شعرهای بارانی
سجده خواهم کرد در چشمانت وگوش خواهم شد میان لبهایت برایم حرف بزن ❤️❤️❤️❤️
Ko'proq ko'rsatish409
Obunachilar
+324 soatlar
+97 kunlar
+2230 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Photo unavailableShow in Telegram
سلام جانم صبحت بخیر 🤗❤️
هروقت حس کردی حالت میزون نیست خودت به دادش برس، به خودت حرفای قشنگ بزن.
حواست باشه این وسط مسطا یه دل هست که تو صاحبشی، نذار فکر کنه فراموشش کردی
بخند، خنده هات قشنگن 😊
❤ 2
01:00
Video unavailableShow in Telegram
ترانه ای زیبا
صدای جاودان
#معین عزیز
@Hesekhobezendegi0
Photo unavailableShow in Telegram
بشینم به مرور! ما را چه ها که نشد.
@Hesekhobezendegi0
Photo unavailableShow in Telegram
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن هیچ انسانی انسان
دیگر را خوار نمیشمارد
زمین از عشق و دوستی سرشار است
و صلح و آرامش، گذرگاههایش را میآراید.
@Hesekhobezendegi0
Photo unavailableShow in Telegram
روز اولی که باهات آشنا شدم
عاشق زیباییت شدم و بعدش به این
پی بردم که روحت حتی از ظاهرت هم زیباتره
عاشق چشمهات شدم و بعد دنیای رنگ
و وارنگ پشتش رو کشف کردم . . .
عاشق سختکوشیت شدم و بعد آیندهای
که داری براش تلاش میکنی رو دیدم !
عاشق حرف زدنت شدم و بعدش غرق
افکار و رویاهای قشنگت شدم . . .
عاشق خوش قول بودنت شدم و بعد دیدم که
چقدر برای عملی کردنش از جون مایه میذاری
عاشق قلب پاکت شدم و بعد فهمیدم که
چقدر به عشق و مراقبت احتیاج داره :)
تقدیم به تو بهترینم
@Hesekhobezendegi0
کاش خبرهایِ خوب
سر زده از راه میرسیدند ...
دستِمان را میگرفتند و میبردند جایی
که نه غم باشد نه دوری ...
نه دلتنگی باشد نه فاصله ...
نه تنفری باشد نه بیزاری ...
نه ترسِ از دست دادنی باشد
نه ناتوانیِ فراموش کردن ...
کاش دستِ اتفاقهایِ خوب آنقدر قوی بودند
که میشد تمامِمان را یکجا بهشان بسپاریم
@Hesekhobezendegi0
💎 فلمینگ ،یک کشاورز فقیراسکاتلندی بود.
یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید،
وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند.
فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد.
روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت:
" می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی".
کشاورز اسکاتلندی جواب داد:
" من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم".
در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید:
" پسر شماست؟"
کشاورز با افتخار جواب داد: "بله"
با هم معامله می کنیم.
اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد.
پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد.
سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.
چه چیزی نجاتش داد؟
پنیسیلین...
@Hesekhobezendegi0
درود ها نازنینان و مهر پیشه گان همراه ،پگاهی آراسته ب کرشمه های دختر آفتاب...
و روزی مملو از نشاط،و برکات آسمانی برایتان ارزومندم ❤️❤️