شیطانیعاشقفرشته...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
Ko'proq ko'rsatish29 044
Obunachilar
+2824 soatlar
+9327 kunlar
+4 23230 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
61700
Repost from N/a
- پاشو گلناز باید بریم دانشگاه... یالا دیر شده باید ازتون امتحان بگیرم فکر کردی هنوز تو روستایی؟
پاشو برو حموم یه دوش حتما باید بگیری به خاطر دیشب
به زور چشمام و باز کردم و نگاهم به هیکل مردونش افتاد که در حال پیراهن پوشیدن بود و معلوم بود از حموم بیرون اومده.
سرحال بود و دیشب هر فانتزی که داشت بی توجه به اذیت شدنای من انجام داد و حال من افتضاح بود افتضاح!
احساس ضعف شدید داشتم و کمر و زیر شکمم تیر میکشید و از طرفی از نظر روحی احساس بیارزش بودن داشتم و اون وقتی حرکتی نمیکنم غرید:
- د پاشو یالا مگه کوه کندی دیشب؟
پتورو از روم کشید کنار که تو خودم جمع شدم و آروم روی تخت نشستم و نالیدم:
- حالم خوب نی
ادکلنی جلو آینه به خودش زد: - دوش بگیری اوکی میشی یه چند بارم بگذره عادت میکنی دیگه اذیت نمیشی
با پایان جملش سمتم برگشت چشمش روی تنم نشست که خودمو جمع کردم و لب زد:
- خونریزی داری!
نگاهم به تخت کشیده شده بود که کمی خونی شده بود و این بار عصبی لب زد:
- به خاطر کارای تو... میگم حالم خوب نیست
سمتم اومد از روی تخت به راحتی بلندم کرد و سمت حموم بردم:
-هر کاری سختی خودش و داره زندگی تو تهران و درس خواندن تو همچین دانشگاهی برات خرج داره مگه نه؟
خرجشو از کجا میاری ازجیب من!
فکر کن کارت اینه
و با پایان جملش در و روم بست و من دستامو روی دهنم گذاشتم و هق هقم شکست اما صدایی از در نیومد و پشت در حموم نشستم که ادامه داد:
- پنج دقیقه دیگه آماده نباشی خودم تنها میرم دانشگاه امتحان تورم صفر رد میکنم این ترم بیفتی فهمیدی؟ پس یالا
و اره درست سه ماه پیش بود که به سرم زد از روستا بیام تهران درس بخونم کار کنم زندگی کنم و از پسر عموم که استاد دانشگاه بود کمک بگیرم اما اون تو صورتم گفت رابطه در مقابل پیشرفت زندگیمو من قبول کردم اما حالا....
https://t.me/+VeOlLgwWB1MzZTVk
سرمای نیمکت اذیتم میکرد، زیر دلم بدتر تیر میکشید و به خاطر لج کردنم با حسین حتی لیوان چایی هم نخورده بودم و اونم اهمیتی نداد و حالا چشمام همه چیزو دوتا میدید و عرق کرده بودم و بدنم لرز گرفته بود!
https://t.me/+VeOlLgwWB1MzZTVk
و پسر کنارم که درحال امتحان دادن بود لب زد:
- خانم؟ خوبید؟
هیچی نگفتم و صدای حسین از ته کلاس بلند شد:
- صدای پچ پچ نشنوم تقلب ببینم بدون هیچ تذکری برگرو میگیرم و افتادی!
سرمو روی نیمکت گذاشتم و زیر دلم جوری تیر کشید و به یک باره گرم شد که مطمعن شدم خونریزی داشتم اما های حرفی نداشتم و پسر کنارم ادامه داد:
- استاد حالشون مساعد نیست مثل اینکه
سمتم اومد و بی توجه به دانشجو ها کتفمو تکون داد:
- گلناز؟ چی شده؟ ببینمت!
