cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

رمان اسـ𝐬𝐚𝐲𝐞ـواط

﷽ لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم رمان اسواط به قلم فاطمه.س (سایه) #پایان_خوش رمان های دیگر نویسنده : #اوپال_سیاه #لاوین @novel_sayeچنل زاپاس

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
22 714
Obunachilar
+7124 soatlar
-5827 kunlar
+1 51230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

AnimatedSticker.tgs0.47 KB
Repost from N/a
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
Hammasini ko'rsatish...
زخم کاری🔥📚

#زخم‌کاری

👍 1
Repost from N/a
آهو خانم نترسین برقا رفته از فیوز هم نیست کلا برقا رفته با ترس لب زدم: _من از تاریکی میترسم جاوید خان شما کجایین؟ آروم گفت: _نگران نباشید من اینجام برو بشین رو مبل با استرس لب زدم: _بیاین بشینین پیشم من میترسم به خدا جاوید خان آروم با نور گوشیش اومد کنارم نشست و چشماش و بست بعد پنج دقیقه با نوک انگشتم و زدم بهش که آقا جاوید بلند شین ببینین برقا کی میاد جاوید خان پوفی کشید و بلند شد و گفت: _آهو خانم برقا تا دو نمیاد الان ۱۱شبه شما هم بخوابین بی اراده چنگی به دستش زدم و لب زدم: _اقا جاوید تو رو خدا بغلم‌کنین من حس میکنم یکی کنارمه آقا جاوید استغفرالله ای گفت و لب زد: _آهو خانم مثل اینکه ما نامحرمیم چه جوری من شمارو بغل کنم تو این تاریکی من و شما دو تا نفر سوم شیطان رجیمه با بغض نالیدم: _من....من خب میترسم نمیدونم چیکار کنم جاوید خان پچ زد: _یه پیشنهاد میدم فکر نکنم من هَولی چیزیم من به خاطر اینکه تو نترسی و بتونم بغلت کنم یه صیغه ۱روزه میخونم مهریت و هر چی میخوای بگو لب زدم: _من مهریه نمیخ..ام اخه جاوید خان با ملایمت گفت: _عزیزمن این سنت پیامبره نمیشه بدون مهریه! یه سکه بهار آزادی خوبه؟ باشه ای زیر لب گفتم‌ با خوندن صیغه و گفتن قبلتُ من دولا شد سمتم با برخورد دست داغش به شونه ی لختم تازه یادم افتاد لباس مناسب تنم نیست جاوید خان فهمید که دارم به این فکر میکنم لب زد: _تو دیگه محرم منی فکر گناه به سرت نزنه تو الان از هر حلالی برا من حلال تری اهوخانم https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw جاوید مردی که زنش و از دست داده و مجبوره از بچه هاش به تنهایی مراقبت کنه این وسط بعد از بیماری پدرش دختری بعنوان پرستار وارد زندگی جاوید میشه جاویدی که خیلی هم تنها نیست و گاهی روابط باز داره آهو معادلات جاوید رو بهم می ریزه و.. ♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️ https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw رمانی با داستان متفاوت و جذاب 📛♨️
Hammasini ko'rsatish...
