cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

شیطانی‌عاشق‌فرشته...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
26 959
Obunachilar
-8024 soatlar
+6257 kunlar
+3 21730 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

تیمسار که متوجه حال بد ارسلان شدروی صندلی نشست .حالتو درک می کنم سرگرد.اما امنیت کشور برا یه نظامی از همه چیز واجب تره .قول میدم بعد اتمام ماموریت خودم دستش وبزارم تو دستت .ارسلان در حالیکه چشماش پر اشک بود گفت شما ندیدینش تیمسار،نابودش کردم  نابود .تا اخرعمر خودمو نمی بخشم بد جور پسش زدم غم چشماش یادم نمیره در همین موقع در به شدت بازشد ببخشید قربان اون خانمی که از اتاقتون اومدبیرون ،همین که پاشوازاداره گذاشت بیرون به زورانداختنش تو ماشین وبردنش ارسلان با عجله از جا بلندشد با دودست سرش را گرفت و وای بلندی گفت  اسلحه اش را از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد... https://t.me/+9L_xvTvN1kg5Y2I0
Hammasini ko'rsatish...
میانبر و شروع پارت ها🖤🔥 https://t.me/c/1808035149/8006
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
🔞رو پاهاش جابه جا شدم که وضعیت بدتر شد... با حرص ولی آر‌وم کنار گوشم غرید جاوید :کمتر تکون بخور... صدای آه و ناله ای که از بیرون می اومد وضعیت رو بدتر کرده بود اگه الهام و حمید بفهمن تو اتاق لباسشون گیر افتادیم و داریم صدای رابطشونو میشنویم مارو از صحنه روزگار محو میکردن... اصلا همش تقصیر الهام چرا اصرار کرد منو جاوید امشب اینجا بمونیم؟ _نگار کله خراب آخه الهام از کجا بدونه تو و داداشش نامزدیتون سوریه؟ من فوبیای اتاق بسته داشتم و قلبم از ترس تو دهنم میزد...الهام بیشعورم ببین چقدر لباس تو این اتاق کوچیک چپونده بود که جا برای جدا نشستنمونم نبود... دوباره تکونی خوردم و به سینه عضلانی جاوید تکیه دادم... از کمرم گرفت و محکم فشرد که نفسم رفت... کنار گوشم با نفسای گرمش غرید... جاوید:مگه نمیگم تکون نخور؟ منم با حرص بیشتری گفتم... آماندا:چیکار کنم خب پاهام خشک شد... چیزی زیرم تکون خورد و من خشکم زد...آب دهنم قورت دادم...پس بخاطر اینه میگه تکون نخورم؟چقدر گیجم من خدااا... جاوید به نفس نفس افتاده بود...صدای آه و ناله پس زمینه این لحظه هامون شده بود... ترسیده صداش زدم... آماندا:جاوید ... با صدای گرفته و خشدار جواب داد... جاوید:زهرمار... نه این خیلی حالش بد بود انگار... منو بیشتر به خودش فشرد...منم حالی به حالی شده بودم...بشدت گرمم شده بود...وقتی به خودم اومدم که دیدم پیشونیم رو پیشونیه جاوید ... هر دو انگار تو نفس کشیدن کم آورده بودیم،خیسی بین پاهامو احساس میکردم... جاوید بالاخره لباشو رو لبام گذاشت و با ولع شروع کرد به بوسیدنم...خشکم زده بود اولین بار بود بوسیده میشدم...اولین بار بود جاوید روی خوش نشونم میداد...قلبم تو دهنم میزد... دستام بالا رفتن و دور گردنش ‌پیچیدم، عرق کرده بود... https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 ❌ازدوجت سوری باشه و بری شب خونه خواهر شوهرت بخوابی و سر از کمد اتاقشون در بیاری اونم وقتی که وسط رابطه‌ان🔥چی میشه که پنبه و آتیش کنار هم باشن🔞نتیجه‌اش میشه یه رابطه داغ و آتیشین میون دو تا عاشق که عشقشونو کتمان میکنن و نمی‌خوان اعتراف کنن که دلشونو بدجور به همدیگه باختن🤭 تاکید میکنم بدون سانسور رمانتون🫣
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