حالا کل کلاس خیره ی ما دوتا بودن و یکی نمک ریخت:
- استاد مثل این که با ایشون زیادی صمیمید
صدای خنده بلند شد و توپید:
- خانم محترم سرت تو برگت باشه شما
و من نگاهم و بالا آوردم قیافه ی رنگ و رو رفته ی منو که دید صورتش اینار نگران شد:
- پاشو برو بیرون نمیخواد امتحان بدی نمیدازمت
چیزی نگفتم و مطمعن بودم الان شلوار لی ابیم قرمز شده و آروم جوری که خودش بشنوه کتشو کشیدم که پایین اومد و در گوشش نالیدم: - خونریزی دارم، دارم میمیرم از درد
اشکام روی صورتم ریخت و قیافش درمونده شد و همه به ما خیره بودند و اون کتش رو از تنش درآورد دورم انداخت و به یک باره بلندم کرد و تو آغوشش رفتم و صدای همهمه اینبار بلند شد و بی توجه غرید:
- کلاس تعطیل امتحان جلسه ی بعد حال زنم خوب نیست...
https://t.me/+VeOlLgwWB1MzZTVk
همه ی من (رمان های فاطمه.ب)
@Fatemehb_romanارتباط با نویسنده
20120
Repost from N/a
روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم:
-ببوسمت؟
نگاهم نمیکرد، خیره شده بود به بازوی برهنهام.
مثل خودم آرام جواب داد:
-برام فرقی نداره، دوست داری ببوس...
این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود.
دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم.
بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی.
گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم.
باید امشب تا تهش را میرفتم. نباید اراده ام را چیزی میلرزاند.
نه بی حسیمیانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود.
چانهاش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند.
نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمیآمد.
خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم میآمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر.
خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که میدانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته.
همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی میکرد، گفتم:
-اگه اذیت شدی، بهم بگو.
سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد.
زمزمه آرامش حال خرابم را خراب تر کرد:
-فقط زود تمومش کن، لطفاً.
در نقطهی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم.
شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمیآورد ولی من دلم میخواست روی سرکشش را حالا نشان دهد.
نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطرهی اشک سرازیر شده از گوشهی چشمش، از نگاهم دور نماند.
در تمام طول مدت همهی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفهی روی تخت میانداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد.
این دنیا زیادی بد تا میکرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنهاش را در شکم جمع کرده بود.
چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم.
دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم:
-اینجور بدتر اذیت میشی، بذار...
حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید:
-نمیخوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی.
و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند.
خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر میداد؟!
دست روی پهلواش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش.
درگیر خودش بود و فارغ از حضور من.
-حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟!
https://t.me/+aQlWrTI2GOthMTk8
https://t.me/+aQlWrTI2GOthMTk8
https://t.me/+aQlWrTI2GOthMTk8
https://t.me/+aQlWrTI2GOthMTk8
پارت واقعی
48600
Repost from N/a
- اون طفلکم کنکور داره مادر تو که داری خواهرتو میبری رها رو هم برسون
از گفته مادرش شیرین ابرو درهم کشید
- تاکسیام مگه من؟ بگو باباش برسونه...
شیرین دل سوزاند
- ماشین باباش خراب شده دورت بگردم ...
او اما زهرخندی زد
- منظورت از ماشین همون گاریه دیگه؟
- نگو مادر خدا رو خوش نمیاد اینجوری حرف بزنی ، گناه دارن...
بی تفاوت در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی می بست گفت
- ما هر چی میکشیم از این دلسوزی شماست مادر من ، اگر همین کارا رو نمیکردی آقاجون دست این جماعت گدا گشنه رو نمیگرفت بیاره اینجا و گند بزنه تو این عمارت ...
آستین های پیراهنش را بالا زد و با لحنی عصبی ادامه داد
- به لطف این دختر و ننه بابای احمقش اینجا شده کثافت دونی مرغ و خروس ...آدم حالش بهم میخوره پاشو تو این خونه بذاره ...
شیرین همچنان دفاع کرد
- این چه حرفیه میزنی پسرم این بنده خداها که کاری به ما ندارن ، خونه پشت باغ اصلا ربطی به اینجا نداره که تو...
میان گفته های شیرین صدای جیغ پناه از حیاط می آید و بامداد است که پیش از او سراسیمه از خانه بیرون می رود.
