قـاف کـاف | ghafkaaf
اینجا پر از دیالوگ از انیمه و فیلم و سریاله🎬 و مجلهی هنری از ونگوگ و نویسندههای قدیمی✨
Ko'proq ko'rsatish828
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
+397 kunlar
+730 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Photo unavailableShow in Telegram
-همه افرادی که با شما خوب هستند نیت خوبی ندارند
پ.ن:اره خلاصه حواستون باشه..
📽Coraline
[ قاف کاف | Dialog graphy]
⚡ 3
02:41
Video unavailableShow in Telegram
"اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دلِ من داند و من دانم و دل داند و من"
ــ مولانا
Selected Movie Scenes on Zhoupa
Cinema Paradiso (1988) | سینما پارادیزو
Director: G. Tornatore |جوزپه تورناتوره
Music: E. Morricone | اِنیو موریکونه
No. 11
#Cinema
قاف کاف | #Moviescenes
Zhoupaa.mp418.25 MB
⚡ 1❤ 1
تا حالا توو نمِ چشمایِ کسی خیس خوردی؟
تا حالا توو چشم یکی کم آوردی؟
[متن : پریسا زابلی پور
موسیقی بی کلام : آرمان موسی پور]
#داستانخوانی
[ قاف کاف ]
InShot_20230208_1508209471675856478581.mp315.34 MB
⚡ 1
💎از همان روز اول قرار گذاشتیم که اگر رابطهمان خوب پیش نرفت، برگردیم همینجا. بنشینیم زیر همین آلاچیق. توی چشمهای هم نگاه کنیم و از لحظههای خوبمان بگوییم. بعد برای آخرین بار همدیگر را به آغوش بکشیم و بگوییم به امید دیدار.
آن روز، هیچ فکرش را نمیکردیم که وقت جداییمان، اینطور برف بیاید و برای رسیدن به آلاچیق، تمام پیچهای بام کوهسار را با ترس بالا بیاییم و ماشین چند باری سر بخورد. برای من که بد نشد. تمام مسیر، دستش را حلقه کرده بود دور بازویم و چشمهایش را بسته بود. بهش گفتم «ایکاش همیشه برف می اومد.»
چیزی نگفت. اما خودش را بیشتر بهم چسباند. به آلاچیق که رسیدیم، فلاسک چای را برداشتم و از ماشین زدم بیرون. فرشته هم آمد و همانجایی نشست که روز اول دیده بودمش. با همان چشمهای سیاه درشت و لب های سرخِ باریک و موهای کوتاه نارنجی که همیشه بیرون میگذاشت.
برایش توی لیوانِ پلاستیکی چای ریختم و کنارش نشستم. جفتمان خیره شده بودیم به تهران که سفید تر از همیشه بود و دانههای درشت برف که انگار هیچوقت نمیخواست بند بیاید. بیهوا گفت: «میدونی چی می چسبه مرتضا؟» «چسب؟» «نه خره. لبو. لبوی داغ. مثل اون دفعه تو میدون انقلاب.» سرم را تکان دادم و چای را یک نفس رفتم بالا. خوب میفهمیدم که داغیِ چای چطور از تمام سینهام رد میشود. گفت« من هیچ وقت لبو خوردنتو یادم نمیره. یاد لبات که انگار ماتیک زده بودی.»
گفتم «اما تو برای من، همه تهرانی. الانم اگه چشامو ببندم می تونم ببینمت که چطور داری تو پارک اول جنت آباد دنبال دستشویی می گردی. یا بستنی قیفیِ پارک ملتو میریزی رو لباسات. یا اون دفعه، اون دفعه که رفتیم برج میلاد. یادته چقدر از بلندی ترسیده بودی؟»
چای را نمی خورد. بیشتر داشت دست هایش را گرم میکرد. گفت: «واقعن؟ یعنی من برات این همه بودم؟» زیر لب گفتم «هنوزم هستی.» پرسید «پس اینجا چیکار میکنیم مرتضا؟» خودم را زدم به آن راه. گفتم: «من که دارم از منظره لذت میبرم. تو رو نمیدونم.»
چند دقیقهای چیزی نگفت. چایش را تا نصفه نوشید و تکیه داد به من. گفت: «پس منم از منظره لذت می برم.» دوباره خودش را جوری تکان داد که حسابی توی بغلم جا شود. آهسته گفتم «من دوستت دارم. نمی خوام ازت جدا شم.» سرش را چرخاند سمت من و با آن چشم های سیاه بی نظیرش، تماشایم کرد. گفتم «تخته اون وره ها» تهران را نشان دادم. تهران که بی او، سرد بود و سفید و بی حجم. گفت « منم هنوز دوستت دارم» «چی؟» دوستداشتم بخار صدایش، دوباره زیر گلویم بنشیند. گفت « بازم برام لبو می خری؟»
مرتضی برزگر
قاف کاف | داستانک
❤ 3
💎از همان روز اول قرار گذاشتیم که اگر رابطهمان خوب پیش نرفت، برگردیم همینجا. بنشینیم زیر همین آلاچیق. توی چشمهای هم نگاه کنیم و از لحظههای خوبمان بگوییم. بعد برای آخرین بار همدیگر را به آغوش بکشیم و بگوییم به امید دیدار.
