cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

ً ًبیقرار ۲ ً ً کانال رمان

عمـری شد و ما عاشق و دیوانه بماندیم در دام چــو مرغ از هوس دانه بماندیم ای بخت سیه روی، تو خوش خفت که شبها ما با دل خود بر ســـر افسانه بماندیم 👌🤞🌹🍃

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
4 199
Obunachilar
-124 soatlar
+27 kunlar
+430 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

═══‌‌‌‌♥️حــریم عــشــق ♥️═══ #پارت_282 _روش خیلی زیاده ...باید یه جوری روشو کم می کردم .. _حالا برنامه تون چیه ؟ به احتمال زیاد خونه مون تحت نظر باشه هر ان ممکنه دوباره بیان و اینجا رو بگردن . شما چه جوری اومدید ؟ _وقتی ما اومدیم کسی این اطراف نبود چیز مشکوکی هم ندیدیم .. مامان اشاره ای به آراز داد و اروم پرسید:  چشه نگاهی بهش انداختم همچنان غرق فکر بود ... شونه ای بالا انداختم : نمی دونم .. مامان بلند شد : حتما خیلی خسته اید من برم براتون شام اماده کنم بخورید بعد برید استراحت کنید .. _مرسیی مامان فدات بشم . _خدانکنه دخترم .. با صدای باربد به خودم اومدم. _ابجی _جونم _این آقاهه کیه؟ لبخندی زدم : برای چی ؟ _چرا انقدر بد اخلاقه _از کجا می دونی بد اخلاقه چیزی نگفته بهت که _پس چرا اخم هاش اینجوری تو همه خم شدم صورت آراز رو نگاه کردم حق داشت بچه ازش بترسه .. با آرنج زدم به پهلوش : اخماتو باز کن .. تازه به خودش اومد و نگام کرد سرش رو به معنی چیه تکون داد خندیدم: اخماتو باز کن بچه ترسید این چه قیافه ای به خودت گرفتی ... لبخند کجی به باربد زد اونم بدتر چسبید بهم . زدم زیر خنده : نخواستیم اقاااا همون اخمات بهتر بود .. بابا هم زد زیر خنده .. _والا راست میگم بابا بچه بیشتر ترسید . ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ
Hammasini ko'rsatish...
═══‌‌‌‌♥️حــریم عــشــق ♥️═══ #پارت_283 صدای مامان از تو اشپزخونه اومد: گیسو جان شام اماده س .. نگاهی به باربد انداختم تو بغلم خوابش برده بود بابا سریع بلند شد اومد سمتم : بده من ببرمش تو اتاقش .. بغلش کرد و بردش تو اتاقش برگشتم سمت آراز هنوز تو فکر بود دستم رو گذاشتم رو دستش: به منم بگو به چی فکر می کنی . نگاهش اول رو دستم و بعد ثابت موند به چشمام ... *نشستم پشت میز مامان برا هر دومون غذا کشید . _خودم می کشم قربونت برم .. وای مامان نمی دونی که دلم لک زده بود برای دستپختت .. _نوش جونتون .. _شما باما شام نمی خوری _نه خوشگلم منو بابات شام خوردیم راحت باشید .. چیز دیگه ای لازم ندارید؟ _نه دستت درد نکنه .. _پس من میرم بازم اگه کاری داشتی صدام کن مامان جان _چشم مامان که از اشپزخونه رفت بیرون آراز با اشتها شروع کرد به خوردن منم که بدجور گشنه م بود دو لپه می خورم صداش تو گوشم پیچید : آروم تر خفه میشی .. با دهن پر گفتم : گشنمه ... خیره شد بهم خنده م گرفت : چیه غذاتو بخور به جای زل زدن به من سرش رو با تاسف تکون داد : با دهن پر حرف نزن خفه میشی _چشم چشم ... بد بد نگام کرد به زور جلو خنده م رو گرفتم وگرنه این بار مراعات مامان بابا رو نمی کرد و یه دونه از اون عربده های قشنگش سرم می کشید .. ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ
Hammasini ko'rsatish...
═══‌‌‌‌♥️حــریم عــشــق ♥️═══ #پارت_284 با شنیدن صدای زنگ هر دو مون دست از خوردن کشیدم و خیره موندیم به هم ... ساعت یک شب کی می تونست باشه ... تا خواستم بلند شم بابای اومد تو اشپزخونه رنگ از روش پریده بود . _چیشده بابا ؟؟ _گیسو بابا ...پلیسا اومدن .. _چییی؟! وای حالا چی کار کنیم ؟! آراز : اتاقت بالکن داره گیسو ؟ گیج نگاهش کردم با صدای بلندی گفت : داره یا نه ؟! ماتم برده بود مامان به جای من گفت : اره داره آراز سریع بلند شد دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوندم _بابا : می خوای چی کار کنی ؟ _اتاقت کدومه ؟! رفتم سمت اتاقم و درو باز کردم منو هول داد تو اتاق و رو به بابا گفت : درو باز کنید .. شما هم بهتره زودتر اون میز شام رو جمع کنی خانم ... _صدای مضطرب مامان اومد: وای خوب شد گفتین اصلا حواسم نبود . خودشم اومد تو اتاق و درو از تو قفل کرد . _می خوای چیکار کنی آراز؟ رفت تو بالکن نگاهی به اطراف انداخت و بعد صدام زد : بیا اینجا ‌.. رفتم تو بالکن درو بست .. _چی کار کنیم بپریم؟ _نه تو که نمی خوای دوباره شب تو خیابون بخوابی . _پس چی کار کنیم . رفت پشت نرده ها : تو هم بیا زود نگاهی به پایین انداختم: دیوونه شدی؟ بیوفتیم مردن مون حتمیه ‌‌. _حرف نزن زود باش کاری که گفتم رو انجام بده نفس عمیقی کشیدم و رفتم پشت نرده ها یه دفعه دستاشو ول کرد تا خواستم جیغ بکشم دیدم نرده های پایین رو گرفت و با اخم زل زد بهم ... _خیله خب بد اخلاق ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
#رمان #حــریم_عــشــق
Hammasini ko'rsatish...
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﺟﻬﺎﻧﻲ ﻣﺎﭼﻪ😘. . . . . . . . . . . . . ﻭﻟﻲ  ﺑﻤﺎﭼﻪ     ㄟ(ツ)ㄏ والااا.... کسی که مارو نمیماچه 😂😂😂😂😂😂
Hammasini ko'rsatish...