cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

•●◉✿ عِشْقِ ماتْ ✿◉●•

هانا❤️نویسنده داستان واقعی

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
307
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-87 kunlar
-4830 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

به دلیل حجم مشغله بالا اینجا دیگه داستان پارتگذاری نمیشه ❌❌ اگر میخواین ادامه داستان رو بخونید میتونید تو پیج اینستاگرام من که حدود ۱۰۰ پارت جلوتره بخونید داستان رو آیدی پیج اینستای من ❤️👇🏻 @novell_hanaa این پیج دیگه فعالیتی نخواهد داشت و فقط زاپاس میمونه که اگر مشکلی پیش اومد اطلاع رسانی کنم 🫶🏻❤️
Hammasini ko'rsatish...
دوستان این آیدی پیج اینستای منه👇🏻 @novell_hanaa داستان اونجا جلوتره ❌❌دیگه اینجا داستان پارت گذاری نمیشه فقط یه گروه زاپاس میمونه ❌❌ اگر میخواین ادامه داستان رو بخونید برید تو پیج اینستام که حدود ۱۰۰ و خورده ای پارت جلوتره همونجا بخونید 💋
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۱۹۲ ❤️ #عشق_مات +مامان به قرآن دروغه ...بچه من نیست ...من با سارا قبل جریان گیسو بودم ...اصلا از وقتی که قطعی شد ازدواجمون با گیسو به ولای علی قسم سمتش نرفتم ... انگار تو کما بودم ...صدای مامان تو سرم اگو میشد اما کاری نمیتونستم بکنم ...هضم این اتفاق تلخ برام زیادی سنگین بود...انگار وزنه چند کیلویی بار سینم کرده بودن و نفسم در نمیومد... هرچی فکر میکردم کاملا تو رابطه باهاش مراعات کرده بودم حتی بهش میگفتم قرص اورژانسی بخور ... مثل اجل زده ها پاشدم سوییچمو چنگ زدم و سمت در رفتم .. صدای لاجون مامانم از پشت سرم میخکوبم کرد :به خداوندی خدا سیاوش اگر بچه مال خودت باشه شیرمو حلالت نمیکنم ...حالا ببین ... گلوی سنگین شده از بغضمو حرکت دادم : اون بچه مال من نیست ... و تندی از اتاق زدم بیرون ...ساره و بابا اومدن سمتم ...بهوش اومد سیاوش ؟ +اره بابا سریع رفت تو اتاق ...اما ساره انگار از روی قیافم حالمو خوند که گفت : خوبی سیاوش ؟ چیشده ؟ مامان گفت؟ +اره ، یکی اومده گفته از من حاملس مدارک سنوگرافی رو هم نشونش داده بخاطر همین حالش بد شده... _واییی، سیاوش جون من بگو به گیسو خیانت کردی ؟ + نه سارا به جون خودت نه ، تا قبل اینکه جریان منو گیسو برای ازدواج قطعی بشه باهاش بودم اما از اون به بعد دیگه سمتشم نرفتم ...تو دیگه باورم کن ... _ای داد بیداد ، حالا از توعه بچه ؟ + نمی‌دونم دارم میرم سراغش ...تو حواست به مامان باشه ... 🥹😬🫨