2
Repost from N/a
_لاره چته سه ساعته تو دستشویی بیا بیرون ! امتحان شروع شده! دخترک اما نفس بریده به لخته خون کف دستشویی خیره شده بود زیرلب دیوانه وار زمزمه میکرد _ بچم مرد ...بچم ...بچم مرده ضربات به در محکم میشوند _ با توام بیا بیرون هق میزند _ تروخدا ...به کسی نگو لاله من خوبم بخدا میترسید! از اینکه کسی در مدرسه بفهمد بچه داشته و بچه اش را در دستشویی سقط کرده میترسید! نفسش از زور گریه بند امده است صدای ناظم مو به تنش سیخ میکند _ معتمد چته تو اونجا؟ چت شده بیا کهبیرون ببینم امتحانت داره شروع میشه صدای پچ پچ را پشت در میشنید همه میفهمیدند! بیچاره شده بود _ خانوم ...خانوم بخدا من ...من نکردم هق میزند. او بچه اش را نکشته بود ! او حتی نمیخواست کسی بداند نمیخواست هیروان بفهمد! زنده نمیگذاشتش! _ درو باز کن اگرنه زنگ میزنم شوهرت معتمد فهمیدی؟ باز کن ببینم چیکار میکنی اون تو؟ تمام تنش روی ویبره بود . چشمش که به لخته خون می افتاد جگرش میسوخت . _ تروخدا ...تروخدا بهش نگین زنگ بزنین ... اما حرفش قطع میشود . به چه کسی زنگ میزد ؟ چگونه به پدر و مادری که ترکش کرده اند میگفت؟ میگفت  که بچه هیروان را سقط کرده بود؟ دست روی گوشش میفشارد. توجهی به ضربات محکمی که به در میخورد نمیکند و اشک میریزد. _بگین سرایدار بیاد درو بشکنه خانوم _ خانوم باید زنگ بزنیم اتش نشانی؟ _ شوهرش میاد دنبالش؟ _ شنیدی میگن خلافکاره؟ هیروان گفته بود وای به حالش اگر بچه روی دستش بگذارد. نمیخواست به پایش بپیچد چون از عروس کوچکش چندشش میشد ! میترسید بخاطر اینکه به او نگفته تنبیهش کند ! میترسید نگذارد حتی دیگر پا به مدرسه بگذارد! میترسید از اینکه فکر کند از عمد جنین را کشته است! نمیداند چقدر میگذرد ولی صدایی لاعث میشود درجا بپرد _ لاره ؟ _ هیروان ؟ میزند زیر گریه _ بخدا من کاری نکردم بخدا نمیخواستم اینطوری بشه با خشم هشداروار میگوید _ باز کن درو ببینمت کاریت ندارم میخوام ببینم چته ! صدای دختر ها را میشنید . خجالت میکشید از اینکه جلوی او با هیروان حرف بزند . میترسید در را باز کند! التماس میکند _ نمیخوام برو من میام خونه تروخدا ... _یکی این جغله هارو ببره بیرون! با صدای دادش صداها ارام میگیرد. صدای پاها را میشنود. رفته بودند ؟ _ لاره بچه بازی درنیار وا کن جون به لبم کردی ! با تشرش خودش را جمع و جور میکند و در را باز میکند. هیروان به چشمان سرخ دخترک نگاه میکند و اخم نیکند _ چته؟ چیکار کردی با خودت؟ به سختی میتوانست خون روی زمین را نادیده بگیرد و دخترک لال شده بود _ پریود شدی لاره ؟ جوابمو بده  با بغض میگوید _ بخدا میخواستم بهت بگم ... ترسیدم بخاطر بچه دعوام کنی نزاری امتحان بدم باز هق میزند _ تقصیر من ... _ حامله بودی تو لاره؟ نفس هایش تند میشوند. حامله بود و به مدرسه امده بود؟ چقدر احمق میتوانست باشد؟ نکند ان لخته خون ... با خشم دخترک را از دستشویی بیرون میکشد  و دنبال خودش میکشد و او هنوز اشک می ریزد _ بچم مرده هیروان؟ بخدا من نمیخواستم میدانست اگر لب باز کند دخترک را بدتر به گریه می اندازد از زیرلب هایش می غرد _میبرمت بیمارستان مشخص میشه چه غلطی کردی _ نه ! امتحانم ! می ایستد و دست زیر چانه اش میزند _ دعا کن بلایی سر خودت و اون نیاورده باشی اگرنه همینجا خاکت میکنم! داد میزند _ سوارشو از خشم دستانش مشت میشوند. دخترک همینطوری وارفته بود سعی داشت بدترش نکند ولی اجازه نمیداد. با حماقت هایش خودش را به کشتن میداد! دختربچه ها با تمسخر نگاهش میکردند و او همانجا خشک شده بود _ لاره با تو نیستم مگه؟ ناگهان روی دلش خم میشود نگران سمتش برمیگردد _چت شد ؟ لاره؟ _ دلم ... دو قدم را پر میکند دخترک روی دستش می افتد. چشم گشاد میکند و نگران به چهره اش نگاه میکند _ لاره؟ کجاته؟ باز کن چشاتو! خیسی خون را روی دستش حس میکند. شلوار فرمش غرق در خون شده بود! ترس به جانش می افتد نکند بلایی سر لاره کوچکش می امد؟ لاره کوچولویش حالا مادر شده بود؟ https://t.me/+k38djK-hHkEzMjE0 https://t.me/+k38djK-hHkEzMjE0 https://t.me/+k38djK-hHkEzMjE0 هیروان شاه منش خدای مواد مخدر که یه دخترکوچولوی چشم عسلی رو عقد میکنه ولی از کجا میدونست یه روزی عروس چشم عسلی که مامانش براش گرفته بود میشه همه دنیاش؟ دنیای سیاهش و خون هایی که ریخته اجازه میده به کسی دل ببنده؟
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#فصل‌آخر - زن عمو دیگه دخترت به بلوغ رسیده. وقتشه بیاد تو خونه واقعیش - یزدان خان تو رو خدا، زهرا بچه هست، هنوز زوده - این همه سال صبر کردم به بلوغ برسه، دیگه نمیتونم تحمل کنم - اون نمیدونه که دختر واقعی من نیست به ديوار تکيه دادم. چي میشنیدم؟ این پسر خوشگل و خوش قيافه کی بود؟ به بلوغ رسیدن من چه ربطی به این آقای خوشتیپ داره؟ جلو رفتم. ازش خوشم اومده بود. به لباساش میخورد پولدار باشه. چیزی که همیشه لنگش بودیم... پول! - این آقا کيه مامان؟ يزدان تا من رو دید چشماش برق افتاد. من رو بُرد اما... اون من رو فقط برای یه وارث ميخواست. یه پسر... من عاشقش شدم. و وقتی که خواستم جواب آزمایش رو بهش بدم فهمیدم قصد و نیتش چی بود😢 - من اون دختر رو فقط برای یه وارث خواستم. زهرا کلی پول داره. اگر باهاش ازدواج نکرده بودم چطور می تونستم بانک انگلستان رو بخرم؟ روی دیوار سر خوردم. صورتم پر از اشک بود. يزدان من رو به خاطر پول میخواست؟ من این همه پول داشتم و هفته قبل به خاطر یه مانتو ازش کتک خوردم؟ همون لحظه بزرگ شدم. از جا بلند شدم و رفتم. طوری رفتم که ۱۰ سال بعد با سربلندی و قدرت برگشتم. برگشتم و پسرش رو توی چشمش کردم. پسری که کپی برابر اصل یزدان، پدرش بود. من برگشتم در حالیکه مالک اصلی بانک انگستان بودم. زهرای قدرتمند و پولدار... همونقدر عاشق... اما مغرور و جدي... اینبار یزدان باید برای داشتن من له له ميزد. https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
Hammasini ko'rsatish...