در حیاط عمارت خواهرش با سر و وضعی آشفته روبروی رها ایستاده بود و جیغ میکشید
- کارت ورود به جلسه ام رو چیکار کردی؟
دخترک بغض کرده و ترسیده از حضور مردی که داشت سمتشان می آمد جواب میدهد
- به جون بابام من دست نزدم...اصلا ندیدمشون
قبل از آنکه پناه سمتش حمله ور شود بامداد بازوی او را میگیرد و عصبی می غرد
- چی شده؟
پناه است که به گریه می افتد
- کارت ورود به جلسه و وسایلم رو روی پله ها گذاشته بودم رفتم دستشویی اومدم دیدم هیچ کدوم نیستن ...
به دخترکی که از ترس میلرزید اشاره میزند
- این اشغال از حسادت برشون داشته که من نتونم کنکور بدم ، مطمئنم ، خودش اون روز بهم میگفت خوش بحالت که پول داری میتونی کلاس بری من نمیتونم ...
شیرین بین صحبتش میپرد
- خجالت بکش دختر ، من اینجوری تربیتت کردم؟
پناه به هق هق می افتد
- از چی خجالت بکشم اگه برشون نداشته کی برداشته تو این ده دقیقه؟
پیش از ادامه بحث بامداد است که رو میکند سمت دخترکی که عین بید به خود می لرزید و میپرسد
- تو برداشتی؟
از سوال مرد چانه اش جمع میشود و با صدایی ضعیف جواب میدهد
- بخدا من ...من..برنداشتم ..
از داخل جیب مانتویی که به تنش زار میزد کارت ورود به جلسهاش ، مداد ، تراش و پاک کنی که با خود داشت را بیرون میکشد و سمت مردی که با اخم تماشایش میکرد میگیرد
- هیچی جز وسایل خودم دستم نیست ...
نگاه بامداد از آن دو تیله طوسی رنگ برداشته میشود ، کارت ورود به جلسه دخترک را از دستش میگیرد و نگاهی به آن می اندازد .
خیال کرده بود گول مظلوم نمایی اش را میخورد؟
او هم همانند پناه حتم داشت که همه چیز زیر سر این دختر است.
با لحنی جدی در حالی که کارت ورود به جلسه میان دستش را تا میزد می گوید
- واسه دومین بار میپرسم ، اینبار راستشو بگو ، من نه شیرینم که حوصله اراجیفت رو داشته باشم نه پناه که فقط سرت داد و بیداد الکی کنم ، یک کلام بگو تو برداشتی یا نه؟
نفس داشت بند می آمد
چرا این مرد باورش نمیکرد
- من برنداشتم ...
همزمان با گفتنش بامداد است که آن کارت ورود به جلسه را از وسط پاره میکند
شیرین وحشت کرده صدایش میزند و او بی اهمیت تکه های ریز شده کاغذ را در صورت رهایی که حیران مانده سر جا خشکش زده بود پرت میکند
- حالا میتونیم باور کنیم که تو برنداشتی...
همزمان با چکیدن قطره اشک روی گونه های دخترکی که نگاهش به تکه های کاغذ روی زمین بود پروا است که در حیاط را باز میکند و حین داخل آمدن غر میزند
- دوساعته کجایین شماها؟
مگه تو نمیخوای کنکور بدی پناه؟
پناه زیر گریه میزند
- کارت ورود به جلسه ام ...
هنوز جمله اش را تکمیل نکرده است که پروا می گوید
- دست منه ، وسایلت رو بردم تو ماشین ، یالا بیاین دیگه ...
