اِلتِجا_ سمیرا مستان
10 841
Obunachilar
-2024 soatlar
-1877 kunlar
-84930 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
⏳شرایط عضویت vip👇⌛️
🕸پارتگذاری به صورت هفتگی 10 پارت.
🕸در حال حاضر حدود سه ماه از اینجا جلوتریم.
🕸برای عضویت میتونید مبلغ 30 هزار تومان رو به شماره کارت👇 واریز کنید.
5859831249535351
سمیه کروژده.
و فیش ارسالی تونو به آیدی
@samira_mastan
ارسال کنید. ❣❤️
5 83250
#پارت_312
الناز تا امروز آنقدر بامداد را آشفته ندیده بود. مست دیده بود، عصبی دیده بود اما بااین حال...
با اضطراب قاشق را درون لیوان پر از یخ میچرخاند. صدای لیوان و قاشق میان خانه پیچیده بود.
بامداد روی دو زانو نشست، سیگار نیم سوخته را میان جاسیگاری خاموش کرد. دست التجا را میان دستهایش گرفت و ادامه داد
-مگه اون لامصب همه زندگی مارو ازمون نگرفته؟! مگه دختر یکی یدونهی تو رو ازت نگرفته؟!
صدایش بالا رفته بود. چانه و لبهای التجا میلرزید و اشکها آنقدر در میان پلک هایش زیاد بود که تصویر بامداد محو شده بود. لرزش دستهایش بیشتر شده بود.
الناز از حرف هایشان سر در نمیآورد. اما همچنان قاشق را میان لیوان میچرخاند.
بامداد ویلچر التجا را میان دستهایش گرفت و تکانش داد
- این ویلچر و از کی داری مادر؟! هوم؟!
بلند شد روی زانویش ایستاد، اخم هایش در هم بود و صورتش سرخ!
احساس میکرد قلبش در حال انفجار است.
مثل کارآگاهی که چیزی را فهمیده، چشمهایش را باریک کرد
-چیه؟! نکنه اون محمد بیعقل و دیدی دلت لرزیده؟!
التجا نفهمید چهشد، چه پیش آمد که دستهایش به هوا برخواست و روی صورت بامداد فرود آمد.
با صدای سیلی التجا که ضرب چندانی هم نداشت، لیوان از دست الناز رها شد، کف آشپزخانه فرود آمد و هزار تکه شد.
با صدای هین گفتن الناز اشک از چشمهای التجا فروچکید و توانست واضح دستهایش را ببیند. دستهای بیجان و لرزان و پیرش....
بامداد شبیه بادکنکی که بادش خالی شده، روی زمین نشست و به مبل پشت سرش تکیه داد.
با نگاهی که ناامیدی و غم داشت مادرش را به سمت اتاق میرفت نگاه کرد.
پیجهی دستش را باز کرد و چندین بار انگشت میان موهایش کشید.
چرا کلافگی و عصبانیتش را برای این پیرزن بیچاره آورده بود؟!
❤ 65😢 17🙏 2😍 2
5 9161818
⏳شرایط عضویت vip👇⌛️
🕸پارتگذاری به صورت هفتگی 10 پارت.
🕸در حال حاضر حدود سه ماه از اینجا جلوتریم.
🕸برای عضویت میتونید مبلغ 30 هزار تومان رو به شماره کارت👇 واریز کنید.
5859831249535351
سمیه کروژده.
و فیش ارسالی تونو به آیدی
@samira_mastan
ارسال کنید. ❣❤️
5 37300
#پارت_311
بامداد به مبل پشت سرش تکیه داد و همانطور که پایش دراز بود و چشم هایش بسته کام عمیقی از سیگارش گرفت.
التجا با همان غمی که در نگاهش و قهری که در اخمهایش بود به بامداد زل زده بود.
لرزش دستهایش دیگر از اختیارش خارج شده بود و قرص ها هیچکدام حریفش نمیشدند.
بامداد سیب گلویش بالا پایین شد و مژه هایش تکان خورد.
بغضش بود که قورت داد؟!
نگاه التجا خیره به همانجا بود!
الناز فهمید که باید مادر پسر را تنها بگذارد.
تا خواست به سمت اتاقش قدم بردارد صدای بامداد که مخاطب قرارش داد، نگهش داشت.
-الناز برام یه شربت سرد میاری؟! با یخ!
الناز سرش را برگرداند و نگاهش کرد.
هنوز چشمهایش بسته بود و سیگارش بدون استفاده در دستش دود میشد.
بدون حرف به سمت آشپزخانه رفت.
همان وقت بود که بامداد چشمهایش را باز کرد و نگاهش را به مادرش دوخت. موهایش آشفته بود و دود سیگار همچنان آرام آرام به هوا میرفت و میسوخت.
نیم نگاهی به الناز که مشغول بود انداخت و بعد سرش را برای التجا تکان داد و آرام و شمرده لب زد
-صبح با اسد دعوام شد...
در نگاه هم زل زده بودند. قرنیه چشمهای التجا میلرزید.
-من همه چیه این آدم و ازش میگیرم مامان. ذره ذره... حتی اون دختر کوچولو شو!
گوش های الناز تیز شد... صحبت از همان دختر اتوکشیده و فرفری آن شب بود؟!
دست لرزان التجا به سمت چانهی بامداد رفت. در مشتش گرفت و فشار آرامی به فکش وارد کرد.
حالا بامداد بدون اخم، با تعجب و حق به جانب در صورت پیرزن روی ویلچر براق شد
-چیه؟! اخمات چرا تو همه؟!
❤ 61😢 6
5 119100
به الناز که فکر میکنم دلم میگیره براش...
