𝒆𝒏𝒊𝒈𝒎𝒂
زندگی ، تکرار بی پایان. http://t.me/HidenChat_Bot?start=686890479
Ko'proq ko'rsatish587
Obunachilar
+124 soatlar
+117 kunlar
+13630 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
برای همه مردم همینطور است. با هم ازدواج میکنند، باز هم کمی همدیگر را دوست دارند و کار میکنند. آنقدر کار میکنند که دوست داشتن را فراموش کنند.خستگی بیشتر کمک میکرد که خود را تسلیم حوادث کند و روز به روز ساکتتر شود و دیگر حال و حوصله این را پیدا نکرده بود که به زنش اطمینان بدهد که دوستش دارد. مردی که کار میکند، فقر، آیندهای که رفته رفته هرگونه امیدی از آن سلب میشود، سکوتی که شبها بر دور میز حکمفرماست. در چنین دنیایی دیگر جایی برای عشق باقی نمیماند.
Repost from 𝒆𝒏𝒊𝒈𝒎𝒂
کزونیا: هر کاری بخواهی میکنم، در سن من آدم می داند زندگی تعریفی ندارد اما اگر شر روی زمین حکم فرماست ،چرا باید بخواهیم به میزان آن بیافزاییم؟
کالیگولا:تو از این مسائل سر در نمی آوری، چه اهمیتی دارد؟ شاید از این وضعیت خلاص شوم ولی احساس میکنم موجود هایی بی نام و نشان از من سر بر می آورند. علیه آنها چه میتوانم بکنم؟
آه کزونیا،میدانستم که آدم می تواند نومید باشد، اما نمی دانستم این واژه چه مفهومی دارد. مانند همه ی مردم گمان می کردم گونه ای بیماری روحی است، اما نه ، جسم است که رنج می برد. پوستم اذیتم میکند،سینه ام و تمام اعضای بدنم درد می کند،احساس میکنم در سرم خلاء ایجاد شده و حالم دارد بهم میخورد،از همه بدتر این طعم ناخوشایندی است که در دهانم دارم. نه از خون خبری است ، نه از مرگ و نه از تب، ولی در عین حال هر سه در دهانم هستند،کافی است زبانم را در دهانم بچرخانم تا همه چیز در نظرم تیره و تار شود و از همه ی مردم متنفرم ،آدم بودن چه دشوار و چه تلخ است.
Repost from 𝗛𝗶𝗰𝗵𝗶𝘀𝗺
بدنم زجر میکشد
پوست تنم درد میکند، سینهام،
دست و پایم، سرم، خالی است
و دلم بهم میخورد
و از همه بدتر طعمی است که در دهنم
نه خون است، نه مرگ است، نه تب؛
اما همه اینها با هم؛
کافی است که زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود؛
و از همه موجودات نفرت پیدا کنم، چه سخت است،
چه تلخ است،
انسان بودن.
-کامو
Repost from archetypes ଳ
☆ ៸ هادس : چیزی رو که میخوای به یاد بیاری فراموش میکنی، و چیزی رو که میخوای فراموش کنی به یاد میاری.
— cormac mccarthy , the road
شوپنهاور:"لذتی كه نابغه از زيبایی می برد و تسلی خاطری كه از هنر می يابد و هیجانی كه از دیدن هنر و هنرمند در او پیدا می شود ، همه ی غم و اندوه زندگی را از یاد او خواهد برد. اين جبران رنجی است كه از روشن بینی و تنهایی خود می برد."