1
AnimatedSticker.tgs0.60 KB
موژان رحیمی! تک دختره پدر ثروتمند، اما معتادش… با وجود تمام محدودیت‌‌هاش، موژان عاشق نویان بود و منتظر فرصتی برای رسمی کردن رابطه‌شون اما… پدرش به خاطر یک معامله، موژان رو مجبور به ازدواج با پیرمردی می‌کنه که هیچ علاقه‌ای به موژان نداره و فقط ازش بچه می‌خواد… بعد از سه سال نا‌امید از تلاش‌های زیاد برای بچه‌دار شدن، رضایت میده تا شوهرش یک زن دیگه بگیره… اما این خفت برای موژان زیادی بود. پس همون شب فرار می‌کنه… حالا بعد از سه سال برگشته و نویان دوباره سر راهش قرار می‌گیره، اما…. https://t.me/khakesttare_ddagh
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#پارت1 پارت واقعی ( با #پارت1 سرچ بزنید) می‌بافتند. می‌دوختند. سانت می‌گرفتند. قیچی می‌زدند. یکی این طرفش را وصله می‌زد و دیگری آن طرف را می‌شکافت. نهایتا جامه‌ی بد قواره‌ای که می‌خواستند تن زندگی من کنند را خودشان هم نمی‌پسندیدند. بنابراین جرش می‌دادند و از نو شروع می‌کردند. این وسط، من نشسته بودم و فقط تماشا می‌کردم. - حاج آقا هر کاری می‌کنی، فقط دختره بور و بلوند باشه. می‌دونی که یوسف، بور دوست داره. به سادگی مادرم پوزخند می‌زنم. همین هفته‌ی پیش، حقوقی که زورکی از حاجی گرفتم را به حساب شمیم ریختم تا برود زیر دستگاه سولاریوم جزغاله شود. عشقم به رنگ شکلات شده. پدرم که بالاخره توانسته بعد از یک سال دعوا و کتک‌کاری؛ شاخ مرا بشکند، گفت: - همین که گفتم. خودم می‌گردم یه دختر بور و بلوند که باب دل آقا باشه پیدا می‌کنم. https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk به کل اعضای خانواده می‌خواست هشدار دهد. - جیک کسی در نمی‌آد. عذاب وجدان و این حرف‌ها نداشته باشید. شما دست به دست هم می‌دید، عروس‌و روی چشماتون می‌گذارید. دورش همیشه باید پر باشه. از جلوی چشماتون دورش نمی‌کنید. دست خودم نیست که بالاخره نطقم باز می‌شود. - با دختر خودت کسی این کارو می‌کرد... حتی اجازه نمی‌دهد جمله‌ام را تمام کنم. - خیلی نگران دختر مردمی؟ حاضر بود هر دختری را برای من بگیرد اما شمیم نه. - یوسف، تو تنها پسر منی. می‌خوای بگیریش؟ به چشم‌هایش که زیر سایه‌ی ابروان بلندش گم شده، خیره شدم. - اول عروس به من می‌دی. عروسی که به سال نکشیده برای من نوه بیاره. یه دختر شیر پاک خورده. تف کسی نباشه. استفراغ کسی نباشه. یه خانم باشه به تمام معنا. نه یکی که دستمالی خاص و عام بوده. یکی که با افتخار دستش‌و بگیرم، جلوی فک و فامیل نشونش بدم. نمی‌فهمیدم چه می‌خواهد بگوید. بهت زده فقط نگاهش می‌کردم. - برات خونه می‌خرم. عروسی می‌گیرم. خرج دختره می‌کنم. دهن خودش و خانواده‌ش رو گل می‌گیریم. بعد تو بدون اینکه کسی بدونه، یه آپارتمان نقلی دور از زندگی خودت برای اون زنیکه کرایه می‌کنی. با تأکید، انگشت اشاره‌اش را جلوی صورت من گرفت. - صیغه می‌کنی. فقط صیغه. می‌شه معشوقه‌ت. زنت نمی‌شه. منم پشتتم که مادر بچه‌هات هیچ‌وقت نفهمه. بی‌اهمیت به منی که خشکم زده بود، گفت: - این تنها راهشه. می‌خوای؟ بسم الله. https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk خلاصه: یوسف را می‌برند خواستگاری لیلی معصوم و همگی وانمود می‌کنند عاشق عروس شده‌اند ولی ماه پشت ابر نمی‌ماند و لیلی می‌فهمد. درست روزی‌که یوسف عاشق لیلی شده، مچ شمیم را با برادرش 😱 ❌رو به اتمام❌
