فلسفههنروادبیات
#فلسفه #هنر #سینما #موسیقی #جامعه_شناسی #کتاب #تاریخ #ادبیات #مستند #شعر #روانشناسی #سریال #فیلم_کوتاه
Ko'proq ko'rsatish528
Obunachilar
-124 soatlar
-27 kunlar
-330 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
#اندکی_تامل.....
"" درباره فقدان قدرت ""
در تمام جمهوری های دارای حکومت
نمایندگی ، قدرت در اختیار مردم است..
این به معنای آن است که مردم به برخی
افراد این قدرت را می بخشند تا آنان را
نمایندگی کنند ، تا به نام آنان عمل کنند..
زمانی که در رابطه با فقدان قدرت حرف
می زنیم، معنایش این است که مردم رضايت
شان را از عملکرد نمایندگان شان یا مقام های
منتخب قدرت یافته شان ، از دست داده اند..
آن کسانی که به قدرت دست یافته اند طبعاً
احساس قدرتمندی می کنند ، حتی هنگامی
که مردم از مبنای آن قدرت کناره می گیرند ،
احساس قدرت باقی می ماند...
برای حفظ نظام ، قدرتمندان شروع به عمل
کردن در مقام حاکمان و چینش دوبارهٔ
نیروها می کنند..
آنان زور را جايگزين رضايت مردم می کنند..!
✍#هانا_آرنت
📗#در باب سیاست و انقلاب
کارل کراوس شاعر وینی:
ما دو نوع حکومت بیشتر نداریم ...
نخست حکومتی که تحت آن به حکومت
شوندگان امکان داده می شود که خود را
بدون خونریزی از دست حکومت کنندگان
رها کنند و دوم حکومتی است که تحت آن
حکومت شوندگان دارای چنین امکاناتی
نیستند و تغییر حکومت فقط از راه
خونریزی میسر است..!
نوع اولی را آنگونه که رسم است
دموکراسی می نامیم و شکل دومی
استبداد و دیکتاتوری است...
✍#کارل_پوپر
📘#میدانم_که_هیچ_نمیدانم
05:20
Video unavailableShow in Telegram
.
♦️هیتلر چگونه به قدرت رسید؟
دهها سال ازسقوط رایش سوم گذشته است، با این وجود یکی ازمهمترین مباحث تاریخ سیاسی مدرن فهم این پرسش است که آدولف هیتلر، دیکتاتور آلمان نازی،چگونه توانست در یک نظام کاملاً دموکراتیک به قدرت برسد و نه تنها تمام نهادهای دموکراتیک را در این کشور نابود کند؛ بلکه به تعبیر #هانریش_بل نویسنده کتاب عقاید دلقکها، سببساز باژگونی و استحاله مفاهیم رایج در جامعهی دویچلند شود./ تحلیل و رصد
ویدئوی کوتاه بالا (که به زبان فارسی زیرنویس شده) نگاهی خواهد داشت به تاریخ و نحوه تبدیل شدن آدولف هیتلر به پیشوای آلمان.
@tahlilvarasad
مرگ اندیشی در بوف کور
رمان بوف کور، داستانی است که در سبک سوررئالیسم خود. تردید و بدبینی خاصی را بیان می کند. یک نگاه زمان_ آشوبانه نسبت به جهانی وهم آلود. و گویی با مفهوم ( فاصله ای ) مواجه هستیم که تخیلِ رهنمود گشته نسبت به عقل را زیر پا می گذارد. نوعی گسستگی و خودبیگانگی با خویش، که گویی زندگی خودرا تنها در زمانِ حال، و زمان گذشته می جوید. چنین دغدغه ای اساسا فعالیتی بدون هدف است که فی نفسه تکرارِ ملال نسبت به زندگی است. اما در داستان، آنچه که بیشتر از همه می درخشد. مسئله ی مرگ است.به تعبیری می توان گفت. راوی داستان از ابتدا، در کشمکش با مرگی است که اشتیاق سیری ناپذیری نسبت به آن دارد. گویی مرگ برای او نوعی رهایی از درد و رنج هایی است که او را احاطه کرده بود. لذا، در داستان با بی قراری هایی روبرو هستیم که سیطره ی اضطراب را در تقابل با مرگ یا مرگ اندیشیِ او می بینیم. این تقابلِ دو طرفه بیانگر این است. که برای راوی بوفِ کور، حضور در جهان، تهی و بی ارزش است. به همین دلیل در داستان ما شکلی از تناهی بودن را حس می کنیم. هم برای او، هم برای سایه اش!