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۱۹۱ ❤️ #عشق_مات جوابی نداد که دوباره گفتم : ساغر خانوم ...مامان ...نگاهم نمیکنی ؟ فقط خودمون دو تا تو اتاق بودیم و فرصت خوبی بود که باهم یه گپ و گفت مادر پسری بزنیم ... همون جور که سرش سمت مخالف من بود ماسک رو از روی صورتش کشید پایین و آروم گفت : نمی‌دونم خسرو چه لقمه حرومی آورده تو زندگیمون تو اینطوری ناخلف شدی... گیج و مبهوت از حرفاش اخمی روی صورتم نشست : چی میگی مامان باز چیشده ؟ _هیچوقت فکر نمی‌کردم آنقدر روسیاهم کنی ولی مردم ....این بود دست مزد من ...شیرم حرومت باشه ... +کی اومده بود پیشت؟ +همونی که باهات صحبت کردم گفتم اگر کس دیگه ای تو زندگیته بیخیال گیسو شو همون که قبل گیسو یه غلطی باهاش کردی ....اما خوب الان به عنوان مادر بچت ... یه لحظه فکر کردم انگار اشتباه شنیدم : چییی؟ _مادر بچت ، خودت که باید بهتر در جریان باشی ... +اصلا شوخی قشنگی نیست مامان ... _اره خب تو همه چیز رو به شوخی میگیری ....ککتم نمیگزه ... +اسمش وبگو؟ _سارا امینی، اومد خونمون عکس سونو و آزمایش بتاشو پرت کرد تو صورتم و گفت : این حاج اقا رادمهر که ادعای مسلمونیش گوش فلک رو پر کرده ، اینه تربیت نوه ش ...که بیاد حامله کنه دِفرار ...گفت حاملس ازت ... +دروغ میگه مامان _هیچوقت فکر نمی‌کردم اینطوری سنگ رو بهم کنی و ابرومونو چوب حراج بزنی ...دلم برای گیسوی طفل معصوم میسوزه ....شرمم میاد ازت سیاوش ....می‌ذاشتی مهر عقدت خشک بشه ...تف تو روت بیاد پسر ... ای وای ای وای🥴🥴❤️‍🩹❤️‍🩹
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۱۹۰ ❤️ #عشق_مات رفتم تو سالن سمتش ...سیمین خانم؟ تازه متوجه من شد سریع چادرشو کشید روی سرش و بلند شد: سلام آقا حال خانوم جان چطوره ؟ تو دلم دارن رخت میشورن از استرس ...توروخدا بگین خوبه +آروم سیمین خانوم خوبه ...نگران نباش خطر رفع شده اما میشه لطفاً بگی چیشد که اینطوری شده مامان ؟ کسی رو دیده ؟ اتفاق خاصی افتاده بود ؟ _والا آقا چی بگم خدا لعنتش کنه ...ظهری خانوم بعد نماز رفت یکم استراحت کنه تو اتاق ...یکم بعدش زنگ آیفون رو زدن ...یه خانوم جوونی بود می‌گفت با ساغر خانوم کار دارم ...من روسیاهم چه میدونستم این زن خدانشناس برای چی اومده ؟ به خانم گفتم ...ایشونم گفتن در و بزن بذار بیاد بالا ... اومد رفت اتاق خانوم با خانوم حرف زدن ...در رو هم بسته بود ...نفهمیدم چی گفتن ...ولی وقتی از خونه رفت بیرون رفتم تو اتاق دیدم ..رنگ خانم شده گچ دیوار ...نشوندمش رو تخت ، رفتم براش آب بیارم تا اومدم دیدم دستش رو قفسه سینشه و حالش بده ...به نفس نفس افتاده ... بین گریه هاش گفت : سریع زنگ زدم اورژانس اوردمشون اینجا ...آقا به جون بچم من خبر نداشتم اون زن چیکارش داره که اینجوری شده ... صداش بین گریه های از ته دلش گم شد ... +باشه سیمین خانوم کسی شمارو مقصر نمیدونه ...گریه نکن حال مامانم خوبه ...فقط اینو به من بگو نمیدونی کی بود اون خانومه ... _نه آقا نمیشناختمش اصلا ... زیرلب گفتم بفهم باباشو جلوی چشماش میارم ... **** دوساعت بعد) به صورت غرق خواب مامان نگاهی انداختم ...امروز ترس از دست دادنش قلبمو بد لرزونده بود ...مثل یه بچه بی پناه شده بودم که احساس ترس میکردم...‌ چشماش رو بالاخره باز کرد و تا چشمش به من افتاد اشک از گوشه چشمش سرخورد و ریخت روی بالش زیر سرش .... +قربونت برم گریت واسه چیه؟ رو ازم گرفت و صورتشو برگردوند ... + دلت میاد از پسر دلتنگت رو بگیری قربونت برم ... خیلی ترسیدم از دستتت بدم مامان...چیشده ؟