شونزده ساله بودم که عاشقش شدم. اون دوست برادرم بود و یه آدم موفق توی شغل و رشته ی تحصیلیش... من و فقط خواهر کوچولوی رفیقش می دید و هیچ وقت به چشمش نمی اومدم. به خاطر اون، توی همون رشته ای درس خوندم که اونم می خوند، ولی وقتی از ایران رفت... اولین شکست زندگیم و تجربه کردم. حالا اون برگشته، بعد هفت سال... اون حالا استاد منه، مردی که حتی من و یادش نیست ولی من، هنوز عاشقانه دوسش دارم.‌‌... https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8پارت یک قصه👇 ــ درد داری؟ لب‌هایم را محکم به هم چسباندم تا چیزی نگویم، اما رعد بعدی باعث شد "لعنتی" زمزمه و همزمان با برخاستن از جایش نجوا کند: ــ تقصیر بی‌احتیاطی خودت بود و سعی نکن با اون نگاهت بهم عذاب‌وجدان بدی! این بار نگاهش کردم، با همان چشمان سرخ که هنوز خیس بودند و لرزی که تمامی نداشت. نگاهی که چهره‌اش را سخت‌تر کرد و چشمانش را کلافه بست و باز کرد. ــ تو واقعاً یه دردسری دختر، یه دردسر بزرگ! بلند شدن صدای زوزه‌ی حیوانی، نگاهم را از رویش برداشت. خودش هم کمی جلو رفت، از پناهگاه سنگی نزدیک کوهپایه خارج شد و با نگاهی عمیق و کاونده در اطراف، نفس عمیقی کشید. ــ صدای گرازه، نترس طرف کوه نمی‌آن! سمت جنگل‌های بلوطه. بعد دوباره آن نگاه عجیب و پرحرفش را دوخت به منی که داشتم از این سرما و خشم و غصه‌ی توامان می‌لرزیدم ــ یکم دیگه تحمل کن، بارون که بند بیاد می‌ریم. توی خودم جمع شدم. عاصی شده بود از سکوتم و این را دستی که مرتب پشت گردنش را می‌فشرد، نشان می‌داد. لحظاتی بعد آرام برگشت. با همان چند لحظه ایستادن زیر باران خیس شده بود و کاپشنش روی شانه‌های من سنگینی می‌کرد. وقتی نشست روی زمین سرد و نزدیک به من، چشمانم را بستم و چانه‌ام را چسباندم به سینه‌ام، بعد هم با حرکت دست و تکان دادن شانه‌ام، کاپشن او سقوط کرد روی زمین و نگاهش  روی آن چرخید. منتظر ماندم حرفی بزند اما به‌جای هر کلامی کاپشن را برداشت، به تن کشید و خیره به منظره‌ی خیس مقابلش زمزمه کرد: ــ تو داری با خودت لج می‌کنی، نه من! لرز بیشتری حالا به تن زخمی‌ام نشسته بود. صدای باران و غرش آسمان ترسناک بودند توی این لحظه‌ای که در آن گرفتار بودم. ــ قهر کردی خواهر کوچولوی فرهاد؟ نمی‌دانستم چرا، اما قفل زبانم آنجایی شکست که مرا شبیه آن روزها، خواهر کوچولوی فرهاد صدا کرده بود. ــ دلم می‌خواد باز برگردم به اون روزا که فقط خواهر کوچولوی فرهاد بودم و تو هم... خیره‌اش ماندم و او در سکوت و اخم منتظر ماند تا جمله‌ام را تمام کنم. جمله‌ای که حین ادا کردنش یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمانم سر خورد و خراش روی پوستم را سوزاند. ــ این‌قدر بی‌رحم نبودی! تیرگی نگاه و غلظت اخم‌هایش که بیشتر شد، چشم‌هایم بیشتر سوخت و تنم بیشتر لرزید. وسط باران، توی جنگل‌های بلوط زاگرس، کنار کسی اسیر شده بودم که دوستش داشتم ولی او دوست داشتن را بلد نبود. ــ البته باید ببخشید که جسارت کردم استاد، من فقط شاگرد پردردسر شمام و حق ندارم این‌طوری با شما حرف بزنم؛ حتی اگر مثل الان آسیب دیده باشم، حتی اگر ترسیده باشم و حتی اگر خیلی حالم بد باشه هم نباید به شما توهین کنم چون شما... شبیه ماهی بیرون‌زده از تنگ آبی لرزیدم و جان دادم وقتی فاصله‌ی بین‌مان را پر کرد و با کشیدن تن مجروح من سمت خودش، سرم را محکم چسباند به سینه‌اش.صورتم از خیسی اشک‌ها در امان نبود وقتی با التماس خواستم رهایم کند، چون من با خاطره‌ی این آغوش می‌مردم. ــ ولم کن، ولم کن.... دستش محکم‌تر سرم را فشرد به تنش و صدایش گرفته‌تر از وقتی بود که تمام سراشیبی را با سرعت پایین آمده بود تا من سقوط‌کرده را ببیند و ایمان بیاورد به سالم بودنم. ــ هیش، هیچی نگو، این‌قدر لجوج نباش، بذار آرومت کنم! مشت کم‌جانم.... https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8 https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8
Hammasini ko'rsatish...