رها توام با میای کنکور بدی؟
https://t.me/+Rjsjua_IOMI1Nzdk
https://t.me/+Rjsjua_IOMI1Nzdk
https://t.me/+Rjsjua_IOMI1Nzdk
https://t.me/+Rjsjua_IOMI1Nzdk
https://t.me/+Rjsjua_IOMI1Nzdk
https://t.me/+Rjsjua_IOMI1Nzdk
https://t.me/+Rjsjua_IOMI1Nzdk
❤ 1
46300
Repost from N/a
_ زیر دامنت شورت نداری تخمسگ؟
با صدای بمش ترسیده از روی مبل پایین میپرم که گردنم اسیر دستش میشود
_ یه گرم گوشته دیگه بین پات، چرا میکنیش تو چش و چال منِ خاک بر سر؟
_ ولم کن، چیکارم داری؟ مامان .. مامان جون؟
بازوانش را دور گردن و دهانم میپیچد و لبش را به گوشم میچسباند
_ هیش .. مامان پایینه مصیبت! ببند دهنتو تا یه تو دهنی مهمونت نکردم
تند تند سر تکان میدهم که رهایم میکند
_ به مامان جون میگم همیشه اذیتم میکنی
میخندد و تنم را آرام به دیوار پشتسرم میکوبد
گوشت رانم را بین مشتش میفشارد که از درد ضعف میروم
_ اون که از خداشه پسرش عروسش و بچلونه. به زور بستنت به ریشم با این چرت و پرتا که دختره فسقله .. قشنگه .. شبیه جوجه رنگیا تو دست جا میشه، فقط نگفتن پسرمون زیادی به خون این دردونه تشنه است
دندانش روی لاله گوشم مینشیند و آرام میکشد
_ آخ .. ولم کن عوضی دردم میاد
_ هیشش .. مامان صدات و بشنوه به روح آقام از رو تراس سر و ته آویزونت میکنم
ترسیده شانههایم جمع میشود که با کف دست به رانم میکوبد
_ درش بیار! مگه دامن بدون شورت نمیپوشی که قشنگ نگات کنم؟ دربیار شاید خوشم اومد که رغبت کنم یه تقه کوچیک بهت بزنم!
_ ولم کن .. آییی ..
گردنم را از پشت محکم گرفته بود و سعی داشت کش دامنم را پایین بکشد
_ رفتی به مامان گفتی که باهات نمیخوایم تخمِ سگ؟ اینقد میخوای پاره پورهات کنم؟
_ من نگفتم بخدا .. منم مثل تو یکی دیگه رو دوست دارم .. این ازدواج فقط ..
با دیدن چشمهای سرخش لال میشوم .. به دروغ گفتم تا بیش از این غرورم نشکند اما نگفته به غلط کردن افتاده بودم
_ چی زر زدی الان؟
_ هیچی نگفتم
از حرفم با مشت به دیوار پشت سرم میکوبد و فریاد میکشد
_ تو گوه میخوری یکی دیگه رو بخوای بیشرف! گوه میخوری در و دهنتو به غلط وا کنی! دندونات تو دهنت اضافیه احمق؟
_ تو جلوی من با دوست دختر عوضیت میری بیرون ولی من حق ندارم که ..
_ تو مال منی! مال من میشنوی؟ تا آخر عمرت ور دل منی .. نخوای میری زیر خاک!
ترسیده به سینهاش میکوبم تا کنار برود که همان لحظه بیبی هولزده به دادم میرسد
_ چی شده مادر؟ صداتون تا پایین میاد ..خاک به سرم! چرا دخترهرو اون گوشه خفت کردی؟
_ برو قربونت بشم .. برو پایین .. اینقد لیلی به لالای این دختر گذاشتی که حالا زر مفت میزنه .. یکم ادبش کنم از این بعد حالیش میشه طرف حسابش کیه!
بیتوجه به دست و پا زدنم مرا به سمت اتاق میکشاند و در را از پشت قفل میکند
_ نکن مادر .. نترسون بچهرو
_ شما برو کاچی بار بذار بیبی ..
رنگ از رویم میپرد
اولین دکمه بلوزش را باز میکند و پچ میزند
_ آخ یه پدری دربیارم ازت تولهسگ! یه مرد دیگه ها؟
_ دروغ گفتم .. بخدا دروغ گفتم
_ بیجا کردی عزیزم! با رگ غیرت من ور میری؟ حتما باس سندت و شیشدونگ بزنم به نام خودم که آروم بگیری؟
_ اگه بهم دست بزنی ..
نمیگذارد حرفم کامل شود و با خیزی که سمتم میگیرد ...
https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0
https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0
https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0
https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0
https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0
اینجا یه پسر کله خراب داریم با یه دختر مظلوم ولی زبون دراز که حسابی دمار از روزگار پسرمون درآورده😁
21600
Repost from N/a
«پماد ضد درد نوک سینه بخر لطفاً حاجی»
پیام را با خجالت نوشت و فرستاد.