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۱۸۹ ❤️ #عشق_مات پر از دلهره بودم و البته یه کس ترس ناشناخته ...دلم گواهی بد میداد ... وارد اتاق شدم ..مامان ماسک اکسیژن رو صورتش بود و چشماش بسته بود ...بابام و ساره هم اونجا بودن ... دکتر داشت صحبت میکرد با بابا: وضعیت بیمار شما فعلا بخیر گذشته اما شوک و هیجان براشون سم خالصه ...به هیچ وجه بهشون خبر یهویی ندین و تاجایی که میتونید از اینجور مسائل دورشون کنید ...فعلا سکته رو رد کردن اما تضمین نمیکنم دفعه بعدی به خیر بگذره ...یه سری دارو با دستور مصرف براشون نوشتم سریعا تهیه کنید و به موقع مصرف کنه ...فعلا هم اینجا تحت نظر هست تا فردا که مشکلی پیش نیاد ... و تو شرح حال مریض چیزی نوشت و اون رو پایین تخت گذاشت و با ببخشیدی از کنارم رد شد ... رفتم جلو : سلام _سلام پسرم +چطوره _بهتر شده ، نمی‌دونم چرا اینطوری شده ساغر ...موضوعی پیش نیومده بود که ... کلافه دستی به ریش هاش کشید و گفت : من میرم نسخشو تهیه کنم ... ساره پناه آورد به بغلم و اشک ریخت : اگر ..چیزیش میشد چی سیاوش خیلی ترسیدم از دستش بدیم ... بغلش کردم و روی سرشو نوازش کردم ...خودمو منقبض کرده بودم تا یه وقت بغضم بد موقع نترکه : هیش ، آروم ساره ، خداروشکر بخیر گذشت ...بهش دیگه فکر نکن تموم شد ...الان حالش خوبه ... چجوری فهمیدی ؟ اصلا چیشد که اینطوری شد ؟ بعد از چند دقیقه که نفسی گرفت گفت: نمی‌دونم من خونه خودمون بودم علی تازه رفته بود سرکار تا اینکه سیمین خانوم که برای تمیزکاری میاد بهم زنگ زد هول برش داشته بود و تند تند گفت حال مامان بد شده و دارن میرن بیمارستان ...منم نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم اینجا ... +نگفت چیشده اینطوری شده ؟ _نه انقدر حالم بد بود که این چیزا رو نپرسیدم ازش ... + خیلی خب الان بیرونه ؟ _ اره بیرون اتاق تو سالن انتظاره +باشه تو حواست به مامان باشه من یه سر میرم پیشش میام ...
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۱۸۸ ❤️ #عشق_مات صبح روز بعد رسید ...تو این مدت تقریبا هر روز با هم تماس داشتیم ...اون روز هرچی به سیاوش زنگ میزدم جواب نمی‌داد ...مدام دلشوره به دلم چنگ میزد و آشفته بودم ...اما به هر وضعی که بود رفتم سر پروژه ... تایم نهار بازم زنگ زدم بهش وباز اپراتور لعنتی می‌گفت خاموشه ... وحشتناک کلافه بودم .... ____ راوی سیاوش) شرکت بودم و مشغول کار...۱۵ تا تماس از دست رفته از مامان داشتم ...چند بار بهش زنگ زدم اما جواب نداد ...بابا هم در دسترس نبود ...