ دشتی پر از آن جلویش ظاهر شده بود . #دایانا_نوشت 🕯
Hammasini ko'rsatish...
3💘 2
نویسنده خلاقم^^
Hammasini ko'rsatish...
خورشید'م
Hammasini ko'rsatish...
زیبای بهاریم^^
Hammasini ko'rsatish...
لتس گوو
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.