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
صدای زنگ خونه به گوشم خورد و طبق معمول که فکر کردم مامانمه، درو باز کردم و بدون این که منتظر شم رفتم دوباره تو‌ تختم بخوابم! همه چیز عادی بود تا این که مثل همیشه مامانم چراغارو روشن نکرد، منم صدا نکرد که پاشو چقدر می‌خوابی. دو به شک پتو رو زدم کنار و از جام بلند شدم و چراغارو روشن کردم اما هیچ کس تو‌ خونه نبود ترس داشت تو بدنم می‌پیچید که صدای مردونه ای از پشت سر باعث شد زهرم بترکه و جیغ فرا بنفشی بزنم: - داد و قال کنی مردی! برگشته بودم و خیره بودم به مرد قد بلندی چشم ابرو مشکی که لباسش با خون یکی بود و ناخواسته پاهام شل شد و روی زمین افتادم چون تو دستش اسلحه داشت! - تو... تو کی دیگه نفس نفس می‌زد و به پنجره خونه خیره شد و گفت: - پاشو برو دم پنجره ببین ماشین مشکی شاسی بلنده هنوز هست... یالا کاری که بود کردم و لب زدم: - کسی نیست. خیره بهم گفت: - فقط تویی اینجا؟ سری به تأیید تکون دادم که بی حال روی مبل نشست و نفس نفس می‌زد و ناخواسته جلو رفتم به زخمش خیره شدم، جای چاقو بود! خواستم بهش دست بزنم که مچ دستمو محکم گرفت. تو چشمای درشتش خیره شدم و لب زدم: - خونریزیت زیاده باید بری بیمارستان. متعجب نگاهم کرد: - دکتری؟ - پرستارم تفنگ و گرفت روی سرم و به زخمش اشاره کرد: - پس خودت حل و فسخش کن وگرنه من نفسای آخرمو بکشم توام می‌کشی... فهمیدی؟ ترسیده نگاهش کردم و سر تفنگ و با دست پایین آوردم و همون لحظه نگاهم به ساعت مارکدار خدا تومنیش خورد و لب زدم: - من نمیتونم این باید بره بیمارستان من... تفنگ و باز رو سرم گذاشت و حرصی گفت: - یه کاریش بکن که من فقط به فردا برسم - باشه الکل توی کابینت، سوزن و نخ بخیه هم... باید برم اونارو بیارم. با شک نگاهم کرد و می‌دونستم نا نداره بلند شه و آروم لب زد: - ببین من کم آدمی نیستم، من زنده نمونم جنازم تو خونه ی شما پیدا شه یه ایل آدم دنبالت میفتن که توام بمیری. یا حتی اگه لو برم یه غلط اضافه کنی بازم یه خاندان دنبالتن که جبران کنن برات. بدون ذره ای شوخی حرف می‌زد. سرفه کرد و به سختی ادامه داد:- حالا فکر کن، من از این جا زنده بیرون برم چی میشه، لطفت و هیچ وقت فراموش نمیکنم چون یه جون و زندگی بهت بدهکار میشم. منم از بدهی بدم میاد خانوم پرستار... میگیری که چی میگم؟ تند سری به تایید تکون دادم ناخواسته دوست داشتم کمکش کنم، حسم می‌گفت آدم بدی نیست و من هیچ وقت حسم بهم دروغ نگفته بود و این شروع داستان زندگی عاشقانه و شاید مهیج من بود... https://t.me/+tT2_FEI2QfY1YjFk https://t.me/+tT2_FEI2QfY1YjFk (دو ماه بعد) صدای زنگ خونه باعث شد سمت در برم و این بار از چشمی نگاه کردم هیچ کس نبود فقط سبد گل بزرگی جلوی خونه بود! درو متعجب باز کردم خیره به سبد بزرگ گل رز شدم و با دیدن پاکت نامه ای برداشتمش که روش نوشته بود: ( وقت این رسیده که بدهیمو صاف کنم خانوم پرستار... شنبه شب جلو بیمارستان بعد شیفت کاریت منتظرتم! ماشینم یه فراری مشکی! یه مانتو آبی داری، اونو بپوش!) با چشمای گرد شده چند بار پلک زدم. آدرس بیمارستان و شیفت کاری منو از کجا می‌دونست... https://t.me/+tT2_FEI2QfY1YjFk https://t.me/+tT2_FEI2QfY1YjFk https://t.me/+tT2_FEI2QfY1YjFk
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.