مرگ در داستان بوف کور، یک شرایطِ هستی شناسی است که در موقعیتی خاص هر لحظه با آن در می افتد:
زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می شود. نه اشتباه می کنم _ مثل یک کنده ی هیزم تر است. ( ص ۴۶)،
همین امر باعث می شود. در داستان، پی به معنایِ زندگی نبریم. فرو افتادن در ورطه ناامیدی، و استهزای دل نگرانی نسبت به موجودیت خود در جهان، با این حال، مرگ اندیشی در بوف کور چنان است که راوی در انتظارِ مرگ می ماند. و حتی از طریقِ آن، گاهی به آرامش ذهنی میرسد.
به تعبیر دیگر، خودِ مرگ نیز در داستان به چالش کشیده می شود. به این دلیل که حس نزدیکی نسبت به مرگ تا جایی پیش می رود. که می توان در آن بحران های ذهنی شخصی را دید که از بشر بودن خود، خسته شده است. و به همین دلیل، کاربست داستان. بیشتر اراده معطوف نسبت به خودِ مرگ است. تا سرنوشت خویش، داستانِ بوف کور، بیانگر متراکم جسبندگی کسالت بارِ شخصی است که سنگينی مرگ را بردوش می کشد. و حتی فراتر از آن، یک نوع گزافه گویی از مرگ منسوخ شده که کهنگی آن بیش از حد به درازا کشید می شود. لذا، مکان مندی داستان در توصیف خود رهنمودِ این مسئله است که باید سرخوردگی عمیق را در زندگی حس کرد. این سرخوردگی، گردابِ تاریکی است که از ابتدا تا انتهایِ داستان حضور دارد. شبیه رمان مالون می میرد بکت، اما برخلاف مالون؛ که خود را پیر و فرتوت می بیند. راوی بوف کور چنین نیست. او از زندگی بیرون می خزد تا در درونِ مرگ، خودیِ روزگارِ مفلوک خویش را دریابد. این تجربه مرگ، در داستان، تجربه ی سوررئالیستی است که مرز بندیِ آگاهی آن. با خیال و جزئیات فرعی زندگی در گیر می شود. در واقع، در داستان، از طریقِ مرگ،با نماد و حتی تناسخ و تجزیه غریبیِ آن مواجه هستیم. می توان گفت، در داستان، امکانِ مرموز از مرگ و اضطرابی وجود دارد. که گاهی از طریقِ آن، با معنایِ منفی و دنیای محکوم شده ای که تا انتها بسته است. برخورد می کنیم. و به همین دلیل، وحدت و تمامیتی در داستان چنان رخ می دهد که بیشتر خمودگی و کرختی راوی در هسته ی مرکزی آن می باشد. به بیان دیگر ساختار داستان چنین است که نفسی تیره از اعماقِ گذشته بر می خیزد. این موضوع، حاکی از آن است که، جهان برای او ته کشیده است. جهانی سراسر انتظارِ آن جذابیتِ اندوه و تالم می باشد. به همین دلیل، در داستانِ بوف کور، زندگیِ یکنواخت و تغییر ناپذیر را میبینیم. که حسِ زمانی آن، نوعی حالتِ دَورانی بین گذشته و حال است. که اساسِ هستی اش برزگران می گذرد. در واقع، زمان در بوف کور که با مرگ اندیشی ادغام شده است. هیچ کارکردِ مهمی به همراه ندارد. جز درکی خاص از رنج آوری خویش، نوعی رخوت از زمانِ اکنون که ناشی از عادت می باشد.
این موضوع، متعهد کردن کامل ترینِ وجهه ناامیدی در تقابل با پوسیدگیِ جهان است. به گونه ای که می توان گفت.در داستان از طریقِ نوعی پوچی آرام به پوچیِ دیگری سرازیر می شویم.
✅شوخطبعی در مقاومت مدنی چه نقشی دارد؟
در فاصلهی سالهای ۱۹۴۲ و ۱۹۴۴، «دادگاه خلق برلین» ۴۹۳۳ نفر را به جرم بیان «لطیفههای مأیوسکننده» دربارهی حزب نازی به مرگ محکوم کرد. در سال ۱۹۴۴، ماریان الیز کِی، کارگر کارخانهی مهماتسازی در برلین، به جرم تضعیف جنگ «از طریق سخنان مغرضانه» اعدام شد. جرم او چه بود؟ تعریف این لطیفه برای همکارانش در کارخانهی مهماتسازی: هیتلر و گورینگ بالای برج مخابراتِ برلین ایستادهاند. هیلتر میگوید که دلش میخواهد کاری بکند تا اهالیِ برلین شاد شوند. گورینگ میگوید: «خب چرا نمیپَری پایین؟»
یکی از همکاران ماریان که این لطیفه را اتفاقی شنید به مسئولان محلی گزارش داد، و این خبرچینی به اعدام ماریان انجامید.