به ساره زنگ زدم که بالاخره جواب داد و صدای آمیخته به گریه ش تو گوشی پیچید : جانم داداش ترس برم داشت از گریه وحشتناکش: ساره ...ساره چرا گریه می‌کنی ؟ چیشده ؟ مامان کجاست که جواب منو نمیده؟ اینو که گفتم گریه ش شدید تر شد و به ضجه افتاد: داداش ... _جون به سرم کردی ساره چیشده ... + مامان قلبش گرفته اوردیمش بیمارستان ، فعلا بیهوشه ... ادامه حرفاشو داشت با گریه زاری می‌گفت اما ذهن من گیر کرده بود رو این جمله که مامانم قلبش گرفته ... تپش قلب گرفتم ...با حالی نزار و صدایی روح مانند پرسیدم: کجاست بیمارستانش؟ و نفهمیدم چجوری از شرکت بیرون زدم و تا اونجا پرواز کردم .... رفتم قسمت پذیرش و به پرستاری که داشت با گوشیش ور میرفت و لبخند میزد گفتم : خانوم ساغر رمضانی کجاست؟ عین خیالش نبود ...اینبار کنترل صدامو از دست دادم و محکم زدم روی میز جلوش که پرید : باتوعم خانوم بجای اینکه به کارت برسی سرت تو گوشیه ... _خیلی خب آقا چه خبرته مگه سر آوردی ...صداتو بیار پایین اینجا بیمارستانه ... + کاش شعور اینو داشتی که بفهمی بیمارستانه و مردم عجله دارن و نباید معطلشون کرد... چشم اره ای رفت و بعد از سرچ با اخمای درهم گفت: بله بخش قلب بستری هستن انتهای راهرو سمت چپ اتاق ۲۱۳
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۱۸۷ ❤️ #عشق_مات همینکه پام به تخت رسید صدای زنگ تلفنم بلند شد ...سیاوش بود که تماس تصویری گرفته بود... تماس رو که وصل کردم صداش ارامشو به قلبم تزریق کرد و حجم دلتنگیمو بالا برد ... _گیسو همه چی خوبه؟ چرا جواب نمی‌دادی ؟ +اره خوبم من، همه چیز هم خوب ، داشتیم رستوران هتل شام می‌خوردیم ... _نگرانت شده بودم عزیزم دخترک چشم هایش رو تاب داد ولبش رو زیر دندان گرفت: اما من خیلی دلتنگم .. آخ که چه خوب بلد بود دل ببرد و خماری به تن سیاوش بکشد ... لعنت به اون ناز نگاهش ...نگاه سیاوش لابه لای پیچ و تاب مژه های دخترک مانده بود و قلبش سر ریز از تلاطم احساس ... تمام هورمون های مردانه ش با ناز حرکاتش بالا و پایین میشد .. _دِ نکن این کارا رو لامصب وقتی ازم دوری ..تلافی همش بمونه وقتی برگشتی تو مراسم تخت خواب ... دل دخترک قنج رفت از شیرینی کلامش و شوخ طبعیش ... + سیاوش میگم یادت باشه یه سری از وسایل خونت رو تغییر بدیم و طبق سلیقه من پیش بریم ... _تو زودتر برگرد چشم ، تو نچینی کی بچینه بیا از این سفر کوفتی ردیفش میکنیم ... آخ که قند تو دلم آب شد ...برای هرزن تو هر سنی شنیدن حرفای عاشقانه از زبان معشوقش عطش احساساتش و سیراب می‌کنه و لبریز غرور و لذت میشه.... یک هفته به همین منوال گذشت ... پروژه عالی پیش می‌رفت با برنامه، کار تا حدود زیادی با کمک تیم پیش رفته بود و شاید کلا دوسه روز دیگه وقت میبرد ... همه چیز خوب بود جز دلتنگی که هراز گاهی بهم فشار میاورد.هر دو بیتاب تر از قبل شوق رسیدن به هم رو داشتیم ‌.... اما نمی‌دونستم چه طوفانی قراره کمر به نابودی زندگیم ببنده....