آن روز، هیچ فکرش را نمیکردیم که وقت جداییمان، اینطور برف بیاید و برای رسیدن به آلاچیق، تمام پیچهای بام کوهسار را با ترس بالا بیاییم و ماشین چند باری سر بخورد. برای من که بد نشد. تمام مسیر، دستش را حلقه کرده بود دور بازویم و چشمهایش را بسته بود. بهش گفتم «ایکاش همیشه برف می اومد.»
چیزی نگفت. اما خودش را بیشتر بهم چسباند. به آلاچیق که رسیدیم، فلاسک چای را برداشتم و از ماشین زدم بیرون. فرشته هم آمد و همانجایی نشست که روز اول دیده بودمش. با همان چشمهای سیاه درشت و لب های سرخِ باریک و موهای کوتاه نارنجی که همیشه بیرون میگذاشت.
برایش توی لیوانِ پلاستیکی چای ریختم و کنارش نشستم. جفتمان خیره شده بودیم به تهران که سفید تر از همیشه بود و دانههای درشت برف که انگار هیچوقت نمیخواست بند بیاید. بیهوا گفت: «میدونی چی می چسبه مرتضا؟» «چسب؟» «نه خره. لبو. لبوی داغ. مثل اون دفعه تو میدون انقلاب.» سرم را تکان دادم و چای را یک نفس رفتم بالا. خوب میفهمیدم که داغیِ چای چطور از تمام سینهام رد میشود. گفت« من هیچ وقت لبو خوردنتو یادم نمیره. یاد لبات که انگار ماتیک زده بودی.»
گفتم «اما تو برای من، همه تهرانی. الانم اگه چشامو ببندم می تونم ببینمت که چطور داری تو پارک اول جنت آباد دنبال دستشویی می گردی. یا بستنی قیفیِ پارک ملتو میریزی رو لباسات. یا اون دفعه، اون دفعه که رفتیم برج میلاد. یادته چقدر از بلندی ترسیده بودی؟»
چای را نمی خورد. بیشتر داشت دست هایش را گرم میکرد. گفت: «واقعن؟ یعنی من برات این همه بودم؟» زیر لب گفتم «هنوزم هستی.» پرسید «پس اینجا چیکار میکنیم مرتضا؟» خودم را زدم به آن راه. گفتم: «من که دارم از منظره لذت میبرم. تو رو نمیدونم.»
چند دقیقهای چیزی نگفت. چایش را تا نصفه نوشید و تکیه داد به من. گفت: «پس منم از منظره لذت می برم.» دوباره خودش را جوری تکان داد که حسابی توی بغلم جا شود. آهسته گفتم «من دوستت دارم. نمی خوام ازت جدا شم.» سرش را چرخاند سمت من و با آن چشم های سیاه بی نظیرش، تماشایم کرد. گفتم «تخته اون وره ها» تهران را نشان دادم. تهران که بی او، سرد بود و سفید و بی حجم. گفت « منم هنوز دوستت دارم» «چی؟» دوستداشتم بخار صدایش، دوباره زیر گلویم بنشیند. گفت « بازم برام لبو می خری؟»
مرتضی برزگر
قاف کاف | داستانک
قـاف کـاف | ghafkaaf
اینجا پر از دیالوگ از انیمه و فیلم و سریاله🎬 و مجلهی هنری از ونگوگ و نویسندههای قدیمی✨
Hammasini ko'rsatish...
روانشناسی آیماه
بچه ها هرسوالی داشتید پیوی یا تو گروه درخدمتم... فحش و دعوا ممنوع با ادب باشید ب هم احترام بزارید✌ بحث سیاسی ممنوعه🤝 شبا بحث روانشناسی داریم گفت و گو و نتیجه گیری میکنیم روزا بحث ازاده😊 و همگی دورهم خوشیم باهم دوس باشید😁 تاسیس گروه قشنگمون:۱۴۰۲/۷/۱۶
کمی ابری ، کمی تا قسمتی دلتنگِ بارانم
کمی آلوده بر بغضم ، کمی سرگرم طوفانم
مرتضی_درویشی
⚡ 4
برای اونایی که مثل من قفلی زدن رو ویدیوی بالا🩷
fd025277-5660-4e52-b093-b03ada9696e1.mp32.03 MB
❤ 4
من که بسی بسی بسییییی لذتتتت بردمممم؛از حجم خفن بودنش..🖤
-مینورام🩷
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.