تو مهمترین فردی هستی که در زندگی با وی ملاقات خواهی کرد؛ چرا با خودت آشتی نباشی؟
# جانفردریکسون
👍 1❤ 1
تصویرِ راست: عکسی از زنی که با عنوان "مادر مهاجر" در نیپوموی کالیفرنیا توسط "دوروتیا_لَنگ" عکاس مستند و خبری آمریکایی در سال 1936 گرفته شد.
تصویرِ چپ: پرترهی "دوروتیا_لَنگ"
(Dorothea_Lange) (1895_1965)
عکاس مستند و خبری آمریکایی، روی ماشین فورد با یک دوربینِ گرافلکس در دستش در سال 1936، کالیفرنیا
#عکاسی
05:15
Video unavailableShow in Telegram
ویدیویی دربارهی عکس "مادر مهاجر" که توسط "دوروتیا_لَنگ" (Dorothea_Lange)
عکاس مستند و خبری آمریکایی در سال 1936 گرفته شده است. او عکاسی تأثیرگذار بود که علت شهرت او تصاویری بود که از دورهی "رکود بزرگ" با عنوان پروژهی "ادارهی حفاظت از مزارع" و تأثیرات "جنگ جهانی دوم" بر جامعهی آمریکا، گرفته بود. در این زمان بود که او کار در آتلیه را رها کرد و به عکاسی از درد و رنجی که اطرافش میدید رو آورد او برای عکاسی به استخدام ادارهی اسکان درآمد که برای کارگران مهاجر و فصلی سرپناه موقت میساخت و سر از یکی از همین کمپهای موقت در شهر نیپوموی کالیفرنیا درآورد که از کارگران مهاجر فقیر و بیکار پُر بود باران و تگرگ محصولات را از بین برده و چیزی برای برداشت نگذاشته بود دوروتیا به سراغ یکی از این کارگران که در چادری نشسته بود و هفت بچه دور او بودند، رفت و اجازه خواست که از او عکس بگیرد و شش عکس از او گرفت که یکی از آنها با عنوان مادر مهاجر به تصویر نمادین دورهی رکود بزرگ تبدیل شد این عکس که باعث ارسال کمکهای زیادی به کمپهای کارگران مهاجر شد تا به امروز به عنوان نشانهی مقاومت مادرانه شناخته میشود.
#عکاسی
خوب مردن مستلزم خوب زندگی کردن است.
بهخاطر همین بود که شوپنهاور، لکان و ... میگفتن زندگی بالذات دریغآمیز است. به خاطر چی؟ اینکه تمام تلاشت رو میکنی از روی هزاران نفر رد میشی لهشون میکنی نردبونشون میکنی حقوقشون رو ضایع میکنی زندگی شون رو جهنم میکنی، پا روی وجدان و شرف و انسانیتت میذاری تا به یه پست و مقامی برسی بعد که رسیدی مثل ایوان ایلیچ (که میخواست از دوران دادستان کل بودنش لذت ببره، توی دادگاه حکم کنه و بقیه از دستوراتش اطاعت کنن و از احساس قدرتی که میبره خرکیف بشه) یکهو زمینگیر میشی و به فاک و فنای عظما میری.
و باز به همین دلیل بود که کسانی چون نیچه میگفتن آفرین بر آنچه سخت میکند. سخت شدن به درد چنین روزهایی میخوره. اینکه سرسخت بشی تمرین سرسختی بکنی که با درد و رنجت کنار بیای با درد و رنج نیومده کنار بیای که اگر اومد و مبتلا شدی و علاجی هم پیدا نشد یا دچار حادثهای شدی و رفتنت قطعی شد دیگه شل کنی که لا اقل راحتتر بمیری و توی اون لحظات آخر که خیلی سخت و صعب و کُند میگذره، دچار یه عذاب مضاعف نشی و خوب بمیری.
بله خوب مردن مستلزم خوب زندگی کردن است و نه مثل جلاد و هیولا زندگی کردن و انتظار کیفمُدام داشتن و دچار توهم خودگندهپنداری شدن. زندگی با هیچکس سر شوخی ندارد حتی با متوهمانی همانند ایوان ایلیچِ بیچاره!
#ابوذر_شریعتی