سه روز از زایمانش میگذشت و بچه شیر میداد.
« داریم اصلاً همچین چیزی؟»
« آره داریم. مخصوص زنای شیرده هست.
به متصدی داروخونه بگید، خودشون میدونن»
مکالمه خجالت آوری بود اما چارهای نداشت.
هنوز از بعد زایمان خونریزی داشت و دست تنها بود.
فقط خودش بود و حاجیاش...
خودش که یتیم بود و مادری نداشت که کنارش باشد و یادش بدهد چهطور بچه داری کند و خانوادهی حاجی هم سایهاش را با تیر میزدند...
« چرا بهم نگفتی سینههات درد میکنن؟»
چون خجالت میکشید.
آنها که شبیه بقیه زن و شوهرها نبودند...
جوابی به این پیام نداد و صدای گریه پسرکش که درآمد، بلندش کرد.
_ جانم... گرسنته؟
لباسش را بالا داد و نوک سینهاش که زخم شده بود، در دهان نوزاد گذاشت.
صورتش از درد، در هم شد.
_ بخور عزیزم...
با هر مکی که میزد، درد پروا بیشتر میشد.
نمیدانست چه کند. سینههایش پر از شیر بودند اما نمیتوانست با درد به پسرش شیر بدهد و نوزاد دائم گرسنه بود...
مدتی بعد صدای حاجی آمد
_ یاالله...
خودش را سریع مرتب کرد و بچه را به گهواره برگرداند.
کیسان، کیسهای مقابلش گرفت.
_ چیز دیگه ای لازم نداشتی؟
_ نه ممنون...
پماد را گرفت و منتظر فرصتی بود تا به اتاق برود و آن را استفاده کند.
_ بچه خوابه؟
_ همین الان خوابید حاجی...
کیسان اشاره کرد مقابلش بنشیند.
_ من با خانم دکتر اونجا صحبت کردم پروا. گفت طبیعیه درد داشته باشی.
کمی خیالش راحت شد.
بیتجربه و کم سن و سال بود.
_ راست میگی حاجی؟
کیسان لبخندی زد.
_ چرا هنوز بهم میگی حاجی؟ نا سلامتی شوهرتم من!
با خجالت سرش را پایین انداخت.
_ آخه... چی صدا کنم پس...
خندید و نزدیکش شد.
_ اسممو! بگو کیسان!
وقتی میگی حاجی، انگار غریبهم.
این بچه رو که لک لکا نیوردن پروا خانم! من و تو ساختیمش! یادت که نرفته اون شب...
تقریبا جیغ زد:
_ وای حاجی...
لبش را گزید.
کیسان با خنده در پماد را باز کرد.
_ نه اینطوری نمیشه! باید یه کاری کنم خجالت از سرت بیفته!
دکتر گفت اگه زخم هم بشه، طبیعیه.
ببینم مال تو رو!
دستپاچه چندبار پشت هم پلک زد.
_ بله؟!
_ میخوام برات پماد بزنم.
پیرهنتو در بیار!
از تصورش هم نفسش بند آمد.
_ نمیشه که...
کیسان نیشخندی زد.
ماجراها داشت با این دختر...
آدم آنقدر خجالتی هم نوبر بود!
_ تازه بعدش میخوام کمکت کنم شیرتو بدوشی! دکتر گفت اگه خالیش نکنی، باعث دردت میشه.
پروا خشکش زده بود.
کیسان خودش پیراهن پروا را در آورد و سوتین مخصوص شیردهیاش را باز کرد.
_ یه نوع ماساژ مخصوص باید داد سینهها رو.
روزی دوبار برات انجام میدم که درد نداشته باشی دیگه!
https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0
https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0
https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0
https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0
قهقرا
جدیدترین رمان سامان شکیبا ✨ آثار دیگر: ریکاوری (فایل رایگان) بیهیچدردان (فایل فروشی) تو رو در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) قلبتزار ( آنلاین) هویان (آنلاین) لینک همه رمانهای نویسنده: @samanshakiba_novels کپی نکنید❌
❤ 1
1 22720