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۱۸۶ ❤️ #عشق_مات _خب اینکه خیلی خوبه ، اون خانم هم راضی نیست که تو حالت بد باشه ، دوست داره سر و سامون بگیری ...حالا کی هست این خانوم خوشبخت ؟؟ بگو خودم برات آستین بالا بزنم ... چشماش بی فروغ شد و تلخ خندید: بیخیال گیسو ، مهم نیست ... +چی چیو بیخیال من تا زنت ندم بیخیال نمیشم ... _اگر میشد که خودش یه ری اکشنی نشون میداد بهم ، اصلا شرایطش نیست ..زن یکی دیگست ... +هینننن ، متأهله؟ _اره + خب پس بیخیالش شو ولش کن ، خودم میگردم برات یه قرص ماه پیدا میکنم ...هیچ قصه نخور ... اما احسان برای اولین بار سر شام باهام سرد و یخ بود ...نمی‌دونستم چرا ... بعد از شام باهم بلند شدیم بهش گفتم : بریم بستنی بخوریم ؟ _تو برو بخور من سرم درد می‌کنه میل ندارم میرم بخوابم .. +اا خب وایستا منم میام بریم هتل منم خسته شدم ، حواسم هست خیلی بد اخلاق شدیا ... __ پاپیچش نشدم دیگه و ترجیح دادم اصرار نکنم ، با گفتن شب بخیر راهی اتاق خودم شدم ... همینکه پام به تخت رسید....
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۱۸۵ ❤️ #عشق_مات صحبت کرد و منم به بابام اینا گفتم باهم رفتیم خواستگاریش ...یه درصدم تو ایندم نمی‌دیدم عاشق بشم اونم عاشق همچین دختری ... رفتیم ...خانوادشو سنتی طور بودن ، ولی من جز علاقم بهش هیچی برام مهم نبود ...باباش قبول کرد و باهم به تفاهم رسیدیم ...خیلی زود باهم نامزد شدیم ...قرار شد یه سال با محرمیت بریم بیایم بعدش عقد کنیم ...فکر میکردم بهتر از این نمیشه و این خوش ترین روزامه...حس میکردم خوشبختی تمومم...تا اینکه متوجه رنگ پریدگی همیشگیش شدم ...هر روز بی حال تر از قبل ...روی صورتش و قسمت‌های مختلف بدنش کبودیای ریز و درشت بود ...نمی‌دونستم چرا اینطوریه ...کم کم متوجه شدم هر از گاهی خون دماغ میشه اونم مدت‌های طولانی ...اصرار میکردم بریم دکتر اما زیر باز نمی‌رفت ...یه روز زدمش زیر بغلم بردمش دکتر ...آزمایش رفت ازش و بعد دیدم آزمایشاتش گفت سرطان خون داره...اونم پیشرفته و تو گرید سه ...گفت عملا دیره واسه اقدام کردن ...حالم خیلی بد بود ...ویرون شده بودم ...دکتر گفت تو خوشبینانه ترین حالت،۶ ماه دیگه زندست ... اولش که فهمیدم داد وبیداد کردم ... بهش گفتم چرا زودتر نگفته که بشه جلوشو بگیریم ...بهم گفت اینم قسمت زندگی من بوده ، گفت منم عاشقت شدم الآنم میخوام فقط از این فرصت کنارهم بودنمون لذت ببریم... گفت درمان واسه کسی بود که امید داشته باشه توش ی امید من اما دیگه دیره برام ... بغض گلوم روز به روز بزرگتر میشد برای همه زندگیم ...حتی به زور میخواست باهم عشق بازی داشته باشیم می‌گفت نمیخوام حسرت به دل بمونم از شوهرم ... اوایل در همون حد بود ... اما کم کم ضعف بدنیش بیشتر شد ..تا اینکه افتاد تو رخت خواب ...روز به روز آب میشد منم کنارش له میشدم از غصش ...تا اینکه از پیشم رفتم وتنهام گذاشت ... نگاه کردم به صورت احسان خیس از اشک بود ...خودمم گریم گرفته بود برای مریمش که حالا نبود ... رفتم کنارش دستاش رو گرفتم : من خیلی متاسفم احسان واقعا نمی‌دونم چی بگم ، خیلی سخته و برات صبر میخوام از خدا تا کمتر درد نبودشو حس کنی ...خدا رحمتش کنه ... بهم خیره شد : اما میدونی بیشتر از چی حالم بده ؟ مریمم رفته و دیگه نیست ...منم بهش قول دادم همیشه بهش وفادار بمونم بعد مرگش ..اما یکیو دیدم که دلم براش لرزیده...خوشگلیش جای خوشگلی مریمو برام گرفته ... کیو میگه احسان زرنگا؟ 😌🤭
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.