کاش یک خانواده داشت ومریض به اندازه التجا...
❤ 2
3 920011
⏳شرایط عضویت vip👇⌛️
🕸پارتگذاری به صورت هفتگی 10 پارت.
🕸در حال حاضر حدود سه ماه از اینجا جلوتریم.
🕸برای عضویت میتونید مبلغ 30 هزار تومان رو به شماره کارت👇 واریز کنید.
5859831249535351
سمیه کروژده.
و فیش ارسالی تونو به آیدی
@samira_mastan
ارسال کنید. ❣❤️
❤ 1
3 52900
#پارت_310
بامداد که نگاه خیرهی الناز را دید، چشم و ابرویی برای الناز تکان داد و زمزمه کرد
-چته؟!
الناز چند ثانیهای نگاهش کرد، بعد شانه بالا انداخت و با گفتن «هیچی» جلوتر از بامداد به سمت آشپزخانه رفت.
بامداد پشت سرش قدم میان هال گذاشت و پیرزن را روی ویلچرش دید.
نه مثل همیشه... انگار چیزی در چشمهایش زیاد شده بود، غمی روی غمهایش آمده بود.
الناز موهای سفیدش را شانه زده بود و برایش فرق کج باز کرده بود.
بامداد کت تنش را درآورد و روی مبل انداخت.
نزدیک التجا رفت و سرش را در آغوش گرفت.
بوسهای روی موهای نرمش زد و گفت
-پرنسس شدی خانوم...
صدایش آنقدر گرفته و خشدار بود انگار کسی میان حنجرهاش را چنگ انداخته بود.
-بامداد قهوه میخوری یا چایی؟!
بامداد نگاهش را از مادرش به سمت الناز که به کانتر آشپزخانه تکیه داده بود برگرداند. بعد از چند ثانیه مکث گفت
-میام خودم یچیزی میخورم.
فقط یچیزی واسه سیگار بیار برام بیزحمت.
دستهای پیرزن را در دست گرفت و شروع و نوازش کرد
-حالت چطوره؟
هیچ فشاری از سمت دست پیرزن روی دستهایش احساس نکرد.
اخم هایی که با دیدن التجا رفته بود دوباره پیدایشان شد .
-تو دیگه چرا قهر کردی مادر؟!
گلوم انقد تلخه که احساس میکنم اسید معدهم قصد کشتنمو داره... تو نکن واسم اینجوری!
با صدای گذاشتن جاسیگاری چینی روی میز شیشهای، یک پایش را دراز کرد و جعبهی سیگارش را از جیبش بیرون کشید.
سیگار را گوشهی لبش گذاشت و با دستش ادای فندک زدن را برای الناز درآورد.
الناز فندک را از آشپزخانه آورد، زیر سیگار بامداد گرفت و آتشش زد.
قلبش هنوز میکوبید.
کاش یک خانواده داشت.
مریض به اندازه التجا، عصبی به اندازه بامداد..
اما داشت.
کسانی را که نگرانش باشند، دعوایش کنند، اخم و تخم یا حتی محدودش کنند.
اینطور بلاتکلیف بودن، انقدر بیکس بودن داشت اذیتش میکرد.
❤ 51😢 10👀 7
3 477120
آرزو میکنم سال 1403 با خودش برامون
سلامتی، شادی، آزادی و پول بیاره.❤️
❤ 37🙏 2
3 52809
#پارت_309
احساس میکرد یک پیچ گوشتی بزرگ از سمت راست مغزش و یکی دیگر از سمت چپش در حال تراشیدن مغزش هستند.
آنقدر در سرش و رگ گردنش احساس درد داشت که نمیتوانست برای لحظهای اخم هایش را باز کند.
تا رسیدن به خانه طاقتش نیامد و همان حین رانندگی کِش دور موهایش را باز کرد.
میتوانست زُق زُق تک به تک ریشههای موهایش را احساس کند.
ماشین را که پارک کرد چند لحظهای سرش را که بین دستانش گرفته بود و فشار میداد را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمهایش را بست.
تصویر پوشهای که روی صندلی کنارش بود پشت پلکش شکل گرفت و در آن تاریکی هی پررنگ و کمرنگ میشد.
چشم هایش را باز کرد و با انگشت هایش چند بار چشمهایش را مالید.
سرمای پوست انگشت هایش روی داغی سرش خیلی به چشم میآمد.
با ابروهایی بالا رفته زمزمه کرد
-نع! هنوز زوده!
سوییچ را از روی ماشین برداشت و بدون اینکه نگاهی به پوشه بیندازد از ماشین پیاده شد.
خواست به عادت همیشهاش کلید در قفل بیندازد و وارد خانه شود. اما مکث کرد .
دوست داشت بعد از سالها کسی در را برویش باز کند...
زنگ در را فشرد و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که الناز در را باز کرد.
در را تا انتها باز کرد و کناری ایستاد و زمزمه کرد
-سلام.
بامداد نگاهی به در باز شده و نگاهی به الناز انداخت. اخم هایش بیشتر در هم رفت...
این شبیه سازیا چیزی را در درونش حل نمیکرد.
سلامش را با تکان دادن سر جواب داد و وارد شد.
الناز همانطور گوشه دیوار ایستاده بود و به کفش درآوردنش نگاه میکرد.
بدون آنکه چیزی بگوید.
قلبش اما میکوبید مثل همیشه و در همه جا...
چند وقت بود بیخبر از پدرش بود؟!
چند سال بود که از آخرین در باز کردن برای پدرش میگذشت؟!
داشت فکر میکرد آن زمان ها دستش به دستگیره در میرسید یا باید روی انگشت های پایش بلند میشد...
❤ 40🕊 1
4 26980
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.