Repost from N/a
_من کونتو پاره می کنم رادین، به من خیانت می کنی؟ آنچه باعث شد قهوه در گلویش بپرد نه کلمات و نه جیغهای دختر بود، بلکه آن قد و قواره‌ی ریزه ای که رفت بالای میز و با کیف بر سر پسر مورد بحث کوبید بود... _دربیار اون شومبول کثافت تو شلوارتو، من اونو می‌برم می کنم تو دهنت... کل کافه بهت زده به دعوای انها نگاه می کردند و او به آن دختر. _بخدا من مقصر نبودم پونه... و پسر کم مانده بود گریه کند وقتی لنگه کفش دختر درست وسط صورتش خورد. _اینم تقصیر من نبود، قورومدنگ. و دعوا با سقوط پسر با آن هیکل وسط سالن تمام شده بود اما برای یونس دخترک دست به کمر، فاتح مهم بود که از روی شکم پسر رد شد، کفشش را پوشید و... از در رفته بود. یکهفته بعد! به شماره‌ی سیو شده روی گوشی اش خیره شد. بالاخره تماس را برقرار کرد، خیلی طول نکشید که صدای دختر آمد. _بله؟ حتی با اینکه صدا خواب الود بود هم باز شناختش. _ یک لحظه حرف نزن تا من حرف بزنم. برای این دیالوگ یک هفته تمرین کرده بود، نه اینکه ناشی باشد، فقط بنظرش این دختر مثل بقیه نبود. سکوت پشت خط باعث شد ادامه دهد. _اسم من یونسه، دکتر جراحم، شمارت و از گوشی اون پسری که هفته‌ی پیش وسط کافه حسابشو رسیدی برداشتم. یک لحظه فکر کرد دخترک پشت خط نیست. _الو! هستی پونه؟ صدای خواب الود آمد. _آره، فقط بگو چجوری از گوشیش برداشتی؟ دستی پس سرش کشید، لبخند زد، درست بود کاری که کرد به وجناتش نمی آمد، اما آن دختر بنظرش ارزشش را داشت. _وقتی دراز به دراز افتاده بود، انگشتش و گذاشتم و قفلش باز شد، اسمت پونه بود. به سکوت پشت خط گوش داد. بعید بود آن دعوا به آشتی ختم شده باشد، ولی یک لحظه حس بدی پیدا کرد. _پس درسته که جراحا دستای فرزی دارن و هوش زیادی، خب شمارمو برای چی برداشتی؟ اهل لاس زدن و صغراکبرا چیدن نبود. به ساعتش نگاه کرد، وقتش را هم نداشت. _اهل رابطه‌ی درست درمون هستی؟ درست و درمان را در ذهنش بالا و پایین کرد و قبل از ننیجه گیری صدای پشت خط خمیازه ای کشیده بود. _درست درمون چیه؟ اگر بکن درویی یا دنبال سوراخ مفت میگردی یا برای تخت میخوای که...هری. خنده اش را خورد، زیادی رک بود و حالا بیشتر او را می خواست. _دست رد به سکس با تو نمی زنم، ولی هول و دست و پا شل نیستم، بچاپ نباشی و خیانت نکنی و دریده نباشی برام کافیه. و باز سکوت پشت خط، خدا خدا می‌کرد دختر قبول کند... _دست رد به پولات نمیزنم ولی خودم کار می کنم، خائنم از سگ کمتره، ولی خیانت کنی از اون پسره بدتر سرت میارم. لبخند یونس عریض شد، این یعنی قبول کرده بود؟ _پس همو ببینیم؟ شاید از من خوشت نیومد. https://t.me/+Tvi1YOLdxmAyMzc0 https://t.me/+Tvi1YOLdxmAyMzc0 https://t.me/+Tvi1YOLdxmAyMzc0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- وسط آشپزخونه جای این که منو بمالی؟ نمیگی یهو مهسا بیاد و ببینه؟ به دیوار آشپزخانه می‌چسباندش و لب‌هایش زیر گوشش می‌نشیند. از عطش و عجله در کارهای مردش به خنده می‌افتد. - تا مهسا بیدار نشده بذار یکم از وجودت بچشم. حسرت یه سکس درست و حسابی باهات به دلم مونده! همیشه درست وسط خلوتشان کسی سر می‌رسید و این مرد بیش از حد گرسنه‌ی وجود او بود. سعی می‌کند به عقب هلش بدهد و می‌گوید: دستش وارد لباس گیلا شد و سینه‌ی درشتش را محکم فشرد. لب‌هایش را کنار لب‌ سرخ شده‌ی او گذاشت: - تو از قصد این لباس‌ها رو می‌پوشی که تحریکم کنی؟ نمی‌بینی همین جور تو آتیشم؟ پس چرا دیوونه‌تر از اینم می‌کنی؟ دستانش را پشت گردن مردش می‌‌برد و با خنده به چشم‌های بی‌طاقت او خیره می‌شود. - برای همین که جلوی روت راحت بگردم، صیغه‌ت شدم! حالا ازم می‌خوای که خودم رو بپوشونم؟ خودش را به گیلا می‌فشارد و لب‌هایش را روی گردن ظریف او می‌کشد: - صیغه‌م شدی ولی چه فرقی به حالم شده؟ فقط از دور دارمت مثل قبل! انگشتش را روی لب‌ قلوه‌‌ی گیلا می‌کشد و به جان لبش می‌افتد. دستش را سمت پای دخترک می‌برد و می‌خواهد از روی شلوار لمسش کند که با شنیدن صدای مهسا خشکشان می‌زند. - عمو دالی خاله لو مثل اون فیلمه بوس می‌تُنی؟ سریع اصلان را به عقب هل می‌دهد و دستش را روی لب‌هایش می‌کشد. اصلان پیشانی‌ش را به دیوار تکیه داد و نفسش را کلافه بیرون فرستاد. به دخترک نگاه می‌کند و دستی در موهایش می‌کشد تا موهایش مرتب شود. - خاله رو بوس نمی‌کردم، دندونش درد می‌کنه داشتم دهنش رو نگاه می‌کردم! مهسا با تعجب می‌گوید: - ولی عمو تو که دُکتُل نیشتی! گیلا سریع دست مهسا را می‌‌گیرد و روی صندلی می‌نشاند‌. - بشین تا نهار بخوریم! مهسا آخ جونی گفت و چیزی که دیده بود را از یاد برد. سر میز نشستند. اصلان دستش را روی رون پای لختش گذاشت و کم کم بین پایش رساند. با حرکت دست اصلان روی بدنش، ناخودآگاه ناله کرد که مهسا سریع پرسید: - خاله چی شدی؟ اصلان بی‌طاقت بلند شد و گفت: - تو بشین غذات رو بخور تا من ببینم کجای خاله درد می‌کنه، باشه عسلکم؟ مهسا سر بالا می‌اندازد: - خاله بوست تُنم خوب می‌شی؟ نمی‌خوام تنها گَذا بخولم! انگار نمی‌توانست به خواسته‌ش برسد، دوباره نشست. ولی از خیر دخترکش نمی‌توانست بگذرد. - همینجا به خواسته‌م می‌رسم، بهتره توام زیادی آه و ناله نکنی! دستش را باز داخل پای گیلا برد و... https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0 https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0 https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0 https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0 https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0 https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0 #فقططط-بزرگسال🔞
Hammasini ko'rsatish...
زبانم در حد Yes و No بود تا وقتی با این چنل آشنا شدم🥹❤️‍🩹: @Zaban
Hammasini ko'rsatish...
زبانم در حد Yes و No بود تا وقتی با این چنل آشنا شدم🥹❤️‍🩹: @Zaban
Hammasini ko'rsatish...
"تو نور چشم منی" به انگلیسی چی میشه؟ 1. You are the orange of my eye 2. You are the apple my eye 3. You are the apple of my eye
Hammasini ko'rsatish...